عاطفه جعفری، خبرنگار فرهیختگان در بیروت: دست دخترش را گرفته است و سعی میکند شعری را برای او زمزمه کند، آهنگی که همیشه برایش میخواند تا وطن را از یاد نبرد. حنین 32ساله است، اولینبار در سخنرانی روز جمعه سیدحسن نصرالله همدیگر را دیدیم. وقتی داشت برای پسرش سربندی را میبست و در آن شلوغی جوری دلم را برد که نزدیکشان شدم و دست و پا شکسته با هم صحبت کردیم. تقریبا نیمساعتی با هم صحبت کردیم از کاری که میخواهم انجام دهم و برای همین راهی لبنان شدم و او هم خلاصهای از زندگیاش و زمانی که به لبنان آمده، میگوید. قرار میشود باز با هم قرار بگذاریم و صحبت کنیم.
فردای همان روز با حنین قرار میگذارم. اول میگوید من بهجایی که زندگی میکند، بروم اما باز میگوید ممکن است مشکلی پیش بیاید و او به هتل میآید. از نیمساعت قبل از اینکه برسد با کمی از خوراکیهایی که از ایران آوردم، پایین رفتم و منتظر ماندم تا برسد. کمی دیرتر از قرارمان رسید و عذرخواهی کرد که ترافیک باعث شده دیر برسد. دخترش را هم همراه خودش آورده بود، خوراکیها را روی میز گذاشتم و برای هر کدام دستوپا شکسته توضیح دادم که چه چیزهایی است و همان زمان مترجمی که صحبت کرده بودم، رسید و مصاحبه را با این سوال شروع کردم که چه زمانی به لبنان آمدی؟
کمی فکر میکند و میگوید: «برایم سخت است که یادآوری آن روزها را داشته باشم، چون خیلی کوچک بودم. اما وقتی آن روز در تجمع با هم صحبت کردیم، گفتم شاید زمان آن رسیده باشد که من هم داستان زندگیام را بگویم، داستانی که برای همه فلسطینیها اتفاق افتاده و مجبور به ترک وطن شدهاند.»
به «وطن» که میرسد، اشک در چشمهایش حلقه میزند اما بهخاطر دخترش خودش را کنترل میکند و ادامه میدهد: «فکر میکنم چهار یا پنج سال داشتم. خانهمان در نزدیکی مرز رفح بود؛ من، خواهرم و برادرم که آنها بزرگتر بودند و مدرسه میرفتند. یادم میآید من هم دلم میخواست مانند آنها مدرسه بروم و هر روز که آنها به مدرسه میرفتند، گریه میکردم و مادرم هم این امید را به من میداد که زود بزرگ میشوی و مدرسه میروی. خواهرم کمک میکرد تا مانند خودش بنویسم و یاد بگیرم. از آن روزها، همین چیزهای روشن را به یاد دارم. گاهی حتی فکر میکنم رویا بود.»
از پدرش میپرسم و میگوید: «پدرم چند باری به زندان افتاده بود، چون با اسرائیل مانند بعضی از همسایهها سر سازگاری نداشت. میگفت اینجا خانه ماست و نباید اجازه دهیم آنها به ما زور بگویند، برای همین چندباری دستگیر شده بود و چند زمین کشاورزی که داشتیم را گرفته بودند و برای همین بهسختی زندگی میکردیم، اما هر شب به ما امید به زندگی را میداد که اسرائیلیها رفتند و دیگر نیستند که بخواهند به ما زور بگویند.»
اینجا دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند و گریه میکند. کمی صبر میکنم تا آرام شود. میخواهم سوال بعدی را بپرسم که اشاره میکند هنوز ادامه دارد و میگوید: «خیلی وقت بود آنقدر با جزئیات به آن روزها فکر نکرده بودم. انگار که سعی میکردم از آن فرار کنم، یادم میآید چقدر در آن کوچههایی که پر از درخت بود با خواهر و برادرم بازی میکردیم و صدای فریادمان میپیچید.»
از جنگ میپرسم و میگوید: «جنگ و بمب همیشه بوده است. هیچوقت از ما فلسطینیها دور نشده است. یادم میآید پدرم تعریف میکرد، از زمان کودکیاش که تازه اسرائیلیها به سرزمین ما آمدند و مقاومتها از همان زمان شروع شد؛ هر کس به هر نحوی. شاید زیاد دیده باشید سنگهایی که بهسمت اسرائیلیها توسط بچهها پرتاب میشد. پدرم تعریف میکرد بارها این کار را انجام داده بودند، میگفت با دوستانمان قرار میگذاشتیم، بهجایی که هستند نزدیک شویم و سنگها را پرتاب کنیم، چندباری هم بهخاطر این موضوع دستگیر میشوند، اما به گفته خودش، برایشان مهم بود که حتما این کار را انجام دهند و دستگیریها برایشان اهمیت نداشت.» سرش را بالا میگیرد و میگوید: «از داستانهای پدرم هر چقدر بگویم باز هم تمام نمیشود، آنقدر که در این سالها به این داستانها و سرگذشتها فکر کردهام. گاهی میگویم شاید باید همه را در کتابی بنویسم اما باز هم نمیتوانم.» دخترش را نگاه میکند که مشغول بازی با عروسکش است و حرفهایش را ادامه میدهد و میگوید: «تقریبا هم سن و سال دخترم بودم که آن روزهای سیاه رسید. روزهایی که من تنها رها شدم در این دنیا. آن روزها اسرائیل مثل همین الان که میبینی، حمله میکند و به بهانهای واهی حملههایش را شروع کرد. فکر میکردیم چند روزی هست و دوباره آتشبسی میشود. ولی انگار تمامی نداشت، همه را میکشتند بچه، کودک، زن، مرد و هر کسی که در مقابلشان بود. یک شب پدرم به خانه آمد و به مادر گفت فکر میکنم باید به مصر بروید. آنجا جای شما امنتر است و بعد من برمیگردم که اینجا باشم تا شرایط مناسب شود و شما برگردید. حرفهایش باعث شد مادرم به گریه بیفتد و خواهش کند تا نرویم و کنارش باشیم. اما خب شرایط متفاوت بود. فقط مقداری از لباسهایمان را برداشتیم و خانه کودکیهایمان را رها کردیم.»
میگویم: «یعنی هجرت از اینجا شروع شد؟»
سری تکان میدهد و میگوید: «من اسمش را میگذارم آوارگی... .»
خندهای تلخ روی صورتش مینشیند و ادامه میدهد: «آوارگی دقیقا از همان روز شروع شد. تصمیم داشتیم که با پدرم تا مرز بیاییم و هر وقت مرز باز شد، بتوانیم به مصر برویم، چون اقوامی را در آنجا داشتیم. اما همه چیز آن جور که ما چیده بودیم، پیش نرفت. مجبور شدیم در جایی توقف کنیم. پدرم رفت که بعد از اجازهای که میگیرد، برگردد اما به یکباره صدای تیراندازی شنیده شد و مادرم سراسیمه به آن سمت دوید و دوباره صدای تیراندازی. یادم میآید سرم را روی پای برادرم گذاشته بودم که چیزی را نبینم.»
سکوت میکند، انگار که سایه سنگین آن روز دوباره برایش تداعی شده است، بعد از چند دقیقه میگوید: «بگذار با جزئیات از آن روز نگویم، چون خیلی سخت است؛ سالها سعی کردم آن روز را فراموش کنم. اما باز هم وقتی مثل این روزها سایه سنگین جنگ روی وطنم میافتد، دوباره همهچیز بر سرم آوار میشود. یاد لحظهای میافتم که پیکر پدر و مادرم را غرق خون در کنار هم دیدم. حتی نای فریاد زدن هم نداشتم، نمیتوانستم کاری انجام دهم، فقط شوکزده به آن صحنهها نگاه میکردم، خیلی شرایط سختی بود، برادرم، من و خواهرم را در آغوش گرفته بود. فکر میکنم حدودا 20 بچه بودیم که در آن حالت نشسته بودیم و پدر و مادرهایمان را نگاه میکردیم. انگار که هیچ چیزی دیگر ما را به این دنیا وصل نمیکرد.»
دیگر اشکهایم را نتوانستم کنترل کنم، پنج دقیقهای با هم گریه کردیم و بعد آرامتر شد و ادامه داد: «آن روز را هیچوقت فراموش نکردم، در این سالها همیشه یاد آن صحنه هستم، یاد بچههایی که داشتند به پیکرهای خونین پدر و مادرهایشان نگاه میکردند و هیچ چارهای نداشتند برای اینکه زندگی را ادامه دهند، بیپناه بودیم. همانجا پیرمردی همهمان را جمع کرد و با خود تا مرز آورد. آنقدر همهچیز شلوغ بود که فقط دستم را در دستان برادرم گذاشته بودم و بهدنبالش کشیده میشدم. از ماهها بعد آن اتفاق چیز خاصی در ذهنم نیست، فقط یادم میآید که از این شهر به آن شهر میرفتیم. برادرم که فقط 10 سالش بود، انگار یکدفعه بزرگ شد. مسئولیت من و خواهرم برای او سنگین بود. اما ما در فلسطین بچگی نداریم. همه بزرگ میشویم.»
دوباره سکوت میکند، میخواهم که دیگر ادامه ندهیم، چون احساس میکنم بازگشت به آن خاطرات برایش بسیار سخت است. اما اشاره میکند که صحبت میکند، لیوان آب را دستش میدهم و بعد از خوردن آن میگوید: «ما در آوارگی بزرگ شدیم، در آوارگی نفس کشیدیم، در آوارگی مدرسه رفتیم، در آوارگی بدون پدرومادر بزرگ شدیم، در آوارگی دانشگاه قبول شدیم، همه اینها را میبینی، خیلی برایم سخت بود، خیلی. هم برای من. هم برای خواهر و برادرم و همه بچههایی که دور از وطن و بدون پدرومادر بزرگ شدند.»
حنین از سیاستمداران بهشدت شاکی است و میگوید: «نمیخواهم سیاسی صحبت کنم، اما واقعا کسی در این دنیا هست که به ما فکر کند، میبیند که چقدر مصیبت کشیدهایم، روی خوش در زندگی نداشتیم. آرامش نداشتیم. چون رژیمی خواسته تا سرزمینی داشته باشد و جور داشتن سرزمین او را ما فلسطینیها کشیدیم.»
او اشارهای به زندگی در اردوگاه میکند و میگوید: «در همین لبنان چندین اردوگاه است، همین بیروت هم داریم، اما واقعا شرایط زندگی در اردوگاه مناسب است؟ واقعا میتوان اسمش را زندگی گذاشت. اتاقهایی کنار هم. یکبار یک نفر برای بازدید از یکی از این اردوگاهها رفته بود و گفته بود خدا را هم شکر کنید که چنین جایی دارید و آواره نیستید. انگار آوارگی فقط به سقف بالای سر است! نه اصلا اینطور نیست. ما انگار همیشه یک بغضی داریم. بغضی نشکسته که همراهمان است و نمیگذارد که لحظهای از یاد وطن رها شویم. شما هر جای دنیا هم که زندگی کنید، زندگی راحت و خوبی هم داشته باشید باز هم وطن خودتان نمیشود، آن هم وطنی که در حال اشغال است.»
انگار این حرفها که بعد از سالها دارد برایش تداعی میشود باعث شده کمی عصبی شود برای همین عذرخواهی میکند که اگر تند به سوالهایم جواب میدهد و میگوید: «زندگی در شرایطی که ما فلسطینیها به دور از وطن داریم بسیار سخت است، آنقدر سخت که حتی برای یک روز هم قابل تحمل نیست. الان وقتی شرایط هموطنانم را در داخل فلسطین میبینم که فقط بمب بر سرشان میبارد به این فکر میکنم که ما برای جهان عرب و برای همه دنیا مهم هستیم؟»
سعی میکنم کلماتی را پیدا کنم تا بتوانم آرامش کنم، از همدردیهای این مدت میگویم، از مردم همه دنیا که بهخاطر آنها به خیابان آمدهاند. سری تکان میدهد و میگوید: «میدانم. مردم را میدانم. منظور من سیاستمداران است. چرا دلشان برای ما نمیسوزد. خبرنگارانی که الان در غزه فعال هستند را دنبال میکنم، از کامیونی گزارش داده بودند که برای آنها از کشورهای عربی کفن فرستادند، یعنی آرزوی مرگ دارند برای ما؟ این خیلی بد است که درکی از شرایط مردم غزه و فلسطین ندارند! این چیزهاست که همیشه ما را ناراحت میکند.»
سوال بعدی را از جنگ اخیر میپرسم و میگوید: «اسرائیل همیشه همین بود، جنایتکار. یک نفر در فضای مجازی به من میگفت، چرا مسالمتآمیز با هم زندگی نمیکنید؟! همانجا از او پرسیدم تو حاضری که وطنت را با کسی تقسیم کنی؟ اینکه اینقدر راحت میخواهند که ما در مقابل اسرائیل نجنگیم برایم جای تعجب دارد. این دیگر یک موضوع طبیعی است وقتی کشوری اشغال میشود ما بهراحتی نمیتوانیم هر جایی که میخواهیم برویم، محصور شدهایم بدون آب، غذا و خیلی چیزهای دیگر. آن وقت میگویند مسالمتآمیز زندگی کنید! فلسطینیها شاید به سیاستمدارانشان نقد داشته باشند اما همه ما طوفان الاقصی را یک کار بزرگ میدانیم، اینکه فرصتی داشتیم تا بتوانیم به این رژیم ضربه بزرگی بزنیم و از آن استفاده کردیم خیلی کار بزرگی بود. من نظامی نیستم اما همین را میفهمم که اگر در کشورم بودم حتما از هر کاری که بتوانم به اسرائیل یک ضربه هم بزنم استفاده میکردم.»
از حنین درمورد زندگی در لبنان میپرسم و میگوید: «همسرم لبنانی است، شرایطی که الان دارم خوب است، اما خب در کل وطن چیز دیگری است. در دانشگاه همیشه برای همکلاسیهایم از فلسطین تعریف میکردم، برای همسرم که مدام تعریف میکنم، اینجا شرایط خوب است. البته لبنان هم درگیر مشکلات زیادی است. مشکلات اقتصادی که خب همه شاهدش هستیم، آزارهایی که اسرائیل به لبنان رسانده هم کم نبوده و درگیر چند جنگ شدهاند اما باز هم به فلسطینیها پناه دادهاند، این برای ما ارزشمند است اما گاهی برخی ما را اذیت میکنند. دلم میخواست با هم میرفتیم و شما چند اردوگاه را اینجا میدیدید اما برخی از آنها فضای خوبی ندارند. میخواهم بگویم سخت است این مدل زندگی کردن. اکثر کسانی که در این اردوگاهها زندگی میکنند دلشان میخواهد دوباره به فلسطین برگردند، حتی با شرایط جنگی که الان در آنجا حاکم شده.»
از فرزندانش میپرسم که برایشان از وطن گفته است، خندهای روی لبش مینشیند و میگوید: «پدرم همیشه شعری را برای ما میخواند با این مفهوم که وطن همیشه وطن است و به آن بازمیگردیم. محمود درویش دقیقا انگار با همین جملات برای وطن خوانده است. خیلی شعرهای او را برایشان میخوانم از درختهای زیتون و مزرعههای سرسبز تعریف میکنم، گاهی که به جنوب لبنان میرویم بر بلندی کوه که قرار میگیریم، فلسطین را نشانشان میدهم و میگویم حتما روزی میرسیم به اینکه آنجا را ببینیم.»
دوباره اشکهایش روی صورتش میریزد و میگوید: «من امیدوارم به آزادی فلسطین. مطمئن هستم این همه مقاومت بالاخره ثمر میدهد و آرزوی همه ما همین است. آنقدر برای وطن دلتنگم که گاهی نمیدانم این حجم از دلتنگی را چطور بیان کنم. خواهر و برادرم هم مثل من هستند. خاطره روز آخر حضور در وطن با کشته شدن پدرومادرمان همیشه برای ما زنده است. گاهی فکر میکنم چرا همان روز سنگی را به سمت آنها پرتاب نکردم، این تنها کاری بود که میتوانستم انجام بدهم.»
از همراهیهایی که مردم دنیا در این مدت جنگ داشتهاند میپرسم و میگوید: «خیلی شیرین است، وقتی همه دنیا فروپاشی اسرائیل را میخواهند و متوجه شدهاند که آنها بسیار جنایتکارند. فقط ببین که چقدر کودک در این مدت کشته شده است. این یک نسلکشی واقعی است که اسرائیل انجام میدهد. این چیزی که برای جنگ اخیر در رسانهها میبینید همیشه بوده است. فکر نکنید که آنها فقط الان این کارها را انجام میدهند، همیشه همین بوده. یادم میآید روستایی در نزدیکی خانه ما بود که اسرائیل همه ساکنان آن روستا را چون آنجا را ترک نمیکردند به رگبار بست! باورتان میشود، یعنی همه اهالی آنجا از بین رفتند. این کاری است که اسرائیل انجام میدهد بدون اینکه ذرهای ترس یا واهمه داشته باشد. برای همین است که باید ترس را در دل آنها انداخت. اینکه راحت نتوانند جنایت کنند، رسانهها الان خیلی میتوانند در این موضوع کمککننده باشند تا جنایتهایشان پنهان نماند. هیچ وقت صحنهای را که پدرم از آن روستا تعریف میکرد از یاد نمیبرم. مردم بیگناهی که جرمشان این بود نمیخواهند وطنشان را رها کنند.»
یک ساعتی بود که صحبت میکردیم احساس کردم مرور همه این خاطرات اذیتش کرده است برای همین خواستم که دیگر مصاحبه را تمام کنیم. سوال آخر را از آرزوهایش میپرسم و میگوید: «دلم میخواهد روزی که خیلی دیر نباشد تو را به وطنم دعوت کنم و آنجا با هم مصاحبه کنیم. آزادی وطنم و آرامش هموطنانم برای من تنها آرزوست. دوست دارم فرزندانم در داخل کشورم بزرگ شوند. آنجا مدرسه بروند. این آرزوی من است. میخواهم خواهشی هم از همه مردم دنیا داشته باشم که اگر صدای من را میشنوند حتما برای فلسطین کاری انجام بدهند و ما را تنها نگذارند.»
همدیگر را در آغوش میگیریم و به هم قول میدهیم که اینجا دیدار آخر نباشد. از روز اول گفت بهخاطر شرایطی که دارد نمیتواند عکس بگیرد و فقط صحبت میکند، قبول کردم. وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم گفت راستی آن شعر را یادم آمد، با همان صدای محزونش میخواند:
درخت، درخت
تو خواهی رویید
و برگهایت سبز و پرپشت
در آفتاب خواهند شکفت
صدای خنده
از میان برگهایت
به آفتاب خواهد رفت
و چکاوکها بازخواهندگشت،
به سوی وطن...»