میلاد جلیلزاده، خبرنگار گروه فرهنگ: «بلوط پیر» بیستوهشتمین فیلم بلند سینمایی کنت چارلز لوچ در کنار چهار مستند و ۲۸ کار تلویزیونی اوست. فیلمی که خود او احتمال میدهد آخرین اثرش در سینما باشد و پایانبندی شورانگیز قصه هم این احتمال را قویتر میکند. کن لوچ بدون تردید موفقترین فیلمساز جشنواره کن است و یکی از بازماندگان دورههای پیشین سینما بهحساب میآید که گفتمانهای سیاسی و اجتماعی متنوعتر و گوناگونی در این عرصه حضور داشتند. او که حقوقخوانده آکسفورد است، از ۱۹۹۶ به این سو با فیلمنامهنویس ثابت آثارش پل لاورتی کار میکند؛ کسی که او هم حقوق خوانده و فیلمنامهنویسی برای کن لوچ، در کنار وکالت، شغل دومش بهحساب میآید.
کن لوچ را عموما یک فیلمساز چپگرا میشناسند اما تفاوت مشخصی بین سینمای او و دیگر فیلمساز چپگرای انقلابی، یعنی کوستا گاوراس وجود دارد. گاوراس بیشتر به نقد امپریالیسم میپردازد و با این رویکرد جنبههای بینالمللی نظام سرمایه را زیر سوال میبرد. در سینمای گاوراس چیزهایی از جمله کودتاها و توطئههای غرب در کشورهای دیگر و نیز تصویر دروغینی که از بهشت غربی برای مردم سایر ملل ساخته میشود، افشا میشوند. کن لوچ اما به زیست اجتماعی در درون خود ساختار جوامع سرمایهداری متوجه است. او مانند فیلسوفان بزرگ چپگرا، از کارل ماکس تا کارل پلانی که بهدلیل زندگی در لندن عمیقترین انتقادها را نسبت به ساختارهای اجتماعی و اقتصادی نظام سرمایه پیدا کردند، دارای ذهنیتی واکنشی است که در چنین فضایی شکل گرفته. بهعنوان مثال فیلم «متاسفیم که دلتنگیم» یک افشاگری علیه تمام رویاها و توهماتی است که این سیستم به ذهن شهروندان خودش تزریق میکند تا آنها را استثمار کند. گاوراس از چشمانداز سوژه شهروند غیرغربی (غرب به معنای کشورهای شمال جهانی) به سرمایهداری نگاه میکند و کن لوچ از چشمانداز شهروندان سفیدپوست ساکن در شمال جهانی. در فیلمهای کن لوچ بهخصوص آثار اخیر او رنج و دلخوری بابت اینکه هیچ گفتمانی نمیتواند علیه سرمایهداری شکل اجتماعی منسجمی پیدا کند، به وفور دیده میشود. او گاهی در یک صحنه یا یک سکانس، افسوس دورانی را میخورد که جهان تکقطبی نبود و گروههای اجتماعی منسجم و فعالی برای احقاق حقوق لایههای فرودست اجتماعی وجود داشت. به عبارتی او افسوس دوره جوانی خودش را میخورد. کن لوچ در آخرین فیلمش بازگشت به چنین دورهای را لااقل در فضای یک روایت سینمایی محقق میکند و دو گروه از فرودستان اجتماعی، کارگران بیکار شده انگلیسی و مهاجران سوری را همصدا میکند تا به یک تظاهرات حقخواهانه دست بزنند. به عبارتی کن لوچ اینبار در کنار سفیدهای فرودست، از چشمانداز شهروندان غیرغربی هم به نظام سرمایهداری نگاه کرده؛ هرچند خیلی از منتقدان میگویند او این افراد را به اندازه هموطنان سفیدپوستش نمیشناخته است.
داستان در شمالشرقی انگلیس روایت میشود؛ در شهرستان کانتیدورام، محل زندگی کارگران بیکار شده معدن. سیاستهای سرمایهداری کازینویی، تولید را در انگلستان مختل کرده و باعث بیکاری بسیاری از بومیان شده است. این مساله در آمریکا هم وجود دارد و بعضی از فیلمهای آمریکایی به آن پرداختهاند. چنانکه در آن نوع فیلمها هم میبینیم، در غیبت گفتمان چپ، چنین افرادی عموما زیر پرچم گفتمانهای فاشیستی جمع شدهاند تا علیه لیبرالیسم و جهانیسازی جبهه بگیرند. هواداری ایالات زنگزده آمریکا از ترامپ یا بازندگان فرودست جامعه انگلستان از کمپین برگزیت حاصل همین وضع است. تنظیم سال صفر برگزیت یعنی سال ۲۰۱۶ برای روایت قصه بلوط پیر، به همین قضیه نگاه دارد. از طرف دیگر همین نظام سرمایهداری کازینویی، با به کارگیری ایدههای مداخلهجویانه امپریالیستی آسیبدیدگان فراوانی در دیگر نقاط دنیا پدید آورده است که اعلیترین نمود آن کشور سوریه به حساب میآید. از آنجایی که فرودستان بومی و سفیدپوست انگلستان پشت فاشیسم سنگر گرفتهاند تا مقابل لیبرالیسم اقتصادی و سیاستهای جهانیسازی جبهه بگیرند، بین آنها و دیگر قربانیان این وضع یعنی مهاجران سوری، به جای همدلی و اتحاد یک نوع تقابل بددلانه شکل میگیرد. کن لوچ بعد از نمایش دادن این وضعیت، دست آخر همدلی و اتحاد مورد علاقهاش را به شکلی رویاگون به انتهای داستان اضافه میکند تا این یک وداع خوشدلانه برای او با سینما باشد؛ سینمایی که حدود ۶۰ سال در آن کوشید جهان را بهسمت چنین اتحادی بین عموم فرودستان و قربانیان سوق بدهد و حالا که در این زمینه احساس ناکامی میکند، از جنبههای آگاهسازی سینما به جنبه رویاپردازی آن پناه میبرد.
شاید عبارت بلوط پیر غیر از فیلم آخر کن لوچ، لقبی باشد که خود این فیلمساز سزاوار نامیده شدن با آن بهنظر برسد. اینکه چنین عبارتی در خود فیلم نام یک میخانه است، شباهت آن محل با دنیای ذهنی کن لوچ را بیشتر میکند؛ محلی برای درددل جامعه فرودست؛ مثل فضای ذهن خود کن لوچ که آوردگاه درددلهای فرودستان بود و این در سینمایش هم انعکاس داشت. کن لوچ حالا به جنبه دیگری از میخانه بودن ذهنش متوسل میشود؛ به پختن رویاهای شیرین و فرجامهای باشکوه.
چه رویایی که کن لوچ در فیلم آخرش پروراند و بر پرده ظاهر کرد محقق شود و چه نه، به هر حال او درحالی از روی صندلی کارگردانی برخاست و با دستهایی که از پشت به هم قلاب شدهاند از قاب خارج شد که توانست تا آخرین لحظه نامش را کنار عبارتهایی همچون شریف و دغدغهمند و دلسوز و آزاده نگه دارد. او حتی نزد کسانی که جریان چپ را محترم نمیشمردند، تا آخرین لحظه لااقل در ظاهر امر محترم شمرده میشد و بهعنوان یکی از آخرین اسطورههای دوران پیشین سینما وداعی آبرومند با این عرصه داشت.
مطالب مشابه را اینجا بخوانید.
شرحی بر تاثیر «طعم»، «نگاه» و «زبان» در «همآمیختگی انسانی»