توضیح: سطرهایی که پس از این توضیح میخوانید، رواست که به بیادبانهترین شکل ممکن تنظیم شود. بیپرده پوشی. بدون سانسور خودخواسته کلمات بیادبانهای که وقتی از دهان «ابراهیم افشار» بزرگ خارج میشوند، به شعر میمانند. فحش بخشی است از مصاحبه. نمونهاش را تنها یکبار دیگر در دو دهه عمر رسانهایام تجربه کردم و آن، مصاحبهای بود با میروسلاو بلاژوویچ سرمربی وقت مس کرمان در هتل المپیک از ساعت یک تا چهار بامداد. من بودم و او و رضا چلنگر و دودهای غلیظ سیگار و فحشهای کافدار پیرمردی که سرطان داشت و من فحشش میدادم که برای مردن به قدر کافی پیر هست و نیازی به آن سیگارهای لعنتی ندارد و میخندید و فحش دیگری حوالهام میکرد و با خنده میگفت که لذتی که از عصبانی کردن من میکشد بیش از لذتی است که از دود کردن سیگار نصیبش میشود. شبی بود و مصاحبهای و اگر دود سیگار و خاطرات مثبت 18 را از آن حذف کنی، بخشی از روح مصاحبه را کشتهای. درست مثل مصاحبه با ابراهیم افشار. آدمی که اگر سیگار و فحشهای غلیط ترکی – فارسی جویده جویده را از داخل روح مصاحبهاش بیرون بکشی، روایتی خواندنی میشود اما بدون روح.
برای تویی که شاید ابراهیم افشار را نشناسی، معرفی کوتاهی بنویسم به شناختنش. عاقله مردی است با سن زیاد. نپرسیدهام چند و نمیپرسم چند. همیشه از من 40 سالی در نوشتن جلو بوده که این خودش خیال خام خوشی است اگر باور کنم که هنوز سه، چهار سال دارم تا برسم به 40 سال قبل او در نوشتن. یکی از خوشقلمترین و سالمترین و سرکشترین و یاغیترین نویسندگان تاریخ روزنامهنگاری ورزشی است با کولهباری از خاطرههای عجیبوغریب از اسمهای ممنوعه و آدمهای ممنوعه و خاطرههای ممنوعه. یک نویسنده بریده از همهجا و هیچجا که یخش هیچوقت باز نمیشود. همیشه خدا عنق است و با وجود آنکه آدمی است که طنزهایش وادارت میکند کف زمین از دل درد ولو شوی، اما خودش دل و دماغ حرف زدن را ندارد. خودش را «ترک بالفطره» معرفی میکند و بعد چای تلخی مینوشد و سیگاری میگیراند و خوب نگاهت میکند و توی راهروهای پر پیچوخم ذهنش، سبک سنگین میکند که با تو حرف بزند یا نه. آدمی نیست که بتوانی دل بدهی به دلش و با او قدم بزنی. در نگاه من، از آن غولهایی است که هر وقت یک گام به جلو بردارد، دستکم دو سال از او عقب میافتی. با چنین آدمی دو راه سلوک داری، یا بگویی بیخیالش و راهت را بکشی و بروی یا مثل من مریدش باشی. ستایشش کنی. سطر به سطر هر آنچه نوشته را بجویی و بخوانی و با آن تنفس کنی. برای من ملاقات با آدمی مثل او، ملاقات با یک سوژه روزنامهنگاری نیست. برای آدمی مثل من، ملاقات با آدمی مثل او، چیزی است که روی کاغذ کلمهای برای توصیفش ندارم. شاید تنهاچند نقطه داخل گیومه.
و اما بعد. با ابراهیم افشار در اوجش در دهه 80، مصاحبهای کردم در استقلال جوان. صبح پنجشنبهای بود. آمد به دمغی. بعدها برایم تعریف کرد که صبحها که از خواب بلند میشود چندساعتکی طول میکشد تا کامپیوترش بالا بیاید. در دفتر روزنامه کسی نبود جز من و همکارم. چای خواست. کسی را نداشتیم. همکارم رفت و کتری را تا لب پر کرد و با شعله کم روی گاز گذاشت. طوری که شاید نیم ساعتکی طول میکشید تا آب جوش بیاید و بعد هم لابد 10 دقیقهتری هم به دم کشیدن و برای افشاری که صبح دمغ از خواب بلند شده بود و با هزار فحش به خودش و من، به محل مصاحبه آمده بود، 40دقیقه دوری از یک چای اول صبح؛ امری محال بود. حرف هم نمیزد و میگفت با هم روی کاغذ صحبت کنیم. مصاحبه مکتوب. من بنویسم و تو بنویسی روی کاغذ. تنظیم کردن هم نمیخواهد. میدهیمش دست تایپیست. از دقیقه 10ناچارم کرد مصاحبه را قطع کنم. بروم آشپزخانه تا به چای برسم. آب کتری را خالی کردم. شعله حرارت را بالا بردم تا زود جوش بیاید. 10 دقیقهای چایش را ردیف کردم تا بخورد و بعد دوباره آب گذاشتم تا بجوشد و بعد نشستیم به مصاحبه. به لعنتیترین مصاحبه تمام عمر. فقط مانده بود همدیگر را بزنیم. خودش که فکر نمیکرد مصاحبه چیز خوبی از آب در بیاید. از سر غرور جوانی باخت را نپذیرفتم. مصاحبه سانسور شده را منتشر کردیم و بعد فراموشش کردیم. آن دستخطها را هنوز دارم. داخل پوشهای به یادگار.
سالها گذشت. با ابراهیم افشار رفیق از راه دور شدیم. چندبارکی در چندجایی مثل فرهنگستان فوتبال و دیگر نشریات همکار از راه دور شدیم. رابطهمان خیلی بهتر از آن پنجشنبه نفرین شده شد که فقط مانده بود همدیگر را بزنیم.
این بار حال و روزمان بهتر بود. ابراهیم افشار را در دفتری در مرکز شهر دیدم. ریش بلندی گذاشته بود که بهشدت به ارنست همینگوی شبیهش کرده بود در آن عکسهای سالهای آخر عمر. دور از جانش البته. صبح بود و تازه از خواب بلند شده بود و داشت چای میخورد که خواب از سرش بپرد. آنجا بود که برای اولین بار به من قصه کامپیوتر سنگین مغزش را گفت که صبحها هنگهنگ است و چند ساعتی باید از خوابش بگذرد تا بیدار بیدار شود. دوربین کوچک و فشرده دیجیتال را که درآوردم تا از او عکس بگیرم، اوقاتش دوباره تلخ شد. با این همه عکسم را گرفتم و چه کار خوبی کردم. دستکم اینکه چندتایی عکس جدید از او بیرون بیاید. خسته شدیم از آن همه عکسهای تکراری.
نشستیم داخل اتاق. دور یک میز. انگار بخواهیم روح احضار کنیم و حقیقتا، این همه کاری بود که در تمام دو ساعت بعد انجامش دادیم. روح احضار کردیم. روح
100 سال روزنامهنگاری ورزشی را. سیگارش را کشید و هر 10 دقیقه یکبار یکیمان به نوبت میرفتیم سمتش تا برایش چایی بیاوریم. چای کیسهای پررنگ. قطعا ترجیح میداد چایش دمی باشد. از آن دمی خانگیهای مادرانه اما به همان کیسهایها هم دل بست. سیگار میکشید و چای میخورد و فحشهای غلیط ترکی میداد و ما میخندیدیم و در خلال همین خندهها و لای همین دودها، داستانکهایی شنیدیم از یکصد سال روزنامهنگاری ورزشی. آنچه میخوانید بخشهایی است از این صحبتها که روی کاغذ آوردهام. خودش نگذاشت صحبتهایش را ضبط کنیم. اتفاقی که اتفاقا حالا حسرتش را میخورد. کاش آن حرفها ضبط میشد، کاش.
برای نشستن و صحبتکردن با او لحظهشماری میکردم، سرانجام فرصتش جور شد؛ جایی در تهران، در خیابان سپهبد قرنی. درست نزدیک به همان دیزیفروشی معروف. راضیکردنش به صحبت اصلا آسان نیست مخصوصا صبحها، با این همه، نشسته بودیم دور میز به حرفزدن. قرار بود او حرف بزند و ما گوش کنیم، عین یک روایت؛ روایتی از صدسال ورزشینویسی در ایران و ما روی صحبتکردنش باشیم، با همان لحن روایتگونه. بیسوال و جواب. گاهی سوالی برای رفع یک کنجکاوی یا بیاطلاعی؛ همین، نه یک پینگپونگ بهعنوان مصاحبهکننده و مصاحبهشونده، نوعی تاریخ شفاهی، حرفزدن و نوشتن برای از یاد نبردن برخی اسمها.
«آنهایی که مرا میشناسند میدانند که حرفزدن برای من سخت است. دلیلش هم این است که باید یک ساعت در مغزم معادل واژه فارسیاش را پیدا کنم. ترکی فکر میکنم و ترکی حرف میزنم و وقتی میخواهم با شماها حرف بزنم، باید یک ساعت کلمات را گل هم کنم. این معمولیترین دلیلم برای این است که خیلی سخنگو نباشم. بیشتر دوست دارم بنویسم و بیشتر از آن دوست دارم بخوانم. بهشتم برای وقتی است که بروم جایی کتاب یا مجلهای قدیمی پیدا کنم که ندیده باشم یا حسرتش را داشته باشم.»
چیزی یادش میآید. موبایلش را با ذوق درمیآورد و نشانمان میدهد.
«تازگیها عضو یک کانال تلگرامی شدهام که همه کتابها را دارد، میگذارد برای دانلود. یک عمر دنبال این کتابها میگشتم و حالا با چند کلیک، زیردستم باز میشوند. این هم تکنولوژی دوران ماست دیگر. درحقیقت برای دوران شما جوانترها. ما که عمرمان گذشت ولی چیز خوبی است. آدم را خیلی نجات میدهد. کتاب خوب است، بخوانید. تا میتوانید بخوانید. کتاب به شما چیزهایی را میآموزد که یک عمر با شما میماند.»
یکی برایش چای میآورد. تشکر میکند.
«باید مرا ببخشید. هم زود از خواب بلند شدهام و دل و دماغ حرف زدن ندارم و هم اینکه بدترین سال زندگیام را سپری کردهام. امسال پدر و مادرم را از دست دادهام. به فاصله چندماه. چند رفیق عزیز را از دست دادهام. ماههای قبل همه برایم ماه مرگ بوده. خیلی روی دل حرف نمیزنم. باید ببخشید و صبر کنید تا حالم بهتر شود. امروز آمدهام اینجا تا از روزنامهنگاری ورزشی حرف بزنم، نه از این جسد مردهای که روی زمین افتاده و باید با تاسف نگاهش کرد. از آنچه قبلا بود. اولین روزنامهنگاران ورزشی ما در سال 1297 کارشان را آغاز کردهاند؛ دقیقا صدسال قبل. خودتان حساب کنید. صدسال قبل ما در این مملکت خبرنگار ورزشی داشتیم. از آن نسلاولیها که کسی زنده نیست. خدا رحمتشان کند. من افتخار داشتم چندتاییشان را دیدم. خیلی هم کرمش را داشتم که داستان زندگیشان را بنویسم ولی نشد. بعدا میگویم چرا. نسل اولیها را خدا رحمت کند. نسل دومیها شاید هنوز چندتاییشان باقی مانده باشند. همین نسل دومیها بودند که برای خودشان جهشی عظیم راه انداختند و ورزشینویسی مملکت را سر و سامانی دادند. نسل سوم خط ممتد بود. همان راه را ادامه داد ولی چیزی اضافه نکرد. نسل چهارم به بعد روزنامهنگاران ورزشی هم که مرگ مطلق! یعنی دیگر چیزی نیست که آدم بتواند به آن بگوید روزنامهنگاری ورزشی. در قیاس با چیزی که داشتیم، از فاجعه هم بدتر است.»
سیگار و چای و سکوت منتظریم که شروع کند. موتورش در حال گرمشدن است.
«احمد اسپهانی. خدا رحمتش کند. این آدم از اولین روزنامهنگارهای ورزشی این مملکت بود. هر نانی که خبرنگار ورزشی در تمام این سالها خورده از سر سفره آدمهایی مثل او بود که صنف ما را راه انداختند. هیچکدام از روزنامهنگارها هم نمیشناسندشان. باید برویم با خیلی قدیمیها حرف بزنیم شاید چیزی بدانند، شاید. اگر یادشان بیاید. روزنامهنگاری ورزشی ابتدا خیلی سخت آغاز شد. روزنامهها به زور لای ستونهای خبر خودشان چندتایی خبر ورزشی هم میگذاشتند که ستون پر شود. به تدریج بود که مردم استقبال کردند و روزنامهنگاری مشتری پیدا کرد و بعد هم آدمهایی که اسم بردم، آمدند وسط گود و کار را دست گرفتند. بنابراین قبل از اینها، روزنامهنگاری ورزشی بوده اما اسم و رسمی نداشته. اگر تاریخ ورزشهای نوین در ایران را همزمان با دارالفنون تلقی کنیم، پس اولین نسل روزنامههای سیاسی اجتماعی ایران آرامآرام خبرهایی میزنند درباره ورزش. ولی چون ورزش فعالیت آنچنانی نداشته و خبرنگار مخصوص ورزش نداشتیم، نمیشود گفت اولین نسلشان چه کسانی هستند. اسپهانی و صدری تبدیل میشوند به خبرنگاران ثابت ورزشی ولی مقالههای ادبی و هنری و سیاسی هم مینویسند.»
یکی برایش چای تازه میآورد. تشکر میکند. سیگاری میگیراند و ادامه میدهد.
«چیز دیگری هم بگویم. به صورت حرفهای درمیان نسلاولیها منوچهر مهران در دهه 20 نشریه «نیرو و راستی» را منتشر میکند. هشت سال قبل از او هم آقاشعاع، بنیانگذار باشگاه شعاع، مجله آیین ورزش را منتشر میکند. جفت این آدمها باشگاهدار بودهاند و فکر میکنند برای باشگاهشان نشریهای هم داشته باشند. اما قبل از اینها مثلا روزنامه «ایران ما» کادرهای کوچکی از اخبار ورزشی چاپ میکرده. چون سالی، ماهی به زور فعالیتهای داخلی ورزشی برگزار میشده. مثلا یک چیزی بگویم که برایم خیلی مهم است. من در روزنامه ایران قبل از حکومت رضاشاه یک مطلب پیدا کردم که یک گلر آمده بود احساساتش را درباره توپ و موقعیتهای حریف و گل نوشته بود. خیلی هم شاعرانه نوشته بود. بقیهاش فقط اخبار چندسطری بود درباره مسابقات داخلی. هنوز ورزش در ایران گسترش پیدا نکرده بود. »
تنفسی و بعد ادامه.
«یک یادی هم بکنیم از آقاشعاع. ایشان روحانی بود و با نعلین فوتبال بازی میکرد. دو برادر بودند که ازدواج هم نکردند. جزء اولین عکاسهای ایران بوده که برای اولین گزارشهای برونمرزی اعزام میشود. قبل از ایشان هم دوتا عکاس داشتیم به نامهای روسیخان و مهدیخان مصورالملک. یک نکته جالب بگویم درمورد شیوه عکاسی آقاشعاع که خیلی هم معروف بود. آن زمانها دوره نگاتیو بود و معروف بود که آقاشعاع بدون اینکه تو دوربینش فیلم داشته باشد عکس میاندازد. حتی یکبار شاه خطاب به عکاسهای ورزشی میگوید: «دوربینتون آقاشعاعی نباشه؟!» یعنی چنین شهرتی داشت. همین مرد مدیر مجمع ترقی و ترویج فوتبال هم بود و خیلی در پا گرفتن فوتبال نقش داشت. برگردیم به آقای اسپهانی. کار جدیتر با ایشان آغاز شد و بعد با صدری میرعمادی. من بعدترها که روزنامهنگار ورزشی بودم و برای کیهانورزشی کار میکردم خیلی کرمم گرفت که بروم این آقا را پیدا کنم و با او درمورد روزنامهنگاری مصاحبه کنم. آقای اسپهانی آدم عجیبی بود. ببینید در آن دوران خیلیها حتی سواد نوشتن و خواندن نداشتند. خیلیها اصلا تفکری نداشتند و زندگیشان را میکردند. او سیاسی بود و ضدشاه. چپ بود و اصلا تمایلاتی داشت برای خودش. نه اینکه بگویم تفکراتش درست بود. میگویم برای آن سالهای سیاهی و سکوت و بیسوادی، خیلی برای من جالب است که چنین آدمی پیدا میشود و هم سیاست میداند، هم اندیشههای انتقادی دارد و هم اینکه بسیار خودساخته بوده. خیلی آرمانگرا بود. الان شما در نسل روزنامهنگاران ورزشی کسی را سراغ دارید که اصلا اهل آرمان باشد؟»
کسی درمورد فعالیتهای سیاسی اسپهانی سوالی پرسید.
«من بعدها خوندم که او بهعنوان یکی از اعضای ازجانگذشته اولین حزب چپهای ایران چه ذلتهایی زمان رضاشاه در زندان کشیده. اردشیر آوانسیان در خاطراتش نقل میکند که او در زندان حتی پتو نداشت و لباس مندرسی بر تن داشت و میلرزید. احتمالا او بعدها از این راه برگشته. چون در دهههای چهل و پنجاه روزنامهنگاری میکرد و اسمش هم کار میشد. آن روزی که من رفتم پیشش، کتاب «کهنسالی» سیمون دوبوار دستش بود و خانه دخترش زندگی میکرد. کراوات زده بود و با ابروان پرپشت گرم بود به مطالعه. منِ جوان جغله را که دید گفت مصاحبه نمیکنم. راست هم میگفت. میآمد درباره سرگذشت پرتلاطم جوانیاش به منِ بیشعور چی میگفت؟ از روزهای زندان و آرمانگرایی برای من حرف میزد؟ عقلم میرسید اصلا که چه میگوید؟ خیلی دمغ شدم که با من مصاحبه نکرد ولی بعدها درکش کردم. گذشت زمان آدمها را به درک بهتری از زندگی میرساند.»
صحبت به آقاصدری کشیده شد.
«این آقاصدری را هم خدا رحمت کند. خیلی مرد شریفی بود. او و بقیه نسلاولیها همه در فقر مطلق مردند. فقر مطلق که میگویم چیزی است که درکی از آن ندارید. باور کنید الان تمام بدن من گریه و زاری و ناله است وقتی از این آدمها حرف میزنم. نمیدانم چرا نسل اول روزنامهنگارهای ورزشی هیچکدام عاقبت بخیر نشدند. چه نفرینی بود که اینها گرفتارش شدند را درک نمیکنم. آقای صدری میرعمادی را خدا رحمت کند. در بدترین شرایط زندگیاش دیدم. اول اینکه این آدم کر بود. گوش راستش با شوت عباسسیاه کر شد! عباسسیاه غولی بود برای خودش. شوتش خورد توی گوش آقاصدری و کر شد. رفت اروپا بلکه گوش راستش خوب شود. داروی اشتباه دادند و گوش چپش هم آنجا کر شد! به تدریج هم نیمهفلج شد. این از این. در چه وضع بدی من ایشان را دیدم. آخر عمری در خانه دخترش. جالب اینکه آقای اسپهانی هم در خانه دخترش زندگی میکرد. یعنی این نسل اول خانه هم از خودشان نداشتند. من با آقاصدری مکاتبه داشتم. یعنی در شرایطی به سمتش رفتم که واقعا حرف زدن هم برایش دشوار بود. با هم مکاتبه میکردیم. این یکی را بیشتر دوست داشت. پیرمرد نوشتن دوست داشت و همین نامههایی که به زور برایم مینوشت هم خودش عطشش را سیراب میکرد. 13 نامه از او دارم که مثل گنج نگه میدارم. یکی از همه تلختر بود. برایم نوشت: «در صفحه یک کیهان یک آگهی چاپ کن و از مردم مهربان ایران بخواه که به یک سید بینوا کمک کنند. محتاج است.» گریه کردم و آگهیاش را منتشر نکردم. نمیتوانستم. بیایم در کیهان برای یکی از غولهای ورزشی اعانه جمع کنم؟ نمیشد. خیلی در خودم شکستم.»
ادامه میدهد:
«خدا رحمتش کند. آقاصدری همسری بسیار مهربان داشت و دخترانی مهربانتر اما خب دلش از دنیا گرفته بود. این همان مردی است که وقتی برای معالجه گوشش میرود اروپا، جای اینکه برای زن و بچهاش سوغاتی بخرد برای بچههای تیم کیان، پیراهن فوتبال خارجی راهراه میخرد. تنها آدمی از شاگردانش که او را در خانه صدری میدیدم آقای امیرآصف بود که مرد غریبی بود. کاپیتان فداکار تیم ملی فوتبال ایران که او هم برای نگهداری مادرش تا آخر عمر ازدواج نکرده بود. و حالا همین آقای صدری چه کسی بود؟ از موسسان باشگاه کیان در دهه سی! یعنی میتوانست از باشگاهداری جیبش را پر کند اما نکرد. این دو نفر شاخصهای نسل اول روزنامهنگاری ورزشی هستند در ایران.»
رفتیم سروقت نسل دوم. آدمهایی مثل مهدی دری، صدرالدین الهی، کاظم گیلانپورو مهدی اسداللهی، همان حلقه موسس کیهان ورزشی.
«آدمهایی که اسم بردم کهنالگوهای من بودند. آدمهایی بسیار ارزشمند. حالا به نسل دوم برسیم. «مهدی دری» واقعا باید برایش کتاب نوشته شود. یعنی حیف است که در موردش نوشته نشود و روایت نشود. آقادری یکی از بنیانگذاران کیهانورزشی بود و تیترهای جاودانهای زد. بعد از مرگ تختی بود که تیتر زد «دل شیر خون شده بود» و این موضوع باعث شد توسط ساواک بازداشت شود. در مورد آقادری بارها گفته شده و باید بازهم هزاران بار دیگر گفته شود که اگر او نبود ما تختی نداشتیم. آقادری روشنفکر بود و میخواست ورزشکارها را سیاسی بار بیاورد. یعنی طوری که آنها از مشکلات کشور غافل نباشند. جالبترین بخش پیوند او با تختی این بود که دری چپی بود و تختی راستی جبهه ملی. اصلا راهشان نباید به هم میخورد اما خورد. این دو همیشه با هم جلسه داشتند و خیلی با هم برخوردند. تنها اتوبیوگرافی زندگی تختی را هم آقادری نوشت که چقدر هم شاعرانه بود. گرچه او کمی چپ میزد و تختی راست ملیگرا بود اما بزرگترین مبلغ تختی در قدرتمندترین نشریه زمان آقادری بود. روزنامهنگار بزرگی بود. یک مردمگرایی در پیش چشمانش بود که همیشه عیان میشد. این آدم میتواند ازبین آن همه عکس توی ابن بابویه، عکس یک بچه را عکس یک کند که عکس تختی در دستش است، جلویش یک ترازو قرار دارد و همانجا هم دارد مشق مینویسد. عاشق این چیزها بود. چیزهایی که در دلش هزاران مفهوم قرار داشت. اما قصه مرگ آقاتختی و واکنشهای آقادری. شب هفتم مادر آقادری بود که یک نفر میآید توی مجلس و میزند توی سرش که چه نشستهای که تختی مرد! این آدم هم که شیفته و شیدای تختی بود، مجلس عزای مادرش را رها میکند و میرود خانه تختی و بعد هم پزشک قانونی. این اصلا برای خودش داستان جداگانهای دارد.»
بحث قطع میشود. صحبتها کشیده میشد به زیست و حیات آقاتختی و همان سوال همیشگی چگونگی مرگ تختی. صحبتها طبق معمول خارج از ضبط است. نتی برنمیدارم از صحبتهای افشار. بحث را جمع میکند و برمیگرداند سمت زندگی دری. تختی را میگذارد برای مصاحبه دیگری و میگوید: داستان صدسالگی خودمان را تعریف کنیم.
«آقادری بعد از تختی، خیلی خون دل خورد. کوشید تا یک تختی دیگر بسازد. روی پرویز قلیچخانی سرمایهگذاری کرد. بازیکن تیم ملی. پرویز ولی زیرشکنجهها برید و ندامتنامه نوشت و داستانهایی شد که باز هم روی دری تاثیر منفی گذاشت. خیلی دلش میخواست آدمهای پاپتی را تبدیل کند به ستارهها. یک چیز دیگری در مورد کیهانورزشی آقادری بگویم و خلاص. ببینید کیهانورزشی را تمام مملکت میخواندند. تمام آدمهای امنیتی درجه یک این مملکت روی کیهانورزشی حساسیت داشتند. آقادری هر وقت قرار بود چیزی بنویسد، نسخه مجله چاپ نشده را پنجشنبهها برای حضرات میفرستاد و تایید میگرفت و بعد جمعه شب، یواشکی چند صفحه را تغییر میداد و کرم خودش را میریخت و بعد هم چند روزی گم و گور میشد. چیزکی اضافه میکرد که تایید نشده بود، یادداشتی، تیتری و صفحهای. ماکتهای اینها را مخفیانه میفرستاد چاپخانه و بعد میرفت شمال. بعد از چند روز هم برمیگشت. دری بعد از انقلاب از ایران به آمریکا رفت و آنجا پمپبنزین زد و همانجا هم مرد. این هم سرنوشت او که از نوابغ دورانش بود. میدانید چه چیزی بیشتر عذابم میدهد؟ اینکه از تمام این آدمها یک عکس و یک مطلب در اینترنت نیست.»
سکوت. خاطرهای تلخ از آقادری تعریف میکند و اشاره میکند که ننویسیم. خاطرهای تلخ از نمک خوردن و نمکدان شکستن یک ستاره ورزشی که نمیشود نوشتش. به ساعت نگاه میکند. دیرش شده. ناچار است سرعت بدهد. ناچار است از کنار اسمها با سرعت عبور کند. تاسف میخورد بابت این قصه ولی چارهای نیست.
«خیلی اسمهای دیگر هست که باید زنده بمانند. عطا بهمنش، باقر زرافشان، خانم منیر مهران که اولین مترجم زن در ایران است و از فرانسه و روسی ترجمه میکند. همسرش آقای مهران موسس باشگاه نیرو و راستی بود. یکی از تلخترین خاطرات خانم مهران به کودتای بیستوهشت مرداد برمیگردد. زمان کودتا طرفداران شاه به دفتر باشگاه حمله میکنند. دایه بچههای منیرخانم او را فراری میدهد. بعدا که برمیگردد میبیند خانه و باشگاهش غرق در آتش است. کمی پنهان میشود و بعد به فرانسه مهاجرت میکند. اگر بدانید با چه بدبختی کتابهای ترجمهاش را پیدا کردم. حالا شما خودتان منیر مهران را مجسم کنید. در دهه بیست، مثلا سال هزار و سیصد و بیست و یک این آدم، این خانم، کتاب از فرانسه و روسی ترجمه میکرده، مدیر یک باشگاه اسم و رسمداربوده، آدم باشرفی بوده، نباید یک کوچه در تهران به نامش باشد؟ اصلا کوچه به درک! نباید اسمش زنده باشد؟ اینها آدمهایی هستند که در غبار گم شدهاند. یا این کسی که اسم میبرم اصلا خبرنگار نیست و پهلوانی است در زمانه مشروطه. هر وقت صحبت غبار میشود یادش میافتم. پهلوان سیدحسن رزاز که تختی در زور و قوت انگشت کوچک او نمیشده. این آدم را اصلا عاشقش هستم. بارها در موردش نوشتهام. سیدحسن رزاز، معیار پهلوانی است. در زمان خودش آزادیخواه بوده. دیندار بوده. رویینتن بوده. رستمی بوده. تنها پهلوانی است که زمین نخورده. تنها ورزشکاری است که درجه اجتهاد گرفته. در آزادیخواه بودنش همین بس که در باغشاه زندانی بود و در دقیقه آخر از اعدام نجاتش دادند. سال 1301 از آخوند خراسانی در نجف درجه اجتهاد گرفته. من رمان زندگی این آدم را نوشتم. 20 سال گشتم تا نوهاش را پیدا کنم. وقتی هم که پیدایشان کردم چیزی شنیدم که باورم نمیشد. نوه او به نام سیدابوالفضل رزاز، داوطلب شرکت کرده در جنگ، ساعت دوازده و نیم روز سوم خرمشهر و در عملیات آزادسازی این شهر دم دروازه شهر گلوله میخورد و شهید میشود. حالا باورتان میشود که چنین پهلوانی، با سابقه اجتهاد و مبارزه علیه سلطه شاهی و داشتن نوه شهید الان طرفدار ندارد؟ زندگی این آدم اصلا باید فیلم شود. رمان شود. سریال شود. بعد من رمانش را نوشتهام در کشوی خانهام درحال خاک خوردن است. به خدا، به نمک قسم برای خودم نمیگویم. این آدم یک افسانه نیست. یک اسطوره است. تمام تلاشهایی که الان میکنند که یک ورزشکار کار خیر کند و کار اخلاقی کند و نشانش بدهند در قیاس با این آدم صفر است. این آدم مجتهد بوده. دینشناس بوده. این را چرا معرفی نمیکنید به مردم؟»
جهت صحبتها تغییر میکند. مرگ مرگ میآورد و مرده مرده و آدمهای گمشده در غبار خود نام آدمهای گمشده در غبار دیگری را وسط میآورند. یکی مثل پرویز دهداری، مربی بزرگ، معلم اخلاق. صحبتهای ما در مورد ورزشینویسهای قدیم، جایی بین همه این حرفها تغییر مسیر میدهد و کسی چیزی نمیگوید. بگذارید این حرفها بیان شود.
«برای دهداری دریغم میآید اگر نگویم. صدها نفر بودند در مسجدی که مراسم ختم پرویز دهداری در آن برگزار میشد. همه آنها که به لجن کشیده بودندش، با «کراواتهای مشکی و ادکلنهای عزا»، آمده بودند تا برایش دعا بخوانند! خبرنگار، سردبیر، فوتبالیست، مربی، آدم معمولی، تماشاگری که از روی سکو او را با برف زده بود. آنجا بود که خیلی حس بدی پیدا کردم. چیزی نوشتم که بعدش خیلی به من حمله شد. مطلبی نوشتم با تیتر«نه نمیتوان فرشته ساخت». لهشان کردم. خیلی هم حس خوبی داد ولی چه فایده؟
و اینها همه صحبتها نیست اما همه چیزهایی است که میشود نوشت. خیلی از حرفها را به رسم امانت شنیدیم. خیلیها فقط برای رفعکنجکاوی و خیلیها هم حرفهایی بود که سردل مانده بود و دیگر وقتش رسیده بود که بیان شود.
وقت تمام است. صحبتهای پراکنده، شیرینی و جذابیت خودش را دارد. خاطرات دیگری هم هست که ربطی به بحث ندارد. مثل خاطرهاش از گزارشهای معروفی که مینوشت، مثل همان گزارش معروفی که در مورد زندگی دوجنسهها و رقاصه ها در ایرانجوان نوشت و باعث توقیف نشریه شد. گزارشهای دیگری هم آنجا داشت که سر و صدا کرده بود. گزارشی که در مورد دزد داروها در تهران نوشته بود و گزارش دیگرش در مورد نمکیها که خودش در این گزارشها دزد و نمکی شده بود تا احساسات آنها را درک کند!
موقع خداحافظی تقاضا میکنیم برای وقتی دیگر که پرونده نسل دوم روزنامهنگارهای ورزشی را با هم جمع کنیم. قولی میدهد برای بعد از عید. برای وقتی که سردماغ باشد و بشود با او در مورد آدمهای دیگری صحبت کرد.











