هوشنگ گلشیری توی یادداشت‌های آموزش نویسندگی‌اش مبحثی دارد به اسم «آیش»؛ بعد توی تعریف و توضیحش می‌گوید یک آنی هست در نوشتن که باید درگیرت کند،
  • ۱۴۰۲-۰۹-۱۸ - ۰۰:۱۲
  • 00
نویسنده‌ها یواش می‌میرند
نویسنده‌ها یواش می‌میرند

حامد عسکری، شاعر و نویسنده: هوشنگ گلشیری توی یادداشت‌های آموزش نویسندگی‌اش مبحثی دارد به اسم «آیش»؛ بعد توی تعریف و توضیحش می‌گوید یک آنی هست در نوشتن که باید درگیرت کند، باید بیفتی به دره‌‌ عمیق ناکنندگی، لحظه‌ای که اگر ننویسی سر‌انگشت‌هایت گزگز کند، اگر ننویسی خماری بکشی، اگر ننویسی کله‌ات صدای موتور یخچال ‌نفتی بدهد و دیوانه‌ات کند. نوشتن امری است که خودش رنج است، رنجی مقدس و این نوشتن در رنج زیست روزانه چندین برابر می‌شود؛ برای نوشتن بعدا وجود ندارد. حالا خدمتم تمام شود، حالا بروم توی خانه‌ جدید، حالا دکترایم را بگیرم، حالا بچه‌ام مدرسه‌ای بشود، حالا بچه‌ام را از شیر بگیرم ندارم. نوشتن مسیرش را در همین ثانیه‌های فراغت در بین این همه مشغله پیدا می‌کند و اگر ننویسی کلمات لوس می‌شوند، ناز می‌کنند و دیگر روی شاخه‌های تنومند روحت نمی‌نشینند؛ درختی دیگر پیدا می‌کنند و کله‌ای دیگر و از آنجا تراوش می‌کنند و من فکر می‌کنم تو سال‌های سال اسیر این لحظه بوده‌ای. تو نویسنده بودی رفعت و درمیان همه‌‌ این رنج‌هایی که دشمن خونخوارت برایت هر روز یک چشمه‌اش را رو می‌کرد، بالیدی و نوشتی و خواندی... نوشتن در رفاه و سلامت و آرامش اتفاق نمی‌افتد و اگر بیفتد فطیر است و مقوایی؛ اینکه هر روز صبح در هیاهوی موشک‌ها و قطعی برق و آب و نبودن قوتی مقرر و روزانه باز هم نهری در ذهنت روان باشد به اسم نوشتن، تو‌ نویسنده‌ای وگرنه که در یک کافه‌‌ شیک وسط شانزه‌لیزه‌‌ پاریس‌ در‌حالی‌که داری قهوه فرانسه‌ات را می‌نوشی و عینک پنسی‌ات را زده‌ای و یک پیرمرد نوازنده هم گوشه‌‌ کافه دارد‌ یکی از سولوهای مارتا آرگریچ را می‌نوازد که نوشتن و خواندن و فکر کردن هنری نیست.
شهادتت‌ اول اتفاق افتاد، بعد بر یال کلمات نشست، بعد خبر شد و پیش چشم‌های ما نشست؛ من زل زدم به چشم‌های روشنت که خاکستری‌رنگ بود و عمق داشت، بعد زوم کردم روی انگشت‌های دست‌هایت و حدس زدم مثل انگشت‌های خودم همیشه دردناک باشد از نوشتن... من یک یواشکی‌ای دارم رفعت و آن اینکه شب‌ها دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم و یک شال دور‌شان می‌پیچم و یک کلاه کاموایی پشمی هم دارم ‌که باید سرم کنم و بخوابم، چون می‌ترسم دست‌هایم یخ کند، کله‌ام لق شود و کلمه‌ها از سر‌انگشت‌هایم و از پوستم بیرون بریزند و یک صبح بیدار شوم و ببینم یک آدم بی‌کلمه و قصه شوم. تو دیروز شهید شدی و من از دیروز دارم به این فکر می‌کنم که نویسنده‌ها چه‌جوری شهید می‌شوند؟ چه اتفاقی در ذهن‌شان می‌افتد؟ آن لحظه به چه فکر می‌کنند؟ تو در بمباران شهید شده‌ای و این نوع رفتن خیلی می‌تواند مهیب باشد؛ می‌دانی رفعت... توی سرزمین شما کودک کم کشته نشد... زن و بچه کم کشته نشد... چه شب‌ها که به یادشان حقیر و مستأصل اشک ریختم و به خودم لعنت فرستادم که هیچ کاری از من برنیامد ولی وقتی خبر شهادت تو آمد اتفاقا گریه نکردم... می‌دانی احساس کردم تو وقتی خانه‌ات مورد اصابت موشک قرار گرفت، از رگ‌های سبزآبی‌ات خون بیرون نریخت، که کلمه پاشید بر زمین، کجای خانه‌ات را شعرهای نزار قبانی و محمد درویش سرخ کرد و کجای دیوارهای شکسته را رمان‌‌های آمریکای جنوبی و لالایی‌های مادرت...
رفعت یک شب به خواب من بیا و بگو تکلیف داستان‌هایی که توی سرت داشتی و قرار بود بنویسی چه شد؟ به من بگو با شخصیت‌های داستان‌هایی که‌ نوشته بودی در آن دنیا مواجهه‌ای داشته‌ای یا نه؟ بگو دخترکی از تو‌ی قصه‌هایت گله نکرد که چرا من را به محبوبم نرساندی و رزمنده‌ای در قصه‌هایت یقه‌ات را نگرفت که چرا مرگم را با‌شکوه‌تر ننوشته‌ای؟
رفعت بلند... رفعت عزیز من‌، از همان شب بیمارستان مدام دندان‌قروچه‌ام از این باب که اسرائیل کشتنش با همه فرق می‌کند، اسرائیل شخصیت‌های قصه‌های توی سر تو را‌ که ذره‌ذره ورزشان داده بودی‌که قوام پیدا کنند و بیایند روی کاغذ را هم کشت، اسرائیل خواننده‌های توی فلش‌های ماشین‌های غزه را هم کشت که دیگر نخوانند، اسرائیل همه‌‌ کارتون‌ها و فیلم‌ها و سریال‌های توی لپ‌تاپ‌ها و کامپیوترها و گوشی‌های اهالی غزه را هم ‌کشت و حیات را از همه گرفت...
تو راحت شدی چون با خانواده‌ات در یک آن و لحظه با هم رفتید و به پلکی در آن دنیا باز ‌در آغوش هم بودید... به محمود درویش و نزار‌ قبانی و ناظم حکمت و بقیه‌ هنرمندان همزبان و هم‌سرزمینت فکر می‌کنم که به استقبالت آمده‌اند و حالا تو می‌توانی هرچه می‌خواهی شعر بخوانی و شعر ببینی و شعر بگویی... تو حالا خودت شعر شده‌ای و دخترت با موهای بلند و سیم تلفنی فرفری‌اش در همین لحظه و با همین لبخند جاودانه شد...
رفعت آرزو‌ی محال که محال نیست، عیب هم نیست، من آرزویی قریب به یقین دارم که یک روزی آدمی به بلوغی می‌رسد که برای قاتلان تو دادگاه بگیرد و بعد کارشناس‌هایی صدا کنند که تخمین بزنند چقدر در دنیا عمر می‌کردی اگر آن موشک روی سقف خانه‌تان نمی‌افتاد و اگر می‌ماندی و اگر می‌بودی و می‌نوشتی چند رمان به جهان هدیه می‌دادی، بعد اگر رمان‌‌هایت منتشر می‌شد چند تا چاپ استقبال می‌شد، بعد با خواندنش چند نفر ترغیب می‌شدند به نوشتن و چند نویسنده تحویل بشریت می‌دادی و بعد برای نشدن همه‌‌ اینها قاتلانت چه تقاصی باید پس بدهند...
من آن روز را نخواهم دید رفعت... بچه‌هایم هم شاید نبینند؛ مهم این بود که طول کشید... مهم این بود که تا آن هم کلمه و سوژه و داستان و شعر و مطلب از خون تو روی خاک غزه بریزد طول کشید و تو یواش مردی...

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۱