تا امروز اقبال این را داشتهام که پنج، شش مصاحبه با جلال ستاری در موضوعات مختلف انجام بدهم و بیشک نشستن و گفتوگو کردن با او همیشه برایم جذاب بوده و هست. حتما برای کسی که مخاطب فرهیختگان و این گفتوگوست بیوگرافی نوشتن برای ستاری یک کار عبث و اضافه خواهد بود و کمتر کسی است در حوزه فرهنگ که او را نشناسد. اینبار با او بیشتر از زندگی و خاطرهها و گذشته حرف زدم و سعی کردم از چیزهایی سخن به میان آورده شود که برای خواننده جدید و جذاب باشد. حافظه جلال ستاری عجیب و سحرانگیز است. مثل همیشه خانم دکتر لاله تقیان همسر جلال ستاری میزبانی و مهربانیها و گفت ولطفهای فراوان داشت. گفتوگوی پیش روی شما بخشی از این حرفهاست.
شما بین نسل امروز و نسل خودتان چقدر فرق و فاصله میبینید؟
چیزی که من میبینم و در روز و روزگار آن زمانی خود کمتر به چشمم میآمد کنجکاوی و عطش دانستن در جوانان امروز است. اگر اینقدر میل به دانستن آنهم تا این حد در آن روزگار وجود داشته شاید من متوجه اش نبوده ام. اما استنباط بنده از مساله اینطور است که میل به دانش و کمال امروز بسیار چشمگیرتر از آن روزهاست. از این بابت اگر شما با دانشجویان آشنا باشید میبینید علاقه شان به یادگیری فوقالعاده است.
یعنی شما نسل امروز را بهتر از نسل خودتان ارزیابی میکنید؟
بله بسیار بهتر. عطش دانستن بچههای امروز درباره تاریخ و دیگر وجوه فرهنگی، ادبی و... واقعا سیریناپذیر است. کنجکاوی تاریخی که امروزه در جوانان طالب علم ما وجود دارد در روزگار ما به این شکل وجود نداشت یا حداقل من در آن روزگار متوجهاش نبودم. شاید البته بعد از مصدق این شرایط و کنجکاویها وجود داشته ولی من در آن روزگار ایران نبودم. بسیاری از این جوانها موضع نقد و ایرادگیری و... ندارند. اول میخواهند بدانند و درباره چیزهای مختلفی آگاهی داشته باشند و شناختی به دست بیاورند.
به هر صورت امکان مالی در امنیت روحی، روانی و علمی آدم خیلی مهم است. شما از خانوادههای مرفه آن زمان بودید؟ شنیدم که پدرتان با شما به فرانسه صحبت میکردهاند، در سن لویی درس خواندهاند و خود شما نیز در دارالفنون بودهاید و... اینها به نظر کمی لوکس میآید. نه؟
ابدا. یک قران پول نداشتیم. من کلاس سوم متوسطه را در دارالفنون خواندم و پدرم هم در مدرسه «سن لویی» درس خوانده بود. راست میگویید اینها امروزه ممکن است لوکس به نظر بیاید ولی آن زمان اینطور نبود. این مدارس که پول نمیگرفتند. پدر من در مدرسه سن لویی درس میخواند که مفت بود، چون میخواستند اهدافی که داشتند را پیاده کنند. بنابراین پدرم فرانسه را خیلی خوب بلد بود. ماجرای آن روزگار این بود. امروز معیارها عوض شده. ولی ما پول نداشتیم آن زمان.
در دارالفنون با چه کسانی هم درس و مدرسه بودید و چطور شد که بورس گرفتید؟
اگر نام نمیبرم به خاطر این است که شاید دوست نداشته باشند نامشان در این ذکر آورده شود. به هر صورت ما امتحانی دادیم و برای گرفتن بورس باید یک شرایط و سقف نمرهای را به دست میآوردیم. آن زمان دو رشته وجود داشت. یکی طب و یکی تعلیم و تربیت. برای این دو بورس میفرستادند. دیپلم علمی بود و دیپلم ادبی که طب و تعلیم و تربیت را شامل میشد. ولی کلا کسانی که این شرایط را داشتند در تمام ایران 50-40 نفر بودند. امتحان بورس را که دادیم کلا شش هفت نفر میخواستند. من باور نمیکردم که قبول شوم. یک دوستی به اسم نصیری آمد، گفت در وزارت فرهنگ (که آن زمان پشت خیابان چراغ برق بود. خانه ظل السطان) به دیوار اسامی کسانی که قبول شدهاند را زدهاند. من هم از خانه رفتم تا با چشم خودم ببینم. اینطوری من رفتم فرنگ. امکانات شخصی نداشتم اما رفتارها با ما چه اینجا و چه آنجا خوب بود. سوئیس که رفتم بر حسب فعالیتی که داشتم چیزهایی مینوشتم و اسم مستعار خودم را گذاشته بودم «گیل». البته همانطور که میدانید به دلایل فراوان که در گفتوگویی دیگر پیرامون آن حرف زدیم از این فعالیتها خودم را منفک کردم و رفتم سر درس و زندگیام.
در کتاب «در روز بازار زمانه» که اتفاقا کتاب بسیار دلچسبی است و نقل خاطراتی از شما، خواندم که در فستیوال برلین پای سخنرانی ناظم حکمت هم بودهاید.
یکی از دوستانی که از قضا من در نشر مرکز شناختم و مترجم خوبی هم هستند به نام آقای «احمد پوری» باور نمیکردند که من آنجا بوده باشم. من برای این دوستان چند سال پیش در نشر مرکز این ماجرا را دوباره تعریف کردم که جناب پوری هم شرکت داشتند در آن جمع دوستانه . باور نمیکردند یک ایرانی ناظم حکمت را دیده باشد. جایی که ما بودیم رجال بزرگ میآمدند و ما هم حضور داشتیم. یک روز هم نوبت به سخنرانی حکمت بود که آن زمان در فرانسه زندگی میکرد. در یک اتاق مدرسه جمع شدیم و حکمت آمد و دوتا از بچههای ترک که عضو حزب بودند حکمت را روی دوش گرفته بودند و خلاصه به سختی به محل سخنرانیاش رسید و از روی دوش دوستان نیفتاد. خلاصه حرف زد و چندان هم چیز عمدهای نگفت و دستههای گلی هم که به او اهدا کردند را روی حاضران ریخت.
وقتی سوئیس بودید در پانسیونی زندگی میکردید که جمالزاده هر روز میآمده طبقه زیرین همان پانسیون و بیلیارد بازی میکرده. با این نزدیکی چرا آنقدر برای هم نامه مینوشتید؟
جرات نمیکردم. من حتی پیش از آنکه بروم سوئیس بعدازظهرها میرفتم به مجله پولاد به آقای تربتی که استاد ما بود کمک میکردم. دفتر این مجله اول لالهزار بود و قبل از دفتر مجله، کتابفروشی معرفت بود که البته امروز آبلیموفروشی شده است. من هر وقت از جلوی این کتابفروشی رد میشدم نگاه میکردم و میدیدم رجال نشستهاند. نفیسی و... حتی جرات نمیکردم بروم کتاب بخرم وقتی این مردان برجسته بودند. در سوئیس هم بعد از آن نامهنگاریها خیلی طول کشید تا با جمالزاده به گفتوگو نشستم.
شما شاگرد کسی مانند «ژان پیاژه» بودهاید که خیلی میانه خوبی با سینما، ادبیات و... نداشت. چطور برخلاف استادتان به سمت ادبیات، تئاتر و... کشیده شدید؟
روانشناسی پیاژه باب طبع من نبود. روانشناسی او بسیار برپایه منطق بود. بنابراین روانشناسیای که او درس میداد آنقدر راحت از کودکی به بزرگسالی میرفت که تمام کسانی که مخالف او بودند پا به کفشش میکردند. اینکه استاد بزرگ و آدم نازنینی بود درست، ولی روانشناسی او باب طبع من نبود. «هانری ولون» بود که من را تحت تاثیر خود قرار داد. اما گذشته از این چون با پسر و خواهر پیاژه دوست بودم زیاد به خانهشان میرفتم و از خواهرش مطالب زیادی درباره پیاژه میشنیدم. خیلیها به کنایه میگویند فلانی از پیاژه یک بت ساخته. خندهدار است. آخر شما کی هستید؟ علم و دانش این آدم تمام اروپا را در سیطره خودش دارد. حالا ما ناخواسته دانشجوی او بودیم. چون من که نمیدانستم پیاژه کیست یا قرار است استاد ما باشد. این بعضیها طوری حرف میزنند یا آقای فلانی طوری از فرهنگ عامه میگوید که انگار نبض فرهنگ در دستهایش است. اینطوری نیست. انصاف باید داشت. من کجا پیاژه کجا.
خیلی چیزها در سینه من مانده
من قبل از انقلاب تشخیص ندادم که جریان روشنفکری که وجود داشت، جریان مثمرثمر یا پرباری باشد. از قضا روشنفکرانی که امروز میشناسمشان واقعا روشنفکر هستند. کسانی که امروز به آنها برخوردهام و میبینم که چه کرده و میکنند برایم قابل ستایش هستند. واقعا در این روزگار دارند زحمت میکشند. روشنفکران به اصطلاح آن زمانی به نظر شما از نعمات دولت مستفیض نمیشدند؟ فراوان. من واقعا نخواستم هیچوقت این بحثها را مطرح کنم چون واقعا مساله من نیست و از طرفی دیگر ممکن است به سود عدهای دیگر شود. من بسیاری چیزها را میدانم و گاهی به اشاره و کنایه چیزهایی را گفتهام. خیلیها اصلا به همین خاطر با من میانه خوبی ندارند چون خیلی چیزها در سینه من مانده و آنها از این حرفها خبر دارند. ازجمله کسانی که اینطور است و شامل همین جمع، آقای «سایه» است. آقای ابتهاج. آقای ابتهاج یک ماه پیش از آلمان به من زنگ زد. البته قبلش هم همسر و دخترش با من تماس گرفتند. پرسید که کتاب خاطرات من را خواندهای؟ گفتم نه اما دیدهام. بعدها یک نفر به من گفت در این کتاب سایه از شما یاد کرده است. متلک گفته بود. گفته، ستاری فقط برای خوردن آبگوشت به خانه ما میآمد. شما کدام رشتی را دیدهاید که ظهر آبگوشت درست کند؟ خب این حرف سایه را کوچک میکند نه من را. برای من مهم نیست. از من گذشته است که دنبال این حرفها را بگیرم. من نمیخواهم دیگران را به خطر بیندازم. بهعنوان مثال آقای بیضایی وقتی در تئاتر 25شهریور با فرح کیک میبرند و... . از این موضوع بگذریم. من خودم را دور گرفتهام از بازگفت این مسائل اما این دوستان شفیق که میدانند من از خیلی چیزها خبر دارم.











