تحمل حضور هیچ موجود زندهای در خانه برایم ممکن نبود؛ نه اینکه علاقهای به وجود موجودات مرده داشته باشم، نه! اما وقتی یکی جز خودم در خانه بود نمیتوانستم کتابی ویراست کنم یا وقتِ خواب بابت اینکه دیگر نمیتوانستم نقاشی بکشم در عوالم رویا «آه» بکشم؛ اگر یک نفر در آن یکی اتاق هم میبود حواسم بهجای این امور بر نحوه تنفس، جُنبیدن یا حتی صدای ضربان قلبش که به طرز چندشآوری با وضوح بالا میشنیدم، متمرکز میشد؛ سپس چیزی در من میغلید که از بس نمیتوانم بگویم چیست بیزاری میخوانمش. گرچه هیچگاه برایم پیش نیامده بود که فرد دیگری جز خودم در خانه باشد و اینها فقط حدسهایی بود که میزدم. چه دارم میگویم؟ وقتی از اتوبوس خط واحد در ایستگاه پیاده شدم ابتدای زمستان بود، باران هم طوری میبارید که آن را شلاقی توصیف میکنند، دانههای درشتش انگار قبیلهای بابت مسالهای دلخور باشند، شرنگشرنگ خودشان را بر کف خیابان و سر و صورتم میکوبیدند؛ نیمهشب بود که هیچکس در خیابان و پیادهروها جز من خیس نمیشد.
برای رسیدن به خانه گامهایم را تنداتند و بلند و بلندتر برمیداشتم که درست وقتی آخرین پیچ را پیچیدم، جلوی در ورودی ساختمان چشمم به گربه سرمازده در خود مچالهای افتاد که ابتدا پنداشتم چون تمام جانش خیس است بهشدت میلرزد ولی زیر یکی از چشمهایش آنقدر ورم داشت که بههم آمده بود، یکجور کبودی که میتوانست جای یک مشت باشد تا وقتی لنگلنگان شروع به لنگیدن کرد آن لهیدگی خبر میداد که شاید ضارب با کیسه مشت اشتباه گرفتهاش اما با لگد خرد و خمیرش کرده. آن تردیدم در این لحظه رخ داد چون واقعا نمیدانستم چه کنم؛ گربه همانطور که میلرزید و میلرزید با آن یکی چشمِ نیمهبازش جوری به من نگاه میکرد انگار نگاهش از من میگذشت و میگذشت و در عمقِ تاریکیِ سیاهچالهای به فاصله هزار سال نوری پشتسرم قندیل میبست.
احتمالا چهرهام طوری تغییر حالت داد که وقتی درِ ساختمان را باز کردم، گربه هم دنبالم لنگید و باز هم لنگید و من جلوتر پلهها را یکییکی بالا رفتم تا او هم پیام خودش را کشانکشان بالا کشید؛ همان حین به این فکر میکردم که دیدن وضعیت خانهام شاید بیشتر بترساندش؛ هیروشیما بعد از حمله اتمی؛ لباسهای چرکی که در اقصی نقاطش منفجر شدهاند. بوی کپکزده کتابها. ظرفهایی که محتویات تهماندهشان آنقدر نشسته مانده که درحال مبدل شدن به عنصری جدید در جدول مندلیفند. تهسیگارها در لیوانهای نیمخورده چای به جنازههای باد کرده توی مرداب که حالا وا رفتهاند، میمانستند. گاهی که میخواستم در این محشر گمشدهای را پیدا کنم، به جایش خودم گم میشدم. اما وقتی کلیدِ واحد را در قفل چرخاندم گربه بدون رد و بدل شدن کلامی، انگار بر حسب یک آگاهی درونی داخل شد، بعد لنگید سمت شوفاژ و طوری بیحرکت همانجا ولو شد که چنانچه هرچند دقیقه یکبار شاید به خاطر درد، مثل آنهایی که زیر شوک الکتریکیاند ناگهان در جایش نمیپرید، گمان میبردم یک نفر جلوی شوفاژِ خانه هماکنون مُرد. شاید هم پیشتر تصاویری دیده بود که نباید میدید و اینک داشت توی ذهنش مرور میشد. روی کاناپهای نشستم و همانطور که به تیکهایش چشم دوخته بودم با خود گفتم حالا چه باید کرد؟











