لیلا مهدوی، نویسنده: داشتم شبکه ایکس را نگاه میکردم. همان توییتر جوانیهایم را! تصویری خاکآلوده از چهرهای دستبهدست میشد و من زبان عربی نمیدانستم. در روزهای آتش غزه و خون ضاحیه، هر لحظه پردهای دیگر از جنایت اسرائیل بالا میرفت و من از خبر و چهره خاکآلود خفته در تصویر راحت گذشتم و طبق عادت عبور کردم تا اینکه خبر شهادت یحیی سنوار را شنیدم و روایت آن عکس را. دیدن دوباره عکس تکانم داد. هنوز میشد در میان ابروهایش گرهای نشان از استمرار دید و حتی فک قفلشدهاش به این مینمود که بدون هیچ واهمهای دست به سلاح نشسته و به اسلحه خود آرام و مطمئن تکیه زده. سیمای یک قهرمان در فریمی پوشیده از خاک توی ذهنم ماندگار شد. در فکرهای خودم غرق شدم. پوشیده در جلیقه تاکتیکی، قطار فشنگ و اسلحه و آن ساعت مچی... برای زنده بودن و زندگی دادن همیشه باید سلیح بود. فرقی ندارد سلاح چیست. میدان جنگ تعریف مشخصی ندارد. اما سیمای قهرمان همیشه روشن است. بدون پشتسر گذاشتن زندگی و حیاتی گرانبها، نمیتوان مرگی قهرمانانه و باشکوه داشت. سبک زندگی آدمی میگوید نحوه رفتن او چگونه است. شهادت یحیی سنوار پرمهابت بود. از پس اندیشهای غیرتمند که میخواست آزادیبخش زندگی کودکان مظلوم غزه باشد. زیستنی که تاب ماندن در حصار نفس را ندارد و برای شکستن قفل زندان و حق برخورداری و مطالبهگری و در راه احقاق حقوق خاموش نخواهد ماند. مرگی جز این را نمیتوان از مبارزی چون یحیی انتظار داشت. فرماندهای که ملاحظه حفاظت از جان خویش را ندارد و آماده دفاع و مبارزه است، قاب عکسی میسازد که در ذهن آزادگان جهان بدون تردید ماندگار خواهد شد. یادم آمد شب شهادت هنیه را! از نیمهشب گذشته، با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم. بعد از آن هیچ صدای دیگری نمیآمد. کانالهای خبری را بالا و پایین کردم. فقط ضاحیه را زده بودند که میدانستم. وقت نماز صبح بود که فهمیدم در دل تهران شهید هنیه را ترور کردهاند. یک نفر از هنیه قرائت قرآن گذاشته بود در صفحهاش؛ هوالذی انزل السکینه فی قلوب المؤمنین.