میلاد جلیلزاده، خبرنگار گروه فرهنگ: ژانر وسترن که از شاخصههای اصلی سینمای آمریکا بود، در قرن اخیر بهشدت کمرنگ شد. وسترن فقط متشکل از ششلولبندهای باحال و لاتکی و طبیعت بکر و خط افق در فیلمها و آن مرد تنهایی نیست که فقط یک زن او را میفهمد. ژانر وسترن به نوعی داستان تکوین ایالات متحده آمریکا بود. در قرن بیستم که هالیوود در تیول جمهوریخواهان قرار داشت، وسترن هم سکه رایج بازار بود اما از قرن ۲۱ بهبعد که دموکراتها عنصر مسلط در سینمای آمریکا شدند، این ژانر کمکم رو به افول گذاشت. حالا کوین کاستنر که از هنرپیشههای جمهوریخواه سینمای آمریکاست، با کارگردانی یک فیلم وسترن به صحنه برگشته است و همین کنجکاویهای زیادی را برمیانگیزد؛ اما این چنان معنا نمیدهد که هرکس فیلم را دید، همانقدر که قبل از دیدنش مشتاق بود، همچنان راضی باشد. نکته اینجاست که این فیلم نه کیفیت مناسبی دارد و نه از لحاظ محتوایی، حداقل هوشمندی و ظرافت هنری در آن رعایت شده است. آنچه در فیلم «افق: یک حماسه آمریکایی» با آن نام به ظاهر نمادین و در واقع بهشدت شعاری و گلدرشت میبینیم، جدال تمدن و بربریت است که به وقیحانهترین شکل ممکن نمایش داده میشود. سفیدهای اشغالگر نمایندگان تمدن هستند و سرخپوستان آدمکش کسانیاند که مقابل متمدن شدن به وحشیانهترین شکل ممکن مقاومت میکنند. فقط ابلهترین آدمها هستند که این تصویر جعلی و کودکانه از «مقاومت» را باور میکنند. کاستنر در تمام طول فیلم هیچ هویتی به سرخپوستان نمیبخشد و ما آنها را صرفا به مانند حیواناتی میبینیم که بر حیوانات دیگر یعنی اسبها سوار شدهاند و در حالی که مثل دسته کفتارها جیغ میکشند، به سفیدهایی که با هر ابزاری سعی شده نازنینترین انسانها نمایش داده شوند، حمله میکنند. غالبا به همین پسزمینه در تاریخ آمریکا بهعنوان دلیل اصلی همدلی دولتمردان این کشور با اشغالگران رژیم اسرائیل اشاره میشود و بین سرخپوستان و فلسطینیها از یک سو و آمریکاییها و اسرائیلیها از سوی دیگر یک الگوی همانند تمدنی رسم میشود. حالا جالب اینجاست که فیلم کوین کاستنر در فضایی که افکار عمومی جهان و حتی خود آمریکا نسبت به جنایات رژیم اسرائیل در غزه به اوج عصبانیت رسیده است، روی پرده میرود. به واقع کسی نمیتواند خودش را به آن راه بزند و در حالی که یک فیلم تا این اندازه وقیحانه موضعی نژادپرستانه و ضد حقوق بشری گرفته است، بگوید ما فقط با کات و شات فیلم کار داریم و حتی اگر بد آن را بگوییم، از میزانسن و تدوین بازیها و روند قصه ایراد میگیریم نه چیز دیگر. چنین فردی یا بیاندازه ابله است یا به احتمال قویتر به دلیل رابطه رمانتیکی که با غرب دارد، میخواهد در جایی که علایقش زیر سوال رفته، خودش را به آن راه بزند. «افق: حماسه آمریکایی» به ما نشان میدهد که سوای از آنچه امثال نتفلیکس و باقی کمپانیهای دموکرات در سینمای آمریکا سعی میکنند القا بشود، واقعا در ذهن انسان سفیدپوست آمریکایی هنوز چه میگذرد. آنها بهعنوان نوادگان کسانی که کل بشریت را یا اروپایی میدانستند یا پیش اروپایی بهرغم ظاهر مهربان و متمدنی که با پماد لیبرالیسم برای چهرهشان ساختهاند، چهرهای دارند شبیه کوین کاستنر.
چه کسی این روایت را باور میکند؟
«افق» یک فیلم وسترن حماسی محصول ۲۰۲۴ به کارگردانی و تهیهکنندگی کوین کاستنر است که براساس فیلمنامهای که خود او با همکاری جان بیرد نوشته، ساخته شده. این فیلم قرار است یک چهارگانه باشد و «افق: حماسه آمریکایی» اولین قسمت از آن است. گروهی از بازیگران متشکل از کاستنر، سینا میلر، سام ورتینگتون و جیووانی ریبیسی به همراه جنا مالون، ابی لی، مایکل روکر، دنی هیوستون، لوک ویلسون، ایزابل فورمن و جف فاهی در این فیلم حضور دارند و قسمت اول آن در حالی اکران شده که تولید بخش دوم هم حدود یک سال پیش به پایان رسیده بود. فیلمبرداری بخش سوم رو به پایان است و پیشتولید بخش چهارم هم آغاز شده است.
فصل اول فیلم افق، نوزدهم می۲۰۲۴ در هفتاد و هفتمین جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد و ۲۸ ژوئن ۲۰۲۴ در ایالات متحده اکران شد و تاکنون در سراسر جهان ۳۲ میلیون دلار فروخته است.
داستان فیلم سال ۱۸۵۹، در دره سان پدرو آغاز میشود که دو نقشهبردار به همراه کودکی که پسر یکی از آنهاست، برای ترسیم مرزهای یک شهر مرزی آینده به نام Horizon یا همان افق، سهامها را مشخص میکنند. دو کودک سرخپوست، یکی پسر و دیگری دختر، از بالای یک بلندی و به صورت مخفیانه در حال تماشای این افراد هستند. بلافاصله دستهای از سرخپوستها میآیند و به کمین آن سفیدپوست مینشینند و پسربچه سرخپوست هم به آنها ملحق میشود. چند روز بعد شخصی به نام دزمرایس که یک مبلغ مذهبی است، به دنبال شهر Horizon میگردد و متوجه میشود که گروه نقشهبرداری توسط سرخپوستهای آپاچی غربی کشته شدهاند. دزمزایس با صحنههای دلخراشی مواجه میشود؛ از جمله جنازه پسرک معصومی که روی صورتش را تودهای از حشرات پوشانده. او اجساد آن سهنفر را دفن کرده و شهر افق را تاسیس میکند. چهار سال بعد، این شهر به شکلی شکوفا برپا شده است اما سرخپوستان آپاچی به رهبری شخصی به نام پیونسنای، خاک آنجا را به توبره میکشند و زن و مرد و پیر و جوانشان را میکشند. ظاهرا موضوع اصلی داستان همین است؛ تاسیس شهر افق و مقاومت سرخپوستانی که شکارگاهشان در معرض غصب قرار دارد. البته فیلم کوین کاستنر قضیه را از این منظر نگاه نمیکند که یک گروه بیگانه میخواهند زیستگاه آبا و اجدادی و چندهزارساله مردمانی بومی را اشغال کنند؛ بلکه جماعتی مدرن، دوستداشتنی و رو به پیشرفت را نشان میدهد که آمدهاند تا این بیابان را آباد کنند و عدهای عقبمانده در مقابلشان به وحشیانهترین شکل ممکن ایستادهاند. حتی وقتی دوربین در کمپ سفیدپوستان است، موزیکهای مهربانانه و دوستانهای پخش میشود و به محض اینکه به صف سواره سرخپوستان کات میخورد، موزیک دیگری که مخوف و هولناک است جای آن را در حاشیه صوتی فیلم میگیرد. این شکل وقیحانهای که وین کاستنر در فیلمش برای جانبداری از یک طرف دعوا و ساختن چهره هیولایی برای طرف دیگر انتخاب کرده، به مخاطب هوشمند این حس را میدهد که او را کودن و کمبهره از هوش فرض کردهاند. هر کودکی این را میفهمد موزیک بد را کوین کاستنر برای سرخپوستها گذاشته و خود او بوده که موزیک ملایم و مهربانانهای برای سفیدها قرار داده است؛ نه اینکه سفیدها به واقع مهربانتر باشند و سرخپوستها هولناک. همچنانکه هر کودکی میفهمد این کوین کاستنر بوده که تصویری رمانتیک و زیبا از سفیدها نشان داده و تصویری متوحش از سرخها. موضعگیری جانبدارانه و به غایت خالی از پردهپوشی و لایهبافی فیلم باعث میشود که مخاطب به راحتی بفهمد این نمایش کوین کاستنر از صحنه است، نه واقعیت صحنه.
اسب لنگ کوین کاستنر در قصهگویی و پرداخت محتوا
این فیلم سهساعته پر است از قصههای موازی آدمهایی که ماجرایشان در جاهای مختلف اتفاق میافتد و نهتنها در انتهای سه ساعت این آدمها یا سرنوشتشان به هم پیوند نمیخورد، بلکه اساسا خودشان هم گنگ و مبهم باقی میمانند و معلوم نمیشود که دلیل اتفاقات یا انگیزه مشخص آدمها چیست. مثلا پس از اینکه کشتار سفیدپوستان به دست سرخپوستها را دیدیم، ناگهان بیهیچ مقدمهای صحنهای میبینیم که در قلمرو مونتانا، زنی به اسم لوسی به مردی به نام جیمز سایکس شلیک میکند و با پسر شیرخوارهاش میگریزد. مخاطب این سکانس را میبیند و تا مدتها اساسا نمیفهمد که چرا چنین صحنهای را به او نشان دادند. مدتها بعد فیلم دوباره به همین قصه موازی برمیگردد و لوسی را میبیند که به وایومینگ رفته و با نام جعلی الن هاروی همسر تاجر فقیری به نام والتر چایلدز شده و به همراه ماریگولد، فاحشهای که بهطور مستقل کار میکند، زندگی مشترک دارند. البته مدتی طول میکشد تا مخاطب متوجه شود این زن همان کسی است که در یک سکانس گنگ اوایل فیلم به مردی شلیک کرده و گریخته بود. به مرور معلوم میشود که با مجروح شدن سایکس، خانم سایکس که مادرسالار خانواده است به پسرانش دستور داده بروند و لوسی را دوباره بگیرند و برگردانند. لوسی و شوهرش که فکر میکنند برادران سایکس برای خرید معدن به آنجا آمدهاند، به کلبه محل اقامتشان میروند اما برادر کوچکتر شوهر لوسی را میکشد و به سمت محل زندگی آنها میرود تا پسرکشان را بیاورد. همزمان یک مرد میانسال اسبفروش که خود کوین کاستنر نقشش را بازی میکند، برای قرار عاشقانهای که با ماریگولد گذاشته، به سمت خانهاش حرکت میکند و با برادر کوچکتر سایکسها روبهرو میشود. بین سایکس کوچکتر و این تاجر اسب که نامش هایس الیسون است درگیری رخ میدهد و هایس رقیبش را با گلوله از پا درمیآورد. حالا هایس الیسون و هایس مجبورند با هم فرار کنند و درحالی که لوسی به اسارت سایکسها درآمده، فرزند او را هم با خودشان میبرند. اگر کسی فیلم را تا انتها ببیند بالاخره نشانه مشخصی به او ارائه نمیشود که بفهمد ربط ماجرای هایس و ماریگولد و لوسی با شهر افق و آدمهایی که در آن میجنگند یا کشتهشدگان و بازماندگانشان چیست. از سوی دیگر یک قافله سفیدپوست را میبینیم که به سمت شهر افق در حرکت هستند و کلی خردهماجرا دارند که همگی نمایش داده میشوند اما فرجامشان نیمهکاره رها میشود و نه آن کاروان در پایان روایت این قسمت به شهر میرسد، نه ماجراهایشان پایان مییابد و نه هایس و سایکسها تکلیفشان با هم روشن میشود و فیلم به شکل حیرتانگیزی با یک نماهنگ که شبیه آنونس یا تیزر است به پایان میرسد. ممکن است چنین ایرادی از جانب سازندگان فیلم با این پاسخ روبهرو شود که با یک مجموعه فیلم که به شکل سریالی پخش میشود طرف هستیم اما این توجیه به هیچ وجه قابل قبول نیست، چراکه وقتی یک اثر نمایشی بهعنوان فیلم سینمایی مستقل ارائه میشود و برای هر قسمت آن بهطور جداگانه در گیشهها بلیت میفروشند، داستان آن هم باید خودبسنده باشد. در ضمن اگر تصور کنیم که این مجموعه فیلم به صورت سریال تلویزیونی منتشر میشد، باز هم این قصههای کشدار موازی که به این زودیها به هم مربوط نمیشوند، قابل توجیه نبود. مثلا همین قسمت اول اگر به قالب سریال در میآمد، لااقل ۴ قسمت را تشکیل میداد؛ در حالی که هنوز حتی آدمهایش را معرفی نکرده بود و انگیزهای برای دنبال کردن ماجراهایش در مخاطب ایجاد نمیشد. به هر حال کوین کاستنر کسی است که در مقام کارگردان یک فیلم ساخت به نام «رقصنده با گرگها» و برای آن غیر از خرس طلای برلین، جوایز متعددی از اسکار گرفت؛ اما دو فیلم بعدیاش تمشک طلایی برترین فیلم بدترین کارگردانی و بدترین بازیگری را برای او به ارمغان آورد و همچنان هم نمیتوان حتی با عامهپسندترین معیارهای هالیوودی او را فیلمساز قابل توجهی دانست. آنچه باعث پرداختن به این فیلم میشود مضمون ضدسرخپوستی و بهشدت فاشیستی آن است. «افق: یک حماسه آمریکایی» بیشتر از اینکه فیلمی دیدنی باشد، دریچهای است برای دیدن آنچه در ذهن بسیاری از خودبرترپنداران سفیدپوست غربی میگذرد و نمونهای کاریکاتوری از به کار بردن ابزار هنر برای توجیه جنایت است.