• تقویم روزنامه فرهیختگان ۱۴۰۲-۰۹-۲۱ - ۰۱:۲۶
  • نظرات روزنامه فرهیختگان۰
  • 0
  • 0
«قاتلان ماه کامل (گل)»؛

سرخپوست خوب، سرخپوست مرده میراث‌دار است!

اسکورسیزی چنین روایتی را به نمایش گذاشته. تاریخ سبعیت قومی متمدن و صد‌البته خداترس! هیچ‌کدام اینها هم به راحتی صورت نگرفته. زمان نیاز بوده. ده‌ها و حتی صد سال جنگ برای نابودی و قتل‌عام دسته‌جمعی آنها و بعد انتقال هفت قبیله بزرگ به اوسیج کانتی برای تخت قاپوکردن‌شان! فرهنگ و دین‌شان را هم تغییر داده‌اند.

سرخپوست خوب، سرخپوست مرده میراث‌دار است!

هومن جعفری، منتقد سینما: لاشخورها! 20 دقیقه اول فیلم را که دیدم، تنها همین به ذهنم رسید. می‌توانم بگویم عصبانی هم بودم. بسیار عصبانی. میزان سبعیت چیزی که پیش روی چشمانم بود را نمی‌توانستم درک کنم. باور اینکه جماعتی باشند تا این اندازه طماع و حریص که اینگونه مشغول تاراج ثروت و درو کردن خرمن عمر آدم‌هایی باشند که به آنها لقب دوست را داده بودند، آسان نبود. اسکورسیزی، به عریان‌ترین شکل ممکن، این خوک‌های انسان‌نما را به نمایش گذاشت. تصویر مردان با‌فرهنگ و متمدن سپیدپوست، هیچ‌وقت به این صراحت به لجن کشیده نشده بود که در این فیلم دیدیم. دست‌کم من به خاطر نمی‌آورم. قطعا هست و قطعا عشاق سینما، می‌توانند از گنجینه ذهن خود اسامی دیگری را هم به نمایش بگذارند اما بین تمام فیلم‌هایی که پیرامون استثمار بی‌رحمانه سرخپوستان توسط قوم متمدن و خداترس سفیدپوست ساخته شده، این یکی از عریان‌ترین آنهاست. در عجبم اگر مارلون براندو این فیلم را می‌دید چه می‌گفت. در نوع متفاوتش جان وین و استادش جان فورد!
نقد فیلم را همه نوشته‌اند و فیلم نیز در همه پلتفرم‌ها در دسترس شما قرار دارد و شاید تا الان هم دیده باشیدش یا شاید برنامه‌ای برای دیدنش داشته باشید. نمی‌دانم. فیلم نزدیک سه ساعت است و دیدنش برای من پنج ساعت طول کشید. شاید بخشی از عدم تمایل من برای به تعویق انداختن تماشای فیلم، فرار از تماشای سبعیتی باورنکردنی است که به نمایش گذاشته شده بود و من توانایی یک نفس بالارفتنش را نداشتم. فیلم سنگین است. به سنگینی بار جنایت فراموش‌شده‌ای که علیه یک نژاد صورت گرفته. با این همه به جای نوشتن از فیلم، از چیز دیگری برایتان می‌نویسم؛ از تاریخ قوم محزون.  سرخپوست‌ها به منطقه‌ای بی‌اهمیت‌ تبعید شده‌اند. اسمش دره گل است. جایی به نام اوسیج کانتی. سرخپوست‌ها آنجا رها شده‌اند تا بمیرند. ده‌ها جنگ‌شان با مهاجران سفید مسلح به تفنگ، حاصلی جز از دست دادن زندگی و زمین‌شان نداشته است. آنها حتی اجساد فرزندان خود را پشت سر گذاشتند و روی آنها قدم زدند تا متوجه باشند که دیگر املاک و خاکی ندارند و باید به سرنوشت جدید خود نگاه کنند. فیلم اصلا با همین صحنه شروع می‌شود. رئیس قبیله و سالخوردگان در چادری، مشغول گریه و زاری هستند. از این گله دارند که فرزندان‌شان حق یاد گرفتن فرهنگ آبا و اجدادی را ندارند و مجبورند فرهنگ و زبان جدیدی یاد بگیرند. سالخوردگان مجبورند اشک بریزند و مرگ سنت‌ها را تماشا کنند چون فرزندان‌شان توسط دولت، از یاد گرفتن فرهنگ سنتی خود منع شده‌اند!  رئیس قبیله دستور می‌دهد تا چپقی را به نشانه احترام و به نیت تغییر اوضاع دفن کنند. موقع دفن چپق، نفت از زمین بالا می‌زند. سرخپوست‌های رها‌شده به حال خود به نیت مرگ، حالا ثروتمند هستند. ورق برمی‌گردد.
آنها حالا ثروتمندند و ثروت باید از دست‌شان خارج شود. اول با دادن زندگی لاکچری. طولی نمی‌کشد که اوسیج کانتی دارای راه‌آهن، شرکت‌های خصوصی اکتشاف و استخراج نفت و بانک می‌شود. شهروندان فقیر دیروز، ثروتمندان امروزند. ورق برمی‌گردد. آنها که تا دیروز برای یافتن کار و غذا گدایی می‌کردند حالا اربابان شهرند و سفیدها به پایشان می‌افتند تا به آنها ماشینی بفروشند. اینکه می‌گویم به پایشان بیفتند، شوخی نیست. یکی از عجیب‌ترین سکانس‌های فیلم است؛ جایی که فروشنده ماشین، به سرخپوستی التماس می‌کند تا از او ماشینی بخرد و تاکید می‌کند که فرزندش مریض است و در خانه مشکل مالی دارند!
دنیای عجیبی است. برخلاف تمام فیلم‌های دیگر سرخپوستی، اینجا سرخ‌ها سوارند و سفیدها پیاده. سرخ‌ها پولدارند و تفریح می‌کنند و سفیدها پیاده هستند و برای کارگری سرخ‌ها، له‌له می‌زنند! سفیدها شوفر تاکسی‌هایی هستند که سرخ‌ها را سوار می‌کنند، می‌برند، می‌آورند، می‌رسانند و برایشان نوکری می‌کنند تا حقوق بگیرند! انگار شاهد تماشای یک فیلم مارولی مربوط به دنیاهای موازی هستید. یک فیلم ابرقهرمانی در مورد یک دنیای موازی دیگر که در آن، کریستف کلمب هرگز موفق به فتح آمریکا نشده بود. چیزی شبیه به واکاندا. بکر! دست‌نخورده و ثروتمند. بی‌نیاز به دیگران.  سفیدهایی که به امید ثروت به اینجا آمده‌اند، از همه قماشی هستند. کم‌هوش‌ترها، کارگری و حمالی می‌کنند. باهوش‌ترها، فروشنده هستند. زرنگ‌ترها، دو‌ر زن‌های سرخپوست می‌چرخند و تملق‌شان را می‌گویند تا با آنها ازدواج کنند، خاصه اگر دارای حق انحصاری نفت باشند. درست شنیدید. اگر عروس از خانواده‌ای باشد که حق اکتشاف نفت داشته باشد و ماهانه سود هنگفتی دریافت کند، مردهای سفید دورشان جمع می‌شوند. ‌می‌خواستم بنویسم عین زنبور دور گل اما باید بنویسم عین لاشخورها! سفیدها عین لاشخورها دور زن‌های سرخپوست جمع می‌شوند به امید اینکه محبت‌شان را جلب کنند و یک‌شبه از مرد سفید بی‌پول و بی‌کار به مرد سفید پولدار تبدیل شوند. وقاحت به اندازه‌ای رسیده که در میانه‌های فیلم، مردی سفید از وکیلی می‌پرسد اگر دو بچه سرخپوست یتیم را به سرپرستی بگیرد و بعد‌ آنها بمیرند، سهم نفت‌شان به او خواهد رسید یا خیر.
وکیل با تحیر می‌پرسد: «یعنی می‌خواهید آنها را بکشید؟»
مرد با تعجب می‌گوید: «اگر حق نفت‌شان به من نرسد، چرا بکشم‌شان؟ برای همین از شما سوال می‌کنم!»
اسکورسیزی چنین روایتی را به نمایش گذاشته. تاریخ سبعیت قومی متمدن و صد‌البته خداترس! هیچ‌کدام اینها هم به راحتی صورت نگرفته. زمان نیاز بوده. ده‌ها و حتی صد سال جنگ برای نابودی و قتل‌عام دسته‌جمعی آنها و بعد انتقال هفت قبیله بزرگ به اوسیج کانتی برای تخت قاپوکردن‌شان! فرهنگ و دین‌شان را هم تغییر داده‌اند. دختر سرخپوست در این فیلم به کلیسای سفیدها می‌رود و با کشیش و بقیه جماعت کلیسایی حشرونشر دارد. جالب است که این بومی‌سازی فرهنگی جواب داده. نیم بیشتر سفیدها به کلیسا نمی‌روند اما سرخپوست‌های اهلی‌شده بسیار تقید دارند که یکشنبه‌ها در کلیسا باشند و باز هم برای مرد سفید، این استثمار فرهنگی کافی نیست. اگر فقیر بودند شاید اما حالا که ثروتمند شده‌اند، باید علاوه بر اینکه به وظایف شهروندی خود عمل کنند، سرخپوست خوبی باشند و سر وقت بمیرند. آنها چند دهه در اوسیج کانتی زندگی می‌کنند، به دستورات مرد سفید گوش می‌دهند و دست آخر با فرمان مرد سفید کشته می‌شوند بی‌آنکه بدانند آنکه دستور داد ماشه را بکشند، مردی بوده که برای چند دهه به او لبخند زده! درست مثل آن شعر فروغ فرخزاد که می‌گفت: «همچنان که تو را می‌بوسند. در ذهن خود طناب ‌دار تو را می‌بافند.»
استعمار و استثمار؛ تمام فیلم در همین مورد است. سفیدها، کشور و ثروتش را از چنگ سرخ‌ها در‌آورده‌اند و حالا که آنها صاحب نفتی شده‌اند، باید تا قران آخرش را پس بدهند.  بنابراین سفیدها، چاپیدن را به تمام معنا به نمایش می‌گذارند. حتی در هزینه کفن‌و‌دفن هم با سرخپوست‌ها سه‌لا‌پهنا حساب می‌کنند و بعد از دفن جنازه هم، نبش قبر می‌کنند تا جواهرات‌شان را بدزدند! حیرت می‌کنید که این ملت متمدن، چطوری در غارت کردن ثروت سرخ‌ها با هم رقابت دارند. صبح‌ها با آنها چای می‌نوشند و شب‌ها در خیابان به آنها دستبرد می‌زنند تا جواهرات و پول‌شان را بدزدند. سال‌ها با آنها طرح رفاقت می‌ریزند و بعد با اشاره‌ای، مرگ‌شان را رقم می‌زنند؛ یا برعکس، بیمه عمرشان می‌کنند و سعی می‌کنند زنده نگهش دارند تا سر موعد مقرر، ترتیب‌شان را بدهند و حق بیمه را بگیرند.
آقای اسکورسیزی دست روی خوب جنسی گذاشته. کتاب در 2017 منتشر شد و آنها یک سال بعد حقوق ساخت اثر را خریدند و می‌خواستند پیش‌تولید را شروع کنند که کرونا رسید و محصول چند سالی عقب افتاد. برای این فیلم در فصل اسکار شانس بالایی قائلم اما باید چند رقیب دیگر را هم ببینم و بعد نظر بدهم. با این همه، این تاریخی‌ترین فیلمی است که می‌توانید در مورد روابط سرخپوستان و فاتحان ببینید. دست آخر از هیچ چیز تعجب نمی‌کنید، حتی از آزاد شدن قاتلی که در چند فقره قتل دست داشته اما هیات‌منصفه نتوانسته سر میزان گناهکار بودنش تصمیم بگیرد و آزادش کرده! فیلم از هرچه فکرش را بکنید تلخ‌تر و واقعی‌تر است. بازی‌ها درخشان است و هرچه در فیلم می‌بینید، همان است که باید باشد. اگر فیلم ناراحت‌تان کرد، حتما ایراد از جای دیگری است؛ تاریخ!  

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰

یادداشتهای روزنامه فرهیختگانیادداشت

سهم طبقۀ متوسط از صنعت سریال‌سازی؛

«افعی تهران» از چه کسی انتقام گرفت؟

فرصتی برای تجدید ظهور «خوبی مردم ایران»؛

مفهوم ملت را زنده کردند

فیلم پرحاشیه «بیبدن» با قصه‌‌ای به‌اندازه از ایده‌ای مهم دفاع کرد؛

سینمای اجتماعی زنده است

درباره فیلم «بی‌بدن»؛

قصه‌گویی شرافتمندانه درباره قصاص

مصطفی قاسمیان، خبرنگار:

یک درامدی خوب و تماشاگرپسند

اهل ملت عشق باش؛

عشق و دیگر هیچ...

آقای کارگردان! چه داری می‌کنی با خودت؟!

آنتی ‌کانسپچوآل آرت ترک و کُرک و پَر ریخته حسن فتحی

مریم فضائلی، خبرنگار:

چشم‌هایمان گناه داشتند!

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار گروه فرهنگ:

رویاهای شخصی‌ات را نفروش!

سریال پرطرفدار «حشاشین» چه می‌گوید؛

علیه شیعه یا علیه اخوان؟

راضیه مهرابی‌کوشکی، عضو هیات‌‌علمی پژوهشکده مطالعات فناوری:

فیلم «اوپنهایمر» به مثابه یک متن سیاستی

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار گروه فرهنگ:

از شما بعید بود آقای جیرانی

ایمان‌ عظیمی، خبرنگار:

دیکته نانوشته غلط ندارد

درباره هزینه‌ای که می‌شد صرف «هفت سر اژدها» نشود؛

چرخ را از نو اختراع نکنیم

فرزاد حسنی بعد از سال‌ها، به قاب تلویزیون آمد؛

بازگشت امیدوارکننده

در نقد بهره کشی «علی ضیا» از شهرت؛

از موج ابتذال پیاده شو

محمد زعیم‌زاده، سردبیر فرهیختگان:

در عصر پساواقعیت به احمد خطر حرجی نیست اما...

سیامک خاجی، دبیر گروه ورزش:

برای خداحافظی زود بود آقای جملات قصار!

محمدرضا ولی‌زاده، فرهیختگان آنلاین:

عجایب آماری دیدم در این دشت!

محمدامین نوروزی، مستندساز:

از این طرف که منم راه کاروان باز است...

فاطمه دیندار، خبرنگار:

برای درخشش سیمرغ‌های بلورین

محمد زعیم‌زاده، سردبیر؛

کدام سینما؟کدام نقد؟

حامد عسکری، شاعر و نویسنده:

فیلم دیدن با چشم‌های تار...

چهل و دومین جشنواره فیلم فجر؛

چند نقد بر فیلم سینمایی «آپاراتچی»

«صبحانه با زرافه‌ها»؛

یک وس اندرسون ایرانی تمام‌عیار

ویژه‌نامه جشنواره فیلم فجر؛

«صبحانه با زرافه‌ها»؛ معنازدایی از جهان

«صبحانه با زرافه‌‌ها»؛

تهش هیچی نیست، پس لذت ببر!

درباره فیلم جدید سروش صحت؛

قرار صبحانه با خودمان

هومن جعفری، خبرنگار:

مردی که سازش نمی‌کرد

در روزگار بی‌مایگی حضور قاف غنیمتی است؛

برای «قاف» و عمو اکبر

تولد قاف به میزبانی اکبر نبوی با همکاری «فرهیختگان»؛

«قاف» نمی‌خواهد متکلم‌ وحده باشد

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار گروه فرهنگ؛

هنوزم نقش بازی می کنی آقای فرخ نژاد؟

خبرهای روزنامه فرهیختگانآخرین اخبار