صغری احمدعلیپور: طبیعت و چرخش فصلهای سال همواره با دل و جان آدمی عجین شده و نهتنها تماشاگر زیباییها که نغمهخوان هم میکند. پاییز؛ فصلی که با زیباییهایش شوری در دلها انداخته. چه بسیارند کسانی که در پاییز عاشقگی کرده و شاعر شدهاند. پاییز نقاشی زیبایی است با هزاررنگ؛ چون معشوقی زیبا، وحشیآرامی که دلبری میکند و آن کیست که دلداهاش نشود. فصلی که بیشتر از تمام فصلها یادآور خاطرات کودکی است. یاد روزهای آغازین مدرسه، یاد شعر انار و صددانه یاقوتی که در حیاط مدرسه دستزنان میخواندیم. پاییز با طعم نارنگی و خرمالو. فصل شبهای بلند و کشدار و قصههای هزارویک شبش. پاییز فصل رقص باد در کوچهها و ترنم باران. باران. چگونه ننویسم باران یا چگونه بگویم باران که خودش بشود، همان باران. باران و حرفهای نگفتهاش از دل آسمان. باران و افسون و عشوهگریاش ناتمامی که برای عاشقی دارد. باران و پاییز که در هیچ دفتر شعری ساکت ننشستهاند. پاییز و برگهای دستنخوردهاش وقتی که باران صورتشان را میبوسد. پاییز جان! تمام نشو. بگذار کوچهها و خیابانها به افسون هزاررنگ تو بدرخشند و به خود ببالند. بگذار نسیم خوشعطر تو در شهر بماند. بگذار قدم بزنم در تو. بگذار بیشتر کودکی کنم. بیشتر عاشقی کنم. برگریزان پاییز که میشود با خود زمزمه میکنم خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است. تکرار این بیت خشخش برگها در عبور از کوچههای پاییز را برایم تداعی میکند. پاییز در ادبیات فارسی، جلوههای گوناگونی داشته است. منوچهریدامغانی که شاعر طبیعت است و در وصف زیباییهای طبیعت و پدیدههای آن سرودههای بسیاری دارد در این مسمط «خیزید و خز آرید که هنگام خزان است»، تصویری دیدنی از رویداهای فصل پاییز در برابر دیدگان ما مجسم کرده است. این شاعر توانمند طبیعتگرا در شعر خود بهخوبی تنوع رنگ برگ درختان را توصیف کرده و حیرتزدگی صاحب باغ را از پژمرده شدن و برباد رفتن گلهای سرخ و پرگلبرگ نشان میدهد.
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
شعرهای بسیاری از گذشته تاکنون از پاییز داریم و همانطور که گفته شد شاعران هر کدام بهنحوی از این فصل هزاررنگ اشعاری سرودهاند.
مولوی چه میگوید؟
ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان
کو میوهها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان
کو بلبل شیرینفنم کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان
خورده چو آدم دانهای افتاده از کاشانهای
پریده تاج و حلهشان زین افتنان زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر هم نوحهگر هم منتظر
چون گفتشان لاتقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان
جمله درختان صفزده جامه سیه ماتمزده
بیبرگ و زار و نوحهگر زان امتحان زان امتحان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا در رسید کوری تو، عید جهان، عید جهان
میرد خزان مانند دد، برگور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان، ای پاسبان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هینالعیان، هینالعیان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسه شود
زاینده و والد شود، دور زمان، دور زمان !
مولانا در این شعر خطاب به باغبان از درد و رخ زرد میگوید. به تعبیری که در عامیانه داریم و روی زرد نشان از بیماری است شاعر میگوید با شروع پاییز باغ زردروی و بیمار شده است. اینکه باغ از آن همه سبزی و طراوت به سردی و سکوت رسیده است. اینکه در باغ نه میوهای و نه شهدی هست از میوهها و نه ارغوان که در باغ جلوهگری کند. سوسن و نسترن و سرو و لاله و یاسمن کجایند؟ نه طوطی و نه بلبلی هست. زاغ به باغ آمده و با افسوس و ستم میپرسد که آن گلستان و سرسبزی کجاست؟ درختان که بیبرگ شدهاند گویی جامه سیاه پوشیدهاند و زار و نوحهخوان نشستهاند. در این شعر مولانا وصف زیبایی پاییز به تصویر کشیده نشده بلکه شاعر خطاب به باغبان دارد از بهاری که رفته و جفایی که به باغ شده با آمدن پاییز را توصیف میکند و از آنجا که مولانا شاعر امیدواری است خطاب به زاغ میگوید که سه ماه دیگر صبر کن چرا که به کوری چشم تو عید از راه میرسد. سپس خطاب به خورشید میگوید به برج حمل بیا و بتاب تا از یخ و گلولای اثری نماند. درختان و طبیعت مرده را زنده کن گلزار رو پر از خنده کن تا با این رویش طبیعت زنده شود.
باغ بیبرگی
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانی است
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید، یا نروید،
هرچه در هرجا که خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید،
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید:
باغ بیبرگی
خندهاش خونی است اشکآمیز
جاودان بر اسب بال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
در باغ پاییزی که اخوانثالث سروده ابر پوستین سرد و نمناکی به تن کرده و آسمان باغ را تنگ در آغوش گرفته است. در این باغ کسی نیست و سکوت همه جایش را فراگرفته است. تنها باد و باران در باغ هستند. برهنگی اندام باغ را پوشانده. نه رهگذری در باغ هست و نه باغبانی. با این همه شاعر میپرسد چه کسی میگوید که باغ بیبرگی زیبا نیست؟ چرا که از باغ روایتگر میوههای سربهفلککشیدهای است که در بهار و تابستان میرویند و اینک در تابوت پست خاک خوابیدهاند. سپس شاعر با لحن حماسی خود خطاب به پاییز میگوید که چون پادشاهی سوار بر اسبی خرامان در باغ میرود؛ اینکه پاییز را پادشاه مینامند از این روست که پاییز این قدرت را داشته که توانسته آن همه سبزی و طراوت را از باغ ببرد.