میلاد جلیلزاده، خبرنگار گروه فرهنگ: منوچهر کیمرام، فیلمنامهنویس و روزنامهنگار ایرانی که در زمان نوجوانی به دلیل آشنایی پدرش با عبدالحسین نوشین، کارگردان و بازیگر تئاتر، به کلاسهای او در حزب توده راه پیدا کرده بود، در کتاب «رفقای بالا» که خاطراتش از حزب توده است نوشته: «دکتر رضوی مسئول انجمن [دوستداران فرهنگ فرانسه و ایران] خانم جوانی را بهعنوان منشی در انجمن به کار گمارده بود که معمولا بعدازظهرها چند ساعتی به محل انجمن در کوچه نزدیک میدان مخبرالدوله بین خیابان سعدی و لالهزارنو میآمد و در اتاق کوچکی مینشست که به او اختصاص داده شده بود. اگر احیانا تلفنی میشد، جواب میداد.
این خانم، زن زیبا و خوشاندامی بود؛ اما هرگز آرایش نمیکرد و معمولا لباس تیره میپوشید. با افرادی که برای فعالیتهای هنری به انجمن میآمدند کمتر تماس میگرفت. رابطهاش با هیچکس از سلام و علیک تجاوز نمیکرد. یک روز بعداز ظهر که به انجمن رفته بودم، در راهرو ورودی ناگهان با کیانوری روبهرو شدم که با عجله به داخل میآمد. به اتاق منشی انجمن رفت. توقفش بیش از چند دقیقه طول نکشید. با قدمهای سریع خارج شد و در اتومبیلی نشست که جلو در منتظرش بود و بهسرعت حرکت کرد. میدانستم شوهر منشی انجمن، سروان حقپرست بود. این افسر جوان که عضویت شاخه نظامی حزب [توده] را داشت، به دستور حزب همراه عده دیگری از افسران ارتش، بعد از قیام پیشهوری با هواپیما و تجهیزات نظامی به تبریز رفت و به ارتش فدائی فرقه دموکرات پیوست. او هنگام پرواز آزمایشی بر فراز تبریز هواپیمایش دچار نقص فنی شد و سقوط کرد. همسر جوانش با یک پسر کوچک به نام سعید تنها مانده بود.
از روی کنجکاوی به اتاق خانم رفتم. او را بسیار آشفته و عصبی دیدم. رنگ پریده به نظر میرسید و عضلات صورتش بهطور محسوسی میلرزید. بغضش را بیرون ریخت. من ترجیح دادم اتاقش را ترک کنم و فرصت بدهم در تنهایی خودش هرچه میخواهد گریه کند تا آرام بگیرد. اما او احتیاج داشت اندوه درونش را بیرون بریزد. اشاره کرد در اتاق بمانم.
[گفت:] خجالت نمیکشند... شوهرم را به کشتن دادند، خودم را بیوه و سرگردان و طفل شیرخوارم را یتیم کردند و حالا آمده پیشنهاد میکند مرا همراه بچهام به اروپای شرقی بفرستند... بروم آنجا چه غلطی بکنم؟ چهار تا فامیل و دوست و آشنایی را هم که اینجا دارم از دست بدهم. تنها بمانم با یک بچه روی دستم توی یک دنیای غریب که نه زبانشان را میدانم، نه یک آشنایی دارم. اروپای شرقی توی سرشان بخورد. هر چی از دهانم درآمد بهش گفتم.
مدتی در سکوت نگاهش کردم. به نظرم رسید کمی آرامتر شده است. با اینکه هنوز ساعات اولیه کارش بود، ناگهان بلند شد، کیف دستیاش را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند رفت. من دیگر هیچوقت او را ندیدم تا اینکه سالها بعد در سینمای ایران جوانی بهعنوان هنرپیشهای باارزش درخشید و متوجه شدم همان طفل شیرخوار آن سالهاست؛ سعید راد.»
و اما بعد...
طبیعتا هر کسی هنگام بررسی کارنامه سعید راد به مقطعی برمیخورد که او دیگر فعالیتی نکرده است اما از جایی به بعد دوباره برمیگردد و در میانسالی و پیری کارش را ادامه میدهد. اتفاقا بحث درباره همین مقطع از زندگی این هنرپیشه است که دریچهای به بحثهای ناتمام ما درباره نسبت هنرمندان یا چهرههای مشهورمان با میهنشان میگشاید. البته این بحث را میشود به تمام لایههای دیگر جامعه هم تعمیم داد. پدر احمد سعید حقپرست راد که او را با عنوان سعید راد میشناسیم به فرقه پیشهوری ملحق شده بود که از گروههای خوشنام سیاسی در ایران نیست. عمده انتقادی که به این جماعت میشد ناظر بود به تلاششان برای جدا کردن آذربایجان از ایران. البته درک این نکته که چطور شد عدهای از فعالان سیاسی ایران یا حتی مردم عادی حساسیت لازم را نسبت به بحثهای جداییطلبانه پیشهوری و یارانش نشان ندادند، از عهده این مجال خارج است و باید توجه داشت که همه آن آدمها لزوما تا ته خط نرفتند و همه چیز با مذاکرات احمد قوام یا لشکرکشی رزمآرا خاتمه نیافت، بلکه با بحرانیتر شدن اوضاع و جدیتر شدن قضیه، خیلیها که شاید بشود عنوان اکثریت را هم بهشان داد، برگشتند و رودرروی جداییطلبی ایستادند. غلامحسین ساعدی هم در بخشی از مصاحبهای که با تاریخ شفاهی هاروارد دارد به اینکه چگونه در کودکی فریب جو موجود را خورده بود و در راهپیماییها شرکت میکرد و به نفع پیشهوری شعار میداد اشاره کرده است و این شعارهایی که در گذشته داده بود را «چرتوپرت» میخواند؛ اما به هر حال پدر سعید راد زودتر از اینکه شرایط بحرانی شود و بتواند تصمیم نهاییاش را نشان بدهد درگذشت.
حالا میتوانیم بپرسیم چطور شد که سعید راد تا این اندازه به میهنش وفادار ماند و حتی وقتی رفت، حاضر نشد در هیچکدام از فیلمهای خارجی بازی کند یا مصاحبهای علیه نظام حاکم بر ایران داشته باشد تا بتواند روزی برگردد؟ او که پدرش روزگاری به فرقه پیشهوری پیوسته بود، چطور و در چه محیطی تا این اندازه میهنپرست تربیت شد و بار آمد؟ پاسخ قضیه در همان بخشی از خاطرات منوچهر کیمرام است که نقل شد. سعید راد در شیرخوارگی پدرش را از دست داد و تربیتیافته دامان چنین مادری بود.
اما حالا باید بپرسیم چه شد که سعید راد از ایران رفت؟ آیا جو انقلاب باعث شد که او دیگر نتواند کار کند؟ اگر چنین است چرا این هنرپیشه تا قبل از سال ۶۴ در هفت فیلم ایرانی پس از انقلاب توانسته بود بازی کند؟ حقیقت این است که ماجرا به بخشی از دعواهای سیاسی و جناحی داخل نظام برمیگردد که ریشهشان در همان دهه ۶۰ است. جریانی که به چپ اسلامی معروف بود و بعدها عنوان اصلاحات گرفت، با کودتایی که به بهانه لغو اکران فیلم «برزخیها» علیه عبدالحمید معادیخواه، اولین وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در جمهوری اسلامی انجام داد، نهتنها راه را برای به قدرت رسیدن خودش در دولت فراهم کرد، بلکه در بخش فرهنگ و هنر و بهخصوص سینما، به یک سلطه ساختاری بلندمدت یا شاید حتی بشود گفت دائمی دست پیدا کرد. این جریان با اینکه بعدها در ژست روشنفکری لیبرال یا حتی اپوزیسیون فرو رفت، همچنان با تمام قدرت نه اجازه بازگشت نسل گذشته را به صحنه میداد و نه نسل جدیدی که همخوان با ایدههایش نبود را راه داد. سعید راد از قربانیهای همین جنگ قدرت بود.
چگونه سعید راد قربانی جنگ قدرت شد؟
اگرچه شروع این جنگ قدرت با همان فیلم «برزخیها» بود که سعید راد هم در فهرست بازیگرانش قرار داشت، اما ماجرای خود سعید راد که به مهاجرت چندسالهاش انجامید، با فیلم عقابها رقم خورد؛ وقتی جریان موسوم به چپ اسلامی، پس از کودتای «برزخیها» به قدرت رسیده بود و حالا نه بهعنوان گروه فشار، بلکه بهعنوان کارگزار در نظام حضور داشت.
«عقابها» را ساموئل خاچیکیان ساخت؛ اولین فیلمساز بفروش ایرانی که البته مدتها از دوران اوجش میگذشت. او نشست و تکههای چند گزارش خبری را به هم چسباند تا صحنههای نبرد هوایی فیلم دربیاید؛ چون بودجه جلوههای ویژه رانداشتند. روزگاری هم بود که سرتاپای سینما داشت دولتی میشد اما فیلم جنگی را در بخش خصوصی میساختند؛ آن هم نه برای پول، برای دل. یک فیلمساز ارمنی به عشق قهرمانهای آن روزش این فیلم را ساخت. بعد از اینکه کار تمام شد، خودش و تهیهکننده فکر کردند خب این فیلم که قرار نیست بفروشد. خواستند آن را به یکی بفروشند تا خود او اکرانش کند که هیچکس حاضر نشد بخرد. مجبور شدند خودشان اکرانش کنند اما همین فیلم تبدیل شد به پرمخاطبترین فیلم تمام تاریخ سینمای ایران. چرا؟ چون به دغدغه همان روزهای مردم ربط داشت. موشکباران بود. جنگ شهرها بود و خلبانها برای مردم قهرمان بودند. از شگفتی روزگار، ساموئل خاچیکیان، این آدمی که یک عمر تجاریساز بود، در هیچ کاری اینقدر مخاطب پیدا نکرد که در عقابها پیدا کرد؛ در فیلمی که اتفاقا برای پول نساخت.
ماجرا اما از همینجا بهبعد بود که برای سعید راد، بهعنوان بازیگر عقابها بحرانی شد. از میان پرفروشهای سال ۶۴ این فقط ایرج قادری نبود که رفت زیر ذرهبین انوار و بهشتی. فخرالدین انوار در آن زمان معاون سینمایی محمد خاتمی در وزارت ارشاد بود و محمد بهشتی مدیرعامل بنیاد سینمایی فارابی. مهدی کلهر که قبل از کودتای برزخیها معاون سینمایی ارشاد بود، یک روز رفت به دیدن انوار. انوار با حالتی درهم گفت عقابها تا حالا 18 میلیون تومان فروخته است. او این حرف را در حالی میزد که فروش فیلم باز هم داشت بالاتر میرفت. کلهر گفت خب اینکه خیلی خوب است. شانههای انوار را گرفت و بوسید و تبریک گفت که سینما نجات پیدا کرده است؛ اما دید که انوار همچنان ناراحت است. پرسید «چرا ناراحتی شما؟» انوار جواب داد دیگر نمیگذاریم سعید راد فیلم بازی کند. کلهر گفت شوخی میکنید. انوار جواب داد که نه، جدی میگویم. او با این فیلم قهرمان میشود.
هیچ سازشی در کار نبود و همین باعث شد راد نتواند نقش «ناخداخورشید» را هم برای ناصر تقوایی بازی کند. سعید راد که دید کار کردنش ممنوع شده، رفت یک ساندویچی زد و خودش پشت دخل ایستاد. یک مدت بعد، انوار به دادستانی نامه زد که راد دارد کار سیاسی میکند. هرکس او را پشت دخل ببیند، ماجرا را میپرسد و او هم میگوید نگذاشتند من فیلم بازی کنم. همین شد که آمدند و ساندویچی سعید راد را هم بستند. او هم گذاشت و از ایران رفت. در آمریکا هم زندگی سختی را گذراند و راننده تاکسی شد اما به هیچوجه حاضر نشد آنجا کار سیاسی بکند. خودش بعدها گفت: «قرار نبود بروم. من همیشه گفتهام، هیچوقت خارج از کشور چمدانهایم را باز نکردم؛ برای اینکه میدانستم جای من اینجاست.» و یکی، دوسال قبل از درگذشتش باز هم همین مضمون را کوک کرد و گفت: «شاید این روزها آنهایی که سختی غربت را چشیدهاند بیشتر قدر وطن را میدانند. این سرمایه بزرگ با هیچ چیز در این دنیا قابل قیاس نیست. من عاشق وطنم. حتی اگر همه از ایران بروند، سعید راد میماند.»
اوایل دهه 80 بود که سعید راد برای بازی در فیلم «زنگی و رومی» ناصر تقوایی به ایران برگشت که البته آن اثر ساخته نشد. در همان حال و هوا، احمدرضا درویش پیشنهاد بازی در «دوئل» را به او داد و باعث شد بماند و کارهای دیگری انجام دهد. برای تلویزیون «در چشم باد» مسعود جعفریجوزانی را کار کرد و در فاز سوم سریال «سرزمین کهن» کمال تبریزی هم بود. بعد در سال ۹۰ در دو فیلم «پروانگی» به کارگردانی قاسم جعفری و «گیرنده» به کارگردانی مهرداد غفارزاده، نقش اول را داشت. سال ۹۲ هم نقش مهمی در فیلم «چ» به کارگردانی ابراهیم حاتمیکیا بازی کرد و همان سال در «پایانخدمت» به کارگردانی حمید زرگرنژاد هم نقش سروان بابکان را داشت.
سعید راد این اواخر حدود ۱۰ ماه به علت بیماری بستری بود و یک عمل ناموفق هم داشت. مدتی در خانه سالمندان از او مراقبت میشد که البته خودش نمیدانست آنجا کجاست وگرنه نمیماند. این را هوشنگ گلمکانی گفته است که در آخرین روزها به عیادتش رفته بود و میگفت تصویر او دیگر همان سعید رادی نیست که همه در ذهن دارند. چشمهایی داشت که حقیقتا گیرا بودند. یک جدیت بیانتها در چهرهاش بود اما غیر از همه اینها یک خصوصیت ممتاز دیگر هم داشت که حالا به بهانه درگذشتش باز زمزمهاش کردیم. او فرزند وفادار و عاشق مادرش بود. عاشق وطنش بود. کسی بود که میگفت اگر همه از ایران بروند، من اینجا میمانم و چه خوب که همین جا در آغوش مادرش چهره در نقاب خاک کشید.