سعید نجاتی، نویسنده و کارگردان:به رسم عادت، رخدادهای جشنوارههایی که در آنها حضور پیدا کردهام را نوشتهام. لذت نوشتن درباره سفر جدید سینمایی، یادآور همه آن خاطرات و البته همان مسیری است که از ابتدا نوشتهام. همواره هدفم این بوده اگر عزیزی قصد سفر به جشنوارهای را داشت، آشنایی بیشتری با فرآیند رسیدن به جشنواره را داشته باشد. با یک جستوجوی ساده در گوگل، یادداشتهای قبلیام قابل دسترسی است. این بار اما برخلاف جشنوارههای اروپایی یا شرقی که درموردشان نوشتهام و «بینالمللی» بودهاند، درباره جشنوارهای میخواهم بنویسم که «ملی» است. جشنوارهای در افغانستان. حتما نوشتن از جشنوارهای سینمایی در افغانستان آن هم پس از روی کار آمدن حکومت جدید افغانستان، هیجانانگیز است.
بیستوچهارم مرداد ماه، سالروز ورود طالبان به کابل، روز «فتح کابل» نامیده میشود. حکومت جدید این روز و روز نهم شهریور که روز اخراج آخرین آمریکایی از این شهر است را تعطیل عمومی اعلام کرده است. طالبان به همین مناسبت، جشنوارهای با نام «دید نو» به راه انداخته است. گرچه امسال تاریخ برگزاری جشنواره از یکم تا هشتم شهریور است اما با صحبتهایی که با مسئولان جشنواره داشتم، بناست از سال آینده سه اتفاق بیفتد؛ 1-جشنواره از روز فتح تا روز اخراج، یعنی از 24 مرداد تا 9 شهریور ماه برگزار شود. 2-بخش فیلمهای بلند نیز به آن اضافه گردد و 3- جشنواره در سطح بینالمللی برگزار شود.
سال گذشته این جشنواره با همکاری مشاوران ایرانی ابتدا در بخش آموزش جهت تولید فیلم کوتاه و سپس نمایش همان تولیدات در جشنواره برگزار شد. امسال هم بر همین منوال از حدود هشت ماه پیش، آموزشها جهت تربیت فیلمسازان جوان و تولید فیلم در زمینه فیلمنامه، کارگردانی، تدوین، فیلمبرداری، نورپردازی و مستندسازی آغاز شد. اساتید این دوره از میان فیلمسازان و مدرسان مطرح ایرانی به کابل دعوت شدند. طبق گفته مسئولان «موسسه هنری رسانهای موج» بیش از یکصدنفر از این دورهها بهره بردهاند.
حضور در جشنواره
اواخر تیرماه توسط یکی از دوستانم (هادی آقاجانی) برای حضور بهعنوان یکی از اساتید دورهها، گفتوگویی با من صورت میگیرد. به دلیل کارهای نیمهتمام، نمیتوانم در آن حضور پیدا کنم. یک ماه بعد، پروسه آموزش به اتمام میرسد و فیلمسازان جوان برای ساخت فیلمهایشان آماده میشوند. این بار فرصت مغتنمی پیش میآید تا برای منتوری (استاد راهنما) این بچهها آماده سفر به کابل شوم.
از ویزا تا پرواز
صدور ویزای افغانستان برای کسانی که قصد سفر به این کشور را دارند، یک ماه و به صورت توریستی است. قیمت ویزای فوری 150 دلار و ویزای عادی 100 دلار است. البته ویزای عادی بیش از سه روز زمان نمیبرد. قیمت بلیت هواپیما به کابل بسته به زمان سفر متغیر است ولی میانگین بین 400 الی 500 دلار قیمت آن است.
سفر ما بنا به دلایلی یک هفته به تاخیر میافتد. در حالی که فکر میکنم کلا سفر کنسل شده، فرهاد برایم بلیت را میفرستد و میگوید اسماعیل عظیمی هم بهعنوان منتور ما را همراهی میکند. دورادور اسماعیل عظیمی را به واسطه فیلم آخرش و نیز زندگیاش در قم میشناسم. به هر صورت بودن یک هموطن دیگر در کنار آدم، ترس را کمتر میکند.
روز موعود فرا میرسد. با فرهاد و اسماعیل عظیمی سوار هواپیما میشویم. پرواز دو ساعت و ده دقیقهای به سمت کابل آغاز میشود. اگر پرواز آریانا افغانستان را تجربه نکردهاید، چند نکته را لازم است بدانید؛ ابتدا اینکه ممکن است با هواپیمایی قدیمی که کمی فرسودگی ظاهری دارد، مواجه شوید. دوم میهمانداران که با توجه به حرفهایی که از برخی از آنها شنیدم، با وجود تحصیلات، جایگاه بهتری را برای خود متصور بودهاند ولی فیالحال خیلی از شغلشان راضی نیستند.
در فرودگاه کابل
فضای ورودی فرودگاه و پشت درهای ورودی جهت مهر ورود، مرا به یاد سفرهایم به بنگلادش میاندازد. با این تفاوت که شلوغی فرودگاه، بسیار کمتر از «داکا»، پایتخت بنگلادش است. پس از زدن مهر ورود، برای تحویل بار به سمت گرداننده بار میرویم. با توجه به اینکه فرهاد تجربه قبلی سفر به کابل را دارد، پیش از تحویل بار، ما را به باجهای میبرد که در آنجا مسافران خارجی باید مشخصات و محل اسکانشان را اعلام کنند، دقیقا مثل بنگلادش.
مامور پشت باجه، سمت ما میآید. با شوخی، محلهایی را که باید در برگه پر کنیم یادآوری میکند. میگوید میتوانیم برگهها را به فارسی بنویسیم. پس از پر کردن فرم، کارت کوچکی که برخی مشخصات را در آن هم نوشتیم، تحویلمان میشود و با مهر مامور باجه برای گرفتن بار، کنار ریل گردان میرویم. این برگه و پاسپورت از الزامات همراه مسافران است.
روی دیوارهای فرودگاه شعارهای زیادی نوشته شده است از جنس همان شعارنویسی خودمان در ایران. «وحدت، مبارزه با فساد و حفظ حجاب» شاید مهمترین آنها است.
عکسی به یادگار با بچهها میگیریم. منتظر میمانیم تا فردی که بنا بود دنبالمان بیاید، برسد. در طول انتظار نکته مهمی که توجه مرا جلب میکند، ماشینهایی است که برای جابهجایی مسافر در فرودگاه هستند. در صورت ایستادن خلاف، ماموران با شدت زیادی با آنها برخورد میکنند. در یک مورد پنچر کردن ماشین ترافیککننده را توسط مامور میبینم. اینجا فعلا تنها نظارهگر هستم. پس از مدت کوتاهی ماشین ما میرسد و سوار میشویم.
به یاد فیلمهای صدیق برمک
برای من فیلمهای «صدیق برمک» یادآور دوران طالبان یا جامعه افغانستان است. گمان میکنم مثل فیلم برمک، زنی را در خیابانها نمیبینم یا اگر هست، با چادرهای آبی رنگ به همراه مردشان در خیابان قدم میزنند. پوشش خانمها کاملا معمولی است و این تصور پیشین من درباره کابل و فضای آن را کمی تغییر میدهد. از فرودگاه تا محل اسکان، چهل دقیقهای راه است. در طول مسیر به خودروها نگاهی میاندازم. برخلاف ایران که فرمان ماشینها همگی در سمت چپ است، ماشینهایی با فرمان در سمت راست هم به چشم میآید. به محل اسکان میرسیم. دوستان ایرانی دیگری هم حضور دارند. شام غذایی محلی به نام «کچالو» است؛ ترکیبی از سیبزمینی و هویج پخته. اسکانمان در یک اتاق پنج تخته است. من، اسماعیل، فرهاد، ایمان و جواد.
خداحافظی با کافههای روشنفکری
صبح روز دوم. از محل اسکان که خیابانی در چهارراه پل سرخ، مرکز فرهنگی کابل است، حرکت میکنیم. در بیست سال جمهوریت، این منطقه فقط کتابخانه و کافههای روشنفکری به چشم دیده است. الان اما بیشتر کافهها تعطیل شدهاند.
یک ماشین کرایه میکنیم تا به دفتر موسسه برسیم. برای مسافتی به فاصله حدودا اندازه میدان انقلاب تا میدان فردوسی 80 افغانی (48 هزار تومان) یا به قول خودشان روپه افغانی میگیرد. دو موسسه «موج» و «شیراز» در حال همکاری با هم برای ساخت و تولید فیلم در افغانستان هستند. «حبیب سادات» از تلویزیون ملی (تنها تلویزیون دولتی افغانستان) دبیر جشنواره دید نو است. ریاست جشنواره با «لبیب» از بخش ادبی و هنری تلویزیون ملی افغانستان است. سال گذشته جشنواره در هر بخش، رتبههای اول، دوم و سوم داشته است. امسال هم با توجه به اینکه جوایز مشوق فیلمسازان است، ظاهرا مبلغی حدود 10 میلیون تومان و تندیس جشنواره برای برگزیدگان در نظر گرفته شده است.
متاثر از بالیوود یا روشنفکری
آن طور که بو بردهام، نوع نگاه در اینجا عمدتا یا به سمت سینمای هند یا سینمای روشنفکری است که در صدد نمایش ویژگیهایی از افغانستان است که به نظر مطابق واقع نیست.
کلاسها در طبقه زیرزمین واقع شده است. طی هشت ماه گذشته هنرجویان در این کلاسها توسط اساتید ایرانی آموزشهای لازم را گذراندهاند. فرهاد طی تماسهایی با یک یک هنرجویان هماهنگ کرده که در ساعات مشخصی برای ارائه طرحهایشان در این محل حاضر شوند. جلسه ارائه طرحها شروع میشود؛ چیزی شبیه به جلسات پیچینگ خودمان اما با اختصاص زمان بیشتر برای هر هنرجو. طبق گفتههای فرهاد، طی دوره آموزشی اساتید ایرانی سعی کردهاند هنرجویان را از فضای به اصطلاح «فیلم هندی» یا «کلید اسراری» بیرون بکشند و با این شبه اصطلاحات آشنا کنند اما همچنان بخشی از طرحها به این ورطه افتادهاند.
صفیالله و پدری ضدسینما
بعد از ارائه طرحها توسط هر هنرجو، به گفتوگو برای اصلاح طرحها میپردازیم. تلاش میکنیم حداقل از لحاظ منطقی، فیلمنامهها به سر و شکل درستی برسند. نفر اولی که طرحش را ارائه میدهد، «صفیالله» پسری بود که پدرش مخالف تحصیل او در سینما است. او طی این چند سال تلاش کرد که خودش را به پدرش ثابت کند. البته صفیالله شغل اجدادی خیلی جذابی دارد؛ «اسلحهسازی». آنها از قدیم اسلحههای سرپر درست میکردند و حالا تعمیرات اسلحه انجام میدهند. بنابراین شد که او یک مستند «اتوبیوگرافی» (حسب حال، یا سرگذشت خود) کار کند اما مشکل اصلی رضایت و اجازه پدر برای فیلمبرداری است. تعدادی از مستندهای اتوبیوگرافی ایرانی را به او معرفی و توصیه میکنم این مستندها را ببیند. قرار بر این میشود اگر پدرش رضایت بدهد، برای دیدن لوکیشن برویم. طرح دوم درمورد ارتباط یک دختر بچه و یک مجرم در بیمارستان است که دختر بچه با محبت، زخم مجرم را میبندد. طرح سوم درمورد پدر خانوادهای است که در خانه بدخلقی میکند و همان رفتار در بیرون از خانه با خودش صورت میگیرد. این از همان طرحهای کلیداسراری است.
بخشی از زمان صبح تا غروبم به ارائه طرحها میگذرد. زمانی هم صرف توضیحات مجدد درمورد طرحنویسی و پرورش آن میرسد. قرار بر این میشود که طرحها برای روز بعد بازنویسی شوند.
پوهنتون به جای دانشگاه
در افغانستان تنها در دانشگاه کابل، دانشکده هنرهای زیبا وجود دارد. دپارتمان سینما در این دانشکده واقع شده است. از وقتی طالبان بر سر کار آمده، به دانشگاه «پوهنتون» و به دانشکده «پوهنزی» میگویند. این دو کلمه از زبان پشتو و از ریشه «پوهن» به معنی «دانش» میآیند. به نظر میرسد ظاهرا زیرساخت آموزشی در دورههای قبلی کامل نشده است ولی الان با خروج و مهاجرت اساتید از کشور، دانشگاهها عملا از افراد متبحر خالی شده است.
زمستانها در افغانستان برای گرمایش از زغال سنگ استفاده میشود که باعث میشود کل شهر را دود گرفته و حالتی مثل شهر لندن داشته باشد. به دلیل سرمای بیش از حد و هم به دلیل آلودگی هوا، دانشگاه در زمستان تعطیل است. خودشان میگویند اینجا در زمستان به ارتفاع نیم متر برف میبارد.
در راه برگشت پیشنهاد میدهم که مسیر را پیاده برگردیم تا کمی فضای شهر را ببینیم. کابل محصور در کوههاست و این به زیبایی شهر از بالای ساختمان وجهه دیگری میدهد و جذابیت این شهر را برای من بیشتر میکند. در شهر تقریبا حجاب شباهت نزدیکی با ایران دارد. دستفروشها و گاریهای دستی خیابانها را قبضه کردهاند.
به پیشنهاد ایمان به بستنیفروشی میرویم. بستنی خاصی به اسم «شیر یخ» که البته به گفته بعضیها از شیر نجوشیده در آن استفاده میشود؛ شیر در یک ظرف فلزی با دست زده میشود تا به حالت بسته در بیاید و بعد بستنی با کمی هل و سرشیر تازه سرو میشود که بسیار خوشمزه است. از بستنیفروشی که میخواهیم خارج شویم، شخصی که ظرف فلزی بستنی را میزد، به سمتمان میآید: «من ایران زندگی میکردم. خیلی دلم میخواست این بستنیفروشی رو در ایران راه بیندازم اما نتونستم مجوز بگیرم و برگشتم افغانستان.»
در خبازیهای اینجا نان سفید و بسیار خوشطعمی طبخ میشود که مزهای بین نان سنگک، نان فانتزی و نان بربری دارد. گرچه تولید ملی آرد هم در اینجا دارند اما آرد از قزاقستان و ترکمنستان هم وارد میشود. قوت غالب افغانها نان است و برای آنان اهمیت ویژهای دارد. بعد از رسیدن به محل اسکان، شام که غذایی محلی شبیه به کوکوسیبزمینی خودمان است را میخوریم.
بیداد گرانی تجهیزات فیلمبرداری
سومین روز، صبح زود بیدار میشویم. صبحانه را در زیرزمین مجموعه میخوریم و حرکت میکنیم. در کابل هر مکانی که کمی از لحاظ امنیتی دچار مشکل باشد –مثل بعضی مساجد– با نیروی مسلح تقویت میشود. محل آموزش ما هم از این قاعده مستثنی نیست و چند نیروی مسلح در جلوی آن مستقر هستند. جالب اینکه هر بار زمان ورود و خروج، ما را هم بازرسی میکنند. در افغانستان هزینه خرید و کرایه تجهیزات بسیار گران است. ضمن اینکه تمامی عوامل برای کار دستمزد میخواهند که این تولید فیلم کوتاه را سخت کرده است. شاید به این دلیل که در دوره قبل فیلمسازی با مبالغ کلان صورت میگرفت یا شاید به این دلیل که این شغل تنها منبع درآمدشان است. سریالی در افغانستان با نام «راه پاک» تولید شده است که ظاهرا خیلی مورد استقبال قرار گرفته است. این سریال با تلفیقی از عوامل ایرانی و افغانستانی پشت دوربین و بازیگران افغانستانی ساخته شده است.
صبح به ارائه و بررسی طرح بچههای جدید میگذرد و عصر هم به گفتوگو با بچههای قدیمی و تکمیل و بازنویسی طرحهایشان. یکی از طرحها درباره برادری است که قصد خرید پیراهنی برای خواهرش را دارد اما دختر دیگری همان پیراهن را میخواهد. «صفیالله» که پدرش با تحصیلش در سینما مخالف است، قصد دارد از اولین پلی که توسط یک مهندس آلمانی در کابل ساخته شده و قدمت 115ساله دارد، مستندی بسازد. اما قصهای برای آن ندارد. هرچه همفکری میکنیم، نمیتوانیم برایش داستانی پیدا کنیم که در خلال آن به روایت تاریخ پل بپردازیم. در نتیجه این موضوع را کنار میگذارد. پیشنهاد میکنیم به ماجرای خودش بپردازد و یک مستند اتوبیوگرافی از خودش بسازد. صفیالله پسر بسیار فعالی است و تقریبا آرشیو کاملی از بسیاری از کسانی که میخواهند بازیگر شوند را بهصورت دستهبندی شده دارد. فکر میکنم در آینده یکی از مدیر تولیدهای خوب در این شهر شود.
بعد از گپوگفت با بچهها تصمیم میگیریم که پیشتولید را آغاز کنیم. خیلی از بچهها میگویند لوکیشنها را از قبل انتخاب کردهاند. قرار بر این میشود که من و اسماعیل به همراه دو نفر از بچهها برای بازدید از دو لوکیشن خانه و مغازه برویم. به همراه صفیالله و کاظم بهسمت بازار حرکت میکنیم. نام دو بازار مهم در اینجا به گوش ما آشناست. یکی «بازار مندوی» که «مندویی» گفته میشود و دیگری «بازار بوش» که به «بازار مجاهدین» تغییر نام داده است. در بازار دوم اجناس آمریکایی بازمانده از آنها به فروش میرسد. در خلال این گردش، قبل از رسیدن به این بازارها، در کوچهای پیاده میشویم. در 15 دقیقه پیادهروی انواع و اقسام بازارها را میبینیم. بازار آهنگرها، بازار علویها و بازار لباس. همینطور که میگذشتیم به یک چاقوفروشی «قندآقا» میرسیم. میگویند این مغازه قدمت دارد و اولین چاقوفروشی کابل است. برند قندآقا روی چاقوهای بزرگ مغازه حک شده است. کمی آنجا نشستیم و به همراه اسماعیل با فروشنده عکس میگیریم. فروشنده به ما چای سبز تعارف میکند. میهماننوازی مردم افغانستان مثل ایرانیها به چشم میآید.
از بازار پرندگان نایاب تا اسلحه
شاید یکی از جذابترین بخشهای بازار برای من بازار پرندگان است. پرندگانی را میبینم که بهنظر یا در ایران ممنوعه هستند یا در اقلیم ما یافت نمیشوند؛ مثل یاکریم سفید. قفسهای پرندگان به زیبایی با نی ساخته شده است. این به زیبایی دالان تنگ بازار اضافه میکرد. بازار از دالانها و کوچههای تنگ تشکیل شده بود که به زحمت دو سه نفر در کنار هم میتوانستند از آن عبور کنند.
به بازار اسلحهفروشی -که نزدیک بازار منداوی است- میرسیم. لوکیشن فیلم صفیالله دقیقا در این نقطه است. انواع اسلحهها از وینچستر تا تفنگهای بادی در اینجا خودنمایی میکند. میگفتند تا چند سال قبل در این بازار اسلحههای بیشتر و متنوعتری خرید و فروش میشده است. تا جایی که میدانم طالبان اسلحهها را از خانهها جمعآوری کرده است. در سطح شهر هم غیر از نیروهای امارت که امسال تصمیم گرفتند لباس فرم داشته باشند، در دست کسی اسلحه دیده نمیشود. به مغازه اجدادی صفیالله میرویم. مغازه کوچکی که پر از اسلحههای دستساز است. یا حداقل قنداقهای اسلحه که با ظرافت روی آنها حکاکی شده است. عموی صفیالله در مغازه است. در این مکان تعدادی بچههای دستفروش و زبالهگرد بودند که احتمالا بهخاطر تیپ متفاوت ما، از ما میخواستند از آنها عکس بگیریم. این بازارچه در نزدیکی بازار مندوی قرار دارد. پس از بازدید از لوکیشن اسلحهفروشی ماشین کرایه میکنیم و به منزل پدر صفیالله میرویم تا لوکیشن خانه را هم ببینیم و با پدرش آشنا شویم.
در کنار مسجدی با نام «شاه دو شمشیره» بازار بسیار شلوغی وجود دارد که در آن میوههای تازه ارگانیک میفروشند. بازار عطر خیلی خوبی دارد. اهالی میگویند فقط انبه از پاکستان وارد میشود. در بازار، خربزه را بهصورت قاچشده میفروشند. دستگاههایی هم هست که آب نیشکر میگیرند. اینجا نوشیدنی پرطرفداری است. یک نکته مهم که در کابل خیلی به چشم میآید، تلفیق زیاد زبان انگلیسی و فارسی است. سردر مغازهها به انگلیسی اما با رسمالخط فارسی یا به زبان پشتو و رسمالخط انگلیسی است. اینجا به ماشین «موتر» و به موتور «موتورسیکلت» میگویند. تقریبا هر واژه انگلیسی که وارد زبانشان شده، معادلسازی نشده است. اتفاقی ناخوشایند برای زبان. البته موضوع یکی از سه مستندی که قرار است ساخته شود خوشنویسی و تقابل آن با مدرنیته است.
شب که از بازار مندوی برمیگردیم، کمی مشغول عکاسی و فیلمبرداری میشوم. یکی از نیروهای امنیتی بهسمتم میدود و به زبان پشتو صحبتهایی با من میکند. هیچیک را متوجه نمیشوم. بیسیم میزند و ما را نزد مافوقش میبرد. آنجا درمورد کارمان توضیح میدهیم و میگوییم که برای جشنواره دید نو مشغول کاریم. پاسپورتها را نشانش میدهیم. از آنجایی که رئیس جشنواره را میشناسد، ایرادی نمیگیرد و اجازه میدهد برویم. فکر میکنم تا حالا اسموپاکت را ندیدند چون فکر میکردند با گوشی فیلم میگیرم درصورتیکه با اسمو فیلم میگرفتم. به محل اسکان برمیگردیم تا صبح روز بعد با تعدادی از هنرآموزان برای دیدن باقی لوکیشنها برویم.
فیلم اول؛ دشت برچی
غیر از ما، یک گروه از هنرجویان خانم هم هستند که خانم سارا طالبیان منتوری شأن را برعهده دارد. او هم تلاش زیادی برای هدایت دختران هنرجو کرده. امیدوارم فیلمهای این گروه هم به جشنواره برسند. صبح زود برای شروع تولید فیلم اول بهسمت «دشت برچی» حرکت میکنیم. دشت برچی محله عمدتا هزارهنشین است و همچنان بافت قدیمی آن دست نخورده مانده. خانههای کاهگلی و حتی خانه باغ بیشتر دیده میشود. تراکم جمعیت هم در این محل خیلی زیاد است. این قسمت از شهر شیعهنشین است و پرچمهای عزاداری امام حسین بر سر در خانهها به وفور دیده میشود.
در این جشنواره تقریبا بیشتر طرحهایی که مصوب شد، کار کودک است؛ کارها یا برای کودکان است یا درباره کودکان. البته این از خوششانسیهای من است چون خودم کار کودک را خیلی دوست دارم. همه کسانی که با من آشنایی دارند میدانند اغلب کارهای من کار کودک است. بهنظرم ساختن کار کودک جزء لذتهای فیلمسازی سینماست، بهخاطر اینکه معصومیت کودکانه در هر نقطه از دنیا باعث میشود که روح فیلم روح متفاوتی شود. صبح فیلمی را کار کردیم که ایده جذابی داشت و بهنظرم کارگردان جوانش اجمل، خوشقریحه و خوشآتیه است. فیلم درمورد بازی گل یا پوچ بین دو بچه بود که توییست (چرخش ناگهانی قصه) آخرش نداشتن یک دست بود.
در افغانستان کمبود متخصص و امکانات، بخش عمدهای از روند فیلمسازی را کند کرده است. شاید مشکل عمده دیگری که بتوان به آن اشاره کرد، مشکل قطعی برق است که البته این مشکل سراسر کشور است. به همین خاطر سر صحنه مجبور به گرفتن موتور برق هستیم که این باعث ایجاد مشکل برای گرفتن صدای خوب صحنه میشود و رسما صدای باکیفیتی را برای صداگذاری نخواهیم داشت. تا ظهر سر صحنه و درحال ضبطیم. برای ناهار غذایی به اسم «کندز کباب» که درواقع یک برند برای کبابی به اسم «تکه کباب» است، میخوریم. غذا با یک سس مخصوص تند که ترکیبی از فلفل، ماست همزده و خیار است، سرو میشود. تقریبا شبیه کباب چنجه خودمان است. کندز کباب شعبههای مختلف دارد، تقریبا چیزی شبیه به برند «اکبر جوجه» خودمان در ایران.
در بازار بوش
طالبان در بخشی از مناطق، ایست بازرسی دارند. اینجا بهجای کلمه بازرسی بدنی، «تلاشی» میگویند. در سطح شهر، خانمهایی هستند که بهخاطر آفتاب چتر میگیرند و ظاهرا در کابل خیلی چیز مرسومی است، چون تقریبا در تمام خیابانهای کابل دخترانی با چتر درحال تردد دیده میشوند. با هنرجوها بهسمت بازار بوش (مجاهدین) میرویم. در مسیر جایی به اسم «کارته سخی» (مراز سخی، زیارت سخی) وجود دارد که درواقع سکویی هست که مشهور است امام علی(ع) در بین راه در اینجا استراحت کردند. این مکان زیارتگاه دوستداران حضرت امیرالمومنین(ع) است.
بازار بوش پر از اجناسی است که از آمریکاییها بهجا مانده. خیلی معدود اقلام نظامی یا لباسهای نظامی آمریکایی اینجا یافت میشود. اغلب اقلام دسته دوم هستند اما معدود اجناس کاربردی نو هم پیدا میشود. اگر جنسی «فیک» یا به قول خودشان «بدل» باشد، به شما اعلام میکنند و از این جهت میتوانید با اطمینان اینجا خرید کنید. در بازارها دستفروش بسیار زیاد دیده میشود. این دستفروشها بلااستثنا همگی بلندگوهای کوچکی دارند که بیوقفه اجناس خود را تبلیغ میکنند. در مسیر برگشت ماشین برای زدن بنزین نگه میدارد. افغانستانیها به بنزین «تیل» و به پمپ بنزین «تانک تیل» میگویند. هر لیتر بنزین هم 68 افغانی است. به عبارتی بنزین لیتری کمی بیش از 40 هزار تومان میشود.
کرایه تجهیزات گرانتر از ایران
روز پنجم ساعت شش صبح با فرهاد آفیشیم برای دیدن رنتالهای (اجارهدهنده تجهیزات) میرویم. به رنتال یا تجهیزاتیها، «پروداکشن» میگویند. این پروداکشنی که آمدیم یک جوان 17،18 ساله به نام حسیب بود. تجهیزات زیادی ندارد. نورهای الایدی، چند نوع سهپایه که متاسفانه ساچلر بین آنها نیست. کرایه یک سه پایه مانفرتو 1000 افغانی است. قیمت خرید یک سهپایه مانفرتو برای این تجهیزاتی 680 دلار تمام شده است. با توجه به اینکه ما بهخاطر ارزش پولی ایران این اقلام را گرانتر میخریم اما کرایه آنها در ایران ارزانتر است. یک لنز 24-70 هم 1100 و دوربینهای کانن و نیکون هم بین 2000 تا 3000 افغانی هستند. سه پایه مانفرتو را درنهایت 600، دوربین آلفا سون مارک 4 را 2000، لنز را 1000، نور را 500 و مانیتور را هم 500 افغانی کرایه میکنیم. برای تولید فیلم در اینجا باید از تلویزیون ملی مجوز گرفته شود. به همین خاطر بچههای جشنواره دید نو نامهای به تلویزیون ملی میزنند و آنها مجوز را صادر میکنند. بدون این مجوز فیلمبرداری کار عاقلانهای نیست. نکته دیگر اینکه اگر محافظی به همراهتان باشد برای آن هم باید مجوز بگیرید. به این دلیل که فیلم درمورد یک زندانی است که با محافظ وارد بیمارستان میشود، به مشکل میخوریم. تا قبل از رسیدن مجوز به ما اجازه کار داده نمیشود.
امروز باز هم کار کودک است. داستان دختربچهای که در بیمارستان با یک زندانی مواجه میشود که او را هم برای مداوا آوردهاند و دختر سعی میکند با او ارتباط بگیرد. کارگردان فیلم بهنظرم بیشتر در کار فیلمبردار مداخله میکند و بهجای تمرکز روی کارگردانی، وسواس زیادی روی نورپردازی و فیلمبرداری دارد. تقریبا در تمام فیلمهایی که اینجا مشغول ضبط هستیم، نورپردازی به همان شیوه نورپردازی در کارهای کلاسی خودمان است. نور را به سقف میدهند تا یک آمبیانس محیطی از نور داشته باشند.
ناهار اسمش در اصل «کابلی» است اما در محاوره «قابلی» میگویند. ترکیبی از گوشت و برنج و هویج و کشمش.
ما در ایران سعی میکنیم به دوستانی که از افغانستان میآیند، «افغانستانی» بگوییم. درحالی که در کابل بارها اصطلاح «کارگردان افغانی» یا «بازیگر افغانی» را شنیدهام. از یکی از دوستان در این مورد میپرسم. میگوید: «شاید به خاطر اینکه اینجا قومیتهای مختلفی وجود دارد مثل پشتون، تاجیک، هزاره و ازبک، اینگونه است. افغانها درواقع از قوم پشتون هستند. خیلیها که ممکن است از قوم افغان نباشند، در خارج از افغانستان، واژه «افغانستانی» را ترجیح میدهند. درواقع افغانستانی اشاره به ملیت و افغانی اشاره به قومیت دارد.»
بازیگران کودک باهوش افغانستانی
در این دو روز، روزی یک فیلم سه الی چهار دقیقهای تولید کردیم. شاید یکی از دلایل سریع پیش رفتن کار، وجود بازیگران کودک بسیار باهوشی بود که بهراحتی از پس دیالوگها و بازیها برمیآمدند. بعد از اتمام فیلمبرداری و در راه برگشت به دفتر کار، برای دومین بار توسط استخبارات طالبان متوقف میشوم. مجبور میشویم تا دفتر به همراه فرهاد همراهشان باشیم تا مجاهدینی که محافظان دفتر هستند را ببینند و سوالاتی بپرسند. فکر میکنند من آمریکایی هستم چون موهایم را میبندم و عینک شب میزنم. به خاطر همین بسیار روی من حساس شدهاند. احتمالا از فردا موهایم را باز بگذارم و عینک نزنم. شاید هم بهتر باشد یک دست لباس محلی بخرم و بپوشم تا گروه را به دردسر نیندازم.
برای شام فرهاد ما را به «کندز کباب» دعوت میکند. هر پرس شامل هشت سیخ میشود که هر سیخ دو تکه گوشت و یک تکه دنبه دارد. قیمت هر پرس صد افغانی است که به پول ما در حال حاضر حدودا شصت هزار تومان میشود. در محوطه کبابی، مثل سکوی حمام دور تا دور مغازه بالا آمده و برای نشستن باید کفشها را در بیاورید. فلاسکهای چای سبز رایگان هم برایتان میآورند. بعد از اتفاق امروز دیگر موهایم را نمیبندم، کلاه قندهاری گرفتم و با لباس افغانستانی تردد میکنم. برای تبدیل ارز به یک صرافی میرویم. صراف میگوید: «از طرف من به ایران پیغام برسانید که چرا پول ایران تا این اندازه کمارزش شده؟ این باعث آسیب به ما هم شده است. پول ایران برای ما خیلی ارزشمند است و حیف است که آمریکا بابت این خوشحال است.» خیلی با ناراحتی و دلسوزی این حرف را میزد و البته میگفت این پیغام را به رئیسجمهور بدهید اما خب ما دسترسی به ایشان نداریم. بعد از برگشت تقریبا تدوین فیلم اول را میبینم. به نظرم فیلم خوبی شده است. اسماعیل عظیمی امروز کاملا درگیر فیلم مستند یکی از هنرجویان است و قرار میشود پروژه مستند را به شکل مستقل خودش منتوری کند.
ساعت ششونیم صبح برای ضبط فیلم سوم آفیشیم. لوکیشن در «چهار قلعه وزیرخان» است که بسیار از محل اسکان دور است. شاید کاملا در نقطه مقابل اسکان ماست. ماشینهای عمومی برای تردد هر نفر، 10 افغانی کرایه میگیرند. اما برای کرایه دربستی ماشین 80 تا 200 افغانی بسته به مسافت و زمان هزینه میشود. در خیابانها تبلیغ مدارس و دانشگاههای خصوصی و دولتی به چشم میخورد. اینجا به مدرسه «لیسه» میگویند. حجاب برای دختران در مدارس خصوصی شال و در مدارس دولتی مقنعه است. تا مقطع ششم دخترها و پسرها به صورت مختلط درس میخوانند.
همچنان برای تولید، مشکل قطعی برق داریم. اینجا از حدود ساعت هشت و نه صبح تا پنج بعدازظهر برق قطع است. مادر یکی از کارگردانهایمان به شرط نشان ندادن چهرهاش حاضر میشود در فیلم بازی کند. زمانی که سر صحنه میرویم نظرش تغییر میکند؛ «چون فیلم پسر خودمه، ایرادی نداره که چهرهام دیده شود.» آن مادر بسیار خوب هم بازی میکند. همه تحتتاثیر بازی خوبش قرار میگیریم. مادر وقت ناهار، برای پسرش سفره جداگانه میاندازد؛ «پسرم خسته شده.» مهر مادری همهجای دنیا یکسان است. یاد مادر خودم میکنم. لهجه ما برای افغانها کمی عجیب است. وقتی سر صحنه به بازیگر میگویم «یهذره برو جلوتر» دو رهگذر با تعجب به لهجه و گویش من میخندند. این تفاوت لهجه با وجود زبان مشترک خیلی جالب است.
فیلم امروز از لحاظ حجم کاری، کار سبکتری است به همین دلیل کمی دیرتر راه میافتیم. لوکیشن بسیار دور است. در منتهیالیه دشت برچی، تقریبا روستایی چسبیده به شهر است. جادهها و خیابانها و کوچهها خاکی و سنگلاخی است بهطوری که ماشین به سختی حرکت میکند تا به محل فیلمبرداری برسد. در خیابان بیشتر ماشینها پشتنویسی دارند. از نوع پشتنویسی ماشینهای خودمان. جملاتی مثل: «همه زندگیم مادر»، «از دست دشمنان دوستنما نالانم» و شعارهای مذهبی خودمان. آویز جلوی ماشینها هم اغلب آیه «سبحان الذی سخرلنا هذا و ما کنا له مقرنین» است.
داستان فیلم درمورد رابطه یک پدر با فرزندانش و تبعیضی است که بین دختر و پسرش قائل میشود. تقریبا هر روز مجبوریم طبق برنامهریزی یک فیلم را تمام کنیم. زحمات کار امروز بیشتر با اسماعیل عظیمی است. نیمه اول امروز را متاسفانه به خاطر بازیگر کودکمان از دست میدهیم و درنهایت مجبور میشویم بازیگر دیگری جایگزین کنیم. عوامل پشت دوربین با وجود اینکه بسیار خلاق و خوشذوق هستند اما تجربه کافی در این حیطه را ندارند. به همین دلیل امروز اسماعیل گاهی دوربین را میگرفت و فیلمبرداری میکرد. من هم یا فوکوس میکشیدم یا رفلکتور را میگرفتم که کارها با سرعت بیشتری پیش برود و پروژه زودتر قبل از رفتن نور به اتمام برسد. یکی از کسانی که با او آشنا میشوم «مبارز» است. گاهی وقتی اسمش را فراموش میکنم، به او «جنگاور» یا «دلاور» میگویم. خانوادهای هنرمند دارد و تقریبا همه دختران و پسران خودش و برادرش بسیار راحت با دوربین کنار میآیند و کمک بزرگی به پروژههای ما هستند. پسرش شعر «من اینجا ریشه در خاکم» فریدون مشیری را بسیار عالی برایمان اجرا میکند. «آیت» دختر برادرش هم بازیگر دو تا از فیلمهایمان است. برای بازیگر کودک امروز هم دختر دلاور را جایگزین میکنیم که بسیار باهوش است و به سرعت کار کمک میکند.
صدابردار این چند پروژه آقای «فیاض» است که هم نامیاش با آرمان فیاض نازنین، مرا به یاد او میانداخت. برای مجید – برادرم – فیلمهای پشت صحنه از کار او را میفرستم. ایرادات شیوه صدابرداری مشهود است و امیدوارم روزبهروز بهتر و حرفهایتر شود. بوم صدایی که خودش طراحی کرده بود، مثل عصای نابینایان جمع میشود و البته که عامل بازگشت صدا است. امیدوارم زودتر بتواند تجهیزات مناسبی بخرد. در کابل آفیش لوازم تا ساعت شش عصر است و در واقع بعد از آن و برای شبکاری باید هزینهای جداگانه پرداخت شود.
سینما به جای موسیقی
در دانشگاه هنر رشتههای مجسمهسازی و موسیقی تعطیل شده اما رشته آواز دارند. دانشجویان سابق رشته موسیقی میتوانند در رشته سینما ادامه تحصیل بدهند. همچنین رشتههای عکاسی، گرافیک و دیزاین، نقاشی، تئاتر، ادبیات نمایشی و سینما در دانشگاه هنر وجود دارند. در رشته سینما هر ترم درس کارگردانی دارند، به این صورت که دو ترم اول بهصورت تئوری و بقیه ترمها بهصورت عملی و ارائه پروژه است. به گفته دانشجویان، در دوره قبل اساتید خوبی در دانشگاهها حضور داشتند اما در حال حاضر اغلب مهاجرت کردهاند. حالا دانشآموختههای دورههای قبل به تدریس در دانشگاه مشغول شدهاند. دانشگاهها در حال حاضر فقط دانشجویان مرد دارند. در کل کشور تنها یک دانشکده هنرهای زیبا در دانشگاه کابل وجود دارد که هرکسی میخواهد هنر بخواند، باید در این دانشگاه پذیرفته شود. پذیرش دانشجو هم به شیوه برگزاری کنکور است. نام غذای امروز «چوپان» بود. ظاهرا به دلیل طبخش توسط چوپانان و همچنین گوشت گوسفندی که ماده اصلی آن است، این اسم را دارد. کبابی است از گوشت تازه گوسفندی که در ادویهجات خوابانده میشود و هر پنج سیخ آن 200 افغانی معادل حدودا دو دلار و 50 سنت یا 120 هزار تومان است.
روز بعد کارمان تولید فیلمی کمدی به نام «مترجم» است. به نظر میرسد طولاتیتر از کارهای دیگر باشد. به همین دلیل دو روز برای ضبط این فیلم در برنامهریزی پیشبینی میکنیم. اما من فکر میکنم با توجه به اینکه بازیگر کودک نداریم، میتوان یکروزه هم کار را بست. لوکیشن امروز خانهباغ خیلی زیبایی با درختان سیب است که درواقع منزل آقا مهدی شیرزاد است که تا 12 سالگی در قم زندگی کرده است. اما از آنجا که خودش در پروژه دیگری بازیگر است، پس از میهماننوازی بسیار گرمی که از ما میکند، میرود. پلانهای مربوط به خانه را میگیریم و بعد از آن برای ضبط پلانهای نانوایی به کوچه و سطح شهر میرویم. نانواییها از ساعت شش تا نه صبح و بعد، از ساعت 11 تا یک ظهر و از شش بعدازظهر تا نه شب پخت میکنند.
محله کلا از خانهباغها تشکیل شده است. در برداشت پلانهای خارجی گاهی به حدی تعداد کودکانی که برای تماشا میآیند زیاد است که بچهها مجبور میشوند برای ضبط پلان، کودکان را در گوشهای جمع و مهار کنند. البته که ساخت فیلم در همه جای جهان برای کودکان جذاب است اما فکر میکنم اینجا به شکل ویژهتری برای کودکان دیدن دوربین و بوم صدا جذاب است و شاید بعد از اتفاقات اخیر اولین باری است که این صحنهها را میبینند.
بازیگر مرد فیلم، «حاج منان» بسیار شوخطبع است. من در حین فیلمبرداری بارها به خنده میافتم. شنیدهام در دوره قبل بسیار پرکارتر بوده و اکنون برای امرار معاش دستفروشی میکند. امیدوارم این فیلم مسیر بازگشت او را به پرده هموار کند. فرهاد، شام برای ما «بولانی» میآورد. بولانی نانی است که داخلش مخلوطی از پوره یا رشتههای سیبزمینی و سبزیجات سرخ شده است. غذای خوشطعمی است. یکی از چیزهایی که طی این چند روز با آن مواجه شدیم، زلزله است. طی این مدت سه بار سحر با زمینلرزه بیدار میشویم. دفعه اول فکر کردم کسی در حال دویدن در ساختمان است. اما دو بار دیگر با وجود خستگی زیاد که حوصله تکان خوردن نداشتم، کمی ترشح آدرنالین هم برایم بد نبود.
روز دیگری از راه میرسد. به خاطر فراهم نشدن مسائل تولید، قرار میشود به کار پستولید فیلمهای تولید شده در روزهای پیش بپردازیم. متاسفانه فرهاد بیمار شده و نمیتواند ما را همراهی کند. من – البته با یک مقدار استراحت بیشتر – تصمیم میگیرم پیاده از محل اسکان به دفتر بروم. در مسیر – که البته مثل روزهای گذشته برای من تازگی ندارد – تعداد زیادی دستفروش که میوه میفروشند، دیده میشوند. دستفروشها هویج بهصورت خلال و رنده شده هم برای فروش دارند. در مسیرم اسباببازیهای چینی که برای فروش گذاشتهاند را هم میبینم. تقریبا هر 200،300 متر یک کبابی هست. در این مسیر تعداد زیادی صرافی هم وجود دارد. البته صرافیها بیشتر به شکل دکههای سیگارفروشی که ما کنار خیابانها در ایران میبینیم، هستند. اینجا دلار همچنان رواج دارد و اگر پول افغانستانی داشته باشید به راحتی میتوانید به دلار تبدیل کنید یا به خود فروشندگان مغازهها بدون هیچ مشکلی دلار بپردازید. اما متاسفانه پول ایرانی به هیچ عنوان حداقل در کابل مورد استفاده قرار نمیگیرد.
تمام صبح را درگیر تدوین فیلمها هستم. تقریبا بیشتر هنرجویان مثل حسین و اجمل و کاظم و صفیالله برای دیدن تدوین فیلمهای یکدیگر آمدهاند. برای یکی از فیلمها، اسماعیل عظیمی کنار کریم تدوینگر فیلم مینشیند. اغلب کسانی که در اینجا در حیطه تصویر در حال کار هستند، یوتیوبر هستند و بخشی از درآمدشان را از این طریق کسب میکنند. این از آن نکاتی است که در ایران بچههای ما به سمت این موضوع نرفتهاند و البته یکی از دلایلش هم به شکل واضحی فیلترینگ است. دم غروب خانم طالبیان برای ضبط فردا با گروه دختران و بازیگرانش آماده میشوند. قصه جالبی نوشتهاند و فضای خارجی خوبی را انتخاب کردهاند.
برای من و اسماعیل هم یکی یا دو فیلم باقی مانده است. فیلم مستند صفیالله که بهدلیل عدم رضایت پدرش به سرانجام نرسید. ساختار خانواده در افغانستان براساس احترام بسیار به بزرگترها بهویژه پدر و مادر است. در اینجا حتی فکر خانه سالمندان را هم نمیکنند و خود فرزندان بهطور کامل به پدر و مادر رسیدگی میکنند. احتمالا صفیالله یک فیلم داستانی کار کند.
فیلم مختار که درباره مادری است که پسرش قاچاقی از مرز خارج شده و همچنان در انتظار خبری از اوست. برای نقش مادر فیلم مختار، خانم بازیگری به نام «صابرهسادات» آمده است که او هم در دوره قبل بسیار پرکار بوده اما متاسفانه مستند دردناکی از زندگی او در یوتیوب دیدم که به سختی روزگار میگذراند.
به همراه مدیر تولید برای خرید اسپیکر به یکی از پاساژهای کابل میرویم. زیرزمین این پاساژ کاملا به قطعات و لوازم کامپیوتر و رسانههای تصویری اختصاص دارد. فکر میکنم کمی ارزانتر از ایران است. خرید اسپیکر حدود 2000 افغانی (یک میلیون و 200 هزار تومان) آب خورد.
فرهاد در محل اسکان سرم زده است. امیدوارم حالش خوب شود. فردا را برای پیش تولید فیلم مختار و تدوین فیلمهای دیگر درنظر گرفتهایم. من و اسماعیل برای این کار به دفتر میرویم.
در افغانستان به انواع وعدههای غذایی «نان» میگویند و اختصاصا به نان، «نان خشک» گفته میشود، بنابراین وقتی به شما تعارف میکنند که «بفرمایید نان» درواقع شما را برای صرف وعده غذایی دعوت میکنند.
روز بعد به تدوین کارها میگذرد. درواقع بیشتر کارها فقط روتوششان باقی مانده است. فیلم مترجم (ترجمان) با توجه به بازیگری که دارد به نظرم فیلم قابلتوجهی شده. چالش و کلنجار بیشتر ما سر تدوین فیلم قبلی «پیراهن زیبای کابلی» است.
بعد از اتمام کار تدوین، فرهاد با وجود آنکه حال خوشی ندارد، وقت میگذارد و مرا دوباره به سطح شهر میبرد. یکی از جاهایی که بازدید میکنیم مقبره شاه دوشمشیره است. درموردش از بچهها پرسیدم اما متاسفانه خودشان از اینکه شاه دوشمشیره که بوده اطلاعی ندارند. در گوگل درموردش سرچ میکنم. شاه دوشمشیره ظاهرا سردار عربی بوده که بعد از فتح کابل قتل عام بزرگی در اینجا انجام داده است ولی متاسفانه مردم اغلب خودشان درمورد صاحب این مقبره و پیشینهاش چیزی نمیدانند. نکته جالبتر اینکه حتی درمورد «مزار شریف» هم وقتی از جوانان اینجا میپرسم، چیز زیادی درمورد انتساب آن به حضرت علی(ع) نمیدانند.
رژه در سالروز فتح
بیستوچهارم مرداد (روز فتح) حکومت جدید جشن میگیرد و رژه سربازان را در خیابان برگزار میکند. اگر کمی در اینترنت سرچ کنید، ویدیوهای رژه سال گذشته در دسترس است. 24 مرداد به همین دلیل، روز تعطیل رسمی در افغانستان است. ما البته ساعت شش صبح باید برای فیلمبرداری برویم. برای من حضور در اینجا در این تاریخ جذاب است، چون اگر یادداشتهای قبلیام را خوانده باشید حتما میدانید که شانس این را داشتهام که تقریبا روزهای مهمی را در هر کشوری که سفر کردهام تجربه کنم. مثل دیدار دو کره با هم، انتخابات فرانسه، انتخابات ترکیه، روز استقلال ترکیه؛ و الان هم روز فتح کابل که امیدوارم بتوانم مراسم را ببینم و فیلم و عکس تهیه کنم. گرچه ما فردا سر ضبط هستیم و احتمالا فرصتش پیش نیاید.
فرهاد هم الحمدلله حالش خوب شده و فردا به کار باز میگردد.
برای فیلم احمد مختار به محله «دارالامان شهرک حاجی نبی» میرویم. دقیقا متوجه نمیشوم کدام بخش از جغرافیای کابل است اما جاده بسیار خاکی است. بهدلیل سالروز فتح کابل، بسیاری از راههای اصلی بسته شده است تا راننده مجبور شود از مسیر دیگری برود. در مسیر ماشینهایی که پرچم امارت را دارند، میبینم. روی پلها هم عدهای با پرچم ایستادهاند و ظاهرا منتظرند تا رژه گروهی سربازان را ببینند.
در سر پروژه درگیر سایبان زدن برای فیلمبرداری هستیم. با توجه به اینکه لوکیشن یک خانهباغ است و اینجا خودشان هم برای انگورها یکسری داربست زدهاند، این کار کمی راحتتر انجام میشود. میزانسن کمی تغییر میکند و کارگردان کمی نسبت به بچههای دیگر حساستر است و ایدههای متفاوتتری را میخواهد اجرا کند. ما هم سعی میکنیم با توجه به امکانات، کمکش کنیم. بازیگر زن فیلم که انتخاب کرده بودیم، عوض شده و بازیگر دیگری آمده است. او هم از بازیگران قدیمی افغانستان است.
ناهار همان تکه کباب ساندویچی و قابلی بود که قبلا توضیح دادم برنجی است که وسطش گوشت و کشمش و هویج خلال شده است.
بعد از پایان کار، با توجه به اینکه جاده خیلی خاکی است، مجبور میشویم پیاده برگردیم. در میان راه دو نفر از نیروهای طالبان به سمت ما میآیند و شروع به صحبت میکنند. طبق معمول همان پرسشهای همیشگی. البته من کمی دیرتر از ایمان و فرهاد شروع به صحبت کردم و آنها مدام میپرسیدند که چرا من حرف نمیزنم. درنهایت بعد از سلامعلیک و گفتوگو در این مورد که برای جشنواره دید نو آمدهایم، برخورد خوبی داشتند و گفتند «هرکس که در جهت کمک به کشور ما آمده است قدمش سر چشم» و به ما اجازه عبور دادند. بههرحال شبهای اینجا کمی متفاوت از روزهاست و اگر قصد سفر به افغانستان را دارید، حتما به این نکته دقت کنید.
روز آخر است. به دفتر میرویم و بخشهایی از تدوین را که باقی مانده، با کریم که از بچههای افغانستان هست انجام میدهیم. در راه برگشت با بچهها واقعا شکر نعمت میکنیم. این حجم از بیبرقی در یک کشور نوبر است. تاریکی مطلق بعد از غروب خورشید اینجا حاکم است. مگر نور مغازهها و خانههایی که از موتور برق استفاده میکنند که آن هم نیاز به بنزین دارد و همینطور صدای اذیتکننده آن؛ و بوی بد فاضلاب در سطح شهر. امیدواریم که این مسائل هرچه زودتر در افغانستان حل شود و هم خدا را شاکریم که در کشور عزیزمان در بیشتر نقاط آب و برق و گاز داریم. به امید روزی که همه نقاط ایران هم از این موهبت برخوردار شوند.
بار دیگر به بازار مندوی میرویم تا سیاحتی در کوچهپسکوچههای آن داشته باشیم. نکتهای که وجود دارد این است که اگر دستفروشی را دیدید تا سقف 50 درصد هم میتوانید تخفیف بگیرید؛ به محض اینکه بعد از قیمت گرفتن جنسی بگویید نمیخواهم، صدایتان میزنند که برگردید و با قیمت ارزانتر بخرید.
در کتابفروشیهای نزدیک بازار مندوی، فرهاد بهدنبال «سیمای سینمای افغانستان» میگردد. هیچکدام از کتابفروشیها این کتاب را ندارند.
آهنگی که در ایران روی ماشینهای تعویض کپسول گاز است و برای ما آهنگ آشنایی است، در اینجا برای نوعی بستنی است که در یکسری چرخدستیهای قرمزرنگ به فروش میرسد. این بستنی معروف به «بستنی قلفی» است. دلیل نامگذاریاش هم ظاهرا این است که بستنی میان یک نوع نان بسته میشود.
فرهاد ما را به لیوانی آب نیشکر که با کمی آب لیموی ترش مخلوط میکنند، دعوت میکند. درمورد مزهاش نمیتوانم اظهارنظری کنم چون به هیچ شکلی طعمش قابل توصیف نیست ولی میتوانم توصیه کنم حتما اگر به افغانستان آمدید تجربهاش کنید. قیمتش لیوانی 20 روپه بود که درحالحاضر به قیمت ایران 12 هزار تومان میشود.
بازگشت
ساعت پنج صبح به سمت فرودگاه حرکت میکنیم. در راه حداقل چهار ایست بازرسی وجود دارد. راننده باید بایستد، چراغ ماشین را روشن و درصورت اجازه حرکت کند. با صف طولانی از ماشینها در ورودی فرودگاه که به آن «میدان» میگویند مواجه میشویم. در همین فاصله تقریبا هر دو دقیقه کودکان و زنانی برای گدایی کنار پنجره ماشین میآمدند.
من یک جعبه بزرگ نظامی خریدم. استرس دارم در فرودگاه مشکلی برای آن به وجود بیاید. حدود یک ساعت و نیم زمان برای دادن پاسپورت و چک بار در صف میمانیم. توصیه میکنم اضافهبار نداشته باشید، هرچند با دو یا سه کیلو شاید مشکلی نداشته باشند، اما بعد از آن را مجبورید به دلار جریمه بپردازید. ما چون لوازم دوربین همراهمان بود، حدود 30 دلار پرداختیم. بههرحال «تلاشی»های زیادی وجود دارد، پنج مرتبه در گیتهای مختلف بررسی میشوید و بعد پاسپورتتان چک میشود. برگههایی را که موقع ورود به شما داده شده باید تحویل دهید. موقع سفر بهتر است یک عکس سه در چهار به همراه داشته باشید که روی این برگهها بچسبانید. پرواز قرار بود ساعت هفت صبح باشد اما فعلا اعلام شده تا ساعت 9 به تاخیر افتاده است.
برای اینکه چمدانهایتان آسیب نبیند، حتما برای چمدانها از کاور استفاده کنید یا آنها را با پلاستیک بپوشانید. اگر خودتان این کار را نکرده باشید، در فرودگاه با دریافت 200 روپه افغانی (چه برای چمدانهای بزرگ و چه کوچک) این کار را برایتان انجام میدهند، پس حتما برای این موارد با خود روپه افغانی داشته باشید.
در فرودگاه برای سفارش هر استکان چای 100 روپه میخواهند، درصورتیکه یک کانادایی برای یک چایی باید پنج دلار بپردازد. هر کس هر قیمتی که خواست به هر مسافر خدمات یا محصول میفروشد. اجناس در فرودگاه بسیار گرانتر از بازار و چند برابر سطح شهر است. توصیه میکنم هرچه برای سوغات میخواهید، در شهر خریداری کنید.
در افغانستان بهخاطر نوسانات برق ممکن است شارژر یا هر چیز برقی را که دارید از دست بدهید، پس حتما با خودتان محافظ برق به همراه داشته باشید. ما هم در این مدت از محافظی که فرهاد با خود آورد، استفاده کردیم. نکته دوم اینکه در اینجا واتساپ فیلتر نیست و من طی این روزها با خانواده از طریق این اپلیکیشن ارتباط داشتم.
در مدت حضورم در افغانستان، جستوجویی در گوگل کردم و سفرنامهای از دکتر «لطیف ناظمی» که متولد کابل است یافتم. خواندنش برایم جالب بود. سفرنامهای که سال 1389 نوشته شده و جالب اینکه در آن زمان هم به بخشی از مسائلی که من در سفرم با آن مواجه شدهام، اشاره شده است. بهعنوان شخصی بیطرف باز برایم سوال است که بعد از گذشت این سالها چرا همچنان مشکلات اساسی زیرساختی در این کشور باقی مانده است؟
حالا که پرواز کردهایم، حالا که کوههای متعدد و زمین افغانستان را پشتسر گذاشتهام، به محض ورود به خاک ایران، فکر میکنم مسلما وطن هرکس برای خودش جایی متفاوت از همهجای جهان است. با دور بودن از وطن، حس «غریبی» در خاک دیگر را متوجه شوی. تمام آرزو و دعایم برای مردم افغانستان این است که حکومت جدید بتواند ضمن حفظ امنیت، زیرساختهای مهم و جدیدی را برایشان فراهم کند. و این، جز با کمک مردم اصلا امکانپذیر نیست و اگر قرار باشد سرمایههای انسانی مهاجرت کنند – چیزی که از بعضی بچهها میشنیدم که قصد مهاجرت دارند، ولو به شکل غیرقانونی – هرگز صورت نخواهد گرفت. مملکتی آباد نمیشود مگر با حضور کسانی که دلسوز وطنشان هستند.
نمیدانم آیا دوباره به افغانستان برخواهم گشت یا نه؟ اما حداقل برای بچههایی که در این مدت با آنها کار کردهام، برای کار کردن با فرهاد و ایمان و اسماعیل دلم تنگ خواهد شد. در این مدت گفتوگوهایی با مسئولان جشنواره درباره تعامل با جشنواره تهران داشتهام که امیدوارم این اتفاق با همراهی آقای آذرپندار رقم بخورد. بچههای مستعد افغانستان حالا بیش از هر زمان دیگری نیازمند حمایت هستند تا بتوانند کشورشان را بسازند. بیشک این تعامل فرهنگی برای کشورهای فارسی زبان سودمند خواهد بود.
همیشه در پایان سفرنامههایم به دوستان سفارش میکردم که زبان انگلیسی خود را قوی کنید تا بتوانید ارتباط بگیرید. البته در این سفر از آنجا که زبان مردم افغانستان فارسی بود، توصیه میکنم تا میتوانید فارسی را درست صحبت کنید. کاری که سعی میکنم خودم همیشه انجام دهم و در اینجا بیشتر بر این مساله دقت داشتم، چون واقعا فاجعه کاربرد کلمات ترجمهنشده در زبان را میتوان در زبان کنونی افغانستان بهوضوح دید.
امیدوارم شما هم به افغانستان سفر داشته باشید و همچنان میگویم که نگران حجم خبرهایی که از برخی رسانهها درباره این کشور منتشر میشود، نباشید. امیدوارم این سفرنامه کمک کرده باشد کمی با فضای کنونی افغانستان آشنایی پیدا کنید. قائل به این نیستم که این مطالب تمام واقعیت افغانستان است، اینها مشاهدات شخصی من است از فضایی که در این مدت آن حضور داشته و کار کردهام و امیدوارم که اگر اشتباهی یا نکتهای بهویژه درمورد فرهنگ و رسوم افغانستان در این نوشتهها وجود دارد، خصوصا دوستان افغانستانی ساکن ایران بر من ببخشند و اگر همدیگر را دیدیم حتما به من یادآوری کنند و من سعی میکنم انشاءالله در نوشتههای بعدی آن را اصلاح کنم.
تابستان 1402