زهرا رمضانی، خبرنگار گروه دانشگاه: آخرین روز مراسم اعتکاف دانشجویی بود که به مسجد امام علی(ع) واحد علوموتحقیقات رفتم تا چند ساعتی را در کنار دانشجویانی باشم که از فضای روزمره همیشگی فاصله گرفتند و سیر و سلوک درونیشان را داشتند. یک ساعتی طول کشید از شرق تهران به بالاترین نقطه در شمالغرب پایتخت رسیدم. مسیری که بارش باران و رسم همیشگی خیابانهای تهران برای ترافیک بیدلیل هنگام بارش نعمت الهی، طولانیترش هم کرده بود. ساعت حوالی 11 بود که بعد از کمی پرسوجو برای پیدا کردن محل اعتکاف دانشجویان، به مسجد امام علی(ع) رسیدم. جایی که بارش باران جلوه دیگری به محوطه دایره شکل ورودی مسجد که نزدیک به 30 ماشین دور تا دور آن پارک شدند، داده بود. سکوت محض حاکم بر آنجا که گهگاهی شکسته میشد، بهحدی آرامشبخش بود چند دقیقهای را زیر بارشی که حالا دیگر به دانههای برف تبدیل شده بود، بمانم. خیلی طول نکشید که بنر بزرگ «عاشق شو» توجهم را جلب کرد و همزمان که به سکوت آرامشبخش محوطه فکر میکردم، بهسمت بنر که دقیقا جلوی ورودی مسجد نصب شده بود، حرکت کردم. بعد از باز کردن در صدای آقایی که درست در چند قدمی از ورودی مسجد پشت میزی نشسته بود و دو بار سوال «کارتان چیست؟» را تکرار کرد، رشته افکارم را پاره کرد.
توضیحات مختصرم برای چرایی حضورم در مسجد آن هم در آن ساعت، مجوز عبورم به طبقه دوم مسجد و حضور در سالنی بود که دانشجویان دختر در آن معتکف شده بودند. بعد از بالا رفتن از حدود 30 پله، در سالن را باز کردم، اما چهرهام همان اول در نگاه خادمین ناآشنا بود. نزدیک به 10 دقیقهای طول کشید تا بالاخره اجازه حضورم در سالن و صحبت با برخی از معتکفین را بگیرم. همین زمان کافی بود میزی که در سمت راست سالن و درست در نزدیکی اتاقی که کاغذ بزرگ روی آن نشان میداد، محلی برای شارژ گوشی و لپتاپ و... است و کتابهایی مانند «وقتی مهتاب گم شد»، «فرهنگ انقلاب اسلامی»، «جوان موفق»، «زندگی مهدوی در سایه دعای عهد» روی آن چیده شده، نظرم را جلب کند تا مسئول خادمان این مسجد اسمم را صدا بزند و بگوید مشکلی برای مصاحبه ندارید. از یکی از خادمین درباره چرایی این میز میپرسم، میگوید: «قبل از شروع اعتکاف چنین کتابهایی در مسجد نداشتیم و همه آنها را بهدلیل این مراسم در مسجد گذاشتیم تا معتکفین در زمان فراغتشان از آنها استفاده کنند.»
اعتکاف خانوادگی دانشجوی نخبه
ساعت 11 و ربع بود که بالاخره اجازه گپ و گفت با معتکفین را پیدا کردم. معتکفینی که در جمع 222 نفرهشان که بخشی از آنها دانشجویان خود این واحد، برخی دیگر معرفیشدگان از سوی بنیاد ملی نخبگان و تعدادی هم بستگان دانشجویان هستند، دختری پنج ماهه بهعنوان کوچکترین معتکف و خانمی متولد سال 1340 هم بهعنوان بزرگترین آنها حضور دارد؛ هر چند انتظارم برای صحبت با او بینتیجه ماند؛ اما سروصدای دو دختربچه که روی هم سنشان به هشت سال هم نمیرسید، نظرم را جلب کرد تا سراغ مادری بروم که به همراه دو فرزندش به اعتکاف آمده است. مادری که یک دستش کتاب «رشد، دیداری تازه با سوره عصر» نوشته علی صفاییحائری بود و با دست دیگرش درحال درست کردن یقه لباس دختر کوچکتر. خودش را ورودی 1402 دوره دکتری رشته روانشناسی بالینی دانشگاه شاهد معرفی میکند؛ دانشجویی که از طرف بنیاد ملی نخبگان بهعنوان میهمان برای حضور در این مراسم به واحد علوموتحقیقات معرفی شده، اولینبار در 12 سالگی به مراسم اعتکاف آمده و امسال هم بار دومی است که به همراه فرزندانش به این مراسم میآید. هنوز صحبتش را برای اینکه حضور در این مراسم با بچه اذیتکننده نیست، شروع نکرده که گوشی موبایل دلیلی برای دعوا بین بچهها میشود و بالاخره با پادرمیانی مادر، دختر بزرگتر از خیر بازی با گوشی میگذرد. دانشجوی دکتری دانشگاه شاهد حرفهایش را اینطور ادامه میدهد: «اولینبار چند سال پیش بود که به همراه دو فرزندم به اعتکاف آمدم و آن مراسم اندازه یک مسافرت برای آنها هیجانانگیز بود؛ حتی همین امروز هم از اینکه قرار است به خانه برگردیم ناراحت هستند. واقعیت این است که اینجا فضای جدیدی برای بچههاست و خادمهای اینجا هم بازیهایی برای بچهها راه انداختهاند و طبیعتا برای آنها جالب است.»دور شدن از کارهای روزمره و پیدا کردن زمانی برای تفکر بهدلیل وجود ریتم و فضای آرام حاکم بر مراسم اعتکاف، دلیلی است که این مادر حتی با دو فرزندش، حاضر شده سه روز معتکف شود. اتفاقی که به گفته خودش، وقتی آدم در یک سال گم میشود نیاز دارد مدتی را از فضای روزمره دور شده و بتواند خودش را پیدا کند. صحبتهایم با او بهخاطر دعوای دوباره بچهها زیاد طول نمیکشد.
دوپینگی که انسان را از دنیای مادی جدا میکند
کمی در گوشه سالن میایستم تا معتکفین را که هنوز تعداد قابلشان در حالت استراحت هستند را از نظر بگذرانم؛ در میان آنها چشمم به دختری میافتد که با فاصلهای از بقیه نشسته درحال خواندن کتاب ادعیه بود؛ از اینکه خلوتش را بههم بزنم دودل میشوم که یکی از خادمها که در طول حضورم در مسجد در کنارم بود، میگوید اشکالی ندارد و خودش جلوتر از من راه میافتد. معتکفی که فارغالتحصیل کارشناسی از دانشگاه علوم پزشکی تهران بود با روی باز از درخواستم برای گفتوگو استقبال میکند و میگوید: «امسال برای هشتمینبار است که به اعتکاف آمدهام و حضور در این مراسم را خیلی دوست دارم.» این فارغالتحصیل اعتکاف را مانند دوپینگ میداند که انسان را از دنیای مادی جدا میکند و صحبتهایش را اینطور ادامه میدهد: «اعتکاف حال و هوای متفاوتی دارد؛ چراکه هیچ کس در این سه روز، غیبت نمیکند و همه درحال سبقت گرفتن از یکدیگر برای انجام کار خوب و کمک کردن هستند. موضوع جالب اینکه صمیمیت موجود در این ایام بین افراد را در هیچ برهه و مراسم دیگری نمیتوان پیدا کرد. به همین دلیل معتقدم فضای اعتکاف را باید همه حداقل یکبار تجربه کنند.» با نزدیک شدن به زمان اذان، تعدادی از معتکفین از سالن خارج میشوند، وقتی دلیلش را از خادم همراهم میپرسم، میگوید برخی از آنها هنگام نماز به طبقه اول مسجد میروند تا نماز را آنجا بخوانند و امروز هم که آخرین روز است و عملا بعد از اذان مغرب و افطار مراسم تمام میشود و تعداد آنهایی که میخواهند نماز را در طبقه اول بخوانند بیشتر هم میشود. همین دیالوگ باعث میشود تا از او درباره تجربهاش از خادمی بپرسم. فائزه مرادی که ورودی 1400 رشته مترجمی زبان آلمانی واحد علوموتحقیقات است، میگوید: «امسال برای اولینبار هم معتکف و هم خادم هستم و جالب اینجاست که این کار نهتنها اذیتکننده نیست، بلکه لذتبخش هم هست. موضوعی که برای خودم در اولین حضورم جالب بود، تعداد بچههایی است که به همراه مادرشان به مسجد آمدهاند؛ چراکه حضور آنها فضا را متفاوت کرده است.»
فضای اینجا را با هیچ شادی دیگری نمیتوان مقایسه کرد
او شیطنت بچهها را یکی از خاطرات خوب اولین دوره اعتکافش میداند و میگوید: «اینکه تعدادی آدم که هیچ شناختی از یکدیگر ندارند برای سه روز مانند خانواده در کنار یکدیگر قرار دارند و مانند همدیگر فکر کرده و هر کدام سفر درونی خودشان را پیش میگیرند، از قشنگیهای اعتکاف است.» در چهرهاش هیچ ردی از خستگی خادمی نیست، وقتی از او میپرسم چقدر تجربه اولین خادمی برایش جذاب بوده، میگوید: «اول باید بگویم ما هر شش ساعت شیفتمان را تحویل میدهیم و به همین دلیل خستگی هم نداریم.»
صفهای نماز نشان میدهد دیگر نمیتوانم سراغ معتکفی بروم؛ باز هم در گوشهای میایستم و در ذهنم به این فکر میکنم که حالوهوای اینجا را نمیتوان با هیچ فضای دیگری مقایسه کرد. در همین فکر و خیال هستم که صحبتهای دو دختری که درحال آماده شدن برای نماز هستند، نظرم را جلب میکند. دختری که سنش نهایتا 24 سال میشود به دختری که مریم خطابش میکند، میگوید: «اولینبار است که در طول زندگیام به مراسم اعتکاف آمدهام و نماز جماعت میخوانم؛ حسی که اگر خودم تجربهاش نمیکردم، حرف دیگران را بعید بود باور کنم»؛ جملهاش تمام نشده مریم در جوابش میگوید: «حالا فهمیدی چرا چهار سالی است که هر سال به اعتکاف میآیم؟ فضای اینجا را با هیچ شادی دیگری نمیتوان مقایسه کرد.»