عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: روی تابلوی جلوی اردوگاه نوشته شده: «231 کیلومتر مانده به قدس.» میخواهم لبنان را سرزمینی بنامم که هر کیلومتر در آن مهم است، چون کیلومترهایشان با فاصله از فلسطین یا قدس معنا پیدا میکند. اکثر تابلوهای خیابانها، جادهها فاصله تا قدس را نوشتهاند. برای مردم هم این مهم است، مثل همان پسری که در ملیتا میگفت: «20 کیلومتر بیشتر تا فلسطین فاصله نداریم.» قبل از شروع سفر، اسم اردوگاهها را برای خودم ردیف کرده بودم و روی نقشه همه را مشخص. برای اینکه بدانم از کجا شروع کنم و به کجا برسم. میدانستم که حتما باید «عینالحلوه» را در صیدا ببینم. از روز اول رایزنیها را شروع کردم. همه از خطرناک بودن عینالحلوه میگفتند و اینکه نمیشود یکه و تنها به آنجا رفت. بهانهها پشت هم ردیف میشد که آنجا نمیشود رفت و اردوگاهی را در همین بیروت برای بازدید انتخاب کن. برج البراجنه را همان روز اول حضورم در بیروت سر زده بودم، در لیست اردوگاهها هم اسمش را نوشته بودم تا حتما آن را ببینم و بالاخره از بین اردوگاههایی که در آن لیست ابتدایی نوشته بودم، شنبه اسم برج البراجنه را برای «جواد» رابط لبنانی نوشتم. بعد از چند دقیقه گفت: «صفحه اول پاسپورت و حکم ماموریت را هم بفرست.» فرستادم و گفت: «خبر میدهم.»
چند روزی گذشته و ساعت 3:30 عصر دوشنبه شمارهاش در واتساپ زنگ خورد و گفت: «ساعت 4 جلوی خیمهگاه برج البراجنه منتظرم.» اولینبار که اسم اردوگاه را برای جواد بردم، گفت ما در لبنان به اینجا میگوییم خیمهگاه یعنی جایی که فلسطینیها در آن ساکن هستند. سریع وسایلی که لازم داشتم را جمع کردم و آدرسی که فرستاده بود را به تاکسی نشان دادم و زودتر از ساعت چهار رسیدم. ورودی برج بسیار شلوغ بود و دلیلش هم وجود مغازههای متعدد، مثل فلافلفروشی و ترهبار و حتی لباسفروشی در کنار هم بود. موتورهای پارک شده و موتورهایی هم که درحال رفتوآمد بودند، ایستادن برای تماشا و رصد را مختل میکرد، چون هر بار با صدای شنیدن بوقی باید خودت را کنار میکشیدی. ورودی اردوگاه تابلویی است که با خواندنش متوجه میشوی که چقدر مردم اینجا دلتنگ وطنشان هستند، روی تابلو نوشته شده: «به اردوگاه برج البراجنه خوش آمدید؛ ۲۳۱ کیلومتر مانده به قدس!» فاصله این اردگاه تا مرز فلسطین در جنوب لبنان حدود 91 کیلومتر است ولی تا مسجدالاقصی که منظور این تابلو است 231 کیلومتر است. این یعنی امید و میرسیم به آنچه میخواهیم.
پسر شلوارکپوش
تلفنم زنگ خورد و با گفتن اینکه رسیدم سرم را برمیگردانم و بالاخره ناجی این روزهایم در لبنان را میبینم که اتفاقا با موتور هم میرسد، احوالپرسی میکنیم و اشاره میکند که برویم. روبهروی مسجد اول اردوگاه ایستادیم و با چند نفری صحبت کرد و بعد هم شمارهای را گرفت و چند دقیقه بعد پسری شلوارکپوش رسید، سلام و علیکی کردیم و جواد من را معرفی کرد که خبرنگار ایرانی هستم و میخواهم از فضای اردوگاه گزارشی بگیرم، پسر شلوارکپوش سری تکان داد و بعد خواست که چند تماس بگیرد. از ما کمی فاصله گرفت و مردی که جلوی مسجد ایستاده بود نزدیک شد و از جواد علت حضورمان را پرسید و دوباره من را معرفی کرد و وقتی گفت ایرانی، لبخندی بر صورت مرد نشست و به عربی خوشآمد گفت. این استقبال را به فال نیک گرفتم. کوچههای ورودی اردوگاه انگار تنگ و خفه است، شاید دلیلش هم ساخت بدون استاندارد ساختمانها باشد که همینجور بالا رفتهاند و سایهشان باعث میشود هیچ نوری نباشد.
بالاخره پسر شلوارکپوش بعد از تلفنهای متعدد رسید و گفت: «با چه کسانی میخواهید صحبت کنید؟» جواد میخواست حرفهایش را ترجمه کند، گفتم متوجه شدم، بگو با مردم میخواهم صحبت کنم. جواد ترجمه کرد و پسر گفت: «خب همینجا بمانید من آدمها را میآورم و مصاحبه کنید.» قبول نکردم و گفتم میخواهم فضای اردوگاه را ببینم و خودم انتخاب کنم. سری تکان داد و دوباره مشغول تلفن بازی شد. بعد از چند دقیقه اشاره کرد که برویم. بچهها به دور از همه اتفاقهایی که این روزها درحال افتادن است، بازی میکنند و صدای خندهشان فضای خیابانهای باریک اردوگاه را پر کرده است. همهچیز را در فضاهای اردوگاه دارند. همینطور که فضای اردوگاه را میبینم، پسرک شلوارکپوش شروع به صحبت در مورد اردوگاه میکند و میگوید: «این اردوگاه در سال ۱۹۴۸ همزمان با اشغال فلسطین ایجاد شد، چون از همان زمان بود که فلسطینیها مهاجرتشان را شروع کردند، در آن زمان روستایی در بیروت بهنام برج البراجنه وجود داشت که بعدها اردوگاه آوارگان فلسطینی نیز در همین منطقه ساخته میشود، همهشان در این سالها در اینجا هستند.» از تعداد جمعیت حاضر در اردوگاه میپرسم که میگوید: «خیلی آمار دقیقی وجود ندارد، چون هم آوارگان فلسطینی را داریم هم آوارگان سوری، اما خب در این اردوگاه تعداد فلسطینیها بیشتر است. شاید بین 25 تا 30 هزار نفر در اینجا ساکن باشند.»
سرزمینی خفته در قلبها
نگاهم به یکی از مغازهها میافتد که چند مرد جلوی آن نشسته و درحال صحبتند. جواد و پسرک شلوارکپوش وقتی نگاهم را میبینند، متوجه اولین انتخاب میشوند و جلو میروند. معرفی میشوم و میگویم میخواهم با صاحب مغازه صحبت کنم، قصابی دارد اما فضای داخل مغازهاش با تصاویری که از مسجدالاقصی و فلسطین نصب کرده متفاوت شده است. وقتی متوجه میشود که میخواهم در مورد فلسطین سوال کنم، خوشحالی به چشمش میدود و استقبال میکند. از این میپرسم که چند سال است که در لبنان حضور دارد، خودش را موسی ابراهیم دراب معرفی میکند و میگوید: «در بیروت بهدنیا آمدم و 50سالهام. خودم اصلا فلسطین را ندیدم. پدرم 11ساله بود که با خانوادهاش مجبور میشود از آنجا مهاجرت کند.» از تصویری که از فلسطین در ذهنش دارد میپرسم. با اینکه آنجا را ندیده چه تصویری از فلسطین در ذهنش ترسیم کرده است. کمی مکث میکند و با نگاهی به عکسهای داخل مغازه میگوید: «در دو جمله جوابت را میدهم، اگر میخواهی به بهشت نگاه کنی، باید به بیتالمقدس نگاه کنی. برای من تصویر فلسطین اینطور است. انگار بهشت روی زمین است.» همه کسانی که دورمان نشستهاند با لبخند حرفش را تایید میکنند.
از اتفاقات و جنگ اخیر میپرسم و اینکه چقدر دلش میخواست آنجا باشد، دستش را بالا میگیرد و با هیجان جواب میدهد: «عملیات حماس باعث افتخار و سرافرازی است. اسرائیل که همیشه دشمن ماست، کاری کرده که موضوع فلسطین دوباره بهعنوان موضوع اصلی جهان مطرح شود و ما مهمتر از تمام جهان شدیم؛ مهمتر از آمریکا. این اتفاق به فضل جنگ 7 اکتبر افتاده است. وقتی طوفان الاقصی اتفاق افتاد فکر کردیم داریم خواب میبینیم، اما همه چیز واقعی بود. 22 کشور عرب نمیتوانند حتی یک قطره آب به غزه برسانند با اینکه پول و نفت دارند، مردم ما چندین سال است که در غزه محاصره هستند. ما به مردم غزه افتخار میکنیم و به آنها میگوییم که شما خط دفاعی ما در برابر جهان هستید. شما امید ما هستید برای آزادی و انشاءالله آزادی بهدست شما رقم میخورد. در این چند وقتی که از شروع جنگ گذشته، 10 نفر از اعضای فامیل و خانوادهام که در غزه بودند به شهادت رسیدند.» از اطمینانش در حرفهایی که نسبت به آزادی فلسطین میزند، میپرسم که میگوید: «قطعا همینطور است، ما امید داریم و قطعا به فلسطین برمیگردیم، فلسطین کشور ماست. اگر من برنگردم حتما پسرم به آنجا برمیگردد. شما مطمئن باشید که فلسطین آزاد خواهد شد. من این اطمینان را دارم که فلسطین آزاد را میبینیم. همه ما که در این اردوگاه هستیم حتما به وطنمان باز میگردیم. طوفان الاقصی باعث فخر ما بود.» آنقدر شیرین صحبت میکند که اطرافیانمان با کلمات الله الله از حرفهایش استقبال میکنند. سوال آخر را از آرزویی که برای کشورش دارد، میپرسم و بدون مکث میگوید: «اولین آرزویم امنیت و آرامش برای وطنم است، میدانم که روزی آزاد میشود، روزی که به آن نزدیک هستیم و اگر در آن روز دست و پا نداشته باشم حتما سینهخیز به آنجا برمیگردم.»
حرفهایمان تمام میشود و تشکر میکنم و به جواد میگویم لطفا بگو ما ایرانیها همراه شما هستیم و میدانیم که با هم بهزودی در فلسطین آزاد جشن خواهیم گرفت. خوشحال میشود و میخواهد که هم دعا کنم هم از مظلومیت مردم غزه بسیار بنویسم. خواهش میکنم تا از مغازه و عکسهایی که در آنجا گذاشته است، عکس بگیرم و اجازه میدهد. وقتی عکسها را میگیرم و میخواهیم مغازه را ترک کنیم، صدایم میکند و میگوید: «القدس ستتحرر إنشاءالله... .»
تکههای برادر
از پسر شلوارکپوش که انگار الان کمی نسبت به کاری که انجام میدهم، اطمینان پیدا کرده، درمورد اردوگاه و اینکه در چه منطقهای از بیروت واقع شده است، میپرسم و میگوید: «اینجا نزدیک به ضاحیه است، البته میتوانیم آن را در منطقه ضاحیه هم درنظر بگیریم. ابتدا آنقدر بزرگ نبود، اما آنقدر ساختمانهای مختلف ساخته شد و تعداد مهاجران زیاد شد که الان فضای آن به دو کیلومتر رسیده است. البته اردوگاههای دیگری هم داریم که جمعیت آنها زیاد است.»
چرخی به پشت پایم میخورد و برمیگردم و دو پسربچه را میبینم که درحال بازی محکم چرخ را به پایم زدند و خودشان هم پخش زمین شدند، میخندند و در آن حال عذرخواهی میکنند و بعد هم یکی از آنها میگوید: «از ما هم عکس بگیر.» میفهمم که خوردن چرخ به پایم عمدی بوده، چون دیدهاند که با ابراهیم حرف زدهام و بعد هم عکس گرفتم. سری تکان میدهم و عکس میگیرم. جواد و پسر شلوارکپوش درحال صحبت هستند و نگاهم به مغازهای قدیمی میافتد و میخواهم به داخل برویم. اول پسر شلوارکپوش که حالا میدانم اسمش حمدان است، وارد میشوند و توضیح میدهد. صاحب مغازه به استقبالم میآید و دعوت میکند که بنشینیم. تلویزیون کوچکی در مغازه روشن است و شبکه الجزیره درحال گزارش دادن از این جنگ نابرابر. حواسشان به خبرهاست و ما هم چند دقیقهای مانند آنها، الجزیره را نگاه میکنیم که این روزها تبدیل به شبکهای شده است که همه برای پیگیری اخبار غزه به آن استناد میکنند. در داخل مغازه همهچیز دارند، نگاهم روی میز قدیمی است صدایش را میشنوم که اعلام آمادگی میکند برای شروع صحبت و بدون اینکه سوالی بپرسم، میگوید: «میخواهم صحبتهایم را با رحمت به روح شهدای این شهدا و دعا برای شفای مجروحان و سلامتی برای همه کسانی که در راه مقاومت تلاش میکنند، شروع کنم.» محکم صحبت میکند و همین باعث میشود متمرکز به حرفهایش باشم، از عملیات 7 اکتبر میپرسم و میگوید: «آن چیزی که در 7 اکتبر بهدست آمد، معجزه الهی بود. این اتفاق افتاد تا ثابت کند، مساله فلسطین در جایگاه درستی قرار دارد. تا به دنیا بگوید، فلسطین و مردمش موجودیت دارند.» کمی مکث میکند و دوباره حرفهایش را ادامه میدهد و میگوید: «مردم فلسطین صاحب این سرزمین هستند و صاحب حق. بهعنوان یک فلسطینی آرزو میکردم الان در غزه بودم و در قهرمانی نیروهای مقاومت دربرابر صهیونیسم شریک باشم. ما با محور مقاومت هستیم. امیدوارم خدا در تقدیرمان بنویسد مبارزه و شهادت را دربرابر صهیونیسم.» همه کسانی که در مغازه نشستهاند، انشاءالله میگویند و در چشمهای خودش اشک جمع میشود. از آرزویش برای فلسطین میپرسم و میگوید: «آرزو زیاد است. اما ما بعد از طوفان الاقصی دیگر آزادی فلسطین برایمان آرزو نیست، بلکه امید داریم و حتما مطمئن هستیم که به این آرزو میرسیم، آزادی تمام فلسطین و بیرون راندن کل صهیونیسم، امیدی است که ما بعد از عملیات 7 اکتبر داریم و حتما به آن میرسیم. آن کار امیدآفرین بود. اتفاق آن روز، چشمهای از کار مقاومت بود، امروز در محور مقاومت دربرابر صهیونیستها قرار داریم و انشاءالله تمام امکانات موجود است تا پیروزی برای فلسطین و مقاومت باشد.» اشاره به تلویزیون میکنم و اخباری که مدام دارد از غزه پخش میشود و نظرش را درمورد پیگیری این خبرها میپرسم و میگوید: «این دنبال کردن یک دلمشغولی است، واجب است که این کار را انجام بدهیم، تجمعهایی که در سراسر دنیا شکل گرفته است، حمایتهایی که میکنند، همه را پیگیری میکنیم، حمایتهای مردم دنیا، تحلیلها و... همه را پیگیری میکنیم و برای ما این موضوع مهم است.» نظرش را درمورد انتهای این جنگ میپرسم و میگوید: «این جنگ، آغاز یک کنش است نه واکنش. این خیلی موضوع مهمی است. مقاومت این کنش را آغاز کرده است، واکنشهای زیادی نسبت به مقاومت و غزه میبینیم. محور مقاومت مجهز و آماده است، اما انتهای این موضوع کجاست؟ باید خدا را شکر کرد، چون محور مقاومت تا اینجا اسرائیل را شگفتزده کرده است. هر انتهایی که داشته باشد و به هر شکلی که پیش برود بهتر از وضعیت فعلی و قبلی است که دیدیم. یک هماهنگی بین محور مقاومت و رزمندهها میبینیم که چطور پیشمیروند، خدا را شکر آنها معنویت بالایی دارند، اراده دارند. شجاعت دارند. » کمی به تلویزیون خیره میشود که درحال نشان دادن نبرد خونین غزه و تصاویر شهدای آنجاست و میگوید: «وقتی از معنویت میگوییم، یعنی پسری همزمان تکههای برادرش را در دست گرفته و آن را به دوربینهای خبرنگاران نشان میدهد و میگوید ببینید من تکههای برادرم را برداشتم. این فرد چه ارادهای دربرابر این موضوع دارد؟ چه سطح از فرهنگ مقاومت را پیدا کرده، اینها فرهنگ مقاومت را نشان میدهد و شکستناپذیر است، حتی اگر این جنگ و معرکه ادامه پیدا کند و طولانی شود؛ پیروزی با مقاومت عهد بسته است، امروز هیچ صدایی درون غزه نیست که بگوید پرچم سفید را بالا بیاوریم و بگوییم این جنگ ما را خسته کرده است و صلح کنیم. من مطمئنم و میگویم انشاءالله این انتهای کیان صهیونیسم و آغاز آزادی فلسطین است.» برایمان در لیوانهای کوچک قهوه میریزد و اصرار دارد همان موقع بخوریم و حرفهایش را اینطور ادامه میدهد: «من وقتی از آزادی فلسطین میگویم این آرزو نیست، بلکه ما داریم بهسمت این آزادی حرکت میکنیم. از لبنان که میزبان ما در این سالها بود، تشکر میکنم، ما به سرزمین خودمان برمیگردیم. آنجا سرزمین ما، مقدسات ما و سرزمین نزول پیامبران است.» سوال آخر را از تصوری که همیشه در ذهنش برای زندگی در فلسطین داشته میپرسم و میگوید: «من زندگی در فلسطین را تصور نمیکنم، فلسطین در وجود من است و با آن زندگی میکنم، تصور با خیال همراه است، درحالیکه جغرافیای فلسطین در قلب ما حک شده، دوست داشتن فلسطین در خون ما جاری است. امروز فلسطین با وجود 7 اکتبر، دیگر خیال نیست؛ آنجا سرزمین من است من زندگیاش میکنم. وطن من است. انشاءالله خبر پیروزی را بشنویم مطمئنم محور مقاومت پیروز است. لبنان، سوریه، یمن، عراق و ایران هم پیروز هستند و این وعده خداست.» وقتی مصاحبه تمام میشود و میخواهیم خداحافظی کنیم، با جواد صحبت میکند و شیشه آب معدنی را به دستش میدهد و با ذوق شروع به تعریف میکند و بعد بطری را به دستم میدهد. جواد میگوید: «از سفر اربعینی که همین امسال رفته، تعریف میکند و میگوید این بطری آب را یک موکب ایرانی به من داد. ایرانیها خیلی مهربان هستند. من همراه با این چفیه در مغازه یادگاری نگه داشتم از دوستان ایرانیای که در این سفر پیدا کردم. آنقدر با من مهربان بودند که هیچ وقت از یاد نخواهم برد. مخصوصا وقتی میگفتم فلسطینی هستم.» از بطری آب عکسی میگیرم و میگویم: «ما فلسطین و مردمش را دوست داریم و آرزو و امید ما هم آزادی فلسطین است.» سری به نشانه تایید تکان میدهد.
از مغازه بیرون آمدیم و وارد کوچههایی شدیم که باریک است و چون لولهکشی خانهها خراب هستند، همه آنها وارد کوچهها میشوند و تقریبا برخی جاها نمیتوان درست قدم زد. از دور چند بچه را دیدم که درحال پریدن از بلندی روی زمین هستند، نزدیک که شدم پرچم اسرائیل را روی زمین دیدم و آنها را که با هم مسابقه گذاشته بودند تا ببینید کدامشان درست میتواند آن را لگدکوب کند، برای اینکه متوجه بشوم چه کسی این طرح را روی آسفالت کشیده، دور و بر را نگاه کردم. جواد و حمدان به سوپرمارکتی اشاره کردند که یک آقای حدودا 50 ساله جلوی آن ایستاده بود. جلو رفتیم و جواد معرفی کرد و مرد بسیار استقبال کرد و گفت: «خودم خبرنگار هستم، چون اینجا خیلی خبرنگار نداریم. سعی میکنم تا خبرها را خودم بگیرم. پسرم هم خبرنگار است.»
من خبرنگارم!
خودش را ولید موسی معرفی میکند و از حضورش در لبنان میپرسم، میگوید: «من فلسطینی هستم اما در لبنان به دنیا آمدم، پدرم هم متولد لبنان است. اجدادم از فلسطین کوچ داده شدند.» با حسرت این حرفها را میزند و سریع میگوید: «ما هر روز فلسطین را میبینیم، میخواهم زنده بمانم و آزادی آن را ببینم. ما از 1967در اردوگاهها زندگی میکنیم. الان فلسطین را نزدیکتر میبینیم، درست است که از آن دوریم اما نزدیک هستیم و امیدمان بزرگ است؛ البته نه امید به دولتهای عربی که بچههایمان را میکشند و به ما ضربه میزنند. هر بچهای که در فلسطین کشته میشود و خونش ریخته میشود، نمادی از این است که دولتهای عربی ضد ما هستند. ما با مقاومت سرزمینمان را بازمیگردانیم و این را نزدیک میبینیم که در قدس نماز بخوانیم.» از حرفهایش مشخص است که آن روحیه خبرنگاری را بسیار دارد، از امروز غزه و فلسطین میپرسم و میگوید: «این چیزی که الان در غزه میبینند، ما از سال 1948 دیدیم. ما از مرگ نمیترسیم، ما از هیچ چیزی به جز خدا نمیترسیم، ما طرفدار حقیم و حقیقت ترسناک نیست. مبادا فکر کنید این اتفاقی که دارد میافتد ما را میترساند. ما سرافراز هستیم. این اتفاقات ما را به سرزمینهایمان باز میگرداند و من دارم این را به بچههای خودم یاد میدهم و حتی به بچههایی که در این اردوگاه هستند تا برای روزی که قرار است به فلسطین بازگردیم، آماده باشند. همانطور که من از پدرم یاد گرفتم، با وجود اینکه پدرم هم اینجا به دنیا آمد و اینجا دفن شد، اما حب فلسطین را یادم داد، به من یادآوری میکرد که ما روزی به فلسطین برمیگردیم؛ من هم به بچههایم یاد میدهم چون فلسطین سرزمین و شرافت ما است.» از ابتدا ناراحتیاش درمورد کشورهای منطقه را بسیار عنوان میکند و میگوید: «هر قدر که زمان طولانی شود تا فلسطین آزاد شود، همه مردم دنیا متوجه میشوند که فلسطین غصب شده است. کشورهای عربی میدانند رژیمصهیونیستی چه جنایتهایی انجام داده است اما باز هم خودشان را به خواب زدهاند، آنها میدانند صهیونیسم دشمن است، اینکه چه زمانی این کشورها بیدار میشوند را نمیدانم.» درمورد روز 7 اکتبر میپرسم و میگوید: «بعد از 7 اکتبر خیلی احساس خوبی دارم، نسبت به کشورم نسبت به سرزمین و شرافتم؛ چراکه آنجا سرزمین ما است کاری که حماس و نیروهای مقاومت انجام دادند، باعث سرافرازی ما بود و این اولین سیلیای است که اسرائیل بعد از سال 1948 میخورد. امیدوارم هر کشور عربیای که تانک و موشک دارد بتواند نشان بدهد که در حد مقاومت هست. این کاری که مردم غزه انجام دادند مایه فخر همه ماست، هیچ کشور عربیای که تانک و موشک دارد، جرات انجام این کار با اسرائیل را ندارد چون ترسو هستند. همه نگران صندلیها و اموالشان هستند.» از موسی درمورد زندگی در فلسطین میپرسم و میگوید: «آنجا بهشت است برای ما در قرآن نوشته شده است که فلسطین چگونه سرزمینی است؛ سرزمین زیتون، سرزمین لیمو. مصر مادر دنیا نیست، فلسطین مادر دنیاست. فلسطین اگر مادر دنیا نبود، اینطور زمینش نمیزدند؛ همه دنیا غصبش نمیکردند که اولین غاصب اسرائیل است، البته اسرائیلی وجود ندارد. این یک کیان صهیونیستی است که این سالها در حال غصب کردن فلسطین بوده است؛ روزبهروز جلو آمده، اگر این نبود به آن کیان صهیونیسم نمیگفتند. الان نسلی وجود دارد که متوجه نمیشود، کیان چیست؟ کیان یعنی جمعآوریشده! از شرق و غرب به فلسطین آمدند! اما میخواهم بگویم اینها باید برگردند و همه کشورهای عربی که خودشان را به خواب زدند؛ باید بیدار شوند.»
بارها در حرفهایش تاکید میکند که آن سرزمین، سرزمین ما است و باز هم میگوید: «سرزمین ما فلسطین است و تا روز قیامت هم فلسطین باقی میماند؛ سالها خواهیم جنگید تا بتوانیم این سرزمین را پس بگیریم. چون در قرآن هم نوشته شده است و ما هم به فلسطین برمیگردیم.» از کاری که جلوی مغازه اش انجام داده میپرسم، اینکه پرچم اسرائیل را روی زمین کشیده است، با چه هدفی بوده؟ میگوید: «این بچهها را میبینید اینها باید نگاهشان از همین الان روشن باشد و این کیان صهیونیستی را بشناسند، این پرچم را با کمک بچههای حاضر در اردوگاه از فلسطینی، سوری و لبنانی کشیدیم تا این پرچم را لگدمال کنند؛ با شروع این جنگ، حتی بچههای کوچک هم متوجه میشوند که اسرائیل چه جنایتکاری است. این نقشی که روی زمین میبینید را با کمک بچهها با اسپری کشیدیم تا هر کسی که از اینجا میرود آن را لگد کند و همه باید بدانند که پرچم اسرائیل نباید روی آسمان تکان بخورد بلکه جایش روی زمین است.» گفتوگویمان تمام میشود و سروصدای بچهها برای پریدن روی پرچم بیشتر میشود. میخواهیم خداحافظی کنیم که میگوید: «تروهوا بعیدا و نراها قریب» یعنی «ما میدانیم که حتما میرسیم به آزادی فلسطین.»
مغازه کفاشی و مردی که جنایتها را تاب نیاورد
هوا در حال تاریک شدن است، رفتوآمدها به اردوگاه هم انگار بیشتر شده، همه درحال برگشت از کار هستند. المانهایی که از طوفان الاقصی و حمایت از آن بگویند در فضای اردوگاه زیاد است؛ نگاهم به مغازهای میافتد که پرچم فلسطین را به دیوار زده، به جواد اشاره میکنم که به این مغازه برویم. وارد میشود و به پسربچهای که در حال دوختن یک کفش است میگوید که میخواهیم مصاحبه بگیریم، پسربچه میگوید صبر کنید تا پدرم را صدا کنم، تا پسر میرود نگاهم به عکس شیرین ابوعاقله میافتد که کنار پرچم فلسطین به دیوار نصب شده است. مردی حدودا 45 ساله میرسد و خوشآمدی میگوید اما انگار کمی ناراحت است. به جواد میگویم بپرس اگر زمان بدی آمدیم، برویم. ترجمه میکند و مرد اشاره میکند که بنشینم اما خودش ایستاده است. اولین سوال را که میپرسم میگوید: «ناراحتم از این همه جنایتی که هیچکس نمیخواهد آن را بپذیرد. اسرائیل دارد نسلکشی میکند، مردم ما دارند میمیرند...» حرفهایش را نیمهتمام میگذارد و لیوان آبی میخورد و میگوید: «به جز چند کشور همه پشت اسرائیل ایستادهاند، با اینکه میدانند چه جنایتکاری است. این چند وقت چند خبرنگار آمدند که صحبت کنند اما قبول نکردم، تو را قبول کردم چون خانم هستی مثل شیرین.» اشارهای به عکس روی دیوار میکند و میگوید: «این دختر را میبینی، شیرین متمایز از سایر شهدا است. مثل تو خبرنگار است. شیرین خبر درست را نقل میکرد. در جای درستی قرار داشت، چون خودش فلسطینی است. همیشه اخبار درست را منتقل میکرد، برای همین همه فلسطینیها دوستش دارند.» میگویم: «ما ایرانیها هم دوستش داریم.» سرش را تکان میدهد و میگوید: «شیرین روح و ضمیر آزادههای جهان است. ضمیر و روح مردم فلسطین است. او برای همین کارش، جانش را از دست داد. کاش دنیا این جنایتها را ببیند، البته مردم میبینند برای همین است که همه دنیا برای فلسطین جمع میشوند و حمایت میکنند.» انگار از آن ناراحتی اولیه کمی در وجودش کمتر شده است. دوباره به عکس شیرین ابوعاقله نگاه میکند و بعد هم اشارهای به من میکند و میگوید: «گفتی شیرین را دوست داری، تو هم اگر خبر صحیح را نقل کنی، مثل شیرین هستی. همان قدر هم محبوب خواهی شد. خیلی از خبرنگارها در فلسطین هستند که اسم خبرنگار را یدک میکشند اما خبر صحیح را نقل نمیکنند. برای خودشان موضوعی که حقیقت ندارد را خلق میکنند. مثل اتفاقی که الان در فلسطین میافتد.» میخواهم که این موضوع را بیشتر توضیح دهد و میگوید: «حقیقت فلسطین این است که اسرائیل تروریست است. بعضی از خبرنگارها و خارجیها که روح صهیونیستی دارند، حقیقت را وارانه جلوه میدهند. اینها دستپرورده اسرائیل و صهیونیسم هستند. اتفاقی که در فلسطین درحال وقوع است، این است که کشورهای بریتانیا، آلمان، فرانسه و ایتالیا و در راس آن آمریکا که شر بزرگ است، میخواهند جنگ ضدفلسطین راه بیندازند و صهیونیسم داعیهدار است.»
از 7 اکتبر و عملیات طوفان الاقصی میپرسم و میگوید: «کیان صهیونیستی، در جنگ ۷ اکتبر ضربه خورد و تمرکز و آرامشش را از دست داد. برای همین تا این حد خوی وحشیانهاش را رو کرده و این همه کودک و زن را میکشد، چون میداند که شکست اصلی را خورده است. حالا شما هر چقدر که این موضوع را داد بزنید و بگویید، این آدمهایی که چشم و گوششان را بستهاند، نمیبینند. مگر الان همه دنیا در خیابانها نیستید اما آنها اصلا توجه نمیکنند چون دولتهای اروپایی و آمریکایی با آنها هستند. ما مردم فلسطین در جنگ ۷ اکتبر؛ از هرکس که کنارمان قرار میگیرد ممنونیم. از ایران تا حزبالله، یمن، عراق و همه آزادگان جهان که در سراسر جهان قرار دارند و در قضیه فلسطین کنار ما بودند، ممنونیم و به آنها ارادت داریم. امیدواریم با همه این کشورها یک روز در قدس جمع شویم. این را بدانید که پیروزی ممکن نیست مگر با صبر و استقامت که حتما به آن خواهیم رسید.» از مرد تشکر میکنم و باز هم میگویم: «ایرانیها خیلی شیرین ابوعاقله را دوست دارند و او را نماد قهرمانی میدانند.» سری تکان میدهد و میگوید: «یک دوست ایرانی دارم که اینها را برایم میفرستد. این را میدانم و خوشحالم که با خانم خبرنگار ایرانی گفتوگو کردم.»
حمدان و جواد میگویند چون شب شده است، دیگر مصاحبه نکنیم. میگویم کمی بگردیم اگر کسی را ندیدیم و سوژهای به چشمم نخورد، برویم. قبول میکنند. فضای اردوگاه یا به قول لبنانیها خیمهگاه، من را یاد حرفهای حنین که با او مصاحبه کردم میاندازد که میگفت: «فضای اردوگاه هر چقدر هم که خوب باشد که نیست و مشکلات زیادی برای زندگی داریم، باز هم وطن آدم نمیشود و هر لحظه دلت میخواهد به وطنت برگردی و ثانیه به ثانیه را میشماری تا به وطن برگردی.» با دیدن فضای اردوگاه و کموکاستیهایی که دارد حرفش را درک میکنم. اردوگاه را دور زدیم و دوباره برگشتیم به جای اول. از حمدان تشکر میکنیم و به همان تابلوی اول اردوگاه میرسیم. با شنیدن حرف همه کسانی که در اردوگاه بودند، حالا درک این کیلومترها که همه جای لبنان وجود دارد راحتتر است؛ انگار مردم لبنان بیشتر از جاهای دیگر فلسطینیها و دور بودن از وطنشان را درک کردهاند که با شمردن متر به متر میخواهند بگویند رسیدن به وطن دور نیست. خیال نیست. یاد موسی افتادم که میگفت: «تروهوا بعیدا و نراها قریب.»