45 سال از انقلاب اسلامی ایران گذشت. انقلابی که ردپای بزرگی از خود در دفتر تاریخ به جا گذاشت. شاید بهترین چیزی که بتواند چرایی چنین رخدادی را توصیف کند ارائه پرترهای از محمدرضا پهلوی باشد؛ فردی که فراز و نشیبهای زیادی در زندگی شخصیاش طی کرد و نهایتا نیز بدون اینکه متوجه چرایی انقلاب اسلامی شود میراث متزلزل هزاران سال نظام شاهنشاهی ایران به مردم واگذار کرد. در ادامه بخشهای مهمی از «کتاب محمدرضا پهلوی آنطور که فکر میکرد، آنگونه که حکومت میکرد» را به مناسبت ایام سالروز پیروزی انقلاب اسلامی بازخوانی کردهایم. کتاب «محمدرضا پهلوی، آنطور که فکر میکرد، آنگونه که حکومت میکرد» با کارگردانی و طراحی محمدحسین بنکدار تهرانی و نویسندگی میلاد جلیلزاده منتشر و راهی بازار کتاب شد. در این مجموعه با نگاهی نو، زندگی شاه مخلوع پهلوی مورد کنکاش و بررسی قرار گرفته و مخاطب با روندی داستانی و جذاب با تحولات این دوره از تاریخ ایران پیش میرود. این کتاب نسخه نوشتاری پادکستی از مجموعه پادکستهای رادیو مضمون -برآمده از همکاری مشترک گروه پادکستهای همیشه در میان و روزنامه «فرهیختگان»- به همین نام است که در پادگیرهای فضای مجازی نیز منتشر شده و حالا در قالب کتاب پیشروی مخاطبان است.
آغاز ماجراجویی پهلوی
انتظاری که قرار نبود ابدی باشه، بالاخره تموم میشه؛ پچپچهای که توی کاخ پیچید این رو میگه. پادشاه جدید به کاخ گلستان نزدیک شده. یکی از درهای تالار باز شد و پسرکی ششساله به همراه ذکاءالملک، یعنی محمدعلی فروغی و چند نفر از مقامات عالیرتبه وارد میشن. زیاد طول نکشید و بالاخره رضاخان هم وارد شد؛ به همراه بعضی از امرای ارتش از جمله تیمورتاش. ورود رضاخان سایه سنگین سکوت رو روی تمام پیکره تالار انداخت اما مجددا این صدای خودش بود که سکوت رو شکست. سپهسالار دیروز که حالا سرسلسله دودمانی جدید میشد و نام پهلوی رو روی خودش گذاشته بود، به خدا و قرآن و همه مقدسات ایرانیها قسم خورد که همتش صرف حفظ تمامیت ارضی و استقلال این کشور بشه و البته حراست از قانون اساسی مشروطه و رواج مذهب شیعه.
اما قبل اینکه از کاخ بیرون بیاد، یه کار دیگه هم انجام داد. تاج رو که روی سر خودش گذاشت، یه تاج کوچیکتر هم برداشت تا روی سر همون پسربچه ششساله بذاره و یه ردای طلایی هم تن پسرک کرد. از بین 10 میلیون نفر جمعیت ایران تو اون دوران، این پسرک ششساله تنها کسی بود که انتخاب شد تا تاج ولایتعهدی روی سرش بره. حالا این شاه بودن از نظر اون چیز خوبیه یا نیست و اگه دست خودش بود انتخابش میکرد یا نه، چیزی بود که تا ابد معلوم نشد؛ چون محمدرضا همون روز زیر نقابی که روی صورتش گذاشتن دفن شد و خود واقعیش مثل گناه نخستین بشر که پشتپرده شرم مخفی شده، زیر نقاب شاهنشاهی رفت. نیمتاج میگه رضا اعتقاد داشت حتی شاه شدنش هم جزئی از تقدیر بوده. این جمله شاید بتونه شاهکلیدی برای فهم ذهنیت خاندان پهلوی باشه. شش سال بعد از ولایتعهدی هم محمدرضا رو فرستادن به سوئیس تا تحصیل کنه.
دست از این چرندیات بردار و برگرد ایران
دو سال که از ورود محمدرضا به سوئیس گذشته بود، بالاخره مادرش و خواهراش اجازه پیدا کردن که یه سفر برن به لوزان و با ولیعهد دیدار کنن همون موقع رضاشاه هم تنها سفر خارجی عمرش رو انجام داد و توی ترکیه بود. رضاشاه از ترکیه به سوئیس تلفن زد، براشون تماس تلفنی بینالمللی که تا اون موقع توی ایران وجود نداشت چیز جالبی بود اشرف میگه جرات نکردم توی اون تماس بگم که منم دلم میخواد تو خارج درس بخونم برای همین بعد از تماس به پدرم تلگراف کردم و همین رو گفتم اما جواب داد که دست از این چرندیات بردار و زود برگرد ایران.
بله، رضاشاه هنوز اجازه نمیداد دخترش توی خارج درس بخونه. هرچند دیگه به آستین کوتاهش سر سفره ناهار خونوادگی گیر نمیداد و حتی حجابم برداشته بودن ظاهرا قربانی این نگاه اشرف بود که هنگام تاجداری رضاشاه میخواست تحصیل کنه و درمورد دخترای بعدی که از زنهای دیگه بودن وضع فرق کرد؛ البته بعد از افتادن تاج شاهی از سر رضاشاه در حال تبعید به جزیره موریس خواهر و برادرای همزاد از هم جدا شدن و اشرف برگشت تهران تا اتفاقاتی رو از نزدیک ببینه که محمدرضا فقط تعریفش رو شنید.
بالاخره 21 اردیبهشت سال ۱۳۱۵ محمدرضا به ایران برگشت؛ در حالی که دی ماه همون سال پدرش رابطه ایران و فرانسه رو هم با بهونه چاپ یه مقاله توهینآمیز به خودش توی یه روزنامه درجه سه این کشور قطع کرد؛ یک سال بعد از بهانه جویی و قطع رابطه با آمریکا این چیزا همهش جزئی از زمینه های اتفاقاتی بود که چند سال بعد رخ داد و اسمش رو گذاشتن جنگ جهانی دوم.
روزهای ملتهب سلطنت
اوضاع قمر در عقرب بود. بعدازظهر چهارم شهریور 1320، رضا و محمدرضا پهلوی مثل هر روز تو حیاط کاخ گلستان قدم میزدن و با هم بحث میکردن. اینبار اما بحثشون تبآلود و سنگین بود. پدر کمکم داشت فقط نگران پسرش میشد نه چیز دیگه. انگار دیگه چیزی برای از دست دادن وجود نداشت.
جوون 22سالهای که هنوز اولاد ذکوری هم نداره، توی شرایطی که قرار بود پیش بیاد، چطور میخواست با مصائب و مسائل روبهرو بشه؟ پسر اما فکر میکرد پدرش یعنی کوهی که هیچ سیلی از سد اون رد نمیشه. بیچاره پسرک. نه، بیچاره ملت. اگه متفقین بیان، مردم کجا برن؟ اصلا چرا برن؟ بحث داغی بود.
«من دیگه کارم تمومه. دستور مقاومت میدم که بعدا نگن به قشون خارجی اجازه ورود داد. این مقاومت به هر نتیجهای برسه، برای من و زندگینامه من بهتره»؛ این جملات رو رضاشاه به پسرش گفت؛ تو یکی از همون گفتوگوهای تبآلود و سنگین آخرین روزهایی که پدر و پسر همدیگه رو میدیدن.
بالاخره چند ساعت بعد از نیمهشب سوم شهریور 1320 که قوای متفقین وارد ایران شدن، رضاشاه مقابل واقعیت خم شد. ششسال بعد از روزی که رضاشاه فروغی رو با فریاد زن ریشو از کاخ گلستان بیرون انداخت، فروغی به کاخ اومد و نامه استعفای رضاشاه رو جلوش گذاشت و گفت که نهتنها از کاخ، بلکه باید از ایران بره. سر امضای استعفانامه رضاشاه، فروغی قبل از اینا توافق کرده بود و ماجرا تو هزارتوهای پیچیده سیاست داشت پیش میرفت. به هر حال، بیست و چهارم شهریورماه هم به پایان رسید و اونایی که از برنامه فردا خبر داشتن، از نگرانی خوابشون نمیبرد.
خداحافظ غلامرضا
چهارم مرداد 1323، رضاشاه توی ژوهانسبورگ، بزرگترین شهر آفریقای جنوبی مرد. این مرد 196سانتی که توی هیچ عکسی از هیچ کسی قد کوتاهتر نبود، وقتی داشت از دنیا میرفت، وزنش رسیده بود به زیر 40 کیلو. بیپول شده بود و چپ و راست برای پسرش نامه مینوشت که قربانت بشوم، یه مبلغی از پولهای خودم رو برام بفرست. جنازه موسس سلسله پهلوی به مصر رفت و اونجا مومیاییش کردن تا به امانت دفن بشه؛ چون انگلیسیها اجازه نمیدادن که به ایران بیاد. یه شمشیر طلای مرصع به سنگهای قیمتی از ایران فرستادن که مقابل تابوت رضاشاه حمل بشه. ملک فاروق، برادرزن محمدرضا این شمشیرو بالا کشید و بعدا هرچی نامهنگاری کردن و حتی شخص شاه گفت که پولش مهم نیست، اون شمشیر یادگار سلطان ایران بوده، فایدهای نکرد. فاروق عاشق کلکسیون بود و بیخیال نمیشد. اون که یه سال پیش، وقتی اشرف پهلوی تو راه ملاقات با پدرش سری به کاخ عابدین زده بود، تو خواستگاری از شاهدخت ایرانی ناکام مونده بود، حالا میخواست یه چیز دیگه از رضاشاهی بکنه که دستش از دنیا کوتاه بود. مدتی بعد وقتی رضاشاه مرد، سایه زنجیر هم از بالای سر خیلیها کنار رفت. ملکه توران که 22 سال قبل از مرگ رضاخان ازش طلاق گرفته بود، بالاخره بعد از مرگش جرات کرد دوباره ازدواج کنه. 22 سال مجرد موند اما چون قبلا زن رضاخان بود، جرات نداشت زن کس دیگهای بشه که به شاه برنخوره. اون یه نامه به تنها پسرش غلامرضا پهلوی نوشت و گفت «سیم ژانویه ملکپور آمد. خیلی از رفتن شما و ندیدن شما متاثر شد. زیرا فوقالعاده مشتاق زیارت شما بود که خودش حضورا اجازه بگیرد که برای همیشه نوکر و دوست شما باشد. البته گفتههای شما را خالهجان ابلاغ کرد. خیلی اظهار تشکر کرد از اینکه شما رضایت به این وصلت دادید و چون صحبت بین خودمان هم تمام شده بود و فقط منتظر اجازه شما بودیم، این بود که فورا تلگراف کرد تهران به محضر رسمی که کار را خاتمه دهد. من هم همینقدر میتوانم به خواست خدا شما را مطمئن کنم که دوست باوفایی برای من و شما خواهد بود.»
تنها بازمانده
یکی از تفاوتهای اساسی بین پهلوی اول و دوم، یعنی بین رضا و محمدرضا، وجود عنصری تو سیاست و حکومتداری ایران بود به نام دربار. تو دوره رضاخان چندان نمیشد چیزی به اسم دربار دید. رضاخان خودش بود و خودش.
رضاشاه که رفت، هرچی تو ترکیب داخلی درباره چیده بود به هم ریخت الا یه نفر. شوهرای زورکی شمس و اشرف عوض شدن. فاطمه با یه مرد آمریکایی ازدواج کرد و علیرضا با یه دختر بیخانمان لهستانی. تاج و توران شوهر کردن و عصمت رفت دنبال زندگی خودش. فقط یه نفر از اون ترکیب مونده بود. یه نفر که ایستگاه نهایی مهمترین پروژه رضاشاه یعنی راهآهن، به نامش خورده، یه نفر که یکی از مهمترین میدونهای پایتخت به نامشه، یکی که چون برعکس شمس و اشرف و حتی محمدرضا، وقتی به دنیا اومد شاهزاده نبود، خار چشم علیاحضرتهاست. اشرف که روزگاری وقتی سایه پدرش بالاسر دربار بود، سعی داشت خودش رو تنها رفیق فوزیه جا بزنه، حالا نقشه عجیبی ریخته بود برای اینکه آخرین آدم غیرخودی رو از دربار بیرون کنه.
جدایی از فوزیه
در حالی که شاه مشغول فرستادن پیغام و پسغام برای برگردوندن فوزیه بود، اشرف سراغ بیرون کردن حضرت اشرف از دایره رفت. بعد از ملکه، نوبت نخستوزیر بود. درمورد فوزیه، اشرف تونست توافق همه اعضای دربار رو علیه اون دختر مصری به دست بیاره. مقداری به خاطر حسادت زنها به اصالت فوزیه و مقداری به خاطر دلخوری مردها از رفتار برادرش فاروق. اون روی خود محمدرضا کار نکرد تا فوزیه رو از چشمش بندازه؛ بلکه روی اطرافش کار کرد. اشرف برادرش رو میشناخت. اون کسی بود که باید تو عمل انجام شده قرار میگرفت؛ وگرنه نصیحت و مشورت و زیر گوشش خوندن و خلاصه هر جور تاثیرگذاری کلامی و استدلالی و احساسی درموردش جواب نمیداد. حرفشنوی نداشت؛ چه مثبت چه منفی. از کودکی هم وقتی اشرف میخواست قانون رضاشاه رو بشکنه و با برادر دوقلوش که حالا ولیعهد شده بود بازی کنه، از سر دیوار داخل کاخ گلستان میپرید و یواشکی چند ساعت با محمدرضا بازی میکرد. هیچوقت تلاش نکرد محمدرضا رو با زبون راضی کنه که اون به سمت کاخ تاجالملوک بیاد، چون حرف زدن فایده نداشت. محمدرضا باید تو عمل انجام شده قرار میگرفت. تابستون سال 1327 فوزیه جواب آخرش رو به محمدرضا داده و دیگه حکومت مصر هم طلاق این دو تا رو به رسمیت شناخته اما محمدرضا هنوز حاضر نیست قضیه رو قبول کنه. اشرف اما نهتنها عروس مصری و نخستوزیر قجری رو بیرون کرد، بلکه بعد از سقوط قابل پیشبینی حکیمالملک، یکی از دوستاش رو سر کار آورد؛ همون عبدالحسین هژیر.
انتخاب ملکه از میان دختران جوان انگلیسی
شاه اواخر تیرماه 1327 عازم سفری شد به انگلستان و فرانسه و سوئیس. آنتونی ایدن، همون وزیر خارجه انگلیس که دوست سهیلی بود و فارسی رو خیلی خوب حرف میزد، بعد از اینکه شاه به ایران برگشت، تو جمع رجال سیاسی انگلیس گفت که تو این مدت سفارش داده بود «لرد»ها و «سر»های انگلیسی دخترهای جوون خودشون رو آماده کنن و شاه هر شب به مهمونیهایی دعوت میشد که هدف از برگزاریشون انتخاب یه ملکه انگلیسی برای ایران بود. توی همین جلسات بود که انگلیسیها به محمدرضا درمورد تغییر بعضی از اصول قانون اساسی و بیشتر شدن اختیاراتش، روی خوش نشون دادن. از اون طرف تو ایران تا هژیر کار دولتش رو شروع کرد، دستور داد فروش مشروبات الکلی تو سه تا شهر قم و ری و مشهد ممنوع بشه. جماعت مذهبی که ظاهرا دلشون نمیخواست نخستوزیر با این کارا نشون بده که اونا رو ابله و سادهلوح فرض کرده، هیچ تغییری تو موضعشون نسبت به هژیر ندادن. اسلامی که اون روز کف خیابون بود و علیه هژیر شعار میداد، اسلام حجرهنشین مناسکی نبود که با تخته کردن در چند تا میخونه، به خونه برگرده. این، اسلام سیاسی بود که بعد از سالها دوباره داشت به صحنه برمیگشت. نواب صفوی پیشاپیش جماعت حرکت میکرد و حرفهایی میزد که علنا سیاسی بودن و مردم با اللهاکبر تایید میکردن. اینکه دولت از مالیات مشروبفروشی تو سه تا شهر مذهبی که این دم و دستگاهها مشتری چندانی هم نداشتن بگذره، عین این بود که روغن ریخته رو نذر امامزاده کنه.
پیشنهاد ارتباط با یک کشور جدید به نام اسرائیل
برخورد شاه با غرب خیلی عاطفی بود و از واقعگرایی فاصله داشت. این نگاه کمکش نمیکرد. از اون طرف مردم سهمشون از قدرت رو میخواستن اما شاه به جاش تلاش میکرد با تبلیغات راضیشون کنه. سرسختی انگلیس تو ندادن کوچیکترین امتیازی به ایرانیها از نفت خودشون، کمکم داشت اون واقعگرایی مردم رو به یه شور توقفناپذیر تبدیل میکرد و همین میتونست بعدها سیل به راه بندازه و محمدرضا هنوز جای مناسبی وسط این ماجرا پیدا نکرده بود که اونجا بایسته. شاه به ایران برگشت و از مردم بابت اینکه توی مدت نبودنش شلوغ نکردن تشکر کرد. دولت ساعد مراغهای هم دیگه کارکرد نداشت. وقتی شاه تو آمریکا بود، اونا از وابستگیش به انگلیس خیلی حیرت کردن و بارها تو محافل مختلف این علنا مطرح شد. مطبوعات آمریکا هم بابت دیکتاتوری و اینجور چیزا حسابی از خجالتش در اومدن. مراغهای هم نماد همین چیزا شده بود. بهنظر سفر بدی نشد. شاید لازم بود شاه تو عمل انجام شده قرار بگیره و همچین جوی رو ببینه تا با بعضی از کوتاه اومدنها و تغییر مسیرها کنار بیاد؛ هرچند این زیاد نبود و خیلی ادامهدار هم نشد. آخرین روزهای سال و اواخر دولت ساعد بود. سالی که شاه بالاخره قانع شده بود فوزیه رو طلاق بده و محمد ساعد مراغهای هم تونست آخرین ماموریتش رو به سرانجام برسونه. اون که نگاه عاطفی محمدرضا تو مسائل بینالمللی رو خوب میشناخت، از مدتها قبل با شاه درمورد یه حرکت دیپلماتیک چالشبرانگیز حرف زده بود. به شاه گفته بود ما تو این منطقه هیچ دوستی نداریم. هیچکدوم از کشورهای همسایه محبتی نسبت به ما ندارن. باید حقیقتا سعی کنیم دوست معتبری داشته باشیم. الان یه کشوری داره اعلام استقلال میکنه به نام اسرائیل. من تصور میکنم اگه کشوری مثل اسرائیل وجود نداشت، ما باید همچین دوستی رو برای خودمون درست میکردیم. تو اسفند 1328، حکومت شاه، اسرائیل رو به رسمیت شناخت. همون روزها عکس فوزیه تفنگبهدوش با لباس سربازی، روی جلد مجلات عربی رفت و تا مدتها خوراکشون رو دستوپا کرده بود: «ملکه فوزیه برای سفر به جبهه فلسطین و اداره امور بخش پرستاری آسیبدیدگان و مجروحین، به میدان جنگ میرود.» این زن و مرد، دیگه هیچوقت همدیگه رو ندیدن و فوزیه هم همون سال نه با یه شوفر تاکسی، ولی با یه مرد مصری ازدواج کرد. این وسط بهره واقعی رو ساعد برد که بابت کارش 400 هزار دلار از اسرائیلیها رشوه گرفت.
قد علم کردن جلوی انگلیسها
بعد از تشکیل کابینه منصور، تو همون فروردین 29، شاه با نیویورکتایمز مصاحبهای میکنه و میگه «درسته که تو ایران ثروتهای زیرزمینی و معادن دستنخورده و بکر زیادی هست، ولی ایران به بیگانهها امتیاز استخراج و بهرهبرداری از نفت و مواد خام دیگه رو نمیده. ما اجازه میدیم که شرکتهای خارجی بیان و سرمایهگذاری کنن و کار ما رو توسعه و ترقی بدن اما تحت کنترل و نظارت خود ایرانیها» وقتی دولت ساعد و سیستم نزدیک به انگلیس سر کار بود، حرف از این زده میشد که کمکمون کنید، فراموشمون نکنید، ما گدا نیستیم. کمونیستا بیان، خودتونم بد میبینید... اما حالا دولت نزدیک به آمریکا سر کار بود و این صحبتها درحقیقت بخشی از آرایش جدید صحنه بودن. آمریکاییها محمدرضا رو تحریک کردن تا اعتماد به نفسش رو به دست بیاره. لااقل تو اون مقطع، منافعشون این بود. محمدرضا برای بهدست آوردن این روحیه، چند تا چیز لازم داشت. با قوم و قبیلههای ایران رابطهش رو درست کنه، با جامعه مذهبی مشکلاتش حل بشه، مساله تحقیرآمیز جنازه پدرش که اجازه نداده بودن به ایران برگرده رو حل کنه و البته یه موضوع شخصی و خانوادگی که براش نماد شکست و از دست دادن بود هم حل بشه. آمریکاییها به اعتماد به نفس محمدرضا نیاز تاکتیکی داشتن.
اونا از یه طرف برای وایسادن جلوی بلوک شرق، یعنی استالین، به اتحاد با عموزادههای انگلیسیشون احتیاج داشتن و دنبال تنش مستقیم نبودن، از طرف دیگه داشتن دونهبهدونه حوزههای نفوذ انگلیس رو نرم و با زبون خوش از چنگش درمیآوردن و شاه ایران باید جلوی انگلیس یه خودی نشون میداد که کارو راحت کنه.
محمدرضا سعي كرد بخش قابلتوجهي از مسائل رو تو تشييع و تدفين پدرش به شكل نمادين حل كنه. اين دورافتادگي جنازه رضاشاه از ايران خيلي مساله تحقيرآميزي بود و محمدرضا رو آزار ميداد. اون سال 27 خواست كه موميايي رضاشاه رو ببره به نجف و به عنوان تنها شاه شيعه اونجا دفن كنه كه بلوايي شد. نواب صفوي كه اون روزها تو نجف بود، بلوا رو ميونداري كرد. آخر سر تصميم گرفتن بيان ايران و تو حرم حضرت عبدالعظيم دفنش كنن و قبلش يه طوافي هم تو حرم حضرت معصومه داده بشه.
کابوسهایی که محقق شد
محمدرضا شاه دوتا كابوس بزرگ داشت كه ميترسيد سلطنتش رو دود كنن و به هوا بفرستن؛ احمد قوام و محمد مصدق. هر دو متولد آشتيان. هر دو با اصل و نسب قجري و خاصيت موندگاري توي سياست. قوام و مصدق هر دو بعد از اومدن رضاشاه خونهنشين و لااقل 20 سال منزوي شدن اما دوباره به سياست برگشتن، درحاليكه محمدرضا پهلوي اگه از سلطنت خلع ميشد و مثلا يه سال ميگذشت، محال بود دوباره به جاي اول برگرده. نسبت اون با قدرت، «يا همه يا هيچ» شده بود. محمدرضا يا كلا بايد ميرفت، يا تمامقد ميموند؛ و همين وضعيت نميذاشت رفتار متعادلي توي بازي سياست داشته باشه. قوام و مصدق هر دو سلطنتطلب بودن، اما سلطان تا وقتي چيزي مجبورش نكرده بود، بهشون ميدون بازي نميداد و اونا هم براي گرفتن سهمشون، گاهي از چهارچوب سلطنتطلبي بيرون ميزدن. محمدرضا پهلوي اما در عمل سلطنتطلب نبود؛ اون به جاي سلطان يا شاه، ميخواست فرمانده نظامي باشه؛ و اين در شرايطي بود كه مملكت ايران مرتب از تبديل شدن به پادگان فرار ميكرد.
پرترههاي سياسي هر كدوم براي خودشون معرف يه سبك، مكتب و مرام بخصوص هم هستن. محمدرضاشاه و پدرش، يعني حكومت به شيوه سلسهمراتب نظامي اما احمد قوام يعني، سياستورزي و محمد مصدق يعني مردمگرايي. قوام بندباز قهار سياست بود و مصدق دلبند مردم. تو بهار سال 29، قوام نامهاي به شاه نوشت و اونو نصيحت كرد كه قانون اساسي رو عوض نكنه و شاهي كه عصباني شده بود لقب حضرت اشرف رو ازش پس گرفت. قوام مدافع ادامه بازي سياست بود اما بازي داشت عوض ميشد. تو بهار سال بعد، كابوس دوم محمدرضا محقق شد و محمد مصدق به نخستوزيري رسيد. حالا سياست به خيابون اومد و هرچند نظر همه اين نيست كه مصدق بهترين بازي رو كرد، به هرحال اين معلوم شد كه شيوه حكمراني نظامي، چقدر در برابر خيابون عاجزه.
قاصد نامه امآیسیکس
يه روز تو تابستون سال 32، يه نفر ايراني كه اشرف اسمش رو هيچوقت نگفت، با اون تماس گرفت و گفت براش يه پيام فوري داره. قرار شد اشرف با يه آمريكايي و يه انگليسي ملاقات كنه. مرد آمريكايي گفت نماينده جان فاستر دالس، وزيرخارجه آمريكاست و مرد انگليسي خودش رو نماينده وينستون چرچيل معرفي كرد. ماجرا جزئيات زيادي داشت اما آخرسر قرار شد اشرف مخفيانه به ايران بره و يه نامه رو به محمدرضا برسونه. نامهاي كه محتواي دقيق اون هيچوقت فاش نشد. مهمتر از نامهاي كه هزارتا راه ديگه براي رسوندنش وجود داشت، روحيه دادن به محمدرضا پهلوي بود. آمريكاييها و انگليسيها فهميده بودن كه بدون واسطه قرار دادن محمدرضا به عنوان شاه ايران، بههيچوجه نميشه مصدق رو كلهپا كرد. اما اون جا زده بود و از هر راهي تلاش ميشد بهش روحيه بدن. اشرف سوم مرداد با يه پرواز مخفيانه وارد تهران شد و با يه برنامه سري و حسابشده به سمت كاخ شاپور غلامرضا رفت. هنوز نيمساعت از اومدنش نگذشته بود كه فرماندار نظامي تهران اومد سراغش و گفت مصدق دستور داده بلافاصله كشور رو ترك كنيد. شما نبايد ميومدي. گفت به همين هواپيمايي كه شما رو آورده دستور داده شده كه روي باند بمونه تا برتون گردونه. اشرف فرياد كشيد به اربابت بگو برو به جهنم. اشرف به يكي از كاخهاي مجموعه سعدآباد رفت كه به برادرش نزديكتر بود. روز بعد تيتر اصلي روزنامهها درباره اومدن اشرف به ايران و پاسخ دربار به اين قضيه بود. همون روز ماموراي امنيتي آمريكا تو دفتر كار محمدرضا باهاش ملاقات داشتن و عصر همون روز يه خدمتكار به اشرف خبر داد كه ثريا بعدازظهر به باغچه پشت محل اقامتت مياد. اشرف از پنجره باغچه رو ميپاييد و تا ثريا رو ديد، دويد بيرون و بياينكه فرصتي براي احوالپرسي و باقي صحبتها باشه، پاكت رو بهش داد و برگشت به اتاقش. اون ديگه كار خاصي نميكرد چون ماموريتش رو تو يه چشم به هم زدن انجام داده بود؛ رسوندن همون پاكتنامه سيآياي و امآيسيكس كه محتواي واقعياش تا ابد براي تاريخ مخفي موند و هيچكس نگفت چرا حتما بايد اشرف اون نامه رو به محمدرضا ميداد؛ اما تقريبا ميشه مطمئن بود كه انتخاب اشرف يه دليل روانشناختي داشت كه به محتواي نامه هم مربوط ميشد.
شاه چمدونی
ثريا ميگه بعد از 30 تير سال 31 شاه هر روز طبق روال سابق به دفترش ميرفت، اما اين فقط يه كار تشريفاتي بود. بعد برميگشت درباره آدمايي كه باهام ملاقات كرده بودن ميپرسيد. فلان آقا دستت رو بوسيد؟ فلان خانم جلوت تعظيم كرد؟ فلاني وقتي حرف ميزدي محل ميذاشت؟ ميخواست ببينه هنوز اون رو شاه ميدونن يا نه. مصدق از مجلسيها لقب «شيرمرد پير» گرفته بود و شاه واقعا لقب جانانهاي نميديد كه مناسب خودش باشه. از 30 تير به بعد بهش لقب شاه چمدوني داده بودن. ثريا ميگفت تو تمام اين مدت محمدرضا بيقرار بود و نميخواست تو ايران بمونه. هشتم اسفند هم كه نشد بره. خود مصدق كه احوالاتش رو فهميده بود، اومد اونو راهي كنه اما يه عده وسط پريدن و نذاشتن. حالا اما از تهران به كلاردشت رفته بود تا كاملا آماده رفتن باشه. اون عزل مصدق رو امضا كرد اما شبيه بچهاي بود كه مجبورش كردن زنگ خونهي يه هيولا رو بزنه و فرار كنه. شاه منتظر بود كه خبر بيشتري از تهران و از ستاد فرماندهي كودتا بهشون برسه. ثريا ميگه ساعت چهار صبح نيمهشب 25 مرداد، تازه داشت خواب سراغ چشمم مياومد كه محمدرضا شونههام رو تكون داد؛ ثريا طرفداراي مصدق نصيري رو توقيف كردن. بايد سريع از اينجا فرار كنيم. هر لحظه ممكنه دشمنامون بريزن اينجا و ما رو بكشن. بايد بريم. يه افسر گارد و يكي از پسرعموهاي ثريا مشغول حرف زدن با مردم بودن كه معطلشون كنن و هواپيماي شاه فرصت كنه از زمين بلند شه. ثريا داشت تموم روياهاي ملكه شدن رو در حال نابودي ميديد. حالا مردم كلاردشت داشتن پشت در ويلا غوغا ميكردن و ثريا درحاليكه وحشتزده داشت سوار هواپيما ميشد، لنگه كفشش رو جا گذاشت. ثريا درباره لحظهاي كه شاه قرار بود براي فرمان عزل مصدق و انتصاب زاهدي تصميم بگيره، ميگه: «سيگار ميون انگشتانش ميلرزيد و مدتي طولاني به من نگاه كرد. چشم ديدن همچين مرد ضعيفي رو ندارم. اين شاه عاجز از تصميمگيري، اين مهره كه قدرتهاي بزرگ جابهجاش ميكنن، اين عروسك كه با توصيه اين و اون، به اينطرف و اونطرف كشيده ميشه... دلم ميخواست پادشاه واقعي ايران رو پيدا كنم...» دوره مصدق اولين باري بود كه علنا معلوم شد محمدرضا اهل رفتنه؛ اما قبل از اينم وقتي قوام نفسش رو بند آورده بود، به فكر رفتن افتاده بود.
28مرداد 32 پایان دوران 12 ساله سیاستورزی پارلمانی
ظهر 28 مرداد سال 32كه رسيد، دوران 12ساله سياستورزي پارلماني تو ايران، ديگه رسما تموم شد؛ وقتي چرچيل نفت ايران رو غنيمتي از سرزمين پريان لقب ميداد، خواسته يا ناخواسته به اين كنشگران ويژه و يگانه كه تو ظهر 28 مرداد، ميدون سياست رو چرخوندن اشاره ميكرد. شخصيتهاي جديد و اولبارهاي كه فقط اونا ميتونستن اين قدر وقيحانه از سپردن كشور به اجنبي حمايت كنن و باعث گستاخي يه انگليسي بشن كه نفت ما رو غنيمتي از سرزمين پريان بدونه. پري آژدانقزي، دختر يكي از افسراي سابق شهرباني، پريبلنده كه با يه كاديلاك سفيد و راننده شخصياش هر روز ميرفت سركار، پريسياه كه رقيب تجاري پريبلنده بود و تو شهرنو 6 تا خونه داشت و اونجا به مشتريهاش خدمات ميداد، به همراه تعداد ديگهاي از خانمرئيسهاي شهر نو يا همون روسپيهايي كه حالا خودشون بردهداري جنسي ميكردن، همه اومدن كف خيابون و داد و عربده كشيدن كه جاويد شاه. سيمين بياموه كه با سناتور رضايي مربوط بود و حتي واسه اينكه زنداداش نوجوون خودش رو پيش اون فرستاد، تو شهر نو به بيغيرت معروف بود، منيژهكچل كه بعدا گفت فاميل فرح ديباست. مژگان سوخته كه رفيقه عليرضا پهلوي هم بود و خيلياي ديگه مثل ناهيد ارمني، اشرف چهارچشم، ثريا تركه، زينب لبشكري و فعالان سياسي ديگه، همراه رجب واكسي و محمودمسگر كه از باجخورها و قلتپونهاي شهر نو بودن، با اتوبوس و تاكسي به سمت مركز شهر اومدن و ريختن تو خيابوناي لالهزار و نادري. فرمانده همه اينا ملكه اعتضادي بود كه چادر به كمر بست و نعره جاويد شاه كشيد. دار و دسته آدماي شعبون و رمضون و امير موبور و بقيه هم پشت اينا بودن. جلوي ماشين مردم رو ميگرفتن و ميگفتن عكس شاه بچسبونيد. اگرم عكس شاه نبود، مجبور ميشدن يه اسكناس كه عكس شاه توش بود، پشت برفپاكن بذارن. زناي قلعه به مصدق فحشاي ناجور ميدادن و با الفاظ ركيك و بيتربيتي، قربونصدقه شاه ميرفتن. زرنگي كودتاچيا اين بود كه قبل از رسيدن به خونه مصدق، رفتن سراغ اداره راديو. ساعت 3 و نيم عصر روز 28 مرداد، برنامه راديو سراسري كه وزير كشاورزي مصدق داشت توش از مسائل روستا و زراعت حرف ميزد، قطع شد و يكي از نحسترين صداهاي تاريخ راديو، تو تمام ايران پيچيد. مردك بدصدايي پشت ميكروفون هي الو الو ميكرد؛ (الو، الو! اينجا تهران. مردم خبر بشارتآميز. چند دقيقه ديگر سرلشگر زاهدي نخستوزير پيام شاهنشاه را براي شما قرائت ميكند. مردم شهرستانهاي ايران بيدار و هشيار باشيد. مصدق خائن فرار كرده است. هزاران نفر را در تهران، امروز، مصدق خائن به مسلسل بسته است. مردم شهرستانها! من كه با شما سخن ميگويم، ميراشرافي، نماينده مجلس شوراي ملي هستم. مردم! امروز در تهران، ملت قيام كردند و خانه مصدق، روزنامه اطلاعات، روزنامه كيهان، روزنامه باختر [امروز] را آتش زدند. مردم، حسين فاطمي را قطعهقطعه كردند.) بعد زاهدي نشست پشت ميكروفون و از برنامههاي دولتش گفت و همون موقع از پشت سرش يه صداي زنونه ميومد كه داد ميكشيد «زنده باد شاه.» ملكه اعتضادي بود. بعد از زاهدي، ملكه اومد و پشت ميكروفون نشست و يكي-دو ساعت براي مردم با همون الفاظي كه كف خيابون حرف زده بود، حرف زد. لحن اين صحبتها و اساسا نفس حضور ملكه اعتضادي تو حساسترين لحظه كودتا به قدري غيرقابل توجيه بود كه اين ساعت از پخش راديو، بهطور كل از تموم آرشيوها محو شد و هيچ اثري ازش نيست.
کنسرسیوم، نقطه سرخط غارت نفت ایران
بعد از مصدق، شاه بالاخره رفت سر اصل مطلب و يه قراردادي تو دستور كار قرار گرفت به اسم كنسرسيوم. كنسرسيوم يعني چند نفر يا چندتا شركت براي يه پروژه متحد بشن و مشاركت كنن. اينم يه قراردادي بود كه توش چندتا شركت آمريكايي و انگليسي و هلندي و فرانسوي باهم براي درآوردن و فروختن نفت ايران مشاركت ميكردن. درصد سهم هر كدوم هم فرق داشت. 16آذرماه همون سال 32، نيكسون كه معاون اول آيزنهاور بود، به ايران اومد و بهقول علي شريعتي، شاه سهتا از دانشجوهاي معترض به اين سفر رو جلوي پاش قربوني كرد. قرار بود كنسرسيوم امضا بشه و اين، هم براي شاه كه ديگه تو مكاتباتش حتي سفير آمريكا و كارمنداي وزارت خارجهشون رو با پيشوند «حضرت» خطاب ميكرد و هم براي كودتاچيا خيلي مهم بود و دانشجوها نبايد با تظاهراتشون مزاحم كار ميشدن. قرارداد كنسرسيوم صداي خيليا رو درآورد. از اين قرارداد، تقريبا نصف سهم 50درصدي ايران كه به رزمآرا پيشنهاد داده بودن، درمياومد. مصدق حاضر شده بود 25 درصد پول نفت رو تا چند سال بابت غرامت مصادره اون تاسيساتي پرداخت كنه كه انگليسيها ساخته بودن و ايران داشت تصاحبش ميكرد؛ اما حالا همون غرامت رو ميگرفتن درحاليكه تأسيسات هم مال خودشون بود. تو يه مرحله 15 هزار نفر و تو يه مرحله ديگه 10 هزار نفر از كارمنداي ايراني شركت نفت اخراج شدن و عوضش كارمنداي خارجي دوبرابر شدن. اين نسبت به قبل از دوران ملي شدن نفت هم خيلي بدتر بود. به جاش فروش نفت ايران رو بيشتر كردن تا همون پولي كه به ما ميرسه، يه مقدار به چشم بياد. وقتي قبلا حاضر شده بودن تا 60-40 به نفع ما كوتاه بيان، قبول كردن همچين قراردادي حتي براي خيلي از كسايي كه ملي شدن نفت رو توهم ميدونستن، زور داشت. زاهدي اما گفت سر غربيها كلاه گذاشتيم. تا هفت سال ديگه نياز دنيا به نفت تموم ميشه و اتم جاش رو ميگيره. تو اين مدت هر چي بفروشيم برد كرديم.كنسرسيوم كه امضا شد، آيزنهاور نامهاي براي شاه نوشت و استقامتش رو تو سالهايي كه مصدق مزاحم اين كار شده بود، همون «سالهاي دشوار گذشته»، تحسين كرد. تو اون نامه، آيزنهاور وعده داده بود كه قراره ملت ايران به همه آرزوهايي كه شاه براشون داره برسن.
«يه عده قشري نفهم كه مغزشون تكون نخورده، هميشه سنگ سر راه ما ميندازن»
لحظه برخورد نهايي داشت ميرسيد؛ لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي. تو اين لايحه به زنها حق رأي داده شده بود و صورت مترقي طرح همين جا بود. يه ماده ديگه هم تو طرح بود كه خيلي چالش درست كرد. وكلاي مجلس بعد از انتخاب شدن ميتونستن تو مراسم تحليف، به جاي قرآن، به هر كتاب ديگهاي قسم بخورن. چند روز بعد تو هفدهم ديماه كه سالروز كشف حجاب رضاشاهي بود، دولت يه عده از زناي كارمند رو جمع كرد تا تظاهرات كنن و بگن كه تصويبنامه انجمنهاي ايالتي و ولايتي نبايد لغو ميشد. سخنراني رئيس افتخاري انجمن دهقانان ايران به اينجا رسيد كه از طرح6 تا اصل جديد رونمايي كنه به نام «انقلاب شاه و ملت»؛ اصلاحات ارضي، فروش سهام كارخونههاي دولتي براي جور كردن منبع اصلاحات ارضي، سهيم كردن كارگرا تو سود كارخونهها، ملي كردن جنگلها، تشكيل سپاه دانش و دادن حق راي به زنها. شاه گفت اين 6 تا اصل رو به رفراندوم ميذاريم. بالاخره يه نفر مجبور شد حرف آخرش رو بزنه و ناچار شد صاف و علني بگه كه نه با حق رأي زنها مشكل داره، نه با تقسيم اراضي بين دهقانها يا دادن سهام كارخونهها به كارگرا. با ملي شدن جنگلها و تشكيل شدن سپاه دانش هم مشكل خاصي نداره. «به نظر اينجانب، اين رفراندوم كه به لحاظ رفع بعضي اشكالات، تصويب ملي خوانده شده، رأي جامعه روحانيت اسلام و اكثريت قاطع ملت است؛ درصورتيكه تهديد و تطميع در كار نباشد و ملت بفهمد كه چه ميكند» اين بيانيه، خيلي شبيه نوشتههاي معمولي باقي علماي اون روز نبود. جوري بود كه انگار يه مرد سياست اون رو نوشته. اين بيانيه داشت ميگفت مشكل اينجاست كه شما يه چرخه دموكراتيك توي ايران باقي نذاشتيد و مجلس نيمبند مشروطه رو هم انتصابي كرديد و به جاي چرخه دموكراتيك، مستقيما رفراندوم ميكنيد. وقتي حزب نداريم تا آدماي موافق و مخالف يه رفراندوم، خوبيها و بديهاش رو بگن؛ و وقتي همه رسانهها مطلقا تو دست خودتونه و مخالفاي هر طرح شما تو مطبوعات هم مجالي براي مطرح كردن دلايل مخالفتشون ندارن، معني رفراندوم چيه جز اينكه داريد يه جايگزين عوامفريب براي مردمسالاري مشروطه دست و پا ميكنيد؟ اگه اينجا سكوت كنيم، بعد از اين اصلاحات ششگانه كه خودمونم باهاش موافقيم، ممكنه نوبت چيزاي ديگهاي برسه كه باهاش مخالف باشيم و مجالي براي گفتن دلايل مخالفتمون نداشته باشيم. همون مردي كه شاه و علم نميخواستن صداشو بشنون، فتوا داد و رفراندوم رو تحريم كرد و شاه تصميم گرفت با قاطعترين دستور برخورد كنه. فرداي اون روز قم تبديل شد به پادگان نظامي و صبح زود، محمدرضا پهلوي وارد شهر شد. به دستور علما هيچكدوم از مردم قم پا رو از خونه بيرون نذاشتن. شاه يه عده از كارگراي شركت اتوبوسراني رو از تهران آورده بود تا توي قم ازش استقبال كنن. وقتي محمدرضا پهلوي وارد حرم حضرت معصومه شد، حتي نائبالتوليه هم به استقبالش نيومد. به قدري عصباني شد كه جسارت كرد و به زيارت نرفت و تو همون صحن ايستاد و از چهره جديد پهلوي دوم تو نطقي كه كرد پرده برداشت؛ «يه عده قشري نفهم كه مغزشون تكون نخورده، هميشه سنگ سر راه ما ميندازن... ارتجاع سياه اصلا نميفهمه و از هزار سال پيش فكرش اصلا تكون نخورده... ما بساط مفتخوري رو تو ايران جمع كرديم... من از ارتجاع سياه بيشتر از مخربين سرخ كينه دارم.» سه روز بعد رفراندوم برگزار شد. تو هر شعبه دوتا صندوق براي مخالفان و موافقان گذاشته بودن و از همون اول صبح خبر رسيد كه هركي تو صندوق مخالف راي انداخته، كتك مفصلي خورده. همين شد كه مخالفهاي طرح يا مخالفهاي رفراندوم، جرات راي منفي و سفيد رو هم پيدا نكردن. دولت اعلام كرد پنج ميليون و 600 هزار نفر راي دادن و فقط چهارهزار تا راي مخالف وجود داشت.
سیدمصطفی وسط کوچه ایستاد و فریاد زد: مردم! خمینی رو بردن
قبل از اینکه ساواک و شهربانی تصمیم خودشون رو درباره منبر عصر عاشورای فیضیه بگیرن و بخوان تکونی به خودشون بدن، اینجا تو ضلع شمال غربی میدون شاه، میدونی که داشت دیگه اسم خودشو میذاشت قیام، اولین حرکت مردمی خرداد 42 اتفاق افتاد. بعد از جلسه خونه علم، جلسه فرماندههای نظامی فورا به ریاست نصیری تشکیل شد. صبح روز یازدهم از مسجد شاه بازار، جمعیت خیلی زیادی تظاهرات کردن و از خیابون ناصرخسرو گذشتن و رسیدن به خیابون فردوسی؛ جایی که هنوز سفارت انگلیس اونجاست. جلوی سفارت انگلیس نطقهای کوبندهای شد. از بازاری گرفته تا دانشجو و از طلبهها گرفته تا بارفروشهای میدون میوه و ترهبار، ترکیب جمعیتی متنوعی تو این ایام به حرکت در آمده بود. دستگاه امنیتی شاه برای همین نمیدونست با قضیه چطور برخورد کنه و فرمولی برای این وجود نداشت که همچین ترکیب پیچیدهای رو چطور میشه مهار کرد. ساعت سه صبح پونزدهم خرداد بود که ماشینای ساواک با چراغ خاموش وارد محله یخچالقاضی قم شدن. یکیشون از دیوار یه خونه بالا رفت و تو حیاط پرید و در اونجا رو برای بقیه باز کرد. هنوز مستخدم خونه زیر مشت و لگدشون بود و حرف نزده بود که در خونه روبهرویی باز شد و مامورا همون صدایی رو شنیدن که دو روز پیش شاه رو بدبخت و بیچاره صدا کرده بود. آیتالله که شب تو خونه پسرش سیدمصطفی خوابیده بود، یا به عبارتی مثل اکثر اون ایام سعی کرده بود بخوابه، وسط کوچه اومد و گفت خمینی منم. چرا اینها رو میزنید؟ این چه رفتار وحشیانهای بود که کردید؟ چرا مثل دزدها از در و دیوار پایین میپرید؟ سیدمصطفی جلو اومد تا مانع بردن پدرش بشه که از قبل قبا پوشیده بود و عمامه بهسر انتظار میکشید، اما یکی از مامورا روی سینه سیدمصطفی، گلنگدن اسلحه رو کشید و گفت میزنم. ماشینای ساواک وقتی از کوچه بیرون رفتن، تازه چراغاشون رو روشن کردن. سیدمصطفی وسط کوچه وایساد و فریاد زد مردم خمینی رو بردن. در خونهها باز شد و مردمی که خواب از سرشون پریده بود، بعد از دو کلمه خبر گرفتن به خونهها برمیگشتن تا لباس بپوشن و راه بیفتن تو محله.
سانسور بعد از چاپ
هویدا از همون سال 44، تقریبا به محض اینکه نخستوزیر شد، رفت سروقت نویسندهها و شاعرای اون زمان که اکثرشونم گرایش چپ داشتن و خواست که مهارشون کنه. یه جلسه گذاشت و هفت نفرشون رو دعوت کرد؛ احمد شاملو، رضا براهنی، غلامحسین ساعدی، یدالله رویایی، درویش شریعت، سیروس طاهباز و جلال آلاحمد. اونا شروع کردن علیه سانسور حرف زدن و هویدا هم ازشون جلو زد و گفت خود منم با سانسور مخالفم. بعد گفت یه هیاتی که از طرف خود نویسندهها مشخص شده باشه، تعیین کنید تا کار نظارت به چاپ کتاب و نشریات و هر چیز دیگهای تو ایران دست همونا باشه. اینجا کلکش نگرفت. میخواست بچههای تخس کلاس رو مبصر بذاره که دست و بالشون بسته بشه. جلال آلاحمد به نمایندگی از بقیه گفت ما برای اعتراض به سانسور اومدیم اینجا و شما میخوای خود ما رو سانسورچی کنی؟ چند ماه بعد که دیگه سال 45 میشد، هویدا از کلک دومش رونمایی کرد. یه شیوه رو باب کرد که بهش میگفتن سانسور بعد از چاپ. قبلا از هر کتاب و نشریهای که قرار بود چاپ بشه، یه نسخه نمونه میرفت به اداره سانسور. حالا هویدا میگفت چاپ کنید و بعدا بیاید مجوز بگیرید. ظاهرشم خیلی متمدنانهتر بود. اون بخشی که به اجازه دادن مربوط میشد پای هویدا میخورد و اون بخشی که به مجوز ندادن مربوط بود، گردن ساواک میافتاد. این روش کمر صنف انتشاراتی رو شکست و سه سال بعد، اون چهار هزار عنوان کتابی که هر سال تو ایران چاپ میشد، به 1300 رسید. ترس از اینکه یه کتاب بعد از چاپ شدن و این همه هزینه، یهو مجوز نگیره و ورشکستگی به بار بیاره، یه خودسانسوری عجیبی تو انتشاراتیها و حتی نویسندهها درست کرد.
وضعیت تحزب در ایران
هویدا کمکم حس کرد رئیس حزب ایران نوین، موی دماغش شده. اونا وظیفه هویدا میدونستن که تابع تصمیمات حزبشون باشه و آخر سر هویدا با یکی از وزیراش هماهنگ کرد که تو جلسه کابینه با عطاءالله خسروانی، رئیس حزب ایران نوین که وزیر کشور هم بود، یه دعوای صوری مفصل راه بندازه. کار به افشاگریهای ناموسی بین این دو نفر کشید. هویدا بهعنوان اعتراض، کابینه رو ترک کرد و با اینکه این دو نفر بعدش روی هم رو بوسیدن و آشتی کردن، اون رفت پیش شاه و گفت از نخستوزیری استعفا میدم. شاه گفت شما چرا بری؟ اونا رو بنداز بیرون. هویدا هم دوتا قهوه استعفا تو دفترش دم کرد اما اون وزیری که با هماهنگی خودش دعوا درست کرده بود رو تا روز آخر نخستوزیریاش تو کابینه نگه داشت و رئیس حزب ایران نوین رو با تحقیر از وزارت کشور انداخت بیرون. تو اسفند سال 1353 ناگهان دو تا حزب ایران نوین و حزب مردم منحل شدن و محمدرضا پهلوی حزب رستاخیز رو علم کرد و گفت از این به بعد، کشور دولت تکحزبی داره. اون سهتا اصل برای تاسیس این حزب تعیین کرد. نظام شاهنشاهی، قانون اساسی و انقلاب شاه و ملت. شاه 11 اسفند یه کنفرانس خبری تو کاخ نیاوران گذاشت و درحالیکه دستبهجیب ایستاده بود، گفت: «کسی که وارد این تشکیلات سیاسی نشه و معتقد به سه اصلی که من گفتم نباشه، دوتا راه براش وجود داره: یا به یه تشکیلات غیرقانونی وصله، یعنی بهاصطلاح خودمون: تودهای، یعنی باز بهاصطلاح خودمون بیوطنه که اون جاش یا زندون ایرانه یا اگه بخواد فردا با کمال میل، بدون اینکه حق عوارض بگیریم، گذرنامهاش دستشه و میتونه بره. چون ایرانی نیست. یه کسیام که تودهای نباشه و بیوطنم نباشه ولی به این جریانم عقیدهای نداشته باشه، اون آزاده، بهشرطی که علنا و رسما و بدون پرده بگه که آقا من با این جریان موافق نیستم ولی ضدوطن هم نیستم. ما به اون کاری نداریم. حقوق اجتماعی اینا محفوظه و میتونن تو این مملکت باشن ولی دیگه توقعی نباید داشته باشن.»
جشنهای 2500 ساله
یه هفته بعد از برگزاری مراسم، روزنامه انگلیسی «دیلی رکورد» تو گزارشش نوشت: «شهرت آشپزهای ایرانی از مرز و بوم این کشور گذشته است. هیچ فرد خارجی نیست که یکب ار غذای ایران را نچشیده باشد و با تحسین از آن یاد نکند. پس چرا میلیونها دلار به رستوران ماکسیم پول دادند که حتی سالاد گوجهفرنگی را از فرانسه وارد کند؟ آیا در ایران گوجهفرنگی نمیروید؟ هیچ چیز این جشنها ایرانی نبود و مردم ایران در آن شرکت نداشتند.» تو داخل ایران نمیشد از این حرفا زد ولی شبیه این مطلب رو هزار و یک مجله و روزنامه خارجی دیگه هم نوشتن و آیتالله هم تو نجف با همون لحن برقآسای همیشگیاش، از فقر مردم ایران در کنار همچین جشن گرونی گفت. دوست چندساله محمدرضا، ریچارد نیکسون که رئیسجمهور آمریکا بود، به این مراسم نیومد؛ همونطور که لئونید برژنف، رهبر شوروی نیومد. ملکه الیزابت که خودش از خاندان سلطنتی بود هم نیومد و حتی ژرژ پمپیدو Pompidou، رئیسجمهور فرانسه که همه اسباب مراسم از کشور اون با هواپیما آورده شده بود، خودش اونجا نبود. خیلی از این افراد قبلا به ایران اومده بودن و بعدشم به ایران سفر کردن اما مساله این بود که نمیخواستن تو همچین جشنی شرکت کنن. پرنسها و پرنسسهای اروپایی که با یه هواپیمای مشترک داشتن میومدن ایران، توی راه غیر از اینکه به لباس و جواهرات هم تیکه میانداختن یا تعریف میکردن، درباره این خرج و مخارج عجیب و غریب شاه ایرانم حرف میزدن. سوئیس که محمدرضا توش درس خونده بود، برای اینکه دعوتش رو بیجواب نذاره، فقط یه عضو بازنشسته از شورای حکومت فدرالشو به جشن 2500 ساله فرستاد ولی حتی رفتن همین یه نفرم توی پارلمانشون جنجال به پا کرد. حرف یکی از نمایندهها، فرداش تو صفحه اول روزنامه سراسری و مجانی سوئیس رفت که گفته بود وقتی مردم ایران از فقر رنج میبرن، نماینده سوئیس نباید تو جشنی حضور پیدا کنه که خوراک شاه و مهمونای ثروتمندش خاویار باشه.
شاه تصورش را هم نمیکرد
بعد از روی کار اومدن آموزگار و بخشنامه شدن بعضی از صرفهجوییها به دستگاههای مختلف، دولت ایران نمیتونست برای تبلیغ شاه تو رسانههای خارجی مثل سابق پولپاشی کنه. این شد که مقالههای مختلفی علیه شاه نوشته میشد اما مطلب فارین پالیسی، چون دقیق و با آمار و سند و مدرک بود، برای شاه سنگین و آزاردهنده شد. شاه جواب اونا رو توی مصاحبه دیگهای داد که پنجم تیر سال 57 منتشر شد. مصاحبهای که انگار برای هیجانانگیز شدن تاریخ تنظیم شد، برای پررنگ کردن تضادهایی که بین ادعاها و اتفاقات میتونست وجود داشته باشه. شاه به مجله «اخبار آمریکا و گزارشهای جهان» گفت: «هیچکس نمیتواند مرا سرنگون کند. من از پشتیبانی 700 هزار نیروی مسلح و کارگران و بسیاری از مردم برخوردارم. هرجا که میروم تظاهرات و اجتماعات باشکوهی به طرفداری از من برپا میشود. من قدرت دارم و نیروهای مخالف بههیچوجه نمیتوانند با قدرت من مقابله کنند.» کمتر از 70 روز بعد، وقتی شاه از داخل هلیکوپتر هوانیروز با دوربین شکاری، میلیونها نفر رو تماشا میکرد که توی خیابونای تهران تظاهرات کرده بودن، تموم نظم و ساختار ذهنیاش بههم ریخت. نمیدونست اینا کیان... جشن 28 مرداد که سالروز بازگشت تاج و تخت به پهلویها بود، اونسال با آتیش گرفتن سینما رکس آبادان به عزا تبدیل شد. از قبل زمزمههایی برای جابهجا شدن آموزگار با کسی که مرد این روزها باشه مطرح بود اما ماجرای سینما رکس، کار رو یکسره کرد. رئیس جدید ساواک کم بود گریه کنه، اما التماسهای مکررش و حتی واسطه کردن شهبانو و نهاوندی و خیلیای دیگه جواب نداد و شاه تصمیم خودشو گرفت. نخستوزیر جدید قرار بود جعفر شریف امامی باشه. رئیس ساواک میگفت اگه شریف امامی بیاد، کشور تا دو ماه دیگه میره توی حالت انقلاب.
کاری که از نوفللوشاتو میشد انجام داد
«نمیدونم چرا مردم بعد از اونهمه کاری که براشون انجام دادم، اینطور علیه من برگشتن؟» این سوالی بود که شاه تا روز آخر عمرش میپرسید. سفیر انگلیس گفت دلیلش هجوم روستاییها به شهرهاست و درست شدن یه طبقه ناراضی حاشیهنشین که تو ویلاهای اشراف کار میکنن و تو کلبههای مخروبه خودشون میخوابن. شاه پرسید آیا انگلیس از من حمایت میکنه؟ از سفیر آمریکا هم به یه زبون دیگه همینو پرسید. هر دو بهش اطمینان دادن که حمایتش میکنن. حتی کارتر هم بهش زنگ زد و هم براش نامه نوشت. سفیر شوروی هم به افتخارشون تو همون شهریورماه، مهمونی بزرگی داد و به مسکو رفت که برنامهریزی کنه تا یا برژنف، رهبر شوروی به ایران بیاد یا شاه به شوروی بره. اون نمیدونست تا اونا بخوان همچین برنامهای بریزن، تو ایران چه اتفاقاتی، با چه سرعتی میفته. شهریورماه که تموم شد، حتی صدام با شاه همکاری کرد و گفت آیتالله خمینی رو از عراق بیرون میکنه. این همون تصمیمی بود که شریف امامی اومد باهاش خودی نشون بده و وقتی تونست عملیاش کنه، خیلی سر ذوق اومد؛ اما نتیجه خطرناکی داشت.
نهم مهر آیتالله به کویت رفت تا از اونجا به سوریه بره. اما حکومت ایران به کویت گفت چرا همچین آدمی رو راه دادید؟ اونا هم گفتن فامیلیشو تو گذرنامهاش مصطفوی زده بود و نشناختیم. روحالله خمینی بلافاصله از کویت هم اخراج شد و درحالیکه مجبور بود تو کمتر از یه روز تصمیم بگیره، با مشورت پسرش سیداحمد، مقصد بعدی رو که آخرین تبعیدگاهش بود، مشخص کرد؛ فرانسه. روزی که آیتالله به نوفللوشاتو رفت، از شاه پرسید: نمیخواید از فرانسه بخواید که آیتالله رو ساکت کنه؟ شاه گفت «یه آخوند بدبخت شپشو با من چی کار میتونه بکنه؟» کاری که آیتالله میتونست بکنه این بود که با مردم داخل ایران حرف بزنه. شاه تو دنیا تنها نبود. ارتش هم هنوز بهش پشت نکرده بود. ولی احتیاج داشت که اونم بتونه با مردم حرف بزنه.
شاه ساندویچخوران از کشور رفت
دی، شاپور بختیار نخستوزیر شد. این یعنی دیگه شاه میتونست کمکم از ایران بره. بچههاش و تموم اعضای خانوادهاش بهجز شهبانو، رفته بودن. یه عده فرانسه و یه عده آمریکا. شاه که تو 25 مرداد سال 32 تجربه رفتن از کشور و بیپول شدن رو داشت، از نظر پول و خوابوندن ذخیره تو حسابای خارجی، یه فکرایی برای همچین روزی کرده بود؛ اما یادگاری، لباس، تابلوی هنری، کتاب مورد علاقه، هیچی! فرح تند و تند داشت چمدونهاش رو برای رفتن پر میکرد و شاه حتی رغبتی نداشت یادگاری یا چیز محبوبی برای خودش برداره و ببره. زمزمهها درباره اینکه فرح ممکنه برگرده و حکومت کنه، خیلی جاها میگشت و عوضش همه میدونستن که شاه اگه بره، دیگه رفته. آمریکا تو سوم اسفند یه نماینده فرستاد که به شاه بگه اینجا نیا. بعد فرانسه عذر شاه رو خواست، انگلیس هم رندانه جواب داد که معذوریم، سوئیس هم عذرخواهی کرد. نماینده آمریکا دوباره اومد و پاراگوئه و آفریقایجنوبی رو پیشنهاد داد. محمدرضا هر دو رو رد کرد. بهخصوص آفریقایجنوبی که تبعیدگاه پدرش بود. شاه خودش بالاخره مکزیک رو انتخاب کرد اما به این راحتی نبود و کلی مذاکره و هماهنگی لازم داشت. پیشنهادی که شاه و شهربانو رو قانع کرد، باهاما بود، یه کشور کوچک توی دریای کارائیب که از سههزار کوئرناکاوا، یه شهر زیبا و دلپذیر تو 100 کیلومتری پایتخت مکزیکه. اردشیر زاهدی اونجا سه تا ویلا برای شاه و شهربانو و آدمای همراهشون اجاره کرد. ویلای شاه، اسمش «گلهای سرخ» بود و کنارش یه ویلای دیگه بود که برای ملاقات با مهمونها درنظر گرفتن. اینا تو یه کوچه بنبست بودن و مراقبت ازشون آسون بود. اونجا شاه که یهکم داشت فراغت بال پیدا میکرد، شروع کرد به جمع کردن آدمایی که براش کتاب «پاسخ به تاریخ» رو بنویسن. کنار هم اومدن عبارت «پاسخ به تاریخ» با اسم همچین آدمی یعنی محمدرضاشاه، واقعا کنجکاوی درست میکرد اما لحن کتاب با وجود همه اتفاقاتی که افتاده بود، از همون لحن همیشگی شاه تو کتابهاش که زیاد صریح نبود و کلیات میبافت، جلوتر نمیرفت.
فرار از بازگشت به تهران و حرکت به سوی مرگ
هواپیمای انور سادات با شاه و شهبانو و باقی افراد همراهشون از پاناماسیتی پرواز کرد. توی راه باید یه توقفی تو پایگاه نظامی آمریکاییها میکردن تا هواپیما سوخت بگیره. شاه تب داشت و مضطرب بود. هواپیما بنزین زد اما روی نوار پرواز فرودگاه میخکوب شد. پایگاه اجازه پرواز نمیداد. نماینده کارتر از اینطرف و عمر توریخوس از اونطرف به وزارتخارجه آمریکا رفته بودن و جلوی خروج شاه رو گرفتن. معامله تقریبا تموم بود. شاه باید به تهران برمیگشت. فقط مونده بود دستور هماهنگی قضیه که از تهران برسه. تو تهران نیمهشب بود. آخرین دستور رو باید بنیصدر صادر میکرد که اولین رئیسجمهور ایران بود. هیچکس جرأت نکرد بیدارش کنه یا لااقل این دلیلی بود که برای جواب ندادن تهران تو اون لحظه حساس گفته شد. هواپیمای سادات، دو ساعت بعد از روی باند بلند شد و بیتوقف بهسمت مصر رفت. شاه در آخرین مصاحبهاش بهشدت از آمریکا و انگلیس بد گفت و متهمشون کرد که توی روزای بحرانی اواخر حکومتش، به کلی اونو رها کردن و با مخالفاش کنار اومدن. بخش حیرتانگیز این گفتوگو جایی بود که شاه ابراز پشیمانی کرد بابت اینکه با خشونت بیشتر، گروههای مخالفش رو سرکوب نکرد. سوم مرداد شاه دیگه سکوت کرد. بچههاش اومده بودن به قاهره و چهارم مرداد پدرشون به اغما رفت. اشرف بسکه قرص اعصاب خورده بود، تو اتاق کناری محمدرضا بستری بود. نزدیکای صبح پنجم مرداد، ناگهان شاه چشماش رو باز کرد و فرح رو کنارش دید که توی اتاق بیمارستان نشسته بود. چیزی نگفت. چشماش رو بست. این بازگشت بیدلیل و کوتاه، معمولا میتونه یکی از علائم مرگ کسانی باشه که توی اغما هستن. سادات و همسرش هم به بیمارستان اومدن. دم در داشتن به عربی و فرانسه حرف میزدن که از تو اتاق مریض شماره دو صدای خسخس بلند شد. بعد یه نفس عمیق و بالاخره تمام. شاه مرد.