ماکس وبر نماد انسان دانشگاهی در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در اروپاست و یک منزلت معلمی یا الهامبخش برای دانشگاه اروپایی و بهطور خاص دانشگاه آلمانی دارد. در حوزههای مختلف هم اندیشه وبر مورد اقتباس قرار گرفته؛ مثلا مدیریت و اقتصاد، درحالیکه همزمان در فلسفه و سیاست و تاریخ آرای او مورد بحث قرار میگیرد و حتی در حوزه زیباییشناسی هم آثاری دارد. او جزء واپسین اندیشمندانی است که در تاریخ غرب حوزه گفتارشان فراتر از حوزههای تخصصی امروزی دانشگاهی است، یعنی درواقع ماکس وبر مرز دانشگاهی است که در چهارچوب حصارهای تخصصی گرفتار شده و قبل از او نشده است. مرز انسان علمیای است که تا قرن نوزدهم تلاش میشده همچنان از یک حکمتی یا خردی یا معنای اصیلی یا معنایی فراتر از تخصصهایی حرف بزند و از این پس قرار است در دپارتمانهای تخصصی بنشیند و بهمثابه یک متخصص صرفا کار خودش را انجام دهد. ماکس وبر کسی است که تخصصیشدن علم یا ورود به علوم تخصصی را اعلام میکند. این خودش برای او بحرانهایی را به ارمغان دارد . دانشمندان متخصصانی هستند که در یک قلمرو خیلی جزئی و مشخص عمرشان را میگذرانند و چیزی بیرون از آن قلمرو را نمیتوان از آنها طلب کرد و پرسید. آنها از طرح کلی علم، ماهیت زندگی، حقیقت سیاست و هدف انسان در زمین خبری ندارند. ماکس وبر مقالهای دارد که البته سخنرانی و گفتاری است به نام «علم در مقام حرفه» و «سیاست در مقام حرفه» که یکی از مشهورترین آثار حوزه علومانسانی در قرن بیستم به بعد است و یکی از مهمترین آثار خود اوست که دائما به این دو متن و بهویژه به «علم در مقام حرفه» ارجاع داده شده و مورد تفسیرهای متعدد قرار گرفته است و بهنوعی حاصل تلاش فکری اوست. این اثر تقریبا سال پایانی عمر وبر ایراد شده، یکجور وصیتنامه فکری یا حاصل عمر فکری وبر در دانشگاه آلمانی است و محور بحث من همین مقاله مشهور، کلاسیک و اثرگذار است. علم در مقام حرفه یعنی دانشگاه، چون علم بیرون از دانشگاه هم حضوری دارد و هرکسی بهرهای از علم و معرفت دارد. مفهوم عام معرفت منحصر در دانشگاه نیست اما دانشگاه یعنی علم در مقام حرفه. کسی که شغلش را علم قرار داده و در مقام حرفه علم را دنبال میکند، در دانشگاه حضور دارد. ماکس وبر در مقاله «علم در مقام حرفه» میپرسد علم در مقام حرفه چیست و چه کاراییای دارد. پاسخ به این پرسش پاسخ به ماهیت علم در عصر و وضع جدید و قرن بیستم و پاسخ به موقعیت دانشمند در نسبت با سیاستمدار و دین است. همچنین پاسخ به نسبت علم و دین، علم و زندگی، علم و فرهنگ و علم و سیاست است و درعینحال پاسخ به پرسش نسبت دانشگاه و جامعه یا دانشگاه و دولت. مروری میکنیم به آنچه وبر در این مقاله بیان میکند. لازم نیست شما او را عمیق بشناسید اما توجه کنید که او در آغاز مقاله، مقایسهای بین دانشگاه آلمانی و آمریکایی میکند. ترسیمی که اینجا اتفاق میافتد این است که دارد به دانشگاه و دانشجویان آلمانی خبر میدهد که در آمریکا دارد اتفاقی میافتد و دانشگاه جدیدی دارد ظهور میکند و منطق آن دانشگاه، منطق کشف حقیقت نیست و منطق آن منطق بازار و اقتصاد است. در سال 1920 این حرفها را میزند و ما امروز با پوست و گوشت خود احساس میکنیم. دانشگاه در خدمت اقتصاد است و پروای حقیقت ندارد و نظام دانشگاهی در ساختار آمریکایی طبیعتا بر مبنای این ایده جدید تجدید سازمان میشود. این دانشگاه تقریبا شبیه یک کمپانی میشود و آن هاله تقدس علم و معرفت از روی چهره اساتید دانشگاهی برداشته میشود و استاد دیگر احترامی ندارد و به تعبیر وبر، دانشجو احساس میکند که استاد در برابر پولی که ما به او میدهیم، علمش را به ما میدهد؛ چنانچه سبزیفروش در برابر پول به ما سبزی میدهد. دیگر آن مقام و منزلتی که متفکران بزرگ آلمانی یا اروپاییها برای شاگردان خود دارند وجود ندارد. در سنت علمی ما کتابها درباره ادب علمآموزی نوشته شده که دیگر موضوعیتی ندارد، چون دانشگاه یک بنگاه معاملاتی است و بهطور کلی این طرح را مطرح میکند و وارد مساله علم میشود. طبیعتا وبر خودش در این سنت ریشه ندارد اما دارد به ما خبر میدهد که ایده از علم پشت دروازههای شهرهای ماست. میدانیم که امروز آرمانی به این معنا دیگر وجود ندارد و علومانسانی و فلسفه هم به کارگزاران کمپانیهای تجاری تبدیل شدهاند و وبر خیلی پیشتر دارد خبر از این واقعه میدهد. کار وبر در این مقاله این است که ما در این وضعیت علم که اکنون در تمامیت این لحظه تاریخی به سر میبریم، باید چه کنیم و آیا باید برگردیم و معنای اصیل، قدسی، روشنگرانه، پیامبرانه و انتلکتوئلی از علم را احیا کنیم یا این تقدیر را بپذیریم و بعد به چه نحو بپذیریم. او وضعیت علم را در عصر ما تشریح میکند و با مطرحکردن بحثی درمورد تفاوت علم و هنر، به آن نقطه مرکزی صحبتش رهسپار میشود. او میگوید علم شباهتی با هنر دارد. در مقام علم هم دانشمندان درعینحال که تحقیق میکنند، نهایتا منتظر الهاماتی هستند که به تحقیق آنها ایده دهد. همواره در علم و حتی در فیزیک که تکنیکیترین علوم است، الهام جایگاهی دارد؛ چنانچه در هنر دارد. علم صرفا الهامی نیست و مبتنیبر تحقیق روشمند است. تفاوت مهمی بین علم و هنر وجود دارد و آن اینکه ما در قلمرو هنر نمیتوانیم از مفهوم پیشرفت حرفی بزنیم، ولی قلمرو علم قلمرو پیشرفت است. بهعبارتی ایده علم در عصر جدید با مفهوم یا ایده پیشرفت پیوند خورده است. اشکال کار این است که ایده پیشرفت، کار علمی را بهمثابه یک دستاورد شخصی برای منی که اهل علم هستم، بیمعنا میکند، یعنی هیچگاه به حقیقت دست پیدا نمیکنم یا در لحظهای از این تلاش بیپایان برای رسیدن به حقیقت که معلوم نیست کی به انجام برسد دست برنمیدارم. یک دانشمند لحظهای سنگ بنایی میگذارد که از آن عبور میکنند و از میدان بیرون خواهد شد. دانشمند در زمان مرگ یا در پایان زندگیاش به آن نقطه پایانی درک معنای حقیقت نمیرسد و مثل کارگزاری است که چاپلین در عصر جدید بهخوبی بیان کرده، یعنی یک خدمتکار است که در خط تولید پیچ مهرهای را سفت میکند که نمیداند از کجا آمده و به کجا خواهد رفت. معنای حقیقی پدیدهها برای یک دانشمند هرگز آشکار نخواهند شد. او در این لحظه بعد از حدس قبلی و پیش از حدس بعدی، حدسی میزند و میرود. او مثالی از روایت ادیان میزند و میگوید ابراهیم معنایی از زندگی را دریافت کرده و از آن اشباع شده اما یک متخصص در پایان زندگیاش در یک دوی امدادی شرکت کرده که نمیداند پایان آن کجاست. این بحران متخصصان است. او در نقطهای از عالم علم قرار گرفته که معنای حقیقت جهان در آن نقطه یا جزء منکشف نمیشود. فرق بوعلی با متخصص جدید چیست؟ برای او علم در کلیت خودش معنادار بود، بنابراین آن علم معنای زندگی خودش هم بود اما کدامیک از تخصصهای دانشگاهی امروز به زندگی ما معنا میدهند؟ و کسی که تمام عمرش را صرف پیش بردن یک جزء خاص در یک رشته خاص کرده باشد، در پایان کار چه معنایی برای شخص خودش و زندگی و وجود خودش کسب کرده است؟! علم به این معنا مرگ را بیمعنا میکند. مرگ یعنی پایان. این پایان رسیدن به چیزی نیست، در میانه راه از میدان خارجشدن است و وقتی مرگ بیمعنا شود، زندگی بیمعنا میشود. وبر این مساله بحران بیمعنایی علم در عصر جدید که طرح اساسی او برای علم هم هست را مطرح میکند. او میگوید علم بیمعناست که خیلی پارادوکسیکال است. او مروری میکند بر اینکه قبلا علم چه بوده است؛ برای افلاطون علم راهی برای رسیدن به حقیقت نهایی یا غایی عالم است. علم یعنی گذر از این جهان زندگی روزمره و جهان نمودها و تمثالها و مثالها و اشباح و بیرونآمدن از آن غار تاریک و رسیدن به خورشید حقیقت. در نتیجه علم در مقام فلسفه یا فهم فلسفی، رسیدن به حقیقت است و عالم کسی است که به حقیقت جهان میرسد. وبر میگوید در دوره معاصر جوانان به این ایده میخندند و میگویند علم دقیقا همان چیزی است که زندگی روزمره را پشت سر میگذارد و به جای آن یکسری موهومات به ما میدهد. حقیقت همان زندگیای است که افلاطون آن را کنار میزند و به یکسری موهومات رهسپار میکند. این نقدی است که نیچه مطرح کرد. بحران نیهیلیسم همینجا بود؛ یعنی آنچه که هست را بر ما پوشیده کرده و ما را به یک نیستی رهسپار میکنند. این بنیاد نیستانگاری جدید است. این ایده افلاطونی حقیقت دیگر کار نمیکند و ایده علم دانشگاهی ما نیست، پس علم راهی به سوی حقیقت غایی جهان نیست. در عصر رنسانس علم افلاطونی نیست و راهی به سوی حقیقت عالم نیست، بلکه راهی برای فهم راز طبیعت است. داوینچی، بیکن، گالیله یا بسیاری از متفکران عصر رنسانس شورمندانه تصور میکردند که علم چراغی است که ما را به طبیعت بهمثابه آن خاستگاه وجودمان نزدیک میکند و با نمایاندن طبیعت درواقع یک روشنایی بر زندگی ما میاندازد و زندگی ما را سامان میدهد. ما باید بر مبنای طبیعت زندگی کنیم. علم راه رسیدن به حقیقت طبیعت است. ایده عصر رنسانس ایده طبیعت است. خدای این عصر خدای طبیعت است و علم هم به این ترتیب دارد زندگی ما را سامان میدهد یعنی پرده از حقیقت طبیعت برمیدارد و از این طریق معنای زندگی ما را روشن کرده و به آن ما معنا میدهد. متفکران رنسانس بر این قائل بودند که خدا به دو زبان انجیل و طبیعت با ما گفتوگو کرده است. زبان انجیل تفسیرپذیر و مناقشهبرانگیز است و انقلت دارد و نظرات متفاوت است اما زبان طبیعت واضح است، چون به زبان ریاضیات است و میتوان به وضوح آن را شناخت، پس غائله ختم میشود. بشارت آنها این بود که ما از این پس گفتار خدا را به زبان طبیعت بازخوانی میکنیم و به این ترتیب به یک معنای زندگی دست مییابیم. معنای زندگی هم همراستا شدن انسان با طبیعت است. امروز این معنا رنگ باخته و علم میداند که حقیقت طبیعت را نمیخواهد کشف کند. شما در این فرمولها چیزی درباره طبیعت نمیفهمید. فاصلهای که بین نظریه و حقیقت خارجی طبیعتی وجود دارد و آن طبیعتگرایی امروز موهوم است. علم اصلا طبیعت را پشت سر میگذارد و علم امروز در ستیز با آن است و نتیجه عملی آن هم این است که زمین دارد نابود میشود. ایده دیگر این است که علم سبب شناخت خدا و قدرتش میشود. آیا واقعا مردم که به دانشگاه میآیند، به خدا نزدیکتر میشوند و این علم ظهورکرده در عصر جدید آنها را به خدا نزدیک میکند و راه نمایاندن نشانههای خدا در جهان است؟ بهطور کلی این علم خدا را از جهان بیرون میکند. به نحوی درونماندگار میشود جهان را توضیح داد بدون اینکه خدایی داشت. این توهم، توهمی کودکانه است و به قول وبر به جز تعدادی بچه بزرگسال کسی این علم را نمیپذیرد. یکی دیگر از ایدههای عصر روشنگری این بود که نهایتا علم راهی به سوی سعادت حقیقی است. آنها میگفتند بشر تا امروز در تاریکی بوده و با عقل راه سعادت را پیدا میکند. و وبر هم توضیح میدهد که این ایده عصر روشنگری یا کانتی بعد از نیچه بهطور کلی نفسهای آخرش را کشید و پشتسر گذاشته شد؛ اینکه علم بتواند بشر را نجات داده و راه درست زندگیکردن را نشان دهد. بعد وبر توضیح میدهد علم به چه کار میآید و پاسخ میدهد که تولستوی بهدرستی به آن پاسخ داده؛ اینکه علم بیمعناست، چون به تنهاترین و مهمترین پرسش ما پاسخ نمیدهد و آن اینکه چه باید کرد و چگونه باید در عصر جدید زندگی کرد. ما امروز میدانیم که اگر کسی انتظار داشته باشد که دانشگاه به او بگوید چه چیزی خوب است یا حقیقت است یا برعکس، اشتباه کرده. علم غرق در فنسالاری تکنیک است و قرار نیست که چیزی درباره حقیقت به شما بگوید. تمام سخنرانی وبر این است که دانشگاه بازار مکاره هم هست و در دانشگاه ما بسیار داریم کسانی که در لباس پیامبران میخواهند در کرسی دانشگاه ظاهر شوند؛ طعنهاش هم به مارکس یا روشنفکرانی است که ضد دین هستند، اما لحن پیامبرانه دارند. استاد یا معلم دانشگاه شأن الهامبخشی به دانشجو ندارد و اگر در این شأن قرار گیرد، دارد از موقعیتش سوءاستفاده میکند. چیزی برای اینکه تو چگونه زندگی کنی، بهتر یا بدتر است، در علم وجود ندارد. طرح وبر از علم پذیرش تراژیک وضع بیمعنایی در عصر حاضر است. این پذیرش تراژیک غیر از آن وضع علم آمریکایی است که خوشامدگویانه این وضع را میپذیرد و بحرانش را درک نمیکند. دانشمند آمریکایی مسالهای ندارد اما وبر میفهمد چیزی از دست رفته و علم تهی شده است، اما در برابر این تهیشدن به ما امید نمیدهد به چیزی که این جای خالی را پر کند. تقدیر ما پذیرش این وضع است و از اینجا کار ما شروع میشود و پذیرش این وضع، مسئولیت بزرگی است. هرکسی حاضر به پذیرش آن نیست، بنابراین ما را فریب میدهد و به قول نیچه که درباره کانت از اصطلاح کشیشان نقابدار استفاده میکند و میگوید اینها دین را نقد میکنند، ولی به نقابی و درواقع همان کشیش هستند. او میگوید نقابها را کنار باید گذاشت. وظیفه علم و دانشمند این است که در خدمت علم باشد. علم نباید جوانان را منحرف کند و بگوید حکمتی دارد که به زندگیشان معنا میبخشد. علم و دانشمند بماهو دانشمند به این منظور چیزی ندارد و باید شما را آگاه کند که چیزی ندارد. اگر کسی دنبال دین است باید به کلیسا برود. دانشگاه در وضع جدید به این صورت است. بعد نهایتا مطرح میکند که در این وضعیت، اگر علم به نحو ایجابی هیچ خدمتی به زندگی ما نمیتواند کند، پس چه کاری میتواند انجام دهد؟ علم قرار بود یک پرتو نوری بر زندگی ما بیندازد و هدف ما را مشخص کند اما نمیتواند بگوید معنای زندگی شما چیست و ز کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ در مقدوراتش نیست، به آن نمیتوان منضم هم کرد. برخی که طرح علم دینی دارند، میگویند این علوم فیزیک و اینها خوب است، فقط اولش بگویید خدا اینها را آفریده و اینها به سوی خدا میروند. این مساله را حل میکند اما واقعا اینها به علم نمیچسبد و مشکل بیمعنایی دنیا حل نمیشود. وبر نمیگوید چه کار میخواهید کنید یا نمیگوید زندگی بیمعناست، چون این یک قضاوت ارزشی است؛ او میگوید شما هر کسی که هستید، این وضعیت علم است، پس تکلیف خود را با آن معین کنید. حالا شما میتوانید راجعبه این امر بهصورت مسئولانه فکر کنید. این طرح تخصصیشدن بحران تخصصیشدن علوم است، چون در آن زمان تخصصیشدن علوم یک دستاورد فرض میشده و وبر دارد نشان میدهد اتفاقا این کار یعنی بیمعناکردن علوم و پسرفتن وحدت آن. شأن معلم این است که مثلا فارابی در «احصاءالعلوم» علوم را تقسیم کرده و در وحدت خودش به ما توضیح میدهد. این شأن فیلسوف، حکیم و ماوراءالطبیعه است. علم جدید حکمت ندارد و طرح وحدانی برای علوم دیگر وجود ندارد و هر کدام از تخصصها بدون هیچ چشماندازی که بتوانیم متصور شویم، جلو میروند و هیچجا به وحدت نمیرسند. هیچ عقلانیت یکپارچهای در پس علوم نیست. این کابوس دیستوپیایی که در فیلمهای آمریکایی و رمانهای جدید ترسیم میشود که تکنولوژیها بر ما تفوق پیدا میکنند، ترسیم تخیلی همین وضعیتی است که حادث شده و الان این علم نیست که در خدمت ماست، بلکه ما در خدمت علم هستیم. کسی پشت این سیر پیشرفت علوم ننشسته است. درست است که برخی قدرتها از آن بیشتر استفاده میکنند اما همانها هم نمیدانند که این علم فناوریها و ارتباطات جدید ما را به کجا خواهد برد و جهان را چه شکلی خواهد کرد! واقعا آیا علم جدید زندگی بشر را آسانتر کرده است؟ این سوال بزرگی است. زمانی توهم این بود که علم زندگی را بهتر خواهد کرد، اما امروز میدانیم که اینطور نیست و بنیانهای زندگی انسان در مخاطره است و جلوی آن را هم نمیتوانیم بگیریم، چون خودش دارد جلو میرود. ممکن است بحرانهای اخلاقی ایجاد شود که دیگر دانشمندان هم نمیتوانند کاری برای آن کنند. قبلا فیلسوفان درباره عواقب اتفاقات صحبت میکردند اما الان 50، 60 سال است که آنقدر روند علم شتاب بالایی گرفته که اصلا دیگر عقب افتادهاند که بتوانند دربارهاش صحبت، بازاندیشی و نقادی کنند و مخاطراتش را بشناسند و علم بیپروا جلو میرود و این همان وضع بحرانی ماست. در این وضعیت وبر میگوید که علم بیکار هم نیست. علم دستکم جهان ما را بر ما واضح میکند. کار علم ایجاد وضوح است. علم نمیتواند بگوید هدف تو از زندگی چه باشد. هایدگر از وبر وام میگیرد و در جایی میگوید در این وضعیت مگر اینکه پیامبری باز بیاید و بگوید چگونه باید زیست و چه باید کرد، یعنی ناجی برگردد و به ما پاسخ دهد.
علم نمیتواند هدف حقیقت یا سعادت را مشخص کند، اما ابزار رسیدن به سعادت را میتواند به ما نشان دهد. در علومانسانی رابطه بین هدف و فلسفه در اندیشه وبر، بحث عقلانیت ابزاری است و کلا عقلانیت جدید را در مقام عقلانیت ابزاری میفهمد. در اینجا غایت طرح نمیشود و مفروض گرفته میشود. اینکه این مفروض از کجا آمده، وبر میگوید اینجا عرصه جنگ خدایان یعنی ارزشهاست. ضمنا خدایان با هم جمع نمیشوند؛ گاهی هر چیزی که زیباست، ضرورتا خوب نیست یا برعکس. این تعارضات بحران زندگی انسان است. صحنه واقعی زندگی انسانی صحنه مبارزه خدایان با هم است که در قلمرو علم اتفاق نمیافتد. شما بهمثابه یک انسان میتوانید در تعهد یکی از این خدایان باشید اما در مقام علم کار حرفهای این است که شما فارغ از این تعلق و فارغ از این بستگی و دلبستگی باشید، چون علم جدید نمیتواند راهی باز کند و نزاع خدایان را حل و فصل کند. در مقام علم شما میتوانید به این نزاع وضوح ببخشید و بگوییم برای رسیدن به این هدف، راهش و ابزارش این است و تبعات انتخاب آن هم اینهاست؛ مثلا اگر میخواهید ارزشهای دینی خود را از تلویزیون ترویج کنید، تلویزیون و مناسبات رسانه جدید این است؛ حالا میخواهید استفاده کنید بکنید، کار من این نیست که بگویم چه کار کنید، ولی میتوانم بگویم کجا رفتید! علم میگوید برای هر هدفی نباید از این ابزار استفاده کرد. استفاده از این ابزار تبعات خودش را دارد. اگر شما برای حاکمیت دین از نظام سیاسی جدید مثلا پارلمان استفاده میکنید، بدانید که ماهیت و تبعات آن چیست. اینجا دیگر روشنفکری دموکراسیخواهی که مبشر آزادی انسان در برابر دین است، عوامفریبی است و او باید فقط بگوید دموکراسی این است و شما اگر میخواهید آن را با سنت دینی جمع کنید خودتان میدانید اما حداقل بدانید که چگونه است. از طرفی علم میتواند به شما بگوید ایدهای که دارید، تاریخی دارد و آن را برای شما باز کرده و واضح کند. هر هدفی که شما اتخاذ میکنید، میتواند نقادانه تاریخچه آن را بیان کند، اما نه اینکه بگوید خوب است یا نیست. علم میتواند به قلمرو اهداف در حد یک رقیب نزدیک شود و این شکل رقیقشدهای از ایده عصر روشنگری بوده و نهایتا کار علم شناخت تاروپودهایی است که زندگی ما را ساخته. ما تحت شرایطی داریم زندگی میکنیم و انتخابهای سیاسی و ارزشی داریم، بنابراین باید این شرایط و عناصر این جهان جدید مانند دانشگاه، دولت و رسانههای جدید را بشناسیم. یعنی شما میخواهید به هر خدایی خدمت کنید بدانید که دارید در این بستر کار میکنید. شما باید بدانید این خدا چه نسبتی با این اقتصاد دارد؟ مثلا نگویید اقتصاد را مردمی کنید، بعد به اقتصاد خصوصی تبدیل شود. از ابتدا باید بدانید که چه چیزی را در عصر جدید انتخاب میکنید. شما باید تاروپودهایی که زندگی ما را مقید کرده و ساخته، بشناسید.
در این ظرف زندگی به هر سمتی میخواهید بروید به شما مربوط است، نه علم، گرچه آگاهی در انتخاب شما موثر بوده اما تاثیرش غیرمستقیم است. در یک جمعبندی کوتاه طرح وبر در عصر جدید یعنی وضع حاضر، فهم و پذیرش مسئولانه وضع تراژیک علم در این دوره است و تخصصیشدن یعنی بیمعناشدن علم و جدایی علم از زندگی یعنی بیرون افتادن علم از زندگی. برای هراکلیتوس، علم متن زندگی بود اما برای حکیمان بزرگ قدیم علم عین زندگی و حکمت آن بود. امروز علم نسبت وثیقی با زندگی ندارد. دانشگاههای ما با دیوارهای قطور از جامعه دور افتادهاند. تکنیکها میخواهند مساله تخصصیشدن را حل کنند مانند میانرشتهایها که تکنیکهایی جدید را بر قدیمیها اضافه میکنند اما درنهایت چیزی از طرح وحدانی علم ظاهر نمیشود. در این جهان همهچیز بههم مربوط است و با این تمهیدات و ترفندها مشکل بیمعنایی علم حل نمیشود. از آن طرف با استارتاپها و موسسات واسط دانشگاه بهسوی جامعه نمیرود. دانشگاه در خدمت اقتصاد قرار میگیرد اما باید پرسید این خوب است؟ و دانش نمیتواند به این سوال پاسخ دهد آیا خوب است که دانشگاه خادم اقتصاد شود؟
البته وبر اینجا در مقام تفکر میگوید آیا رسالت علم خدمت به دولت و ارزشهای مرکزی حاکم است؟ در اروپا یک دورهای چنین بود و دیگر چنین کارکردی ندارد، چون سیاست در مقام حرفه از علم در مقام حرفه تفکیک شده است. علم قرار نیست که سیاست رایج را تایید یا توجیه کند و قرار هم نیست که آن را رد یا نفی کند؛ مثل رسالتی که روشنفکران برای خود قائل هستند و فکر میکنند رهاییبخش آنها به سوی آزادی هستند. با این تمهیدات استارتاپ و این شکافی که بین زندگی و جامعه ایجاد شده درست نمیشود. در پذیرش این وضع میتوان بدون ادعا اندک کارهایی کرد، یعنی دانشگاه نمیتواند جامعه را هدایت کند یا به سعادت برساند و استادان دانشگاه هم نباید فکر کنند منزلتی فراسوی مقدوراتشان دارند.
شماره ۳۹۴۵ |
صفحه ۱۵ |
اندیشه
دانلود این صفحه
سخنرانی حسین شهرستانی، معاون پژوهشی پژوهشکده فرهنگ و هنر اسلامی درباره ایده دانشگاه در اندیشه ماکس وبر
در علم دچار وضعی تراژیک هستیم