حامد عسکری، شاعر و نویسنده: در برفهای کلیمانجارو بودهام و در صحرای حجاز نیز. گرم و سرد روزگار بر من تاثیری ندارد و زمان و گذرش نیز برایم بلامعنی است. به پلکی از شرق به غرب میروم و از شمال به جنوب. آن روز شانه به شانه مردی بودم که سوار بر اسب یال کوهها در مینوردید تا به یاران موافق برسد و دوباره هنگی و جمعی سامان بدهد که رسالتش را به اتمام رسانده باشد. چه پاییزی بود و چه برگریزی و گویا خزان عمر مرد هم در رسیده بود. مرد و اسب هر دو نفس بریده و گرسنه و تشنه سلانهسلانه و بیرمق همه جانشان را در کوله گذاشته بودند و بهسمت خلخال میرفتند. من میدانستم کی و کجا باید کارم را سامان دهم و مرد اما همچنان امیدوار بود. به آسمان که نگاه میکردی لکه سیاه و چرک چند کلاغ گاهی خاکستری محو و چروک آن پهنه بینهایت را چاک میانداخت و قارقاری برفهای پوک را برشاخهها ترد میکرد و شتاب میداد برای افتادن... دست مرد به قبضه برنویش چسبیده بود از سوز سرما و اسبش که خرناسه میکشید دو ستون بخار از ششهای سرد و پرتپش اسبش بیرون میزد. مرد به تفنگچیهایش فکر کرد، به آنها که در خون خویش غلتیدند و پیش از او رفتند. و کمتر و به آنها که برق سکه و وعده و وعید کورشان کرد و تفنگ بر زمین گذاشتند و راه عافیت گرفتند.
به گیلان فکر کرد و آوازهایش، به گیلان فکر کرد و لالاییهایش. به عطر شالی و چای و نوای خوتکاها و درناها و دریغ از اینکه خاکی اینچنین حاصلخیز و مبارک را باید نکبت فقر و تنگدستی و زخم تراخم آنگونه درهم بپیچد که رحم و مروت از مردمان دوری گزیند و وفاق و همدلی جای به خیانت و زخمهایش برگرده بدهد... به حیدرخان عمواوغلی فکر کرد و رفتن یکبارهاش. خالو قربان را آه کشید بهخاطره همه دور آتش نشستها و چای و چپق کردنهایی که به یکباره کینه شد و نفرت. به این فکر کرد که دو ستاره حلبی بر شانه از دست قزاق قلدر میرپنج ارزشش را داشت که سرهنگ شود و تف کند به هرچه رفاقت و همدلی... به آن روزی اندیشید که قرآن نم کشیده از هوای گیلان را از جیب چپ پالتویش از روی قلبش بیرون آورد و سوگند خورد که برای این خاک، جان هبه کند و شرف و وجدان نه. و اینک مرد تنها بود و همه این فکرها و دندان قروچهها... جان مردهای خیانت دیده را گرفتن... جان مردهای تنها مانده و زخم از عزیز خورده را گرفتن عطر دیگری دارد. روحشان چاکچاک است و خونشان معطر از صبر و سلوک. نه که لذت ببرم اما انگار آن جان راحتتر از کالبد تن بیرون میآید و مشتاقتر است به پر کشیدن... اسب زانو زد و افتاد. خون در رگهای مرد داشت یخ میزد، صدای قلبش را زیر زبانش حس میکرد. برف آدمی را تشنه میکند، زبانش، زبان سرخش توی حلقومش تکه سفالی بود که به سقف دهانش میخورد و کپکپ صدا میکرد. گیج و منگ یافتن راه بود، این جنگلها را عین کف دست میشناخت و میدانست بر فرصت شاخههای انبوه کدامیکیشان توکایی لانه دارد یا شانهبهسری تخم گذاشته... همه جنگ سکوت بود و سکوت... از دور صدای شغالی در میان کوهها پژواک میکرد و هراس میریخت به جان افراها و بلوطها... مرد تا زانو در برف بود. تشنه و درمانده، جورابهای پشمیاش خیس بود و انگشتهایش انگار ساقههای یخ بسته سپیدار... برف بر ریش انبوهش مینشست و دو رشته اشک از گوشه چشمهایش بیاراده جاری بود. گرم جاری میشد و بر صورت یخ میزد و میسوزاند و در انبوه محاسنش گم میشد. مرد چند قدم آن طرفتر از اسبش بر زمین افتاد، من حالا به او نزدیکتر بودم و پشتسرم صدای نفسهای ترسیده خالو قربان... مرد بر زمین افتاده بود که خالو قربان رسید، با مرد چشم در چشم شد. بیشرم، بیخاطره، بیمروت... دست بر کاردی برد که تیغهاش شمش فولاد کمپانی هندشرقی بود و دستهاش شاخهای قوچی از هرات. زانو زد و پیشاپیش آن حجم گرم و عاشق نشست. کلاغها ساکت بودند و برف شرمگین میبارید. با دست چپ مشته ریش میرزا را بالا گرفت و با دست راست مرمر مرطوب گلویش را به یک ضربه نواخت! تو گویی زخمهای پایانی بر چهار سیم سهتاری کهنسال... خون بر برف جاری شد و برف فرو رفت! مرد پلکهایش روی هم آمد و من حواسم بود که درد نمیکشد. لبهایش تکانی خورد و در آن سرما هزار پروانه که بر بالهایشان هزار صلوات نستعلیق شده بود به پرواز درآمد... روح میرزا را از جانش بیرون کشیدم و امان دادم بایستد و با کالبد یخزدهاش وداع کند. دیگر سردش نبود. دیگر درد نمیکشید. لبخند میزد. اشاره کردم به اسبش که فندقی رنگ بود و اینک بال داشت. به جستی بر ترکش نشست و در آسمان جنگلهای خلخال چرخی زد. خالو قربان سر گرم و خونآلود میرزا را در کیسهای گذاشته بود و لای افراها گم شد. من لبخند میزدم... خالو فرصت خرج کردن سکههای مرحمتی را پیدا نمیکرد.