سجاد عطازاده، مترجم: میرا سابراتنام، استاد روابط بینالملل در دانشگاه آکسفورد، در مقاله «آیا نظریه روابط بینالملل سفید است؟» که در نشریه دانشگاهی Millenium منتشر شده، با بررسی سه کتاب برجسته علم روابط بینالملل- نظریه سیاست بینالملل کنث والتز، پس از هژمونی رابرت کیوهن و نظریه اجتماعی سیاست بینالملل الکساندر ونت- این ایده مهم را مطرح ساخته است که در نظریه غربی و غالب روابط بینالملل، رگههایی قوی از نژادپرستی و سویههای غربی وجود دارد.
نژادپرستی یک ساختار خاص تاریخی در قدرت جهانی مدرن است که نتیجه آن ایجاد سلسله مراتبی در بین انسانها و تایید برتری سفیدپوستان است. این اتفاق دارای پیامدهای مادی و معرفتشناختی گستردهای در زمان حال است که یکی از آنها تولید و طبیعیسازی مواضع سوژهای سفید و نژادی در گفتمان دانشگاهی است. مقاله حاضر چهارچوبی را برای تحلیل «سفید بودن» از طریق مواضع سوژهای و ترکیب بینشهای حاصل از پژوهشهای نژادی انتقادی که به دنبال از بین بردن گرایشهای معرفتشناختی نژادی میباشند، فراهم میکند. در این چهارچوب، موضعیابی سوژه سفید با استفاده از 3 الگوی بههمپیوسته «درونی بودن»، «بیاعتنایی» و «بیگناهی» انجام میشود. مقاله درحقیقت به بررسی این موضوع میپردازد که چگونه این گرایشهای معرفتشناختی محدودیتها و تضادهایی را در نظریه بینالمللی ایجاد میکنند؛ این کار از طریق تحلیل سه متن اصلی روابط بینالملل ایجاد میشود: «نظریه سیاست بینالملل» کنث والتز (1979)، «پس از هژمونی» رابرت کیوهن (1984) و «نظریه اجتماعی سیاست بینالملل» الکساندر ونت (1999). نتایج حاصله حاکی از آن است که معرفتشناسیهای مذکور با انقطاع نظاممند تحلیل نظام بینالمللی و «غرب» از شرایط امپریالیستی واقعی خود، تناقضها و ضعفهایی را در این متون ایجاد میکنند.
طبیعی است زمانی که صحبت از «سفیدی» در روابط بینالملل میشود، آنچه منظور نظر ما است رنگ پوست نویسنده، اهداف آگاهانه یا مبدأ او نیست بلکه شیوههایی است که از طریق آنها مجموعهای از مفاهیم معرفتشناختی، مکانها، مفروضات و تعهدات، روایتهای نژادی از سیاست جهانی را طبیعی میسازند؛ این روایتها سبب ایجاد سلسلهمراتبی در بین انسانها میشوند. البته به علت قلت مطالعات انجام گرفته در حوزه مطالعات پسااستعماری روابط بینالملل، تصوری که از «نژادپرستی» در این علم وجود دارد، در بسیاری از مواقع تنها مترادف با «کنشهای فردی انسانهای بد» فرض میشود و خبری از نگاه به آن بهعنوان پدیدهای ساختاری که به طرق گوناگون به سیاست شکل میدهد، نیست.
ذکر این نکته ضروری است که در دورههای تاریخی پیشین «نژاد» نقش مهمی در مطالعات آمریکایی روابط بینالملل داشت اما بهتدریج از نفوذ و حضور آن کاسته شد تا اینکه در دهه 90 میلادی مطالعه آن از سوی متخصصان روابط بینالملل دوباره مورد توجه قرار گرفت و اکنون در پرتو اتفاقاتی مانند «جنبش جان سیاهان اهمیت دارد» جانی مجدد گرفته است. قرار گرفتن دوباره نژاد در کانون توجه بعضی از رهیافتهای روابط بینالمللی خود را به دو صورت عمده نشان داده است؛ گرایش شق اول یافتن پدیدههای تاریخی نژادپرستانه و بررسی تبارشناختی آنها است که تحولی بزرگ محسوب میشود زیرا شکل معمول و هنجاری برخورد با این پدیدهها «عدم مشاهده و توجه» بوده است. «در نوع دوم اما آنچه مورد بررسی قرار میگیرد وجود سویههای معاصر و متداوم «سفیدی» در نظریه و کنش جاری روابط بینالملل است.» همانطور که مشخص است این مباحث مشابهت زیادی با آنچه حول انتقادات جاری درباره «اروپامحوری» روابط بینالملل انجام میشوند، دارند اما حقیقت آن است آنچه در این مباحث معمولا مورد غفلت قرار میگیرد، این نکته است که خود مفهوم «اروپایی» و «غربی» چهارچوبی است که ذیل «سفیدپوست بودن» قرار میگیرد. بهعلاوه، سفیدپوستی به سلسله مراتب موجود درون جوامع غربی نیز اشاره دارد.
چهارچوبی برای نقشهبرداری از سفیدپوستی
مقاله با استفاده از علم «مطالعات انتقادی نژاد»، نژاد را ساختار قدرت اقتصادی و سیاسی در طول تاریخ میداند. مولف با استفاده از این علم و ترکیب آن با روابط بینالملل، سه معرفتشناسی را در متون عمده موجود در علم روابط بینالملل معرفی میکند: اولین مورد «بی اعتنایی» است؛ درحقیقت آنچه در این متون به چشم میخورد گرایش به چشمپوشی از مبدأ و کارکرد برتریگرایی سفیدپوستی در متون مذکور است. از این گرایش بهعنوان «قرارداد نژادی» یاد میشود و از طریق آن، همانطور که پیشتر بیان شد، از نقش چشمگیر نژادپرستی در برساختن شکوه دنیای مدرن صحبتی نمیشود. دومین نکته معرفتشناسانه موجود در این آثار «درونی بودن» است؛ درحقیقت متون مذکور به دنبال القای این باور هستند که دلیل چرایی این شکوه، در تمدن خود غرب درونی و ذاتی است و درحقیقت ارتباطی با نژادپرستی و سوءاستفاده از داشتههای دیگران ندارد. سومین درونمایه موجود در این آثار، «بیگناهی» است. در متون مذکور تلاش میشود تا نژادپرستی بهعنوان گفتمانی محدود به موارد استثنایی و انگشتشمار معرفی شود که ارتباطی با کلیت تمدن مدرن ندارد.
موضعیابی سوژه
موضعیابی سوژه مفهومی در تحلیل گفتمان است. تحلیل گفتمان با شرایط امکان تولیدات گفتمانی خاص، مانند متون نظری روابط بینالملل، سروکار دارد. این دانش همچنین به نحوه طبیعی شدن و گفتمانهایی مانند اروپامحوری و ترادف آن با عقل سلیم میپردازد. تحلیل گفتمان بهطور خاص به تولید معنا از طریق اشکال تقابل گفتمانی و تولید سوژهها از طریق موضعیابی در برابر سایر سوژهها و اشیا علاقهمنداست. در مطالعه نژاد، گزاره کلیدی این است که یک شکلبندی اجتماعی نژادی، مواضع موضوعی نژادیشده را از طریق گفتمان ایجاد میکند و به سوژهها کمک مینماید تا جهان را با شرایطی که موقعیتهای اجتماعیشان را درون آن تثبیت میکند، درک کند.
نقشهبرداری از موضعیابی سوژهای سفید در نظریه روابط بینالملل
درونی بودن
نگاهی به سه کتاب نظریه سیاست بینالملل، پس از هژمونی و نظریه سیاست اجتماعی بینالملل نشان میدهد که در همه آنها این باور حاکم است که از طریق نظریهپردازی درباره غرب/سفیدها میتوان به درکی کامل از سیاست بینالملل رسید. بهعلاوه آنچه از منظر این متون دغدغه محسوب میشود، بهصورت درونی در این شکلبندی سفید از قدرت تولید میشود. نگاهی نهچندان عمیق به این کتب برای درک این نکته که «سوژه» موردعلاقه آنان عمدتا سفیدها هستند، کافی است. مثلا علیرغم دولتمحوری نظریه واقعگرایی، درحقیقت آنچه برای والتز در کتاب نظریه سیاست بینالملل اهمیت دارد، «قدرتهای بزرگ» هستند، زیرا توزیع قدرت در بین این کشورهاست که نظام بینالملل را تحت تاثیر قرار میدهد؛ درنتیجه با شرایطی روبهرو هستیم که در آن هم قدرتهای مورد بررسی سفید بوده و هم نظام مورد بررسی اروپامحور است. بیشتر مثالهایی هم که در این کتاب به زیر ذرهبین بررسی میروند، اروپایی هستند؛ تنها استثناهایی هم که در این زمینه وجود دارند، ترکیه و ژاپن هستند اما مساله اینجا است که اهمیت ترکیه از آغاز قرن 18 کاهش یافت و ژاپن هم تنها در بازه زمانی 1910 تا 1935 (و نه قبل و بعد از آن) از اهمیت برخوردار بود.
در کتاب «پس از هژمونی» هم با الگویی گزینشی از کشورهای مورد بررسی روبهرو هستیم. این اثر تمرکز خود را روی دولتهای سرمایهداری پیشرفته قرار داده است زیرا این دولتها منفعت مشترکشان بیشتر از سایر کشورها است و آنها ضمن وابستگی متقابل به یکدیگر، درباره نحوه سازماندهی اقتصاد هم دیدگاهی مشترک دارند. تمرکز بیشتر کتاب روی آمریکا و اروپا است و البته در مواردی هم ژاپن بهصورت الحاقی و گهگاه مورد بحث قرار میگیرد. آنچه مولفههای عنصر معرفتشناختی درونی بودن را در کتاب «نظریه اجتماعی سیاست بینالملل» آشکار میسازد مثالهای مورد استفاده، مرزهای زمانی مبتنیبر فرهنگ غرب (مانند 1648) برای تقسیمبندی دورههای زمانی و استفاده از استانداردهای تمدنی غرب برای تقسیمبندی معروف سهگانه فرهنگهای آنارشی است. مساله بعدی که از منظر درونی بودن باید مورد توجه قرار بگیرد این است که در سه کتاب مذکور، تاثیرات مسائل مهم سیاست بینالملل، مانند خشونت، جنگ، تغییر سامانمند و تغییر فرهنگی، تنها روی دولتهای نژادی سفید مورد بررسی قرار میگیرد؛ امری که مثلا در کتاب نظریه سیاست بینالملل با بررسی جنگهای ناپلئونی، جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم روشن میشود.
در کتاب پس از هژمونی هم تمرکز بر همکاری نهادی بین دولتهای پیشرفته و سرمایهداری در قبال رژیمهای نفتی، پولی و مالی است و حتی زمانی که سازمان کشورهای صادرکننده نفت (اوپک) مورد بررسی قرار میگیرد، هدف بررسی تاثیرات آن روی دولتهای پیشرفته است. در «نظریه اجتماعی سیاست بینالملل» نیز ونت بیشتر دغدغه تحلیلی کتاب را روی ظهور فرهنگ کانتی آنارشی در بین دولتهایی متمرکز کرده است که خود را بهعنوان غربی میشناسند. از طرف دیگر، دورههای کلیدی تغییرات هنجاری در روابط بینالملل نیز که منجر بهگذار از یکی از فرهنگهای آنارشی به فرهنگهای دیگر میشوند، در بین دولتهای غربی رخ میدهند. مساله دیگری که باید به آن توجه کرد، این است که در هر سه کتاب مذکور با یک خط سیر تبارشناختی «مصنوع» غربی روبهرو هستیم که از مرزهای غرب فراتر نمیرود. مثلا در کتاب «نظریه سیاست بینالملل» تنها ارجاع تاریخی به قبل از قرن 18، جنگ بین دو دولتشهر یونانی اسپارتا و آتن است. در «پس از هژمونی» هم کیوهن به تبعیت از گیپلین صحبت از پکس رومن، پکس بریتانیا و پکس آمریکا میکند. سه فرهنگ آنارشی مورد استفاده توسط ونت هم خواننده را در بافتار فکری عصر روشنگری غرب قرار میدهند.
بیاعتنایی
منظور از بیاعتنایی در این گفتمان، کتمان و چشمپوشی عواملی است که سبب میشود توجهات به منشأ و بازتولید سلسلهمراتب سیاسی نژادی در نظام بینالملل جلب گردند. درحقیقت این عوامل مکتوم یا طبیعی و عادی میشوند و به آنها بهعنوان مسائلی که قابلیت پژوهشی دارند، توجه نمیشود. مدعای مقاله حاضر این است که اگرچه روابط نژادی امپریالیستی و استعماری پایه، اساس پدیدههای خاصی هستند که این متون مورد بررسی قرار میدهند - رقابت قدرتهای بزرگ، رژیمهای همکاری و پیدایش هویتهای جمعی- اما در این سه اثر مورد بیاعتنایی قرارگرفته، در ابهام پیچیده شده یا در برابر آنها مقاومت میشود. مثلا در کتاب نظریه سیاست بینالملل، تمرکز بر قدرتهای بزرگ غربی در حدفاصل سالهای 1700 تا 1970 است اما در این کتاب اثری از پرداختن جدی به جنبههای استعماری یا نژادی این قدرتها نمیشود و حتی والتز بخش زیادی از فصل دوم کتاب خود را صرف بیاعتبارسازی نظریههای مربوط به امپریالیسم کرده است.
در پس از هژمونی هم مولف سعی کرده است تا به بررسی همکاریهای اقتصادی بینالمللی در غرب بپردازد اما در این کتاب هم منشأ امپریالیستی، اهداف و خشونت تنظیمات اقتصادی حاکم بررسی نمیشوند. مثلا در مطالعه دوران پکس بریتانیا، وقع چندانی به ماهیت استعماری بریتانیا گذاشته نمیشود یا در بررسی رژیمهای نفتی قرن 20 نیز نویسنده سعی میکند تا منشأ و اهداف امپریالیستی را از روایت خود بزداید و بنابراین صحبتی از تصرف امپریالیستی خاورمیانه و حمایت دولتهای غربی از شرکتهای نفتی نمیشود. در کتاب نظریه اجتماعی سیاست بینالملل، ونت به «تعامل» بین دولتهای اروپایی و غیراروپاییها بهعنوان فرهنگ هابزی اشاره کرده و حتی صحبت از «مواجهه اول» بین اسپانیاییها و آزتکها میکند؛ بنابراین نحوه تبلور عنصر «بیاعتنایی» در این اثر متفاوت از دو کتاب پیشین است اما مساله اینجا است که این کتاب هم روایتی مبهم از امپریالیسم ارائه میدهد؛ عملی که به دو شیوه انجام میگیرد. شیوه اول انتزاع شدید واژگان مربوطه است که مثلا در قالب «خود» و «دیگری» انجام میشود. بهعلاوه، نویسنده توجهی به غربی پایه بودن معیارهای لازم برای فرهنگ لاکی- سلسله مراتبی، بروکراتیک و مسیحی- ندارد.
بیگناهی
متون سهگانه مذکور با استفاده از بعد بیگناهی در تلاش هستند تا به «عظمت» ادعایی غرب مشروعیت ببخشند. این بعد بارزترین موضعیابی سوژهای سفید در این آثار است؛ کما اینکه حتی در «نظریه سیاست بینالملل» که انجیل واقعگرایی ساختاری به شمار رفته و مطابق با مبانی واقعگرایی نباید وقعی به اخلاقیات بنهد، تلاش میشود تا سرمایهداری غربی بهعنوان عاملی مفید برای جنوب جهانی تعریف شود. والتز حتی برای نیل به این هدف به تناقضگویی هم میافتد؛ کما اینکه ابتدا ادعا میکند همه قدرتهای بزرگ به دلیل قدرت بزرگ بودن امپریالیستی هستند اما در جای دیگر اظهار میکند که دولتهای سرمایهداری صلحجو و ضداستعمار- و درحقیقت مخالف با امپریالیسم- هستند. والتز حتی آمریکا را نیز یک قدرت صلحجو میداند و دخالت آن در ویتنام و سایر مناطق پیرامونی را تنها یک «انحراف» میخواند. والتز از منتقدان غرب میخواهد که قدرشناس باشند و غنی شدن غرب از طریق فقیر کردن سایر بخشهای جهان را رد میکند و اظهار میدارد که اگر این اتفاق رخ هم داده باشد، نقش چندانی در «عظمت» غرب نداشته و علتالعلل پیشرفت غرب را باید در درون مرزهای خود این کشورها جست.
کیوهن هم در پس از هژمونی اظهار میدارد که رژیمهای همکاری سبب کاهش بعضی از نابرابریهای جهانی شدهاند. روایت کلی کتاب این است که ایالاتمتحده نقش یک رهبر مسئول را در دوران پس از جنگهای جهانی برای متحدان خود برعهده گرفته است و رژیمهای همکاری را ایجاد کرده است که برای همه طرفین سودمند بوده و حتی پس از پایان هژمونی آمریکا نیز به حیات خود ادامه میدهند. نویسنده به این نکته اذعان دارد که ممکن است خطراتی هم در پس این رژیمها وجود داشته باشد؛ کما اینکه در هنگام صحبت درباره رژیمهای نفتی این احتمال را مطرح میکند که رژیمهای هژمونیک نفتی ممکن است سبب استثمار دولتهای ضعیف و فقیر شوند اما مساله اینجاست که این بحث تنها بهصورت فرضی و احتمالی و نه بدون اشاره به مثالهای عینی و علیالارض مطرح میشود. مثلا کتاب در هنگام صحبت از سرنگونی دولت دکتر محمد مصدق از سوی سازمان سیا، ظاهرا مشکل چندانی با این اقدام ندارد و بهجای صحبت از مشکلات اخلاقی مترتب بر این اقدام، آن را نشانگر ابزارهای در اختیار آمریکا دانسته و از منافع رهبری هژمونیک سخن میگوید. «نظریه اجتماعی سیاست بینالملل» هم در پی دفاع از اصل محترم بودن اخلاقی غرب است. البته برخلاف دو اثر پیشین، ونت طیف وسیعتری از درگیریهای استعماری و امپریالیستی را تصدیق میکند، درباره شخصیت خشونتآمیز آنها صریحتر است و به دنبال ارائه توضیحی نظری برای ویژگی مخرب چنین درگیریهایی است اما علیرغم این تصدیقات، از تحلیل نقش سلسلهمراتب نژادی بهعنوان عاملی در این فرهنگهای آنارشی اجتناب میشود زیرا ونت جلوههای خشونتآمیز این برتریطلبی را که در «مواجهه اول» استعمارگران با استعمارشوندگان ظاهر میشود، تصادفی و کمعمر میداند. بهعلاوه، این خشونتها را «غیرعمدی» و نتیجه عدم وجود زبان و فرهنگ مشترک میداند، درحالیکه روایتهای تاریخی حاکی از آن است که در بسیاری از این موارد خشونت پس از راه به جایی نبردن روابط لاکی تجارت، گفتوگو و دیپلماسی ایجاد شده است.
بحث و نتیجهگیری
اگرچه کتاب نظریه سیاست بینالملل مدعی است که در پی نظریهپردازی درباره تعامل قدرتهای بزرگ در یک دوره تاریخی خاص است اما از اینرو که از اذعان به ماهیت نژادی سلسله مراتبی امپریالیسم مدرن ابا دارد، قادر به ارائه تبیینی جامع درباره اهداف خود نیست. در کتاب پس از هژمونی هم همکاریهای اقتصادی درونغربی بررسی میشوند اما مساله این است که توجه چندانی به شرایط تاریخی (پسا)امپریالیستی که چنین همکاریهایی را الزامی میسازند، نمیشود: تهدیدات پیش روی دسترسی ویژه به منابعی که پیشتر فقط در اختیار غربیها قرار داشتند، چالشهای نظامی و سیاسی پرتلاطم ناشی از استعمارزدایی و وابستگی متقابل ناشی از همکاری بین کشورهای پسااستعماری که در اوپک تجلی یافته است. درحقیقت همکاری بینالمللی غربی در این دوره را میتوان تلاشی برای مقابله با شورش دانست. یکی از دغدغههای اصلی ونت در کتاب نظریه اجتماعی سیاست بینالملل، دیگریسازی در مقابل خود توسط دولتهای مختلف است اما آنچه از منظر نظر او دور مانده ماهیت سلسله مراتبی، خشونتآمیز و انحصاری «دیگری» است که زمینهساز ظهور غرب شده است. او همچنین به شرایط تاریخی امپریالیستی هم که زیربنای شیفت بین «فرهنگهای آنارشی» است، بیتوجه است. با توجه به آنچه گفته شد، اکنون این پرسش به وجود میآید که برای رهایی از این وضعیت و بازترسیم مرزهای روابط بینالملل بهگونهای که بتوان بر محدودیتهای نژادپرستانه موجود در آن فائق آمد، باید چه کرد؟ از منظر نویسنده اولویت دانشوران روابط بینالملل باید 1- افسانهزدایی و 2- مرکززدایی از منظرگاه نژادی باشد. برای افسانهزدایی باید روایتها و افسانههای فراتاریخی نژاد زدهای که براساس آنها غرب ماهیتی استثنایی، پیشتاز و مترقی دارد و مردمان آن نقطه عزیمت نظریه روابط بینالملل به شمار میروند، کنار زده شود. برای این منظور میتوان از روایتهای جایگزینی استفاده کرد که به بررسی سهم «غیرغرب» در ظهور «غرب» و نقش خاستگاههای استعماری اعمال حاکمیتی نگاه میکنند و به ویژگی فراملی اندیشه سیاسی میپردازند. راهکار دیگری که برای این افسانهزدایی وجود دارد، تجدیدنظر در تمایز مرسوم در روابط بینالملل بین جنگ و خشونت است زیرا در این طبقهبندی تاریخی رگههایی از نژادزدگی به چشم میخورد. اگر این اصل که روابط بینالملل به مطالعه جنگ- و نه خشونت- میپردازد کنار زده شود، فرصت بسیار خوبی برای بازمطالعه خالی از نژادزدگی به وجود میآید. راهکار دیگری هم که مولف از آن بحث میکند، «مرکززدایی» است که در آن باید وسعت نگاه علم روابط بینالملل به سوژههای خود توسعهیافته و مشتمل بر افراد و مناطق غیرمألوف و پیشتر به حاشیه رانده شود. بهعلاوه مولف پیشنهاد میکند که مثلا میتوان با توجه به این نکته که سیاهپوستان در دوران متمادی در حاشیه قرارگرفتهاند، آنها را به مرکز مطالعه علم روابط بینالملل آورد.