فاطمه بریمانی ورندی، خبرنگار گروه اندیشه:درپی انتشار بخش ابتدایی از 6 نشست پیرامون ایده دانشگاه در اندیشه فیلسوفان غرب که 26 مرداد منتشر شد، در این شماره بخش دوم نشست با بررسی یکی از مهمترین فیلسوفان عصر روشنگری آلمان یعنی امانوئل کانت میخواهیم به طرح ایده دانشگاه بپردازیم. در ادامه متن، محتوای جلسه با حضور مرتضی روحانی در این نشست را میخوانید.
من در بخش اول سعی میکنم توضیح دهم که ما چرا کانت را مهمترین فیلسوف روشنگری میدانیم. افراد زیادی درباره روشنگری صحبت کردهاند اما کانت تحت عنوان پاسخ به پرسش روشنگری چیست؟ چرا میگویم فیلسوف روشنگری؟ طبق تحلیلی که مکینتایر از کانت میکند و درست هم هست و فیلسوفان مدرن غالبا از کانت به بعد اینطور هستند، فیلسوفان «بعد از تحقق» هستند، یعنی اتفاق میافتد، فیلسوف میآید و اتفاقی را که افتاده صورتبندی میکند. مصداق تام آن در هگل و انقلاب کبیر است، یعنی انقلاب کبیر اتفاق افتاده و هگل میخواهد آن را برای ما صورتبندی کند؛ اینکه چه اتفاقی افتاد و این چه رخدادی بود که تحقق یافت. کانت هم همینطوری است؛ او فیلسوفی است که بعد از تحقق، سراغ موضوع میرود. در نقد اول از معرفت سوال میکند و میگوید معرفت چیست. آنجا وقتی از معرفت صحبت میکند، مسالهاش علم نیوتنی است، یعنی علم نیوتنی تحقق یافته و حالا کانت میخواهد آن را در منطق خودش صورتبندی کند. در اخلاق هم اینطور و بعدا توضیح خواهم داد که در دانشگاه نیز با یک تفاوت ریز، به همین شکل است. مساله این است که عصر روشنگری است و تاکید من این است که ما کانت را ذیل پروژه روشنگری میتوانیم بفهمیم، خصوصا جاهایی از بحثهای کانت که به فلسفه عملی مربوط میشود، خارج از پروژه روشنگری اصلا ممکن نیست، ما هرقدر شناختمان از پروژه روشنگری دقیقتر شود، شناخت ما از کانت هم به یک معنایی دقیقتر خواهد شد. در این بحث برای اینکه من نظر کانت را تعبیر کنم، از دو نفر در باب ایده روشنگری کانت، استمداد و کمک میگیرم. اول از کاسیرر استفاده میکنم که یکی از نوکانتیهاست که ایده کانت را پیگیری کرد و بعد از فوکو کمک میگیرم که جزء فیلسوفان پستمدرن به حساب میآید، ولی مساله اصلی این است که هر فیلسوفی دارد با یک نفر گفتوگو میکند، یعنی با یک نفر نزاع فکری میکند. آن کسی که فوکو با او نزاع میکند، کانت است و این خیلی مهم است. من از این دو نفر کمک میگیرم که پروژه روشنگری را توضیح دهم. اگر بخواهم پروژه روشنگری را در یک جمله بگویم، واضح است پروژه عقلگرایی است. منظور عقل متافیزیکی در سنت ارسطویی نیست، بلکه عقلی است که با مسائل اجتماعی و سیاسی جامعه درگیر است و یک عقل انتزاعی کنارهجو نیست. این چیزی که ما از عقل دوره روشنگری میفهمیم، این است که عقل دوره روشنگری متافیزیکی نیست، یعنی عقلی نیست که با امور انتزاعی سروکله بزند. الگوی آن هم سعادت این دنیایی است و به جای سعادت بهتر است بگوییم بهزیستی و خوشبختی این دنیایی. دنیوی است، یعنی غایت خارج از این دنیا برای خودش متصور نیست. آیا این عقل عقلی است که ما اصطلاحا در تقسیمبندیهای معرفتشناسی جدید در مقابل تجربه قرار میدهیم؟ خیر. وقتی ما از خرد دوره روشنگری صحبت میکنیم، درواقع از تمام ابزارهای ادراکی انسان صحبت میکنیم، فلذا عقل دوره روشنگری در مقابل تجربه نیست. مفاهیم ثابت هستند اما درطول زمان هرچه جلوتر میآییم، این مفاهیم معانیشان متعدد میشود. آنچه یک فیلسوف به آن عقلانیت میگوید، برای فیلسوفی دیگر عین غیرعقلانیت است، درحالیکه هر دو هم از یک کلمه استفاده میکنند، لذا فلسفه سرزمین اشتراکات لفظی است، یعنی ما مکررا از عقل حرف میزنیم و همه میگویند ما عقلگرا هستیم اما هرکس از این عقل یک معنا را اراده میکند. من از عقل دوره روشنگری صحبت میکنم که نقطه مقابل آن تجربه نیست. میخواهم بگویم این عقل به معنای ارسطویی، عقل بدون توجه به پیشفرضهای تجربی است. بهتر است این عقل را بدون اینکه تجربه را کنار بگذاریم و با یکسری اصول پیشینی امور را درک کنیم، فهم نکنیم. یک مساله دیگر در دوره روشنگری وجود دارد و آن مساله دین است. برای بسیاری از اهالی روشنگری، عقل بهتنهایی برای وجود دین کفایت میکند و ما برای داشتن دین نیازمند چیزی ورای عقل نیستیم. عقلی که وجود خدا را برای ما اثبات و صفاتش را برای ما تبیین میکند، در ادامه میتواند وجود دین را نیز تبیین و گزارههای دینی را برای ما فراهم کند. مساله این است که در این دوره یک شیفتپارادایمهایی را هم داریم، یعنی نقطه ثقل فلسفه از جایی برداشته شده و به جای دیگری گذاشته میشود. آن عقل دیگر قرار نبود متافیزیکی باشد و قرار بود به مسائل اجتماعی توجه کند و با امر سیاسی درگیر باشد. من این عبارت را به نقل از کاسیرر میخوانم که روسو در کتاب «اعترافات» مینویسد دریافتم همهچیز اساسا به علم سیاست وابسته است. مهم نیست که چگونه به موضوع نگاه کنیم، هر ملتی دقیقا آن چیزی است که نوع حکومتش آن را ساخته است. به نظر میآید معضل بهترین نوع ممکن حکومت مرا به مساله دیگری میکشاند. برای ایجاد ملتی بافضیلت، روشناندیش و خردمند و بهمعنای حقیقی کلمه تا آنجا که ممکن است، کامل، چه نوع حکومتی مناسبترین است. همین مساله را ما در کانت هم داریم، یعنی مساله کانت هم درنهایت به حکومت منتقل میشود. فعل اخلاقی چطور دیگر ممکن میشود؟ راهحل کانت، در سیاست و حکومت است.
میخواهم بگویم اگر آن خرد جلو آمد، مساله فردی را به مساله اجتماعی تبدیل میکند و تعریف دین متفاوت میشود. این شیفت پارادایمی دارد اتفاق میافتد، یعنی مساله کاملا به کف خیابان کشیده شده است، یعنی فیلسوف در باب آن چیزی صحبت میکند که در خیابانهای شهر اتفاق میافتد. اینکه میگویم عقلانیت، عقلانیت متافیزیکی برج عاجنشین، کجنشین نیست؛ ناظر به مسائل هم هست. بعدا فوکو در رساله «نقد چیست» توضیح میدهد که ایده روشنگری یک ایده دانشگاهی و نخبگانی است و این ایده چگونه به یک خواست عمومی تبدیل میشود، یعنی چگونه یک جنبش میشود و همه مردم با آن همراه میشوند. اینجا یکی از مهمترین مسائل نسبت حوزه عمومی دانش و نهاد علم است. من بهعنوان آدمی که دغدغه نهاد علم را دارم، اصولا نظر شخصیام روی این است که حوزه عمومی دانش است که بر نهاد علم اثر میگذارد و تجربه تاریخی ما هم این را تا حد زیادی در ایران نشان داده است، یعنی مثلا یک بار دکتر سروشی پیدا میشود و مجموعه مقالاتی را یک دوره در سروش یا کیهان فرهنگی و بعدا در کیان مینویسد، یکی میشود قبض و بسط تئوریک شریعت، یکی میشود بسط تجربه نبوی و این از حوزه عمومی دانش یا «ژورنالیسم فلسفی» تازه به موضوع پایاننامه و بعد پژوهش تبدیل میشود و پژوهشکدهها دارند روی آن کار میکنند، یعنی مساله از درون آکادمی به بیرون سرایت نمیکند، بلکه از بیرون آکادمی به درون سرایت میکند. این را ما در جاهای متعددی، در تجربههای تاریخی خودمان در نسبت با نهاد علم میبینیم. فوکو میگوید که آن پروژه روشنگری چیست؟ کانت و آن پرسشی که در «نقد اول» از آن صحبت میکند، در باب این است که کانت میگوید یک آدم تا کجا میتواند بداند، یعنی حد و حدود «دانستن» آدم چیست؟ و چه چیزی را میتوانی بگویی «من میدانم». این میدانم به هر آنچه در مغز ما میچرخد، تعلق نمیگیرد. کانت شرایطی برای آن بیان میکند و میگوید که پروژهاش تعیین حدود و ثغور عقلانیت است. جلوتر که برویم و آن عبارت کانت را که بخوانیم، اینجا دیگر خط اصلی حرف کانت معلوم میشود. کانت در آن مقاله میگوید روشنگری، خروج آدمی از نابالغی به تقصیر خویشتن است و دوره نابالغی را دورهای در نظر میگیرد که «انسان نیازمند راهنمایی است و نابالغی، ناتوانی در بهکارگرفتن فهم خویش بدون هدایت دیگری است. این نابالغی به تقصیر خویشتن است، وقتی که علت آن نه کمبود فهم که کمبود اراده و دلیری در بهکارگرفتن آن باشد. بدون هدایت دیگری دلیر باش در بهکارگرفتن فهم خویش. این است شعار روشنگری.» درواقع این پاراگراف طلایی متن کانت است که روی آن بعدها خیلی صحبت شده است. کانت ادامه میدهد و میگوید تا کتابی هست که برایم اسباب فهم است و تا کشیش غمگساری هست که در حکم وجدان من است و تا پزشکی هست که میگوید چه باید خورد و چه نباید خورد و... دیگر چرا خودم را به زحمت اندازم! درواقع کانت به مردم میگوید شما عقلانیت را برونسپاری کردهاید، یعنی به یک عده گفتهاید شما فکر کنید و ما هم عمل میکنیم. میگوید این برونسپاریکردن عقلانیت، آن نابالغی به تقصیر خویشتن است. کانت بهعنوان فیلسوف دوره روشنگری آنجا ایستاده و میگوید این حق را پس دهید. پس کانت پروژه روشنگری را بهکارگرفتن عقلانیت در قبال دیگری تعریف میکند؛ دیگری که میخواهد مرا هدایت کند. دین مفهوم کلی است و باید آن را بدون آخوندها نشان داد. روشنگری یعنی ما بدون آخوندها فکر کنیم. این پروژه کانت است. کانت دوباره در مقاله معروف روشنگریاش میگوید: «من در روشنگری بیش از هر جای دیگر بر خروج آدمی از نابالغی به تقصیر خویشتن در قلمرو مسائل مذهبی پای فشردهام، زیرا حکمفرمایان ما در دیگر عرصهها همچون علوم و هنرها میلی ندارند که نقش قیم رعایایشان را بازی کنند و دیگر اینکه نابالغی در امور دینی از هر نوع دیگر اهانتبارتر و زیانبخشتر است.» کانت میگوید در هر جماعتی هر قدر هم دست و پا بسته و از تفکر دور باشند، یک تعداد آدم هستند که خوداندیش باشند و خودشان این کار را بدون هدایت دیگری به عهده بگیرند و میگوید این کار را میتوانند انجام دهند اما اینکه جماعتی بتواند خود به روشنگری دست یابد، محتمل و اگر آزاد بگذارندش ایبسا اجتنابناپذیر است. اگر از تمثیل غار افلاطون استفاده کنیم، فیلسوف کسی است که آن بند را از دست و پایش باز میکند و به سمت منبع نور که دهانه غار است، برمیگردد و حقایق اشیا را که از آنجا رد میشوند، میبیند و پس از دیدن حقایق اشیا، به دیگران هم کمک میکند که رویشان را برگردانند و به جای اینکه به سایهها نگاه کنند، به حقایق اشیا بنگرند. کانت هم همین را میگوید، یعنی میگوید تعدادی آدم خوداندیش پیدا میشوند و اینها علاوهبر اینکه با عقلانیت دست و پای خود را بازمیکنند، به دیگران هم کمک میکنند که این را انجام دهند. تنها کاری که باید برای این افراد کرد این است که کاری به کارشان نداشته باشید و آزادشان بگذارید و رهایشان کنید. بهترین استراتژی، رهاکردن است. او میگوید برای دستیابی به این روشنگری به هیچ چیزی نیاز نیست، مگر آزادی، تازه آن هم به کمزیانترین نوع آن، یعنی آزادی کاربرد عقل خویش در امور همگانی به تمام و کمال. کانت میگوید لازمه روشنگری آزادی است و اگر بخواهم بگویم اینها چه ربطی به ایده دانشگاه دارد، باید بگویم دانشگاه برای کانت، پایگاه روشنگری است، چون روشنگری باید از آنجا سرریز کند و به بقیه جامعه سرایت کند؛ به همین دلیل است که در ایده دانشگاه، کانت بیش از هر چیزی بر آزادی و استقلال آن تاکید میکند. ایده از کجا آمده؟ از روشنگری آمده و کانت فیلسوف روشنگری است و مساله فیلسوف روشنگری آزادی است. او میگوید اگر میخواهید روشنگری باشد، دانشگاه نهاد روشنگری است. ایده استقلال و آزادی دانشگاه و پژوهشگر و آنچه به تبع میآید از اینجا میآید.
یک نکته مهم وجود دارد و من فکر میکنم در ایده دانشگاه، این مساله برای ما مهمتر است و آن اینکه ما روشنگری را چه بفهمیم، یعنی دوره روشنگری را یک پروسه تاریخی بفهمیم یا یک پروژه فکری؟ آیا روشنگری مثل رنسانس یا قرون وسطی یک بازه تاریخی است که از سال فلان شروع شد و تا سال فلان تمام شد یا اینکه روشنگری یک بازه و پروسه تاریخی نیست و یک پروژه فکری یا الگوی رفتاری به یک معناست. اگر ما این دومی را بپذیریم که من خودم به همین قائل هستم و بهنظرم میآید که همین هم از متن کانت درمیآید، یعنی روشنگری را پروژهای زماندار نمیداند و میگوید خروج آدمی از نابالغی به تقصیر خویشتن، یعنی هر قدر هم که این مسیر طول بکشد این مسیر روشنگری است. بنابراین یکی از اقتضائات آن این است که ایده دانشگاه کانتی که من با یک دخل و تصرف جزئی به آن ایده دانشگاه روشنگری میگویم، برای ما در کشوری که هنوز با مساله تجدد که همان مساله روشنگری است در کش و قوس هستیم یک مساله زنده است، چون ما با مسائل اصلی عصر روشنگری هنوز تعیینتکلیف نکردهایم و هنوز تکلیف عقل برای ما در نظام معرفتشناسی گویی معلوم نیست. به نظر من دلیلش هم این است که ما کشورهای حاشیه تجدد هستیم، یعنی نه هنوز متجدد شدهایم و نه سنتی یکدست هستیم. فلذا میخواهم بگویم پروژه روشنگری کانت و مساله دانشگاه کانتی برای ما زنده است، یعنی ما به اینها و بهطور خاص پروژه کانت نباید بهعنوان یک مطالعه تاریخی اقوال فیلسوفان نگاه کنیم. جلوتر که میآییم ما الان در جایی از دنیا استاد- دانشجو نداریم و فروشنده- خریدار داریم، یعنی نظام بازار توانسته خودش را بر نظام آموزشوپرورش هم تحمیل کند، دانشجو پول میدهد و خدماتی میخرد و این خدمات علم و آموزش است. فلذا من خریدارم و شما هم بهعنوان نهاد علم فروشنده هستید و حق هم با خریدار است. ایده دانشگاه کانتی ایده حقیقت است. کانت هنوز مساله حقیقت را دارد. اینکه من گفتم الگوی کانت در روشنگری یک الگوی انگلیسی است، نه یک الگوی فرانسوی، به این دلیل است که ما میدانیم کانت درواقع آثار چند نفر را بهصورت خاص مطالعه کرده؛ هیوم، لاک و نیوتن. کانت همه اینها را خوانده و از مجرای نیوتن، لاک و هیوم با روشنگری درگیر است و تاثیرش در اندیشه کانت معلوم. من برای اینکه سریع به سراغ ایده دانشگاه بروم، این بخش را از کاسیرر میخوانم که کوشش برای حل مساله مرکزی روش فلسفی بیشتر متضمن استناد به «قواعد استدلال در فلسفه» اثر نیوتن است تا گفتار درباره روش دکارت. بر این اساس فلسفه اکنون جهتی کاملا نو در پیش میگیرد، زیرا روش نیوتن روش قیاسی محض نیست، بلکه روش تحلیلی است. وی با ارائه تعدادی اصول موضوعه یا مفاهیم کلی اصول متعارفی را آغاز نمیکند تا بر پایه استنتاج انتزاعی راه را برای شناخت امر درستی یا واقعی هموار کند. شیوه بیان نیوتن نخست در جهت مخالف حرکت میکند، یعنی پدیدارها یا یافتههای تجربیاش و هدف پژوهش او یافتن اصول است. این دقیقا راهی است که کانت در مسیر فلسفه خودش هم طی میکند، یعنی بهجای اینکه از اصول پیشینی شروع کند، از اصول پدیداری شروع میکند. گرچه ممکن است که آن اصول از دیدگاه طبیعت مقدم بر پدیدارها باشند اما از نظر ما پدیدارها همیشه مقدم بر اصول هستند؛ از این رو روش پژوهش راستین برای فیزیک هرگز نمیتواند روش پژوهشی باشد که مبدا آن اصول از پیش انتخاب شود و همچنین نمیتواند روش پژوهشی باشد که با فرضیهای آغاز میکند و با گسترش کاملش نتایج پوشیده در آن را بیرون میکشد. دقیقا ارسطو هم از یکسری اصول اولیه شروع میکند و آنچه برای ما پنهان است را عیان میکند. این مسیر را که ما طی میکنیم، به مساله نزاع دانشکدهها میرسیم. کتاب نزاع دانشکدهها سه بخش دارد که در باب نزاع دانشکده بخش اول الهیات، بخش دوم حقوق و بخش سوم پزشکی است. این سه تا سه رساله مختلف بودند و کانت اینها را در کنار هم به یک اثر تبدیل کرده. اگر بخواهیم ایده دانشگاه را از دیدگاه کانت بگوییم، لازم است بگوییم که کانت در رساله «انسانشناسی» توضیح میدهد شما باید اول نمونه اعلی را ببینید، بعد براساس نمونه اعلی ایده تعریف میشود. اگر بخواهم استمداد کنم، درواقع ایده همان ایده افلاطونی است، یعنی افلاطون میگوید آن مثلی که ما در عالم مثل داشتیم و حقایق اشیا در عالم مثل بودند، این ایدهآل است و ایده برگرفته از آن است. لذا اگر ما تصویری از آینده نداشته باشیم، اصولا نمیتوانیم دانشگاه کانتی را هم داشته باشیم. شما باید یک نظام مطلوبی را تعریف کرده باشید. کانت آن را در عقلانیت و آزادی برای رسیدن به آن عقلانیت ترسیم کرده است. من باید به مقاله روشنگری فلشبک بزنم. آنجا میگوید چه کسی بود که نمیخواست من فکر کنم؟ آن مانع ساختاری یکی کلیسا و دیگری حکومت است؛ فلذا مانع من در تحقق ایده دانشگاه، کلیسا و حکومت است که با هم وحدت دارند. ایدهای که اینجا مطرح میشود آزادی نهاد دانشگاه است. کانت سه دانشکدهای که نام میبرد را دانشکدههای فرادستی مینامد. کانت آدمی است که بهنظر میرسد هرجا دستش میرسد، متلکریزی میگوید و آدم کنایهگویی است؛ حتی بهنظر من در استفاده از فرادست و فرودست هم دارد طعنه یا کنایهریزی میزند، یعنی میگوید اینها دانشکدههای فرادستی هستند، اما افسارشان در دست دانشکدههای فرودست است و از سوی آنها کنترل میشوند. دانشکده فرودست دانشکده فلسفه است که برای کانت تجلی ایده عقلانیت است. اگر ندانیم در پروژه روشنگری چه اتفاقی افتاده و وارد کتاب نزاع دانشکدهها شویم، لم کتاب برای ما باز نخواهد شد. او میگوید دانشکدههای حقوق، الهیات و پزشکی چون به حاکمیت نفع میرسانند فرادست هستند، اما دانشکده فرودست به حاکمیت نفع نمیرساند؛ البته انتفاع بزرگتری میرساند که حاکمیت هم از آن بهرهمند میشود و آن پیگیری ایده حقیقت است. درواقع اگرچه دانشکده فلسفه که فرودست است، گاهی ترمز حاکمیت شده اما از آن هم بهرهمند میشود. اگر ما بپذیریم که دانشگاه برای کانت پایگاه، نهاد و پروژه روشنگری است و پروژه روشنگری، پروژه بسط عقلانیت بهوسیله آزادی در مقابل دین و نهاد کلیساست، بحث نزاع دانشکدهها هم ذیل همین تعریف میشود، یعنی دانشکده فلسفه که باید پروژه حقیقت را پیگیری کند، با دولت و کلیسا درگیر میشود و جلوی به قانون تبدیلکردن تمایلات اینها را میگیرد. این تمایلات، اصطلاح مهمی است. ما در ایران کانت را غالبا بر محور «نقد اول» میشناسیم. «نقد اول» کتاب مهمی است اما آنچه تا امروز کانت را برای ما در ایران و جاهای دیگر زنده نگه داشته، فلسفه عملی او یعنی «رساله صلح پایدار»، «رساله روشنگری» و «دین در محدوده خرد تنها» است. فیلسوفان مهمی مانند رالز هم وقتی که میخواهند صحبت کنند، با استفاده از استدلال کانت صحبت میکنند. ما همچنان داریم در جهان کانتی با مسالههایی که او مقابل ما گذاشته است، زندگی میکنیم. بهنظر من کانت زندهترین فیلسوف دنیاست. مساله کانت مساله زندهای است و فیلسوف به مسالهاش فیلسوف میشود، نه به جوابی که مساله میدهد. این سه کتاب میتواند روح پروژه روشنگری و نگاه فلسفه عملی کانت را نشان دهد.
عقلانیت چگونه میتواند درونی باشد؟ کانت تعریف آزادی و حد و حدود آزادی را چه میداند؟
ما در دوره روشنگری اصولا این ایده را داریم که همه انسانها از خرد برخوردار هستند. مساله کانت دلیری در بهکارگرفتن آن است. فیلسوف دوره جدید دیگر قائل به این نیست که یک نفر خرد دارد و دیگری ندارند و معتقد است همه خرد دارند و حالا که شما از موهبت خرد بهرهمند هستید، حق برونسپاری آن را ندارید و با این کار انگار انسانیت خود را برونسپاری کردهاید. انسانبودن همان خردورزبودن است و با ناطقبودن که ارسطو میگفت، تفاوت دارد. کانت میگوید وقتی شما این را در گرو ایمان مسیحی میگذارید و به شما میگویند نپرس و نفهم و فقط عمل کن، درست نیست. کانت چند مساله اساسی با مسیحیت دارد؛ مثلا میگوید تثلیث چیست؟ و هر بار ما میپرسیم شما میگویید فقط ایمان بیاور. اخلاق برای کانت گوهر دین است و دین برای او دین اخلاقی است. او دین واقعی را اصطلاحا «دین اخلاقی ناب» مینامد؛ فلذا با آموزه شفاعت مشکل دارد. در اخلاق آموزه شفاعت میگوید چگونه ممکن است فردی که عمری غیراخلاقی زیسته و به تعبیر ما فسق و فجور کرده را پذیرفت، درحالیکه ممکن نیست این فرد به سعادت برسد. کانت خیلی از مسائلش مربوط به جهان مسیحیت است. ما تصور میکنیم که فیلسوف با دین کاری ندارد. به یک معنا این درست اما مسالهای که دین در مقابل فیلسوف میگذارد، میتواند پرداخت فلسفی شود. کانت در «دین در محدوده خرد تنها»، دموکراسی را پاسخ به مساله گناه نخستین میداند. به کانت میگویند تثلیث و آموزه شفاعت آموختنی نیست و ایمانآوردنی است؛ بنابراین او اینها را تحتعنوان دین تاریخی طبقهبندی میکند و میگوید اینها برای دورهای بوده و برای آن دوره هم خوب بوده اما الان دیگر ما باید وارد ساحت اخلاق شویم.
کانت پروژهای دارد که در پیشبرد آن، دانشکدههای دیگر را مزاحمهای پیشبرد خودش تلقی میکند که باید اینها را مهار کند یا اینکه اینها را در پروژه خودش دخیل میکند که با جایابی و نظم جدیدی با اینها پیش رود و درواقع اینها را وارد بازی میکند؟ سوالی که پیش میآید این است که چطور با کلیسایی که مقابل خود تعریف میکند، میخواهد دیالکتیک برقرار کند؟
من تفکیکی بین نزاع مشروط و نامشروط انجام میدهم. نزاع نامشروط همان نزاع کلاسیک تاریخی است که در قرن سیزدهم تا هجدهم بوده و در صحبتهایم گفتهام، یعنی آنها همیشه از پشتیبانی کلیسا یا دولت استفاده میکنند برای اینکه قدرت خود را بالاتر برده و آنها را استثمار کنند؛ چنانکه دانشکده فلسفه را کنیزک الهیات میدانستند. در قالب نزاع مشروط، یعنی گفتوگو در سالنهای کنفرانس، اتفاقی که میافتد این است که یک صورتی میبینیم مثل مجلس که جناح چپ و راست با هم گفتوگو میکنند تا بهترین حالتی که میتوان در مجلس تعیین کرد، پیدا شود. گفتوگوهای بین جناح چپ و راست و دانشگاه، یعنی این حالت فرادستی و فرودستی جایش عوض شود، دانشکده فلسفه بالا برود و سه تای دیگر زعامت و برتری، ریاست و کیاست دانشکده فلسفه را بپذیرند و دولت هم به دادن این مشروعیت و برتری کمک کند و این جاها را عوض کند؛ چرا دولت باید بپذیرد؟ چون نظمی که الهیات و پزشکی و حقوق بالا باشند و فلسفه پایین، نظمی دیگرخواسته و تحمیلی بیرونی از سوی کلیساست و اگر دولت بپذیرد که فلسفه بالا بیاید، حالا اگر آنها هم بپذیرند که فلسفه بالا بیاید، سوال اینجاست که چه اصول راهنمایی را میخواهد به آنها میگوید. در اینجا فلسفه با گفتوگو در چهارچوب سالنهای کنفرانس و دیوارههای دانشگاه باید مبانی آنها را به چالش بکشد تا آنها بپذیرند که در مبانی خود تجدیدنظر کنند؛ معطوف به طرحی که دانشکده فلسفه درمورد آینده داد، یعنی دانشکده فلسفه میشود جناح چپ و آنها میشوند جناح راست و فلسفه مدام پنالتی بزند و آنها دفاع کنند. این گفتوگوها و ایجاد چالش برای آنها رو به سوی آینده دارد، نه گفتوگوی نامشروطی که آنها بخواهند به گوش فلسفه بزنند یا برعکس. مساله این است که به لحاظ تاریخی هیچگاه این گفتوگو صورت نگرفته است. دانشکده الهیات و حقوق و پزشکی خود را صاحب حق میدانند و تا به حال هم هر وقت حکومت و دولت خواستههایش را گفته، آنها برایش صورت درست کردهاند؛ مثلا الان طالبان میگوید مردان حق ندارند شلوارک بپوشند، اگر دانشکده حقوق بیاید به این خواست حکومت صورت قانونی بدهد، هر کسی که از آن سرپیچی کند، مجازات میشود. این رویه تاریخی کار دانشکدههاست. حالا دانشکده فلسفه میخواهد این نظم را بر هم زند، پس شما ابتدا باید او را بهعنوان برادر بزرگتر بپذیری وگرنه اساسا این اتفاق نمیافتد، یعنی نظم تاریخی 700ساله را تغییر دادن سخت است و شجاعت و مقبولیت میخواهد. اگر این اتفاق نیفتد، اولین کسی که علیه دانشکده فلسفه شکایت میکند، خود دولت و کلیسا خواهد بود. دولت باید این استقلال را تضمین کند که هرجا کلیسا خواست ورود کند، جلوی آن را بگیرد.