عطیه همتی، دبیرگروه نقد روز: قیصر امینپور شعری دارد که در کتابهای پنجم دبستان بچههای دهه شصتی و هفتادی بود؛ شعری که از حضور و غیاب یک معلم در اول مهر آغاز میشد. معلم اسمها را میخواند و دانشآموزان یکی یکی حاضر میگفتند؛ تا اینکه به نام اکبر لیلازاد میرسد. همه کلاس ساکت میشوند و هیچکس جواب نمیدهد تا اینکه همه یکصدا میگویند حاضر! چون همه اکبر لیلازاد میشوند. اگر خواستید این شعر را پیدا کنید. کافی است نام اکبر لیلازاد را در اینترنت جستوجو کنید؛ اسمی که سالها قبل مرحوم قیصر امینپور روی شهید دانشآموز شعرش گذاشت و جمع زیادی از دانشآموزان دهه شصتی و هفتادی با حفظ کردن آن بزرگ شدند. نمیدانم قیصر این اسم را واقعی انتخاب کرده بود یا نه اما این سکانس از شعر قیصر را در هفتهای که گذشت 22 مدرسه کشور چشیدند. معلمان نزدیک به 20 کلاس درس در کشور هنگام حضور و غیاب دانشآموزان اشک در چشمهایشان جمع شد و جای همکلاسی شهیدشان گفتند حاضر! تنها یک کلاس درس در کرمان سه دانشآموز شهید داشت که جای خالیشان را گل گذاشتند و عکسهایشان را روی صندلیشان چسباندند. شعر اکبر لیلازاد دیگر شعری برای دهه 60 نیست. اینجا در همین 1402 ما دانشآموز پشت دانشآموز شهید میشود. یک روز در حادثه شاهچراغ، یک روز هم در کرمان.
اگر روزی شعر اکبر لیلازاد از کتابهای درسی رفت، چون دیگر دانشآموزهای دهه جدید با آن ارتباط نمیگرفتند. حالا اما 20 کلاس درسی در کشور این شعر را نه اینکه فقط حفظ کنند، بلکه به تمام معنا چشیدند. دانشآموزانی که در ماههای اخیر قلبشان برای کودکان و دانشآموزان غزه تپیده بود حالا همکلاسیهای خود را قربانی اقدامات کور تروریستی میبینند که در کرمان اجرا شد.
اگر واژه شهید تا چند وقت اخیر همه ما را یاد آدمهای ریشدار و موپریشان با لباسهای خاکی و رزمی میانداخت، حالا میبینیم که شهدا حتی گاهی کاپشن صورتی میپوشند و گوشوارههای قلبی توی گوششان دارند. اگر نام شهید از توی خاطرات پدرها و پدربزرگها بیرون میآمد، حالا دهه نودیهای کرمانی میتوانند از خاطراتشان با دوست شهیدشان برای پدر و مادرهایشان حرف بزنند؛ دوست شهیدی که در روزهای امتحانات از جای دیگری سردرآورد.
حالا چند روز است معلمهای 20 کلاس درس کافی است فقط یک اسم را سر کلاسهایشان بخوانند تا همه کلاس بگوید حاضر!
کاش میشد دوباره شعر اکبر لیلازاد را به کتابهای درسی برگرداند تا معلمها دوباره برای دانشآموزانشان اینطور بخوانند:
باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام، اسمها را میخواند
اصغر پورحسین... پاسخ آمد حاضر
قاسم هاشمیان... پاسخ آمد حاضر
اکبر لیلازاد... پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند: اکبر لیلازاد... پاسخش را کسی از جمع نداد
همه حاضر بودیم، جای او اینجا بود، اینک اما تنها، یک سبد لاله سرخ، در کنار ما بود
لحظهای بعد معلم سبد گل را دید، شانههایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمهای حس کردیم
غنچهای در دل ما میجوشید
گل فریاد شکفت
همه پاسخ دادیم: حاضر، ما همه اکبر لیلازادیم