عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: «من خودم یک سبکم. این را بهعنوان اسم کتابم انتخاب کردم و خیلی هم دوستش دارم. میخواستم بگویم من خودم یک سبکی را برای خودم دارم و میدانم بالاخره یک روز نویسنده بزرگی میشوم. خیلی تغییر کردهام و همه این تغییرات را مدیون کتاب و کتابخانهام.» گاهی بعضی سوژهها از دل خبرهایی بیرون میآید که شاید فکر کنی خیلی هم مهم نیستند. روز شلوغی در تابستان همین امسال وقتی داشتم در بین خبرهای کتابی میچرخیدم، خبری را دیدم که تیترش جذبم کرد: «یک زندانی در زندان کتاب نوشت». در متن خبر نوشته شده بود: «این زندانی که اکنون یک نویسنده است به برکت حضور در برنامههای فرهنگی و تربیتی زندان و خدمتگزاری در کتابخانه زندان بهعنوان کتابدار موفق به کتابت داستان زندگی خویش و عبرتهایش با عنوان «من خودم یک سبکم» شده است. این کتاب رمانگونه که درقالب اجتماعی و با همکاری واحد فرهنگی اداره کل زندانهای همدان به چاپ رسیده، در دوران حبس نوشته شده است. نویسنده کتاب معتقد است نوشتن میتواند امید را در انسان زنده نگه دارد و راههای عبور از مشکلات را به او نشان میدهد. وی میگوید: «باید نوشت تا زنده ماند و این کتاب را که حاصل روزهای سخت و ناامیدی زندان است برای آرام کردن وضعیت روحی و نجواهای ذهنی خودم نوشتم. صادقانه میگویم تا قبل از زندان اهل کتاب و مطالعه نبودم و با حضور در برنامههای فرهنگی و تربیتی، فعالیت در کتابخانه، عشق و علاقه به کتاب و کتابخوانی در من زنده شد و اصلا نمیدانم حبسم چگونه گذشت و من چگونه نویسنده شدم. کتاب مذکور در 307 صفحه و دو فصل تدوین شده که اعتبار چاپ اول آن برای 2000 نسخه تامین شده است.»
ماجرای پیدا کردن مهدی
همین چند خط مجابم کرد که دنبال این باشم این نویسندهای که هیچ اسمی در خبر برایش نبود را پیدا کنم. با جاهای مختلف تماس گرفتم تا بتوانم این زندانی را ببینم و با او صحبت کنم. اما در تابستان نشد و نزدیک هفته کتاب که شدیم با پیگیریهای دوباره بالاخره توانستم مهدی سلطانیمودب را پیدا کنم؛ پسری که کتابش را در زندان نوشته بود. همدان زندگی میکرد و دو ماهی از آزادیاش میگذشت، تعریف کردم که چطور خبر نویسنده شدنش را دیدم و خواستم تا از چرایی زندان رفتنش بگوید، انگار برایش سخت است و کمی مکث میکند و میگوید: «دو پرونده دارم. سال 96 برای دعوا به زندان رفتم و سال 1401 هم برای نوشیدنیهای غیرمجاز. برای پرونده اولم 6 ماه و برای دومی یکسالوپنجماه در زندان بودم. 15 تیرماه 1401 دستگیر شدم و 15 شهریور آزاد شدم.» از آزادیاش که میگوید خوشحال است، میپرسم قبل از زندان کتاب میخواندی؟ سریع جواب میدهد: «نه، قبل از زندان اصلا اهل مطالعه نبودم، اما داخل زندان کمی فرق میکرد. شبهای زندان آنقدر دیر میگذرد که تمامی ندارد. برای همین به سراغ کتاب رفتم. یکی از آن شبها که نمیگذشت، به کتابخانه زندان رفتم. تنها جایی که میتوانست سرگرمم کند تا زمان بگذرد. چند کتاب را انتخاب کردم. رمان و کتابهای روانشناسی و... همین کتابها مشغولم میکرد و تا چندماه درگیرشان بودم.»
از رمان شروع کردم
از رمانهایی که خوانده بود میپرسم و میگوید: «رمان «توسکا»، «سیگار شکلاتی» و «اسپرسو» از هما پوراصفهانی. رمان «همخونه»، «تقاص» و خیلی کتابهای دیگری که در آن مدت خواندم و البته کتابهای روانشناسی مثل «تکههایی از یک کل منسجم» پونه مقیمی، «هنر شفاف اندیشیدن»، «هنر خوب زندگی کردن»، «خودشناسی»، «اوضاع خیلی خراب است»، «رازهای روانشناسی تاریک»، «جادوی فکر بزرگ»، «۱۰۰کاری که کاربران موفق انجام می دهند».» کتابهایی که خوانده زیاد است و سعی میکند اسمها را به یاد بیاورد و بگوید، تمام که میشوند، میپرسم چطور به ذهنت رسید که خودت کتاب بنویسی؟ فکر میکند و میگوید: «وقتی کتابها را میخواندم، واقعا به کتاب علاقه پیدا کرده بودم، شبی با یکی از دوستانم در زندان صحبت میکردیم و در حین صحبتها میگفتیم که واقعا با آمدن به زندان از آبرویی که جمع کرده بودیم طی سالها، کم شد. اعتباری که داشتیم کم شد. باید این اشتباهاتی که انجام دادیم را جوری جبران کنیم. کمی فکر کردیم و گفتم باید کاری کنم که اسمم در تاریخ ثبت شود. چند روزی که گذشت، فکر کردم شاید من هم بتوانم کتاب بنویسم. به همان دوستم گفتم و او هم تایید کرد. با کتابهایی که خوانده بودم احساس میکردم میتوانم بنویسم. 50 صفحه را نوشتم و به دوستم دادم تا کتاب را بخواند. به یکی از رابطهای کتابخانه زندان هم دادم که بخواند و آن دو نفر گفتند خوب است. حتی آقای خوشنیت که در کتابخانه زندان بود، میگفت تو کتاب را بنویس من ویراستاری میکنم.»
از شکلگیری داستان در ذهنش میپرسم و برایش مثالی میزنم که اتفاقی معمولی ممکن است برای نویسندهای جرقه نوشتن داستانی باشد، کمی فکر میکند و دوباره برمیگردد به روزهای اولی که وارد زندان شده بود و میگوید: «وقتی وارد زندان شدم، یکماهی طول کشید تا خودم را پیدا کردم. بعد که کتابخانه زندان را پیدا کردم آقای خوشنیت که در کتابخانه بودند گفت تو چون مرتب به اینجا رفت و آمد داری. بیا و رابط کتابخانه شو. از ساعت هفت صبح تا دو بعدازظهر کتابدار کتابخانه شدم. زندانیها را برای کتاب خواندن راهنمایی میکردم و همه اینها باعث شد تا بهسمت کتاب بروم. البته باید بگویم اصلیترین اتفاقی که باعث شد تا کتاب بنویسیم رمانهای خانم هما پوراصفهانی بود. روزنامه هفت صبح هم به زندان میآمد و مصاحبهای از ایشان خواندم که باعث شد به این فکر کنم من هم میتوانم کتاب بنویسم. وقتش را دارم و امکانات این نوشتن داخل زندان هست و در نتیجه همه اینها باعث شد تا داستانم را شروع کنم.»
کتابدار کتابخانه زندان شدم
سوال بعدی را از کار کتابداری که در داخل زندان انجام داد، میپرسم و اینکه چقدر کمکش کرد تا بتواند در زندان سمت و سوی دیگری پیدا کند و خودش را با کتاب از آن محیط جدا کند، میپرسم و میگوید: «حتما سخت بود. اما داخل زندان آدم وقت زیاد دارد. صبح زود که بیدار میشوی باید خودت را مشغول کنی تا وقت بگذرد. اول برای سپری شدن وقت این کار را انجام دادم، اما وقتی داخل کتابخانه رفتم انگار همه چیز تغییر کرد. شاید اگر به کتابخانه نمیرفتم اصلا به کتاب نوشتن نمیرسیدم. محیط تاثیرگذاری داشت. کتاب جلوی دستم بود. همه امکاناتی که میخواستم در کتابخانه زندان داشتم. مثلا برای ویراستاری کتابم، خودم در کتابخانه، کتابی را در مورد ویراستاری پیدا کردم و اصولی کتاب را نوشتم و ویراستاری کردم. بعد کتاب را به آقای خوشنیت دادم. تا او هم ویراستاری انجام دهد. در کل میگویم اگر کتابخانه نبود، شاید مسیرم عوض نمیشد.» میخواهم سوال بعدی را بپرسم که حرفهایش را ادامه میدهد و میگوید: «دلم میخواست عضو کتابخانهای در بیرون زندان شوم، اما شغلم جوری است که زمان زیادی را مشغولم. درحال نوشتن جلد دوم کتاب هستم و حتما کتابخانه میتواند به نوشتن این کتابم کمک کند.»
«جای خالی سلوچ» و «خردهعادتها» برایم دوستداشتنی بود
از شغلی که الان دارد میپرسم و میگوید در میدان بار همدان مشغول هستم و میگوید: «دوست دارم درسم را ادامه بدهم. اما شرایط کاریام جوری است که نمیتوانم. اگر سرم کمی خلوت بشود حتما درسم را میخوانم.» از کتابخوانی بیرون زندانش هم میپرسم که چه کتابهایی را در این دوماه خوانده است و میگوید: «خرده عادتها را دوباره بیرون از زندان هم خواندم، در کنارش جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی را هم شروع کردم و آن را هم دوست داشتم.» برخورد خانوادهاش هم برایش جالب بوده وقتی متوجه میشوند که کتاب نوشته است؛ میگوید: «یک بار که برادرم به زندان آمد، وقتی از پشت کابین اتاق ملاقات با هم حرف میزدیم، برایش گفتم که دارم کتاب مینویسم و باور نمیکرد و میگفت تو که اهل کتاب نبودی، چطور کتاب مینویسی؟ وقتی خبر منتشر شده بود، هیچکدام باور نکرده بودند که من کتابی با 308 صفحه نوشتهام. جوابم هم این بود که تغییر است و پیش میآید.»
تغییر کردم!
تغییرات مهدی سلطانیمودب قبل و بعد آشنایی با کتاب را میپرسم و میگوید: «قبل از کتاب، یکی از خصلتهای بدی که داشتم، عصبانیتم بود، زود عصبانی میشدم. قدرت تمرکز نداشتم. اما کتاب خیلی آرامم کرد و تاثیرگذاشت. قبل از این چیزها، وقتی به زمان خواب میرسیدم، گوشی دستم بود و با همان گوشی سرگرم بودم، اما الان با کتابم خوابم میبرد. این برای خودم یک آرامشی دارد. الان وقتی به روزهای زندان فکر میکنم میبینم که اوایل که درگیر نوشتن کتابم نبودم، شاید در یک ماه 12 یا 13 کتاب میخواندم. بعد که به نوشتن کتاب خودم رسیدم، کمتر شد. شبها در بند روی کاغذ مینوشتم و وقتی به کتابخانه میرفتم تایپ میکردم. اما باز هم میگویم این تغییرات را کتاب برایم به وجود آورد.» وقتی کتاب را مینویسد از طرف زندان میخواهند که زندانیها را به داخل کتابخانه بیاورد و برایشان کلاس بگذارد و از کتابهایی که خوانده است تعریف کند. خودش ماجرا را این طور روایت میکند: «دو جلسهای که کلاس را برپا کردم، زندانیها خوششان آمد و شرکت میکردند. انگار یک کلاس روانشناسی بود. البته زندان کلاس روانشناسی هم داشت، اما علاقهشان به کتاب خیلی زیاد شده بود، از هر بندی روزانه 30 تا 40 نفر میآمدند در کتابخانه و برایشان صحبت میکردم و کتابها را توضیح میدادم.»
میگفتند نمیتوانی کتاب بنویسی
سوال بعدی را به سمت نگاه همبندیهایشان میبرم و از این کتاب خواندنش میپرسم و میگوید: «بعضیهایشان وقتی متوجه شدند میخواهم کتاب بنویسم، میگفتند نویسندگی بلد نیستی و نمیتوانی. از این حرفها زیاد شنیدم اما بعد از اینکه 50 صفحهای نوشتم و نظر چند نفری را هم خواستم، برایشان جالب شد و میخواستند بخوانند و ببینند واقعا خوب است؟ با همین حرفها نظرشان تغییر کرد.» از دیدن نویسندههایی که این مدت کتابهایشان را خوانده است، میپرسم و میگوید: «خیلی دوست دارم پونه مقیمی را ببینم. کتابش بیش از 200 بار منتشر شده است و سوالات زیادی دارم که دلم میخواهد از او بپرسم.»
جلسه در زندان برای اسم کتاب
«من خودم یک سبکم» را به عنوان اسم کتابش معرفی کرده و میگوید: «با دوستم که در زندان بود، درمورد اسم مشورت میکردیم و درنهایت به این رسیدیم که کتاب را بنویسم و بعد از اینکه به پایان رسید، ببینیم به چه چیزی بیشتر ربط پیدا میکند و همان موقع اسم را انتخاب میکنیم. کتابم درمورد یک پسر کرد است که در زندگیاش موفق میشود و الگویی برای زندگی آدمهاست. اتفاقاتش در زندان میگذرد. یک شب در زندان بچهها را جمع کردم و خلاصهای از داستان را گفتم و قرار شد اسم انتخاب کنند. اسمها زیاد بود اما هیچکدام به دلم نمینشستند. همان موقع یادم افتاد چون میخواستم زندگیام را تغییر بدهم، در بیوگرافی اینستاگرامم یک جمله نوشته بودم: «من خودم یک سبکم.» این را دوست داشتم و با وجود اینکه برخی میگفتند شاید طولانی باشد، اما دوستش داشتم و همین انتخاب شد.»
کمکم نمیکنند کتاب چاپ شود
مهدی کتاب نوشته، تغییر کرده، زندگیاش را تغییر داده و خیلی از آن عادتهای بدی که داشته را در سایه کتاب رها کرده، اما مشکلاتی هم دارد که حتما باید رسیدگی شود؛ وقتی از چاپ کتابش میپرسم، انگار تازه داغش تازه میشود و میگوید: «کتاب را در زندان با پرینتری که بود چاپ کردم. یکی از کتابها را به معاون دادستان همدان وقتی برای بازدید از زندان آمد فرستادم، یکی هم به دیوان محاسبات. وقتی این بازدیدها در زندان انجام میشد، رئیس زندان میخواست که من حتما باشم. حتما از کتابخانه بازدید میکردند و میتوانم قسم بخورم که کتابخانه بعد از حضوری که من داشتم و کارهایی که انجام دادم، خیلی شلوغتر شده بود. کتابخانه به یک پاتوق تبدیل شده بود و بچهها بیشتر کتاب میخواندند؛ بازدیدهایی که در زندان انجام میشد، حتما یکی از جاهایی که میدیدند، کتابخانه بود. چون خیلی مرتب شده بود و پیشرفت زیادی داشت. فکر میکنم حدود 13 هزار جلد کتاب، در کتابخانه داشتیم. در مدتی که در زندان این مسئولیت را داشتم این طور بود که هر زندانی که مسئولیتی داشت، یک کادویی را دریافت میکرد. ولی وقتی متوجه شدند کتاب نوشتهام، از چاپ کتابم پرسیدند و من هم گفتم خودم خیلی درآمدی ندارم و اگر کمکم کنید که کتاب منتشر شود خیلی به من لطف کردید. همین باعث شد هدیهای که به زندانیهای دیگر دادند، به من ندهند و بخواهند در هزینه چاپ کتاب کمکم کنند. نامهای برای رئیس زندان نوشتم که هزینه هزار جلد کتاب را به من بدهید؛ چون کتاب را داخل زندان نوشتهام و کارهایش را در آنجا انجام دادم. حتی داخل کتاب هم از زندان نوشته بودم. چند وقت بعد گفتند ما برای 100 جلد هزینه چاپ کتابت را میدهیم، ولی اگر میخواهی هزینههای چاپ بیشتری را بدهیم، باید این کتابت را رسانهای کنیم و بگوییم در داخل زندان کتاب نوشتهای. در پیج سازمان زندانها رسانهای شد و همانجا نوشته بودند که اعتبار چاپ اول آن برای دوهزار نسخه تامین شده است. اما پیگیری که کردم گفتند ما همینجوری این مطلب را در خبر آوردیم تا بگوییم شما در زندان پیشرفت کردی. درصورتیکه زحمت اصلی با خودم بود. من را به وزارت ارشاد فرستادند و گفتند برو آنجا ما هم سفارش میکنیم برای چاپ کتاب، کاغذ یارانهای بدهند. رفتم اما گفتند دیگر این کاغذ را نمیدهیم. الان همهچیز کتاب آمده است و منتظرم تا تامین هزینه شود.»
مصاحبه تمام میشود. باز هم از کمکهایی صحبت میشود که قرار است به او برسد، هم امید دارد هم کمی دلسرد شده است از قولهایی که به عمل نمیرسد. مهدی این روزها کارش زیاد است، هم باید کار شبانهاش در میدان ترهبار را داشته باشد، هم باید جلد دوم کتابش را بنویسد. امید دارد کتابش منتشر شود و رونمایی کتابش را در کتابخانه بگیرد. همان جایی که نویسنده شدن و تغییر پیدا کردن را برایش در پی داشت. امید دارد که روزی به یک نویسنده بزرگ تبدیل شود و همه او را بشناسند. مهدی سلطانیمودب دیگر تغییر کرده به کمکی نیاز دارد و همه ما میتوانیم در این کمکها نقش داشته باشیم. او امید دارد...