حامد عسکری، شاعر و نویسنده: ریموت دزدگیر دفترش را زد و توی آسانسور گوشیاش زنگ خورد. من کنارش بودم و میدانستم قرار است همین روزها ملاقاتش کنم. خیلی وقتها شده که وقتی قرار بوده با یکی ملاقات نهاییمان باشد، یکهو شیشه را پایین آورده، و دستهگلی از دخترکی خریده، یا سفرهای انداخته و یا صدقهای داده و دیدارمان به تعویق افتاده. و معمولا هم اینجوری است که وقتی وقتش میرسد، از چند روز قبل رصدش میکنم که کجاست و چه میکند.
من توی آسانسور کنارش بودم، گوشیاش را درآورد و به پیامک موجودی امروزش نگاه کرد و لبخند زد. بعد برای وکیلش ویس فرستاد و از او خواست که سولههای کیش را زودتر مهیا کند. تجهیزات کارخانه از دبی دارند میرسند و اگر سولهها حاضر نباشند کلی باید پول هتل و پذیرایی و دیرکرد به ایتالیاییها بدهند.
از آسانسور که بیرون آمد، شادی زنگ زد و گفت که سهیلا، زن مهندس جودکی زنگ زده و گفته قرار است اسفند بروند تور آفریقا و من بهشان گفتهام ما هم میآییم. همزمان که داشت با شادی حرف میزد به حجم کارهایش توی اسفند فکر کرد و به اینکه نمایشگاه تهران را باید بسپارد به خانبازی و با شادی برود سفر. به شادی گفت راه افتادم و میآیم درموردش صحبت میکنیم و خداحافظی کرد.
خیلی وقت بود گرفتار کار شده بود و برای شادی و بچهها کمتر وقت میگذاشت. شادی حقش یک مسافرت پرهیجان بود و او اینبار دلش نیامد نه بگوید. توی ماشین نشست و به عکس پسزمینه گوشیاش که خودش بود و شادی زل زد و قربانصدقه چشمهایش رفت. توی اتوبان من کنارش بودم و همه فکرهای توی کلهاش را میخواندم. همه برنامههای توی سرش عین آینه جلویم شفاف و روشن بود. قرار بود حیاط پایینی ویلای رامسر را اقاقیا بکارد. قرار بود زنگ بزند اتمام ساخت زین اسپانیایی اسبش، «فروغ» را که از چرم گاومیش مغولی بود پیگیری کند. قرار بود زمینهای شاماشهر را برود ببیند و چند هکتاری بخرد و بیندازد یک گوشه تا وقت رشدش برسد و لقمه لقمه کند و بعد از کوچهکشی و تقسیم، سند بگیرد و چند برابر بفروشد. ولی... من هم باید کارم را میکردم، دستور رسیده بود، ساعت هشت و 28 دقیقه و 30 ثانیه باید تمام شده باشد. مکان هم پمپ بنزینی درست روبهروی پمپ شماره هشت.
من توی ماشینش بودم و تماشایش میکردم، برنامههایش را که روی کاغذ مینوشتی برای تکتک روزهای زندگی تا 20 سال آینده هم یک روز خالی نداشت ولی من هم مامور بودم و معذور. به دستهایم نگاه کردم و به چشمهایش و به چای که شادی دم کرده بود و به موسیقیای که از باندهای بنز سرمهایاش پخش میشد.
همیشه انگار بار اولم است. انگار زمین تنها همین یک موجود زنده را دارد، من مطیع فرمان خدایی هستم که این کار را بر عهدهام گذاشته و ذرهای تخطی از آن ممکن نیست. اطاعت محضم.
توی همین آنات بودم که پیچید توی پمپبنزین، ساعت هشتو18 دقیقه بود سه ماشین جلویش بودند، یکییکی باکهایشان را پر کردند برای ادامه زندگی. چه عجیب، این موتوری که رد شد را هم پسفردا توی فهرستم دارم.
توی تونل توحید، درست وقتی که دارد چند ماهی گرانقیمت آکواریومی را میبرد برساند به خانهای در بالای شهر من خدمتش میرسم. موتوری را میبرم و ماهیها میمیرند اما مرگ ماهیها کار من نیست.
مرد بنزین میزند، از صندوق بطری اکتان را برمیدارد و نیمش را خالی میکند توی باک و مینشیند توی ماشین.
ساعت هشتو28 دقیقه است. از پاهایش شروع میکنم، دردی به قفسه سینهاش مینشیند، پیش چشمهایش سیاهی میرود و سرش شل میشود روی بوق پهن و بزرگ فرمان و بوق ممتد فضای پمپبنزین را پر میکند. ماشینها و کارگرها اعتراض میکنند. کسی حواسش نیست مرد جانش را به من داده و همه آن برنامهها لغو شده است. کسی حواسش نیست چای شادی یخ کرده، وکیل پیام داده سلام آقای مهندس فردا صبح خدمتتان میرسم برای ارائه گزارش سولهها...
مرد توی بغل من است جانش، دارم به آسمان میبرمش. از بالا به شهر نگاه میکنم. مردم مثل مورچه در هم می لولند... من چقدر کار دارم...
امضا: فرشته مرگ