میلاد جلیلزاده، خبرنگار گروه فرهنگ: سال ۱۳۴۹ بود که سکینه کبودرآهنگی بعد از اینکه در رشته مترجمی زبانهای آلمانی و فرانسه و انگلیسی، از آلمان فارغالتحصیل شد، به ایران برگشت و در یک شرکت مشغول به کار شد. حدودا ۲۶ سال داشت و چون در آلمان با آقای معصومی ازدواج کرده بود، دوست داشت که خانم معصومی صدایش کنند، همانطور که در محیطهای خصوصی دیگر هم پروانه صدایش میزدند. در خانواده مذهبی بزرگ شده بود و با اینکه خانهشان نزدیک سینما دیانا یا همان سپیده امروزی بود، معمولا به تماشای فیلمها نمیرفتند. یک بار وقتی کودک بود مادرش تصمیم گرفت او و خواهرش را به سینما ببرد اما یکربع که از فیلم گذشت، مادر دست دو دخترش را گرفت و از سالن بیرون زدند. با این حال سکینه یا به عبارتی پروانه، در همان سال ۴۹ نقش کوتاهی در فیلم بیتا را پذیرفت تا غیر از فائقه آتشین یا همان گوگوش که ستاره آن سالهای سینمای ایران بود، در کنار هنرپیشگان دیگری ازجمله عزتالله انتظامی، اکبر زنجانپور و مهین شهابی قرار بگیرد. فیلمنامه را گلی ترقی نوشته بود که از بنامهای ادبیات معاصر است و در آن دوره جوانتر بود و هژیر داریوش کارگردان کار. «بیتا» با اینکه گوگوش نقش اولش را بازی میکرد، از جریان فیلمفارسی جدا بود و حتی هوشنگ کاوسی، منتقد سرشناس ایرانی که اصطلاح فیلمفارسی را باب کرد، خودش هم مثل پروانه معصومی نقشی کوتاه در این فیلم داشت. لوریس چکناواریان برای این فیلم موزیکی نوشت و نواخت که شنیدنی و ماندگار شد و اصلا میشود گفت از دلایل رشد این موزیسین در آن مقطع، یکی همین موزیک فیلم بیتا بود که خوب شنیده شد. پروانه فقط بهعنوان تجربه هنری در این فیلم حضور پیدا کرد و نگاه حرفهای به ماجرا نداشت. کار اصلی پروانه معصومی همچنان همان ترجمه در یک شرکت بود اما از آنجایی که محیط اجتماعی و اداری آن روزگار را بعد از مدتی برای کار کردن زنها در بیرون از خانه امن نمیدید، به خانه برگشت تا با پسرش سرگرم باشد. همسر پروانه بعد از مدتی نگران شد که این خانهنشینی باعث افسردگیاش شود و یک روز به منزل زنگ زد و گفت به دفترش بیاید. دفتر آقای معصومی نزدیک منزلشان بود. وقتی پروانه به دفتر همسرش رسید، در آنجا دو مرد را دید که میهمانش بودند. یکی را میشناخت؛ احمدرضا احمدی، شاعر نوپرداز که با هم ارتباط خانوادگی داشتند. دیگری را نمیشناخت و همانجا به هم معرفی شدند. نام مرد دوم بهرام بیضایی بود و برای فیلمی به نام «رگبار» دنبال هنرپیشه نقش اول زن میگشت. احمدرضا خلاصهای از داستان را تعریف کرد اما چون پروانه چیزی دستگیرش نشد، کارگردان جوان یک نسخه از فیلمنامهاش را به او داد تا بخواند. دو سه روز بعد پروانه گفت که کار را قبول میکند و حالا نوبت بهرام بیضایی بود که از انتخابش مطمئن شود. تست گرفتند. قرار شد پروانه یک سکانس مشکل از رگبار، همانجا که عاطفه وارد دفتر آقای حکمتی میشود و با مدیر مدرسه اشتباهش میگیرد را بازی کند و بازی کرد و پذیرفته شد. بعد رقمی را بهعنوان دستمزد خواست که چشمان بهرام بیضایی را گرد کرد. گفت میدونی این دستمزد را کدام بازیگران میگیرند؟ و پروانه پاسخ داد؛ نه اصلا نمیدانم ولی اگر این دستمزد را نگیرم بازی نمیکنم. خیلی برایش مهم نبود که بازی کند یا نکند. بعدها وقتی از او پرسیدند چطور شد این رقم را گفتی، جواب داد هیچی! همینطوری یک رقمی گفتم. وقتی رگبار در جشنواره تهران نمایش داده شد و قشر روشنفکر جامعه به آن توجه نشان دادند، پروانه تازه بازیگری را برای خودش جدی گرفت. بعدها گفت نقشم در بیتا خیلی کوتاه بود و آن را جزء کارنامهام حساب نمیکنم اما رگبار برایش یک درخشش بود. در سالهای اوج موج نو هستیم؛ جریانی موازی با فیلمفارسی که حال و هوایی یکسره متفاوت با آن دارد و در سال ۴۸ با دو فیلم «گاو» از داریوش مهرجویی و «قیصر» از مسعود کیمیایی، اعلام وجود کرد. بهرام بیضایی هم از سرآمدان جوان این جریان بود.
پروانه در سال بعد «شهر قصه» را بازی کرد که نسخهای سینمایی از تئاتر شهر قصه بود؛ تئاتری که سال ۴۷ اجرا شد؛ یک فضای نمادین از جنگلی که در آن یک فیل استحاله میشود و هویت خودش را از دست میدهد. مساله فریب خوردن و مسخ شدن و استحاله هویتی، از درونمایههای جدی آن روزگار بود که جماعت روشنفکر مورد توجه قرار میدادند و فیلم گاو هم همین را میگفت. این درونمایه در واکنش به وضعیت اجتماعی پدید آمده توسط پهلوی دوم ایجاد شد، اما دستگاه حاکمه آن دوران هم تا حدی تحمل داشت و رفتهرفته عرصه به موج نو تنگ میشد. سال ۱۳۵۳ آخرین سالی بود که موج نوی ایرانی توانست به فعالیتش در دوره پهلوی ادامه دهد و پروانه معصومی در آن سال دومین همکاریاش با بهرام بیضایی را در «غریبه و مه» تجربه کرد و اینبار حتی دستمزد بالایی نخواست، چون دیگر محتوای کار را جدیتر میگرفت. بعد سینما پر شده بود از فیلمهایی مثل «رختخواب سهنفره» «یک چمدان سکس» «شوهر جونم عاشق شده» و... در همان ایام فیلمی به پروانه معصومی پیشنهاد دادند که او را مقابل ستاره معروف آن سالها قرار میداد و ۱۵۰ هزار تومان دستمزد هم قرار بود بدهند. پولی که در آن زمان میشد با آن سه تا خانه ویلایی خرید. پروانه مرتب پیشنهادشان را رد میکرد و آنها حتی میخواستند رقم را بالاتر ببرند تا اینکه از اصرارشان عاصی شد و گفت بسیار خب فیلمنامه را بفرستید. گفتند فیلمنامه نداریم که، ما همانجا سکانسها را روی کاغذ مینویسیم و میدهیم دست بازیگرها. پروانه معصومی هم گفت پس بروید سراغ بازیگری که بتواند با شما این شکلی کار کند. دیگر کار نکرد تا اینکه بهرام بیضایی در سال ۵۶ برای نقش آسیه در فیلم «کلاغ» دوباره به او پیشنهاد داد. فیلمی که تداعیگر سردی، تنهایی، ترس و هویت گم شده بود. آخرین کار سیاه و سفید بهرام بیضایی بعد از فیلمهای رنگی دیگری که قبل از آن ساخته بود. بیضایی داستانش را به قدری پیچیده نگاشته بود و در کارگردانی هم چنان دور از پسندهای کارتپستالی آن ایام رفت که این فیلم توانست به سلامت از زیر تیغ سانسور بگذرد. فیلم را در شمال کشور ساختند و همین رخدادگاه پروانه را شیفته طبیعت و فضای اجتماعی و منطقه کرد تا سالها بعد به زندگی در همانجا فکر کند. وقتی دیگر آقای معصومی کنارش نبود و او و پسرش را در این دنیا تنها گذاشت.
ادامه مطلب را اینجا بخوانید.