فاطمه بریمانی ورندی خبرنگار گروه اندیشه: در بخش پایانی از محتوای شش نشســـت پیرامون ایده دانشگاه در اندیشه فیلسوفان غرب، در این شماره به محتوای مراسم اختتامیه این سلسلهنشست میپردازیم. در ادامه متن سخنرانی احمد پاکتچی، نماینده دائم ایران در سازمان یونسکو را میخوانید.
اساسا وقتی میگوییم «وضعیت ایده دانشگاه» یا بهقول من «انگاره دانشگاه» خودبهخود همواره رویکرد انتقادی با مساله همراه است. سعی میکنم بهنوعی گذشته و حال را به همدیگر پیوند بدهم. از قسمتهایی که مربوط به گذشته است، میکوشم با سرعت عبور کنم ولی بههرحال نمیشود برای مروری بر وضعیت انگاره دانشگاه در دنیای امروز این مساله را نادیده گرفت که اصلا ایده دانشگاه از کجا آمده است.
قبل از هر چیزی مایلم به موضوعی اشاره داشته باشم. در مروری بر تاریخ دانشگاه باید به این نکته توجه کنیم که دانشگاه یک پدیده قرون وسطایی است. به نظرم لازم است این نکته در فهم دانشگاه مورد توجه قرار گیرد، چون تصور اکثر کسانی که ما با آنها مرتبط هستیم، غالبا این بوده که دانشگاه یک پدیده مدرن محصول عبور از قرون وسطی و وارد شدن غرب در جهان مدرن است، بنابراین ورود دانشگاه به ایران را بخشی از ورود مدرنیته به کشور میدانم. با توجه به تاریخ و سابقه دانشگاه به عقیده من اشتباهی است که خیلی از محاسبات بعدی ما را نیز دچار خطا میکند. بهصراحت عرض میکنم دانشگاه یک پدیده قرون وسطایی است.
اگر حدود سال 1450 را حد نهایی ورود به دوره جدید تلقی کنیم و به یک اتفاق دیگر در فضای اروپا توجه داشته باشیم که به بحث نیز مربوط است، میتوانیم وارد اسلایدهای بعدی شویم. اتفاق بعدی که به بحث ما ارتباط دارد، پدیدهای است که در فارسی به آن «اصلاح دینی» میگوییم و در فضای مسیحیت و در خود غرب تحتعنوان «رفرماسیون» شناخته میشود، این اتفاق در قرن شانزدهم میلادی افتاده و منجر به تضعیف کلیسای کاتولیک و شکلگیری جریانهای مذهبی شده که در راس آنها مسیحیت پروتستان است. این موضوع هم ارتباط مستقیمی با مساله دانشگاه پیدا میکند که در ادامه به آن اشارهای خواهم داشت.
پدیده «اصلاح دینی» که به آن اشاره کردیم، در قرن شانزدهم موجب شده اساسا مفهوم دانشگاه حداقل در برخی قسمتهای اروپا بهخصوص در آلمان دچار تحول شود. من میخواهم ابتدا عنوان کتابی را مورد توجه شما قرار بدهم. این کتاب اثری از فریدریش شلایرماخر است. شاید دوستان اسم او را بهعنوان بنیانگذار هرمنوتیک فلسفی زیاد شنیده باشند. وی در مساله تاسیس دانشگاههای نوین، نقشی کلیدی دارد که اشارهای به آن خواهم داشت و کتابچه و رساله کوتاهی هم دارد که در سال 1808 تحتعنوان «اندیشههای گاه و بیگاه درباره دانشگاه در معنای آلمانی آن» منتشر کرده است. آن تعبیری که امروز چند بار از آن تحتعنوان «دانشگاه آلمانی» استفاده خواهم کرد، چیزی است که در ادامه دربارهاش بیشتر توضیح میدهم. شلایرماخر در سال 1808 دقیقا به این نکته اشاره کرده که اساسا چیزی به نام دانشگاه آلمانی وجود دارد؛ این نکته مهمی است. او در این رساله کوتاه به نسبت بین دانشگاه آلمانی و جریان رفرماسیون (اصلاح دینی) اشاره میکند، یعنی براساس این توضیحات، دانشگاه آلمانی بهنوعی محصول پروتستانتیسم و اصلاح دینی است.
علاوهبر این رساله، یک کتاب هم از سوی تامس آلبرت هوارد در سال 2006 و حدود 200 سال بعد از رساله شلایرماخر منتشرشده که بهروشنی درباره الهیات پروتستان و ساخته شدن دانشگاه مدرن آلمانی صحبت میکند. او توضیح میدهد که چگونه ظهور جریان پروتستانتیسم و رفرماسیون در شکلگیری دانشگاه مدرن آلمانی تاثیرگذار بوده است، بنابراین نهتنها باید به این نکته توجه داشت که دانشگاه به معنی آنچه ما میشناسیم، محصول دوره قرون وسطی است، بلکه باید به این نکته نیز توجه کرد که در دوره رفرماسیون و با ظهور پروتستانتیسم، در معنی دانشگاه یک بازنگری انجام شده است. خیلی مهم بوده که این نکته زیر ذرهبین گذاشته شده تا مشخص شود در این بازنگری، چه اتفاقی افتاده و چه تاملی صورت گرفته است.
شروع دانشگاه از قرون وسطی بوده و با ظهور رنسانس و بعد رفرماسیون دچار یک رفرم شده است. به همان اندازه که دین مسیحیت دچار رفرم شده، این اتفاق برای دانشگاه هم افتاده اما در فضاهایی که با مسائل، برخورد انقلابی داشتهاند، با دانشگاه هم برخورد انقلابی کردهاند. میخواهم توجه دوستان را به انقلاب کبیر فرانسه جلب کنم. فرانسویها در ارتباط با سیاست و دین، رویکردی انقلابی داشتند و با حرارت زیاد و رویکرد بُرنده با مسائل پادشاهی و دین برخورد کردند. آنها همچنین جریانی دینستیز را در فضای انقلاب فرانسه بهوجود آوردند، به همان اندازه با دانشگاه برخوردی مشابه داشتند. درنتیجه انقلاب کبیر فرانسه و در فاصله سالهای 1793 تا 1806، دانشگاه پاریس تعطیل شد. این نکته بسیار مهم است. دانشگاه پاریس در اثر انقلاب بهمدت 13 سال تعطیل بود. ما همیشه تصور میکردیم دانشگاه، فضایی بسیار مدرن است، انقلاب کبیر فرانسه نیز اتفاقی مدرن بوده و پس از آن باعث شده دانشگاه در فرانسه، جایگاه بسیار قوی و مقتدری پیدا کند؛ درحالیکه برعکس بوده و دانشگاه در فرانسه بر اثر انقلاب سرکوب شده است. این موارد به ما کمک زیادی میکند تا معنی دانشگاه را بهتر بفهمیم. مساله را معمولا وارونه میبینیم و اشتباه متوجه میشویم که دانشگاه چه پدیدهای است و چه نسبتی با مدرنیته، انقلاب کبیر فرانسه و رفرماسیون و همچنین اصلاح دینی دارد، باید تمام این موارد را برای فهم بهتری از دانشگاه مدنظر قرار دهیم.
جالب است بازگشایی دانشگاه پاریس در سال 1806 به دست انقلابیون صورتنگرفته، بلکه ناپلئون این کار را انجام داده است. ناپلئون بهنوعی یک بازگشت در انقلاب کبیر فرانسه محسوب میشود، برگشتن به مونوکراسی و بازگشت دوباره به حکومتی شبهپادشاهی. در این مرورهای خیلی کوتاه جا دارد اشارهای به «جریان روشنگری» داشته باشم؛ جریانی که باعث شد تحول فکری و اندیشگی در فضای اروپا پدیدار و بیشتر با چهرههای مشهور و شاخصی مانند روسو در فرانسه و کانت در آلمان شناخته شود. جالب است که نوعی پیوند بین دانشگاه با جریان روشنگری و مدرنیته دیده میشود. حق داریم جریان روشنگری را یکی از محصولات مدرنیته به حساب آوریم. این جریان تلاش کرده رفرمی در دانشگاه انجام دهد، دانشگاه را بازتعریف و ساختار دانشگاه را از حالت قرون وسطایی خودش خارج کند.
جریان روشنگری کوشیده دانشگاه را وارد ساختار جدیدی کند ولی این جابهجایی، تغییری تدریجی و نه انقلابی است. دقیقا به همین دلیل غالب چهرههای شاخص مثل کانت که ما در این جریان میشناسیم، تحصیلکردگان دانشگاه هستند، در دانشگاه درس خواندهاند، در دانشگاه درس دادهاند. با وجود اینکه نمایندگان تفکر مدرن محسوب میشوند و سردمداران جریان روشنگری هستند، ارتباط وثیقی با دانشگاه دارند. یکی از موردهای مطالعاتی که به نظرم کمک زیادی میکند تا رابطه جریان روشنگری با جریان دانشگاه و رفرم در دانشگاه را بهدرستی و بهتر متوجه شویم، اتفاقی است که در روسیه افتاده. چرا به این موضوع اشاره دارم و آن را مورد مطالعاتی جالبی میدانم؟ به این دلیل که روسیه خیلی دیر وارد جریان مدرنیته شد. مدرنیته تا زمان پتر کبیر اصلا وارد روسیه نشده بود و روسها خیلی دیر به جرگه کشورهای مدرن پیوستند، بنابراین نهادهای مدرن هم در روسیه بسیار دیر شکل گرفتند. ورود دانشگاه روشنگر به فضای روسیه، موردی است که جای مطالعه خاصی دارد. به نظر من این مورد برای فهمیدن دانشگاه و اینکه دانشگاه چگونه نهادی است و چه انتظاراتی از آن میرود، میتواند جالب توجه باشد. بد نیست توجه دوستان را به این نکته جلب کنم که در سال 1834 میلادی در روسیه تزاری تصمیم گرفته شد وزارتخانهای برای آموزش تاسیس شود. آموزش تا آن زمان اصلا از طرف دولت مدیریت نمیشد. این اولینبار بود که تصمیم گرفته شد آموزش از سوی دولت مدیریت شود.
روسها تقریبا حدود بیستواندی سال بعد از آلمان، تصمیم گرفتند یک وزارتخانه برای آموزش ترتیب دهند، البته آموزشی که هم شامل آموزش مدارس و هم دانشگاه و آموزش عالی میشد. جالب است که در همان سال بحثی راجع به این موضوع شکل گرفت که اساسا اسم این وزارتخانه باید چه باشد. درخصوص ارزش مفهومی این اسم جلسهای تشکیل شد و بحث و گفتوگوهایی در آن جلسه صورت گرفت که خوشبختانه متن گفتوگوهای جلسه چاپ شده است. در ادامه خواهم گفت این گفتوگوها کجا به انتشار رسیدند.
درنهایت اسم وزارت جدیدالتاسیس را که متولی امور مدارس و دانشگاهها بود بعد از بحث و گفتوگوهای زیاد، «وزارت روشنگری» گذاشتند. دقت کنید آموزشی که در روسیه رواج پیدا کرد، آموزش با مفهوم روشنگری و مدرنشده بود، نه آموزش با مفهوم پیشامدرن و بهمعنای قرون وسطایی خودش، بنابراین اساسا در روسیه هیچوقت دانشگاه قرون وسطایی شکل نگرفت. روسیه از زمانی که تصمیم گرفت آموزش را مدرنیزه و دانشگاه تاسیس کند، دانشگاههایی از نوع روشنگرانه بهوجود آورد و شکل داد. البته تاسیس چند دانشگاه اصلی روسیه متعلق به قبل از سال 1834 است ولی تفکری که در پشت آن دانشگاهها وجود داشته، همین تفکر روشنگری بوده است.
این مورد مطالعاتی روسیه تصویر بسیار روشنی را به ما ارائه میدهد از اینکه بین دو نگاه به دانشگاه چقدر فرق است. نگاه قرون وسطایی و نگاه مدرن؛ نگاه مدرنی که با جریان «اصلاح دینی» و پروتستانتیسم شروع شده و با جریان روشنگری به اوج خود رسیده است. یکی از چهرههای مهم روشنگری که من بارها راجع به او صحبت کردهام، شخصی به نام ویلهلم فون هومبلت است که در سال 1809 وزیر آموزش دولت پروس (آلمان امروزی) شد. در آن زمان نام این کشور پروس بود. او بعد از روی کار آمدن، اقدام به تاسیس دانشگاهی در سال 1810 کرد که به اسم قیصر وقت در کشور پروس، فریدریش ویلهلم نامگذاری شد. البته بعدها به نام خودش مزین شد و دانشگاه هومبلت نام گرفت. این دانشگاه تا امروز پابرجاست.
افکاری که هومبلت دنبال میکرد برای فهم ایده دانشگاه، بسیار مهم و کلیدی بود، چون دانشگاه روشنگری بهشدت تحتتاثیر افکار او است. یادآور میشوم وقتی او تصمیم گرفت دانشگاه فریدریش ویلهلم را تاسیس کند، از عدهای از دانشمندان پروس ازجمله دو نفر کمک زیادی گرفت؛ یکی از آنها فیشته فیلسوف و اندیشمند معروف آلمان و دیگری شلایرماخر بود که او بهعنوان پدر هرمنوتیک فلسفی شناخته میشود. هومبلت از این افراد برای راهاندازی دانشگاه جدید استفاده کرد.
در بحث دانشگاه فریدریش ویلهلم و اصولا آنچه بعدها به نام مدل دانشگاه آلمانی شناخته شد، نکاتی وجود دارد که فهرستوار به آنها اشاره میکنم؛ ازجمله اینکه هومبلت معتقد بود علم چیزی بهجز فرآیند پژوهش نیست، بنابراین علم بهمثابه فرآیند پژوهش را مطرح میکرد. علم بهمثابه فرآیند پژوهش یکی از ارکان اصلی دانشگاه آلمانی و همچنین یکی از ارکان اصلی دانشگاه روشنگری است. این نکته را در دانشگاه قرون وسطایی نمیبینید. علم در دانشگاههای قرون وسطایی، علم منقول است و علمی بوده که از استادان قدیم نقل میشود. علم در زایندهترین و اجتهادیترین حالت در جریان دانشگاههای قرون وسطایی، علم تفسیری است؛ یعنی فردی در مقام مفسر متنی کهن ظاهر میشود ولی در نگاه دانشگاه آلمانی و دانشگاه پژوهشمحور پیشنهادی هومبلت علم چیزی بهجز فرآیند پژوهش نیست، بنابراین نقلقول افکار گذشتگان در این دانشگاه نقشی کلیدی را ایفا نمیکند. بهتعبیری میتوان گفت مساله اصلی در این دانشگاهها «خواندن» نیست، بلکه «یافتن» است.
نکته دیگری که در راستای پژوهشمحور بودن این دانشگاه مدنظر هومبلت قرار دارد، چیزی است که او تحتعنوان «یگانگی آموزش و پژوهش» دربارهاش صحبت میکند، یعنی او معتقد است آموزش و پژوهش دو روی یک سکه و یک واقعیت هستند. این نظر برخلاف تصور غلطی بوده که اکنون نیز در دانشگاههای ما مرسوم است. ما یک معاونت بهعنوان معاونت آموزشی و معاونت دیگری تحت عنوان معاونت پژوهشی داریم حتی در وزارت علوم نیز معاونت آموزشی و معاونت پژوهشی وجود دارند. این درحالی است که بیش از 200 سال پیش هومبلت و همفکرانش بهعنوان بنیانگذاران دانشگاه مدرن و کسانی که میخواستند در دانشگاههای قرون وسطایی، یک رفرم ایجاد کنند، بر این نکته تاکید میکردند که نهتنها دانشگاه باید پژوهشمحور باشد و نهتنها علم همان فرآیند پژوهش است، بلکه اساسا آموزش و پژوهش دو روی یک سکه و واقعیت هستند. علم و فرآیند پژوهش دو واقعیت قابلتفکیک از هم نبوده و نیستند.
دانشگاههایی که با این اندیشه و خط فکری بهوجود آمدند، در فرهنگ معاصر به دانشگاه پژوهشمحور research) (university شهرت پیدا کردند.
در نگاه هومبلت اینگونه آمده که «در سازماندهی موسسات عالی علمی، همهچیز به این اصل بستگی دارد که علم را باید چیزی تلقی کرد که هنوز تماما کشف نشده و هرگز تماما کشفنشدنی نیست، پس همینطور که هست باید پیوسته آن را جستوجو کرد»، بنابراین یک مسیر تدریجی جستن و یافتن تمامنشده، نوع نگاه این دانشگاهها به علم محسوب میشود. این نگاه فرق زیادی با نوع نگاه دانشگاههای نسل قبلی، یعنی دانشگاههای قرون وسطایی دارد. آنها معتقد بودند علم یک چیز قبلا جستهشده و قبلا یافتهشده است و فقط باید آنها را خواند و یاد گرفت.
اگر یکدفعه پرشی از قرن نوزدهم به قرن بیستم داشته باشم، باید عرض کنم در حد فاصل افکار امثال هومبلت و شلایرماخر که در اوایل نوزدهم شکل گرفته بود تا اواسط قرن بیستم -حدود 150 سال – دانشگاه زمان داشت که در این مسیر حرکت کند. این مسیر نهتنها در آلمان ادامه پیدا کرد، بلکه الگوی دانشگاه آلمانی بهزودی در کشورهای اروپای مرکزی مثل لهستان، چک و مجارستان و البته روسیه در همان قرن نوزدهم گسترش پیدا کرد. علاوهبر کشورهای اروپای مرکزی و اروپای شرقی، آمریکاییها بهطور گستردهای از الگوی دانشگاه آلمانی استقبال کردند. در همان قرن نوزدهم بسیاری از دانشگاههای آمریکایی با الگوی دانشگاه آلمانی و دانشگاه پژوهشمحور تاسیس شدند یا رفرم و خودشان را به دانشگاههای پژوهشمحور تبدیل کردند.
در فرانسه هم دانشگاه پاریس بهخصوص بعد از اشغال فرانسه از سوی پروس دچار خودآگاهی شد و در ساختار خودش بازنگری کلی انجام داد. این دانشگاه تلاش کرد خودش را به الگوی دانشگاه پژوهشمحور تبدیل کند، بنابراین میتوانیم بگوییم از اواخر قرن نوزدهم در دانشگاههای مهم دنیا- حداقل در غرب- کاملا الگوی پژوهشمحور عمومی شده و الگوهای قرون وسطایی را دیر یا زود ترک کرده بودند. تا اواسط قرن بیستم هم دانشگاههای کشورهای مختلف، حدود یکونیم قرن این فرصت را داشتند تا بتوانند الگوی دانشگاه آلمانی را تست کنند و بعد از بررسی ویژگیهای آن در عمل بتوانند تحصیلکردگانی را تربیت کنند که با این الگو پرورش پیدا کردهاند. همچنین کشورها درپی دو جنگجهانی اول و دوم تلنگر مهمی نیز دریافت کرده بودند. جنگجهانی دوم در سال 1945 پایان یافت و تلنگر خیلی شدیدی به جامعه غرب برای بازنگری در علم، آموزش علم، دانشگاه و امثالهم وارد شد. نتیجه این مساله آن بوده که از حدود سال 1950 به بعد، یعنی اندکی پس از پایان جنگ شاهد جریانی هستیم که من نامش را «نقد دانشگاه در قرن بیستم» میگذارم.
ازجمله میتوان به کتاب معروف «کارل یاسپرس» تحت عنوان «ایده دانشگاه» اشاره کرد که به زبان فارسی هم ترجمه شده و تلاش میکند مدلی از دانشگاه ارائه دهد که متناسب با وضعیت کنونی باشد. احساس او این است که بعد از گذشت 150 سال از ایده دانشگاه هومبلتی، زمان آن فرا رسیده که مجددا ایده دانشگاه مورد ارزیابی قرار بگیرد اما اشکال کجا است؟ افراد دیگری تلاش کردند این عیبیابی را انجام دهند. اگر یاسپرس با نگاه فلسفی به دانشگاه مینگریست، افرادی نیز بودهاند که بیشتر با نگاه مدیریتی، جامعهشناسی و امثالهم به دانشگاه نظر میافکندند؛ ازجمله «سوانسون» که در سال 1979 در کتابی، روابط نهاد دانشگاه را با دولت و سیاست بررسی کرد. او معتقد بود دانشگاهها بهشدت از طرف دولتها مورد مداخله قرار میگیرند و این اتفاق به ماهیت و اهداف دانشگاه لطمه وارد میکند. روابط درونی نهاد دانشگاه مورد بررسی قرار گرفت و اشکالات بروکراتیک دانشگاهها به نقد گرفته شد و نسبت بین ساختار دانشگاه با اهداف دانشگاه مورد نقد قرار گرفت. این اقدامات جزء کارهایی بوده که سوانسون انجام داده است. در سال 1992 «نیکلاس لومان» کتابی تحت عنوان «دانشگاه به مثابه محیط» شامل نوشتههای کوتاه به رشته تحریر درآورد. او دانشگاه را از منظر سیستمهای اجتماعی و نظریه سیستمها مورد مطالعه قرار داد و به دانشگاه بهعنوان یک محیط تعامل اجتماعی نگاه کرد. همچنین نقدهای شدیدی را وارد دانست و اعتقاد داشت دانشگاهها از این نظر دچار مشکلات و کاستی هستند و مسیری که باید را طی نمیکنند.
«مری اونز» در اوایل قرن بیستویکم و بهطور دقیقتر، سال 2004، کتابی تحت عنوان «کشتن تفکر: مرگ دانشگاه» نوشت. او در واقع کتابی از سریال مرگها به رشته تحریر درآورد. او معتقد است عواملی موجب شدند دانشگاه اصلا دچار مرگ مغزی شود. اگرچه بدنش هنوز زنده است ولی دچار مرگ مغزی شده. او این عوامل را عمدتا ناشی از بحران بروکراتیزه شدن دانشگاه میداند و اینکه بروکراسی چگونه در دانشگاهها، خلاقیت و تفکر آزاد را از بین برده و باعث شده افکار منجمد شوند.
اونز از نظر اولویتها معتقد است دانشگاهها فشار زیادی میآورند هزینهها به تنظیمات آموزشی اختصاص یابد، در حالی که به خود آموزش عالی بیتوجه هستند. بهجای اینکه برای خود آموزش عالی و پدیده علم هزینه کنند، بیشتر هزینهکردنشان متعلق به تنظیمات، بحثهای اداری و فرمی و امثالهم است.
اگر نگاهی سریع به نقد دانشگاه در ایران داشته باشیم، میبینیم از حدود دهه 70، موجی از نقد درخصوص ساختار دانشگاهی در ایران شروع شده است. البته من از بحث انقلاب فرهنگی اوایل انقلاب اسلامی عبور میکنم، چون بیشتر ناشی از نگاهی انقلابی-ایدئولوژیک بود ولی کسانی آمدند و دانشگاه را از منظر علوم اجتماعی، مدیریت، جامعهشناسی و امثالهم مورد نقد قرار دادند.
زمانی که در ایران تصمیم گرفتند دانشگاه تاسیس کنند، هنگام اتخاذ اولین تصمیمها برای ساخت دانشگاه، دانشگاه یا «اونیورسیته» یا «یونیورسیتی» را چه فهمیدند؟ دوستان عزیز، مساله فقط یک اسم و کلمه نیست. در پشت اینکه کلمه اونیورسیته یا یونیورسیتی را در فارسی چه ترجمه کنیم و چه معادلی برای آن قرار دهیم، یک دریا تحلیل نهفته است. اساسا نشان میدهد ما از دانشگاه چه فهمیدهایم که حالا میخواهیم برایش واژه مناسبی را در زبان خودمان با استفاده از واژگان فارسی یا عربی بسازیم. شاید اولین برابرنهاد یا معادلی که برای دانشگاه در ترکیه و ایران انتخاب شد، ترکیب «دارالفنون» بود. در سال 1846 پادشاه وقت عثمانی دستور داد یک دانشگاه به سبک دانشگاههای غربی مثل دانشگاههای موجود در فرانسه و آلمان، در شهر استانبول، پایتخت آن روز ترکیه، ساخته شده و در آن رشتههای مختلف علوم مدرن مانند فیزیک، زیستشناسی، ریاضیات و پزشکی تدریس شود. اسم این دانشگاه را دارالفنون شاهانه گذاشتند. باز هم تکرار میکنم دارالفنون شاهانه فقط یک اسم برای این نهاد آموزشی نیست بلکه نشان میدهد فهمی که مردم عثمانی از دانشگاه داشتهاند، یک دارالفنون بوده است؛ خانه و مکانی که در آن فنها و رشتههای مختلف حضور دارند و آموزش داده میشوند. درواقع مکانی برای فنون بوده است.
بعدها دارالفنون شاهانه با مدرسه سلطان محمد فاتح در هم ادغام شده و به دانشگاه استانبول تغییر نام دادند. پنج سال بعد از دارالفنون شاهانه عثمانی، امیرکبیر دارالفنون تهران را تاسیس کرد. شاید کمتر کسی دارالفنون تهران را با دارالفنون استانبول مقایسه کرده است.
در سال 1851 میلادی برابر با 1230 هجری شمسی، دارالفنون تهران تاسیس شد. ظاهرا به همان سبک دارالفنون استانبول و با همان هدف شامل رشتههای مهندسی، داروسازی، طب و جراحی و همچنین یکی، دو رشته نظامی مثل توپخانه، پیادهنظام و سوارهنظام شکل گرفت. رشتههای معدنشناسی و صنایع مستظرفه نیز بودند. اگر بخواهیم صنایع مستظرفه را به زبان فارسیِ امروز بیان کنیم، میشود هنرهای زیبا. رشتههای هنری نیز جزء اولین رشتههای دارالفنون تهران محسوب میشدند.
دارالفنون تا سال 1312 و زمانی که تصمیم به ساختن دانشگاه تهران گرفته شد، پابرجا بود. در بهمنماه سال 1312 شمسی، جلسه هیات دولت برگزار شد. آقای علیاصغر حکمت که یکی از متفکران ایران معاصر به شمار میرفت، در آن زمان کفیل وزارت معارف بود. او در جلسه هیات دولت گفت: «البته که در آبادی و عظمت پایتخت شکی نیست ولی تنها نقص آشکار آن، این است که اونیورسیته ندارد.» درواقع بحث بر سر این بود که چرا شهر تهران، اونیورسیته ندارد.
حکمت در ادامه گفت: «حیف است که در این شهر نوین، از این حیث از دیگر بلاد بزرگ عالم واپس مانَد.» یعنی چه؟ یعنی تلقی علیاصغر حکمت این بوده که دارالفنون، اونیورسیته نیست. قرار بود که باشد ولی این اتفاق نیفتاد و دارالفنون نتوانست اونیورسیته باشد و ایده دانشگاه را تحقق ببخشد، بنابراین لازم بود یک اونیورسیته به سبک دانشگاههای کشورهای پیشرفته در ایران ساخته شود. نتیجه این مساله، چند ماه بعد رقم خورد و دانشگاه تهران در سال 1313 شمی تاسیس شد. با چه نامی؟ با نام دانشگاه. این بار اسمش نه دارالفنون بود و نه مانند علیاصغر حکمت از کلمه اونیورسیته استفاده کردند. به دلیل فارسیگراییِ رضاشاه، پهلوی اول، ترجیح دادند یک واژه برایش بسازند و واژه دانشگاه را ساختند.
دوستان به نام دانشگاه و به نماد دانشگاه تهران دقت کنید. دانشگاه را از دانش به معنی علم به علاوه پسوند «گاه» ساختند. گاه را برای ساختن ظرف مکان یا زمان به کار میبریم. طبیعتا در اینجا منظور ظرف مکان است، بنابراین دانشگاه یعنی مکانِ دانش، یعنی همان «دارالفنون».
دارالفنون هم خانه دانش و مکان دانش بود، یعنی همچنان فهم ایرانی از دانشگاه، این است؛ مکانی برای دانش. درواقع همان چیزی بوده که از قبل در مدرسه داشتیم. درس را به وزن مفعله بردیم که در زبان عربی اسم مکان و وزن ظرف است. گفتیم «مدرسه»، یعنی محل درس و مکان درس. اینجا شده دانشگاه، یعنی مکان علم. نگاه ما مکانی است.
جالب اینجاست که همین امروز وقتی میخواهیم راجعبه دانشگاه تهران صحبت کنیم، بلافاصله عکس سردر دانشگاه تهران را بهعنوان محل ورود به دانشگاه تهران نشان میدهیم. یعنی چه؟ یعنی دانشگاه تهران یک محل و مکان است و باید وارد آن شد. چگونه باید ورود پیدا کرد؟ از سردر. درحقیقت وقتی میخواهیم دانشگاه تهران را نمادسازی کنیم، نگاهی مکانی داریم. این نکته اختصاصی به دانشگاه تهران ندارد. چنین نگاهی از دانشگاه تهران به کل ایده دانشگاه در ایران تعمیم پیدا کرده است. من از منظر معناکاوی و نشانهشناسی میتوانم با قاطعیت به شما بگویم درک ما ایرانیان از دانشگاه، درکِ مکانی است. ما دانشگاه را به مثابه مکان دانشگاه میبینیم. این نگاه باعث میشود بهشدت اسیر همان مفهوم سنتی مدرسه و اسیر نگاه مکانمند باشیم. آنچه در مدرسه بود، یک بار در دارالفنون و در دانشگاه برای بار دوم تکرار شد.
«Universitas» در لاتین از «Universus» به معنی تبدیلشده به یک چیز و متحدشده ساخته شده است. خودش از «uni» به معنی «یک» و «versus» به معنی «برگردانده شده» شکل گرفته است. Universitas یعنی مجموعهای از چیزهایی که متحد شده و به یک چیز برگردانده شدهاند، بنابراین وقتی دانشگاه را Universitas یا در انگلیسی University مینامیم، یعنی امور متفرقی که متحد شدهاند. در اینجا اصلا مکان مطرح نیست بلکه مساله متحد شدن و یکپارچه شدن مطرح است.
توضیحی در آثار امثال هومبلت برای دانشگاه آلمانی درباره مفهوم Universitas گفته میشود؛ «گردهمایی متضمن استادان و فراگیرندگان»؛ جایی که استاد و دانشجو با هم یکی و متحد میشوند، بنابراین متحد شدن و یکی شدن استاد و دانشجو، یکی از معانی محوری در مفهوم Universitas است؛ چیزی که ما نهتنها اصلا نمیفهمیم بلکه همواره بر کوس جدایی استاد و دانشجو میکوبیم و همواره سعی میکنیم یک رابطه کلاسیک برقرار کنیم. ما رابطهای که استاد و دانشجو را کلا از هم جدا میکند را مورد حمایت قرار میدهیم.
در راستای همین Universitas، یک فهم دیگری از معنای این یکپارچگی وجود دارد و آن هم متحد شدن رشتههای گوناگونِ علمی است. «چگونه رشتههای مختلف علمی با همدیگر متحد میشوند تا در جهت پیشبرد علم با یکدیگر همکاری داشته باشند؟» این معنی دانشگاه و اونیورسیته است؛ چیزی که اصلا در آن مکان مطرح است. مکان نمیتواند وجود داشته باشد و نیست. موضوع اصلا مکان نبوده بلکه موضوع، نوعی یکپارچگی، وحدت و تعامل است. همین مشکل را در ارتباط با دانشکده نیز داریم. در حالی که «facultas» یا «faculty» در انگلیسی به معنی نوعی قوه، نیرو، توانایی و ظرفیت است، ما «facultés» از فرانسوی را در زبان فارسی به دانشکده ترجمه کردیم؛ مثل آتشکده و میکده که دوباره همان مفهوم مکانی در آن دیده میشود. وقتی وارد دانشگاهی میشویم و میخواهیم راجع به دانشکدههای مختلف صحبت کنیم، دقیقا به دنبال قسمتها و محوطههای فیزیکی دانشکدهها هستیم. مثلا این طبقه برای دانشکده فلان و طبقه دیگری برای دانشکده بهمان است. کاملا نگاهی مکانی و نقشهبردارانه به مساله داریم.
به نظر من، محوریت آموزش و حاشیه بودن پژوهش در دانشگاههای ما محصول همین نگاه وارونه به دانشگاه است. سردرگمی ما در فهم نسبت آموزش و پژوهش نیز محصول همین نگاه بوده؛ اساسا نتوانستهایم با جایی که کار پژوهشی انجام میدهد و آموزش نمیدهد، کنار بیاییم. بعد چیزی به نام پژوهشگاه درست کردهایم. همیشه مشکل داریم و نمیدانیم معادل انگلیسی یا فرانسوی پژوهشگاه نیست، چون معادل ندارد و اختراع ماست؛ اختراعی که معیوب بوده، به همین دلیل در معادلیابی آن سردرگم بودهایم. حرص و طمعی نیز در دانشگاههای مختلف ما وجود دارد که تند و تند پژوهشگاههای مختلف را تاسیس میکنند. همه این موارد به نکتهای برمیگردد؛ اصلا از اول به تعریف درستی نرسیدهایم و توجه نداشتیم پژوهش و آموزش دو روی یک سکه هستند و از هم جداییپذیر نیستند.
یکی از مسائل مهم در نقد وضعیت کنونی دانشگاههای ما، انتظارات از دانشگاه است. هومبلت گفته بود دانشگاه باید از سودرسانی مستقیم به دولت و جامعه معاف باشد. البته توضیح میدهد و میگوید: «منظور ما این نیست که دانشگاه نباید به جامعه و دولت سود برساند بلکه نباید سودرسانی مستقیم اتفاق بیفتد». قرار نیست دانشگاه را تاسیس کنید فقط برای اینکه کارشناس تولید کرده که بتواند پستهای خالی جامعه را پر کند یا به حل مشکلات یک دولت بپردازد بلکه دانشگاه تاسیس میشود تا بتواند معضلات علم را حل کند، علم را پیش ببرد و ارتقا ببخشد و همچنین کشفنشدهها را کشف کند. باید روی این نکته تاکید کرد که سودرسانی مستقیم با مباشرت معین یک آدم مشخص، به دانشگاه صدمه میزند ولی سودرسانی مجموعی و ساختاری، چیزی است که دانشگاه را پیش میبرد. متاسفانه با تمسک به شعارهایی مانند «علم نافع» و تفسیر نادرست از علم نافع، بهشدت دانشگاهها را در مسیر کاربردیسازی افراطی و سودرسانی مستقیم به جامعه و صنعت قرار داده و از مسیر اصلی خودش منحرف میکنیم.
در پایان به پیشینه فرهنگیِ دانشگاه در جامعه ما اشاره میکنم. زمانی که نظامیهها و مدرسه صدر را داشتیم و بزرگانی مانند ابنسینا و شیخ بهایی تدریس میکردند، آموزش عالی در ایران بوده است. تقریبا میتوان گفت نسبت ساختار آنها با دانشگاه کنونی و انتظارات از این دانشگاه، بهندرت مطالعه شده و مورد توجه قرار نگرفته است. نسبت دانشگاههای قرون وسطایی با دانشگاههای ایران که بهشدت میتواند به اصلاح و بهبودِ نگرش ما کمک کند نیز مطالعه نشده بلکه مورد غفلت واقع شده است. غالبا توجهی نداریم که دانشگاه یک پدیده متولدشده در دوره قرون وسطی است. نسبت دانشگاههای آلمانی و دانشگاههای پژوهشمحور یا به تعبیری دیگر، دانشگاه محصول روشنگری با دانشگاههای کنونی ما که میتواند نسبت بین آموزش و پژوهش و نسبت بین دانشگاه و جامعه را تعریف کند، بهشدت دچار ابهامات و ناگفتگیهای فراوان است. البته نسبت بین دانشگاه با جریانهای روز مثل هوش مصنوعی، جهانیشدن و موضوعات بسیار دیگر هم باید مشخص شود. طبیعتا آنها نیز باید بهعنوان تازهترین صورت مسالهها مورد بحث قرار بگیرند. مجموعه این موارد، اقتضا داشتند مرور روی گذشته «انگاره دانشگاه» صورت بگیرد. تا زمانی که نفهمیم انگاره دانشگاه چگونه به وجود آمده و چه نسبتی با جامعه و پیشینه فرهنگی ما دارد، نخواهیم توانست نقدهای درستی را وارد کنیم و در ادامه بتوانیم در مسیر تدارک دیدن و حل این مشکلات حرکت کنیم.