مرتضی قاضی، نویسنده: «حاج صادق هم به حاج قاسم پیوست.»
حاج صادق! حاج صادقِ چی؟ چقدر این اسم برایم آشناست. از هر کسی میپرسم، فامیلی این حاج صادقی را که شهید شده نمیداند. خبر میآید که اسرائیل مقر بچههای سپاه را توی سوریه زده. همه میگویند یکی از فرماندهان مهم سپاه شهید شده، اما هیچکس فامیلی حاج صادق را نمیداند. انگار خیلی میشناسمش.
گوشیام زنگ میخورد، مهدی حیدری است. به اسم پدرش ذخیره کردهام: «شهید رسول مهدی حیدری»
-سلام. دیدین صادق شهید شد؟!
-مهدی کدوم حاج صادقه؟
-بابا! همونی که شما باهاش مصاحبه گرفتین دیگه، درباره بابام، صادق امیدزاده!
-ای وایِ من...!
(سرم داغ میشود. اشک امانم نمیدهد.)
***
ماموریت آن روزم سنگینتر از همیشه بود. بین همه مصاحبههایی که برای مهدی، پسر شهید رسول حیدری گرفته بودم، این یکی با همه فرق میکرد. مهدی 28 سال بود که ماجرای مجروحیت پدرش را فقط از روی دستنوشتههای پدرش خوانده بود و غیر از یکی دو نقلقول پراکنده از رفقای پدرش، هیچ اطلاعات دیگری دربارهاش نداشت. حاج صادق تنها کسی بود که لحظه مجروحیت رسول کنارش بود و من قرار بود آن روز از صادق مصاحبه بگیرم. دقیقا یک سال بود که داشتیم با رفقای رسول مصاحبه میکردیم و حالا نوبت رسیده بوده به صادق. حاج علی پیگیر صادق بود. میگفت: «ایران نیست. کارش لبنانه. منتظرم بیاد ایران، بریم سروقتش.»
اردیبهشت سال 1392 خبر اجلاس جهانی بیداری اسلامی که آمد، مهدی زنگ زد و از قول حاج علی خبر داد که صادق چند روزی از لبنان برگشته. با حاج علی هماهنگ شدم و رفتیم سالن اجلاس. با حاج علی از همه گیتها رد شدیم. سفارشم را میکرد که به رکوردرم گیر ندهند. برگزارکنندگان مراسم همه رفقایش بودند در نیروی قدس. توی سالن آرام بیخ گوشم گفت این حاج صادق اصلا اهل مصاحبه نیستها. بهش گفتم مصاحبه فقط درباره حاج رسوله که راضی شده. هر چه حواس داشتم، جمع کردم که قرار است از آدم مهمی مصاحبه بگیرم. فکر میکردم عجب آدم خفنی است این صادق امیدزاده.
وسط سالن پیدایش کردیم، سلام و علیک و روبوسی، خیلی گرم و صمیمی. کپ همان عکس جوانیاش بود، همان عکسی که پیش حاج رسول، کنار جوی آب، توی بارزان کردستان عراق نشسته. همان عکسی که رسول دارد سیگار دود میکند. انگار یک نفر همان عکس را گرفته بود و با مداد سروصورتش را سفید کرده بود. با هم رفتیم توی یکی از سالنها، جایی که خلوت باشد و دور از چشم همکارهای حاج علی و حاج صادق. یک صندلی گذاشتیم و روبهروی هم نشستیم. هر لحظه نگران بودم یک نفر سر برسد و رکوردرم را ضبط کند. برای اینکه کسی متوجه نشود داریم مصاحبه میکنیم، رکوردر را گذاشتم توی جیب حاج صادق. پیشنهاد حاج علی بود. صدای خش خش رکوردری که میخورد به جیب صادق، توی صوت ضبط شده.
هم تعریفهای کلی و مبهم حاج علی از صادق و کارهای پیچیدهاش در لبنان، هم تصوری که همیشه از آدمهای خفن اطلاعاتی و امنیتی داشتم، و هم فضای سنگین امنیتی اجلاس سران طوری بود که کلی با خودم کلنجار میرفتم که پیش عجب آدم پیچیده و خفنی نشستهام و چه کار سختی دارم برای اینکه از زیر زبانش حرف بکشم. اما صادق زبان که باز کرد، همهچیز برایم شکل دیگری شد. حاج صادق بیش از حد صمیمی بود. لهجه کردی کرمانشاهی و طنز توی کلامش غوغا میکرد.
مصاحبهام فقط درباره شهید رسول حیدری بود. صادق حافظه خوبی داشت. تاریخها را هم که یادش نمیآمد، از حاج علی کمک میگرفت. صادق توی مصاحبهاش عجیب صادق بود، عین اسم خودش. آنقدر راحت و صمیمی و بدون هیچ تکلفی از خودش و روزهای اول حضورش در کردستان عراق کنار حاج رسول و بچههای دیگر روایت کرد که باورم نمیشد این همان حاج صادق خفنی باشد که حاج علی ازش برایم تعریف کرده.
صادق از اولین روزهای شکلگیری قرارگاه رمضان گفت، از اینکه یک بار در ماموریتشان به داخل خاک عراق همراه رسول، توی مسیر طولانی کوهستانی، زیر پای سنگرهای عراقی، از بس کم آورده بوده و به اصطلاح بریده بوده که حاج رسول با قند و بیسکویت و شکلاتهایی که همیشه توی جیبش داشته، صادق را از حالت غش و ضعف نجات میدهد و بعد هم همراه بچهها میگذارندش روی قاطر و صادق فقط قدرت داشته از پشت پالان قاطر را بگیرد که نیفتد توی دره. یا اینکه یک بار از فشار گرمای تابستان توی بارزان، حالش طوری بد شده بوده که نماز را برعکس قبله خوانده!
صادق مدیون حاج رسول بود. از این گفت که سال 63، توی کردستان عراق، حین کار با نیروهای محلی دو بار نزدیک بوده جاسوسها به عراقیها تحویلش بدهند، اما سر بزنگاه رسول سر رسیده و بگیر و ببند و آخر سر هم نجاتش داده. پرسیدم: «حاج آقا! دو بار؟ شما طعمه خوبی بودیدها! مشکوک نشدید بهشون؟» خندید، گفت: «آره، ما یه خرده گیج بودیم، اینا هم کسی رو میبردن تحویل میدادن که باهاشون میرفت، حاج رسول رو که نمیبردن، میاومدن سراغ ما! حاج رسول مثل برادر بزرگتر بود برای ما. من آن موقع مجرد بودم و رسولاینا متاهل بودند. حواسشان به ما بود.»
بس که محو خاطرات و لهجه شیرینش شده بودم، وسط مصاحبه پاک فراموشم شد که اساسا آمده بودم خاطره مجروحیت رسول را ازش بشنوم. وقتی خودش لابهلای حرفهایش اشارهای کرد که توی یکی از ماموریتها حاج رسول مجروح شد، تازه یادم آمد برای چه کاری آمده بودم سراغش. وسط خاطره مجروحیت یک صحنه سانسوری هم تعریف کرد؛ من و حاج علی از خنده داشتیم میمردیم. بعدها خانم برادران، پاستوریزه همان خاطره را توی کتاب «ر»، زندگی شهید رسول حیدری، آورد.
اعترافات صادق بانمک بود. از صمیمیتش با حاج رسول پرسیدم، خندهاش گرفت، گفت: «مشکلی که من داشتم این بود که اظهار محبت نمیتوانستم بکنم. ذاتا آدم سردی بودم. بعضی وقتها به بچهها میگویم، ما نه دختر داریم، اون موقع خواهر هم نداشتیم، یه خرده آدم زمختی بودیم. پدر ما یه مقدار آدم جدی بود. من به مادره نبرده بودم، به پدره برده بودم! آن موقعی که آقارسول درد مجروحیت میکشید، خب یکی باشه میره دستش رو میگیره، دلداری میده. من همینطوری نیگاش میکردم! خدا رحمتش کنه.» لابهلای صحبتهایش با حاج علی فهمیدم آمده ایران دنبال دوا و درمان خودش و زود برگردد سر ماموریتش، لبنان. به گمانم اثر مجروحیتهای زمان جنگش بود.
مصاحبه با صادق یک ساعت و نیم طول کشید. قرار شد به خاطراتش فکر کند و دوباره ببینیمش. وعده کردیم برای جلسه دیگری. از هم جدا شدیم. صادق از آنهایی بود که میدانستم همیشه دلم برایش تنگ میشود.
***
عادتم است، هر چند وقت یک بار گوگل میکنم اسم آدمهایی را که گوشه ذهنم مانده. یک نوع تفریح است. کنجکاویام را ارضا میکنم. میخواهم ببینم حرف و خبر جدیدی ازشان آمده یا نه. بسته به سطحی که آن آدم توی ذهنم دارد، علاقهام برای جستوجو کردن دربارهاش بیشتر است. از آن روزی که سال 92، توی اجلاس کنفرانس سران، حاج علی آرام بیخ گوشم گفت: «این حاج صادق اصلا اهل مصاحبه نیستها. یعنی کارش یه جوریه که نباید مصاحبه کنه، کارش توی لبنان سرّیه» همیشه گوشه ذهنم بود که مگر حاج صادق دارد توی لبنان چکار میکند.
توی این 10 سال هر وقت یاد صادق میافتادم، اسمش را گوگل میکردم. هیچ ردی ازش نبود، هیچ، غیر از یک خبر! آن هم از سایت سازمان مجاهدینخلق یا همان سازمان منافقین. خبر مربوط بود به آبان سال 1391، اوایل شروع جنگ سوریه که ارتش آزادی سوریه 48 نفر از بچههای سپاه پاسداران را در جاده فرودگاه دمشق دستگیر کرد. سازمان منافقین معلوم نبود از کجا، از لابهلای بازجویی این بچهها اسامی چند نفر از فرماندهان سپاه مستقر در بیروت را بیرون کشیده بود و توی سایتش لو داده بود؛ اسم صادق امیدزاده بین آن فرماندهها بود. هفتهنامه فرانسوی ولوغ آلتوئل هم مهر تایید زده بود به این بهاصطلاح افشاگری سازمان منافقین. تعجب نداشت. مزدور خائن کارش همین است دیگر.
حالا از دیروز همه عین من اسم صادق امیدزاده را گوگل میکنند. سایتها پر است از اسم حاج صادق. دیگر همه میشناسندش. بین خبرها، اما یکی از همه مهمتر است. خبری برای هفت ماه پیش، خرداد 1402، از قول واشنگتنپست، که اذعان کرده حاج صادق امیدزاده، همان جوان با چهره دوستداشتنی و آرام توی عکس که حاج رسول از بس دوستش داشت، لپش را میکشید و بین رنگووارنگ کردهای بارزانی و طالبانی، مثل برادر بزرگتر همهجوره هوایش را داشت، حالا شده مغز متفکر طراحی علیه نیروهای آمریکایی و مجری بیرون راندن آمریکا از سوریه.
لابهلای گریه پشت تلفن من مهدی حیدری میگوید: «یکی از رفقاش چند ماه پیش بهش گفته بود صادق تو کارت رو کردی، برگرد. حاج صادق گفته بود نه، من میمونم تا شهید بشم.»
تا مثل صادقها هستند، معنای این آیه برایم عینیت دارد:
«رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه: در میان مومنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند، صادق هستند.»