محمدحسین سلطانی، خبرنگار: جنازه، کویر، ون، راننده و چند مسافر که تا رسیدن به ایست و بازرسی مخاطب با احوالاتشان آشنا میشود. احوالاتی که به معنای دقیق کلمه در فیلم «ساخته» میشود. زرنگار از ضمیر شش نفر داستانی را روایت میکند که در جزئیات متحیرکننده و در بیان قصه گیراست، این یعنی زرنگار دقیقا آنچه از سینما طلب میشود را به مخاطب ارائه میدهد.
زرنگار در ابتدای داستان ما را با چند شخصیت مواجه میکند که در موقعیتی گیر افتادهاند و چند کاراکتر به دلیلی از نتیجه این اتفاق ترس دارند و چند نفر دیگر نسبت به ماجرا بیتفاوتند. ماجرا این است؛ یکی از مسافران مرده و همه نگرانند چه اتفاقی در ایست و بازرسی رخ میدهد. اینجا دقیقا اولین گره ماجرا ایجاد میشود. با اولین گره و واکنشهای مسافران و راننده به فرد مرده، داستانی آغاز میشود که یک آشنایی اولیه درباره هر شخصیت به ما میدهد اما ماجرا در این نقطه به پایان نمیرسد و گره دوم یعنی پیدا شدن پولهای جاساز شده مسافر مرده عملاً تمام کاراکترها را با قصه درگیر میکند و هم ترس و نگرانی از آینده پررنگتر میشود و هم چند کاراکتر با طمعی که به خرج میدهند جای پایشان در قصه پررنگتر میشود. طمعی که در ابتدای قصه بهنظر رذیلانه میآید و پسر جوانِ وبلاگنویس داستان (با بازی سهیل باوی) را که قصد خروج از کشور و رفتن به ترکیه دارد در مقابل کارمند قصه (با بازی علیرضا ثانیفر)، راننده (علیمحمد رادمنش)، رفیق روستاییاش (یعنی رضا عموزاد) و نامزدش (ندا جبرائیلی) قرار میدهد. این تقابل در بستر ترس و طمع شکل میگیرد و همینجا کاراکتر پسر از محفل اصلی روایت جدا میشود. دوربین زرنگار در این تقابل و بهخصوص در هنگام زد و خورد میان راننده و پسر جوان، طرف راننده را میگیرد و راننده با بازی خوب علیمحمد رادمنش تبدیل به شخصیت محبوب میشود. کاراکتری که عاشق معصومترین شخصیت داستان یعنی زن ناشنوایی است که مورد ستم همسرش یعنی صاحب ماشین قرار گرفته است.
توزیع دوربین نه ضدقهرمان میسازد و نه قهرمان
با این حال سعی فیلمساز در این است که دوربین میان تمام کاراکترها توزیع شود، توزیعی که باعث میشود در قصه ضدقهرمانی نباشد. حتی پلیسی که در میانه اثر میآید و درگیر داستان میشود و به شکل جدی مقابل پسر وبلاگنویس قرار میگیرد هم نمیتواند تبدیل به ضدقهرمان داستان شود، اما پلیس که از ماجرای ون میگذرد عملا باز هم این پسر است که خشمش بیتوضیح میماند و از او قهرمانی ساخته نمیشود. دقیقا از همین صحنه مواجهه پسر وبلاگنویس و نیمچهروشنفکر داستان و پلیس میشد شخصیتی ساخت که علیه پلیس میشورد و تبدیل به قهرمان داستان میشود و پلیس در مقام ضدقهرمانی قرار میگیرد که در تقابل با یک روشنفکر قرار گرفته است. با این حال پسر توسط مسافران داستان از مهلکه خلاص میشود و دل پلیس هم بهرحم میآید. این نقطه دو کارکرد مهم دارد؛ اول آنکه کاراکترهایی که چند لحظه قبلتر با هم زد و خورد داشتهاند را دوباره دور هم جمع میکند و دوم آنکه بدون بیان عقبه شخصیت وبلاگنویس، او را بیشتر به مخاطب میشناساند. تقابل روشنفکر قصه با حکومت و میانجیگری مردم میان آنها قابی را میسازد که ما را با مسافران ون همراه میکند و نه حاکمیت با نمایندگی پلیس یا پسر وبلاگنویس بهعنوان نماینده جامعه روشنفکرِ اپوزیسیون. اگر کارگردان اثر میخواست اثرش تبدیل به یک قصه جشنوارهای شود به راحتی میتوانست سکانس پایانی اثرش را روی همین تقابل قرار دهد و بدون حل کردن ماجرا قصه را در همین جا به اتمام برساند، اما اثر علی زرنگار حرفهای مهمتری برای گفتن دارد.
وقتی مرگ تیپ را کاراکتر میکند
وقتی سفر به میانهاش میرسد و کاراکترها به مسافرخانه بین راهی میرسند، تقریبا عمده کاراکترها شناخته شدهاند و نسبتشان با همدیگر و با موقعیتهای داستان روشن است. تا همین جای کار اثر زرنگار میتواند چیزی را خلق کند که در سینمای چند سال اخیر ایران گوهر نایابی شده که به راحتی یافت نمیشود و آن هم کاراکتر است. تمام شخصیتهای خلقشده در «علت مرگ: نامعلوم» قابل فهم هستند و نسبتشان با موقعیتهای قصه کاملا برقرار میشود. زرنگار باز هم در همین نقطه میتوانست موضوع اصلی داستان را مسئله پول قرار دهد و قصهاش را در نسبت با این موقعیت به پایان برساند، با این حال زرنگار ورقی را رو میکند که اثرش را تبدیل به قصهای انسانی و ایرانی و معنوی میکند. پس از آنکه دختر و پسر جوان داستان از قصه خارج میشوند افراد باقیمانده برای تقسیم پول جنازه متحد میشوند و در این نقطه است که ما با مصائب زندگی این چند نفر آشنا میشویم. مصائبی که برونریزی آنها باعث میشود که کاراکترها احساسات انسانیتری پیدا کنند و درنهایت در صحنه دفن جنازه، یکی از معنویترین و ایرانیترین سکانسهای چند سال اخیر سینمای ایران رقم بخورد. زرنگار با بولد کردن صدای فاتحهخوانی یکی از کاراکترها و گرفتن نمایی از آسمانِ کویر، کانسپتی را تولید میکند که تمام جمع باقیمانده در قصه برای ما تبدیل به انسانهایی شریف میشوند و حتی با اتفاقی که در پایان قصه هم میافتد از این شرافت کاسته نمیشود.
همهچیز خوب و حتی عالی
آنچه از یک فیلم جادهای مانند علت مرگ نامعلوم طلب میشود، تغییر کاراکترها از آغاز تا پایان داستان است، تغییری که دو موقعیت متضاد یعنی پول و مرگ میتواند در تمام کاراکترهای داستان ایجاد کرده و صحنه پایانی اثر را تبدیل به صحنهای شاهکار کند. ساخت چنین شاهکاری دلیلی ندارد جز به اندازه بودن موقعیتها، دوربین، کاراکترها و بهخصوص دیالوگها. فیلمساز بدون آنکه بخواهد به طبقه، گروه و یا جامعهای توهین کند روایتی را تعریف میکند که هم فقر در آن مسئله است و هم انسان. انسانی که به شکلی واضح ایرانی است و حرمت جنازه را میفهمد و مانند برخی از فیلمسازان آن را گوشت قربانی کمدیهای بینمکشان نمیکند. موجودی که مواجه شدن آن با مرگ باعث میشود تا انسان بودنش را به نمایش بگذارد. نمایشی که از کادر بیرون نمیزند و یک جمع میسازد. جمعی که مرگ باعث نزدیکیشان میشود و پس از کنار رفتن ترسها و طمعها، آنها را به موقعیتی انسانی میکشاند، نتیجه این موقعیت دیالوگی است که پس از دفن جنازه، میان سابقهدار داستان و کارمند بیان میشود. دیالوگی که در آن کارمند از سابقهدار میپرسد: «راستی اسمت چیه؟»