محمدحسین سلطانی، خبرنگار: روی مبل نشسته و خون از دستانش جاری است. دست از مچ مجروح شده و لحظه به لحظه بدن سردتر میشود. خشاب اسلحه خالی شده و صدای پهپادهای رژیم میآید. یعنی وقت لایمکن الفرار است؟ صدای پهپاد نزدیکتر میشود و یحیی چوبی را کنار دستش حاضر میکند. خاصیت فلسطینی بودن است که اول و آخرش باید با سنگ و چوب بجنگی. پهپاد نزدیکتر میشود و یحیی چوب را بالا میآورد. چشم در چشم هم میشوند. وقتی چوب را پرتاب میکند بدن سردتر میشود. چوب به پهپاد نمیخورد. یحیی یاد پدر میافتد. زمانی که پدر را از خانهاش بیرون کردند و شهرشان عسقلان اشغال شد، یحیی هنوز چشمش به دنیا باز نشده بود اما مگر میشود عسقلانی باشی و مادرت قصههای محلهات را نگوید. عسقلان برای پدر و مادر یحیی و هزاران فلسطینی که از این شهر به اردوگاه خانیونس پناهنده شده بودند، هیچوقت اشکلون صهیونیستها نشد. هنوز در خاطر عسقلانیها و فرزندانشان مسجد رأسالحسین پابرجاست و هنوز مردم در آن نماز میخوانند. شاید رأسالحسین را صهیونیستها پس از اشغال عسقلان تخریب کرده باشند اما در خاطره آوارگان عسقلان، اولین باری که نام حسین را شنیدند به خاطر همین مسجد بود.
وقتی هفت اکتبر اتفاق افتاد و فلسطینیها برای دوباره گرفتن شهرهایشان لباس رزم پوشیدند، هزاران کودک امروز و دیروز عسقلان در اردوگاه خانیونس و جبالیا و رفح چشم امید دوخته بودند تا دوباره رأسالحسینها برپا شوند. یکی از همان بچهها هم یحیی بود. وقتی اولین موشک یحیی و رفقایش به اشکلون صهیونیستها خورد، کودکان اردوگاه دوباره یاد خانه پدری کردند. کودکانی که مثل یحیی گرد باروت و اسارت پیرشان کرده بود.
وقتی چوب به پهپاد نخورد، خون دستان یحیی تازهتر شد و بدنش داشت کبود میشد. صدای آشنایی به گوشش رسید. صدای شنی زیر تانکها در نظرش شبیه کشیدن باتوم روی میلههای زندان بود. همان زندانی که 23 سال در آنجا شب و روز را سر کرد. آنجا بود که یحیی شد ابوابراهیم. یحیی زمانی که 19 ساله بود مانند تمام همسنوسالانش به دانشگاه رفت و عربی خواند. آن روزها دانشگاه غزه تنها دانشگاه زندان 360 کیلومترمربعی بود که در آن زندگی میکردند. آن روزها در کیف تمام دانشجویان دانشگاه غزه به جز کتابها و دفترهایشان، سخنان شیخ احمد یاسین هم پنهان شده بود. وقتی یحیی مدرک فارغالتحصیلی را گرفت هیچگاه فکر نمیکرد مجبور شود به جز زبان مادری، زبان دشمن را هم در زندانهایش یاد بگیرد؛ وقتی صهیونیستها یحیی را به خاطر مبارزه با جاسوسان اسرائیل در بین مردم به چهار بار حبس ابد محکوم کردند. موهای مارادوناییاش را در زندان تراشیدند و اولین شمایل ابوابراهیم متولد شد. میکا کوبی که بازجوی او بود، میگوید سنوار در زندان شروع کرد به شناختن صدر تا ذیل مسئولان اسرائیلی و خواندن هر روزه مجلات عبری. وقتی عبری ابوابراهیم قوی شد، اسرا او را نماینده خودشان کردند. یحیی در زندان درسهای دانشگاه را فراموش نکرد و 5 کتاب را از انگلیسی و عبری به عربی ترجمه کرد، البته سوای «خار و میخک» که زندگینامه خودش بود. 47 سال اینطور گذشت تا اسرائیلیها به گفته خودشان مرتکب مهلکترین اشتباهشان شدند و آن هم آزادی ابوابراهیم در طرح تبادل سال 2011 بود.
وقتی ابوابراهیم 23 سال بعد از اتوبوس اسرا پیاده شد، دیگر بچههای اردوگاه خانیونس او را نمیشناختند. یحیی سال 1988 حالا تبدیل شده بود به فرمانده ابوابراهیم. مردی 47 ساله که نه زنی داشت و نه فرزندی اما میدانست تجربه آن 23 سال باید جایی خود را نشان بدهد. ابوابراهیم برای آنکه نفس تازه کند به حج رفت و نامش کامل شد. او حالا حاج ابراهیم سنوار بود. بعد از حج، خواهرهایش به او سمر را معرفی کردند. سمر در همان دانشگاهی که روزگاری یحیی پشت میزهایش نشسته بود، مدرک تحصیلیاش را گرفته بود و قرار بود عروس خانواده سنوار شود. پس از 23 سال این اولین بار بود که خانواده سنوار روی خوش جشن را در خود میدیدند. صدای کِل کشیدن خواهران سنوار در مراسم عروسی و چهره سرخ صورت سمر شاید از همان خاطراتی باشد که یحیی در هنگامی که بدنش کبود میشد به یاد آن افتاد. یحیی حالا صاحب همسر بود اما آن 23 سال چه؟ همه را فراموش کند؟ جگر پارهپارهاش را چه کار کند وقتی در روزنامههای عبریزبان خبر قتلعام مردمش را شنید و هیچکاری از دستش برنمیآمد. اینجا درست نقطهای بود که یحیی سنوار تبدیل شد به کابوس صهیونیستها. کابوسی که آنها را بارها سنگ روی یخ کرد.
سال 2014 که دوباره جنگ بین غزه و صهیونیستها بالا گرفت، یحیی همه آنچه در 23 سال آموخته بود را به کار بست و شد عامل غافلگیری هرروزه صهیونیستها. سالها بعد از آن جنگ، صهیونیستها برای ترور ابوابراهیم، خانهاش را ویران کردند. ابوابراهیم چه کرد؟ مبلی که از خانهاش سالم مانده بود را آورد و روی آن نشست و گفت عکسش را بگیرند و برای اسرائیلیها بفرستند. وقتی اسرائیلیها تهدید کردند که سنوار را میزنیم در خیابانهای خانیونس پیادهروی کرد و تصویرش را برای اسرائیلیها فرستاد. سنوار غزهای که روزگاری تنها سلاحش سنگ بود را تبدیل کرد به مکانی که از زمینش مبارز میجوشد. تمام این اتفاقات باعث شد وقتی حاج اسماعیل هنیه را صهیونیستها شهید کردند، تمام چشمها به سمت حاج ابوابراهیم برگشت. حالا ابوابراهیمی که روزگاری در دستان صهیونیستها اسیر بود تبدیل شد به نام اصلی اهداف ترورهایشان. صهیونیستها رفح را میزدند تا او را بزنند اما یحیی همان شبحی بود که صهیونیستها انتظارش را نداشتند. معلوم نیست چند بار زیر پای ابوابراهیم در میانه جنگ با اسرائیل لرزید. معلوم نیست این مرد شصتوچند ساله چه میزان از این تونلها را دویده اما حتما او پس از هر انفجار این جمله را از امیرالمومنین با خود تکرار میکرده: دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت توست.
وقتی دید که پهپاد از ساختمانی که محل شهادت او بود خارج میشود، میدانست این آخرین لحظات زندگی اوست. ابوابراهیم خیالش راحت بود چون میدانست بالاخره رأسالحسین که سهل است، قرار است خود حسین را ببیند. اسلحه را در آغوش گرفت و دوباره تمام خاطرات برایش مرور شد.
شماره ۴۲۵۶ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
پسری که نمیخواست عسقلان، اشکلون باشد











