عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: اسلحه به دست گرفتند، خیاطی کردند، آشپزی کردند، لباس شستند، کارهای امداد و پزشکی انجام دادند و خیلی کارهای دیگر که شاید هنوز درموردشان چیزی نوشته نشده است. زنان در دوران جنگ کم از مردان نداشتند و همپای آنان جنگیدند و دفاع کردند. چه در جبهه و چه در پشت جبهه کمک میکردند و حضور پررنگ و سراسر روحیهبخش آنان در جایجای این دوران انکارنشدنی است. زنانی که هم کیان خانواده را حفظ میکردند و هم برای وطن میجنگیدند. گزارش امروز را به بهانه شروع هفته دفاع مقدس به روایتهای زنانه از جنگ اختصاص دادیم. روایتهای زنان از جنگ شاید به اندازه حضورشان در این جبهه نبوده است و هنوز ناگفتههای بسیاری داریم که دیده و روایت نشده است. به قول مرتضی سرهنگی تا زمانی که قیمت تمامشده جنگ به دست ما نرسد، نمیدانیم در آن زمان چه اتفاقی افتاده است و حتما به این قیمت احتیاج داریم.
کفشهای سرگردان
پرستار بود، برایش مهم بود تا بنویسد و فکر نمیکرد روزی همین خاطرات کوتاهی که مینویسد، کتاب شود. «کفشهای سرگردان» خاطرات خودنگاشت سهیلا فرجامفر، پرستار آبادانی است که از سال اول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در شهرهای آبادان، خرمشهر، بهبهان، تهران و دزفول حضور داشت. سیام شهریور ماه 1359 در روزهای پایانی مرخصی زایمان، به آبادان میرود تا دو فرزند خردسالش را به پدرومادر خود بسپارد. در همان هنگام با شروع جنگ و حمله عراق به خرمشهر و آبادان، راوی به همراه پدرومادرش و بچهها مجبور میشوند خانه پدری را ترک کرده و به منزل یکی از اقوام خود در بهبهان بروند. پس از پایان مرخصی به محل کار خود بازمیگردد. مدتی بعد خانهای در تهران خریداری میکنند و ایام مرخصی خود را در آنجا میگذرانند. حدود یک سال بعد به بیمارستان نیروی هوایی تهران منتقل شده و در تهران مقیم میشود. او در بخشی از خاطراتش میگوید: «در بیابان تاریک از قطار پیاده شدیم. همگی وحشتزده، حالت گوش به زنگ به خودمان گرفتیم. هیچکس نمیدانست که چه شده و چه اتفاقی میخواهد بیفتد؟ همینطور که از سرما میلرزیدم، با بقیه روی زمین دراز کشیدیم. باد سردی از یقه لباسم داخل میشد، دور کمرم میپیچید و امانم را میبرید. همیشه از سرما بیزار بودم. صورتم داغ شده بود. قلبم آنقدر تند میزد که انگار میخواست از سینهام بیرون بزند. زیر لب شروع به فرستادن صلوات کردم. چند تا ترکش از بالای سرمان رد شد. دود و غبار حاصل از آن در فضا پخش شده بود. صدای آتش ضدهوایی آنقدر وحشتناک بود که حتی صدای همکار بغلدستیام را نمیشنیدم. دلم نمیخواست در این بیابان بمیرم. یاد بچههایم افتادم. سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم. دوباره صدای شلیک ضدهوایی شنیده شد و به دنبال آن صدای چند انفجار.»
دختران اُو. پی.دی
به دختران اُو. پی.دی معروف شده بودند؛ کارهای امدادی میکردند. اما در این بین نگاهی هم به خط مقدم داشتند. لیلا محمدی، در کتاب «دختران اُو. پی.دی» خاطرات زنی آبادانی به نام مینا کمایی از روزهای پرتلاطم دوران دفاعمقدس را نوشته است. کمایی در بخشی از خاطراتش میگوید: «عادتمان شده بود هر وقت میخواستیم به جایی برویم همین که سوار وانت یا ماشینهای نظامی میشدیم دستهجمعی آوازهای مختلفی میخواندیم. به قول بچهها برای خودمان گروه کر راه انداخته بودیم. بین مردم آبادان بیمارستان شرکت نفت امام خمینی(ره) معروف شده بود به O. P. D به همین دلیل بچههای شرکت نفت به ما که در این بیمارستان امدادگر بودیم میگفتند دختران O. P. D. بخش ما 9سایت بزرگ داشت که پر از مجروحان ضربه مغزی بود. از زمانی که دکتر عادل از تهران به بیمارستان آمده بود هیچ مجروح ضربه مغزی به شهادت نمیرسید، دکتر عادل آنها را زنده نگه میداشت...»
در دوران جنگ، مینا کمایی با جمعی از دوستانش امدادگرى را در بیمارستان امام خمینى(ره) در شرکت نفت آموزش میدادند. در همان سال با تاسیس بسیج خواهران آبادان، همراه با دوستانش که به دختران O. P. D معروف بودند، در بسیج فعالیت میکرد و براى امدادگرى و واکسیناسیون به روستاهاى اطراف آبادان مىرفت. پس از شروع جنگ تحمیلی بهرغم ناامنی شهر در آبادانی که زیر آتش توپ و خمپاره بود ماند و به همراه تعدادی از دوستانش کار امدادرسانی به مجروحان را انجام داد؛ او و همراهانش خطر را به جان خریدند تا به دیگران کمک کنند و مایه دلگرمی باشند. مینا کمایی در کتاب خاطرات خود را بازگو کرده است و خواننده را به روزهای آغاز تجاوز رژیم بعث عراق به ایران اسلامی میبرد. در مقدمه کتاب اشاره شده است که اثر حاضر حاصل ۱۱ ساعت مصاحبه با راوی است.
پوتینهای مریم
حتما آن تابلوی معروف خرمشهر جمعیت 34 میلیون نفر را دیدهاید، روایتها از اشغال خرمشهر و آزادنشدنش به اندازه تعداد آدمهایی است که آنجا حضور داشتند و حضور نداشتند. زنان و مردانی که برای آزادشدنش جنگیدند و وطن را رها نکردند. میگوید: «جنگ، جنگ است و وطن هم وطن. جنگ زن و مرد نمیشناسد، همانطور که عشق به وطن هم در دل همه هست...» مریم در این شرایط است که پوتین میپوشد و سلاح به دست میگیرد تا پا به پای مردان در مقابل دشمن مبارزه کند و امروز هم روایتش را برای ما بگوید؛ تا یادآوری باشد بر اینکه ایران چگونه از دست دشمنان نجات یافت بیآنکه ذرهای از خاکش را از دست داده باشد. کتاب «پوتینهای مریم» خاطرات یکی از زنان خرمشهری به نام مریم امجدی است. راوی در این کتاب به نقل خاطراتی از شروع جنگ ایران و عراق و اشغال خرمشهر تا زمان آزادسازی آن میپردازد.
فریبا طالشپور برای نوشتن خاطرات او هفت جلسه مصاحبه با او ترتیب داد و هفده ساعت نوار ضبط کرد. نوارها روی کاغذ پیاده و به دور از دخل و تصرف، به همان ترتیب گویش راوی، تدوین و بازنویسی شد. هرچند انجام اینکار و نوشتن کتاب پوتینهای مریم، سختیهای خودش را داشت. طالشپور میگوید: «با وجود اینکه همه میگفتند، امجدی خدای خاطره است، اما گذشت سالها، ناراحتی میگرن و سروکله زدن با دو دختر و دو پسر، که ثمره زندگی مشترکش هستند، دستبهدست هم داده و بسیاری از وقایع آن روزها را که در آن حضور فعال داشته، از یادش بردهاند. بهسختی اسامی اشخاص و اماکن را به خاطر میآورد.»
مریم در بخشی از خاطراتش میگوید: «عصر روز دوم یا سوم بود که خواهری سبزهرو و قدبلند که مانتو بر تن و روسری بر سر داشت، به مسجد آمد و شروع کرد به داد و بیداد که شما برادرا چرا سری به قبرستان جنتآباد نمیزنین؟ چرا به ما کمک نمیکنین؟ چرا ما را با اون همه جسد تنها میذارین؟ دیشب سگا به ما حمله کردن. اگه خودتان نمیآیید، لااقل اسلحهای بدین به ما تا این سگارو بکشیم. میگفت دیشب سگها جسد پسری به اسم سعید را بردند و دست و پایش را خوردند. مادر آن پسر هم آمده بود و داد و بیداد میکرد. چند نفر از برادران را همراه او فرستادند و به آنها گفتند که شبها را در آنجا نگهبانی بدهند.»
صباح
خاطراتش از خرمشهر را با خریدن خانه در این شهر شروع میکند و میگوید: «بعد از کلی جابهجایی و از این شهر به آن شهر رفتن، سال 1350 بالاخره در خرمشهر ساکن شدیم. زمینی که آقام خریده بود پشت گمرک و در محلۀ «سنتاپ» بود. او همراه حاجحبیب، یار و دوست قدیمیاش و دو نفر از دوستانش هرکدام حدود سیصد متر زمین در کنار هم خریده و شروع کرده بودند به ساختوساز. از چمنبید که رفتیم بروجرد، آقام به خاطر سختی کار و دوری از خانواده از شرکت راهسازی آمد بیرون. بعد از بیرون آمدن، مسئول یک شرکت تریکوبافی که دفتر مرکزیاش در تهران بود، به او پیشنهاد کار داد. او به آقام گفته بود نرو خرمشهر بیا تهران، من اینجا بهت یک خانه خوب و وسایل زندگی و امکانات میدهم تا همینجا زندگی کنی. اما آقام بهخاطر عرق مذهبیاش گفته بود که از جو تهران و خیابانهایش با آن بیحجابیها خوشش نمیآید و ترجیح میدهد برود خرمشهر. نظر مامان و فوزیه بهعنوان دختر بزرگ خانه هم همین بود. آنها هم خرمشهر را بیشتر دوست داشتند. اصلا همهمان خرمشهر را دوست داشتیم.»
صباح وطنخواه از زنان امدادگر فعال در شهرهای آبادان و خرمشهر است که در ماجرای اشغال خرمشهر و همچنین مقاومت مردمی در مقابل اشغال، نقشآفرینی فراوانی داشته است. برای اولین بار اسمش در کتاب «دا» آمد و فاطمه دوستکامی خاطرات او را شنید و کتاب صباح را نوشت. آنچه کتاب صباح را خواندنیتر کرده، روایت روزهای مقاومت خرمشهر از زاویه دیدی نزدیک است. در صباح گویی خود خرمشهر دهان باز کرده و بعد از قریب به چهار دهه، هر آنچه در سینه داشته نقل کرده است؛ از غم هجران و مهاجرتهای اجباری به شهرهای اطراف گرفته تا خمسه خمسههایی که امان یک شهر را نتوانست ببرد و مردمی که در یک پیمان نانوشته، خانه به خانه مقاومت کردند.
ساجی
کودکیاش در خرمشهر گذشته است، خرمشهر برایش خانه است و بیرون رفتن از این خانه، برایش سخت و دلگیر است. کتاب ساجی؛ خاطرات نسرین باقرزاده، همسر سردار شهید بهمن باقری است از روزهایی که در خرمشهر و دیگر شهرهای جنوبی گذرانده است. ساجی، کتابی است که از سالهای کودکی نسرین باقرزاده در خرمشهر شروع شده و تا زمان جنگ در این شهر ادامه پیدا میکند. چند روز نخست جنگ خانواده باقرزاده در خرمشهر بودند، اما به ناچار خرمشهر را ترک کرده و مانند دیگر زنان حاضر به شیراز روانه میشوند، ولی مردها در خرمشهر مانده و از این شهر حفاظت میکنند. در این دوران اتفاقات مختلفی میافتد که جذابیتهای خاصی دارد. زنان در بوشهر یا در شهرهای دیگر پراکنده میشوند، اما راوی این خاطرات در خرمشهر میماند، گاهی هم به شهرهای دیگر مثل قم، ماهشهر و آبادان رفته و مدتی را در این شهرها زندگی میکند. روزها و شرایط سختی را میگذراند و سالهای پایانی دوباره به خوزستان باز میگردد تا اینکه در 29 فروردین 1367 همسرش به شهادت میرسد.
نام کتاب برگرفته از اسم یکی از شخصیتهای کتاب است. این اثر روایت خانمی است که هرگز فکرش را هم نمیکرده جنگ وارد خانهاش شود. او بدون سلاح میخواهد از کیان و خانوادهاش دفاع کند. اکثر اقوامش شهید شده و وقتی همه چیزش را از دست میدهد، همچنان در پایان کتاب به بازسازی خرمشهر امید دارد. حسی که به خواننده هم منتقل میشود.
او عاشقانه شهرش و خانهشان را دوست دارد و در روایتش میگوید: «شبهای تابستان اغلب میهمان داشتیم. یکی میخواست ازدواج کند، آن یکی مشکل مالی داشت، یکی میخواست خانه بخرد. میآمدند و مینشستند روی همان تختها و از پدر و آقابزرگم مشورت میگرفتند. مادرم کاسههای بزرگ هندوانه را میداد به من و نغمه تا بگذاریم وسط تختها. مواظب بودیم پارچهای بلور آب و دیسهای بزرگ میوه از دستمان نیفتد. شبهایی که میهمان داشتیم و تختها پر بود، ما بچهها میچپیدیم توی اتاق. پنجرهها را باز و پنکه سقفی را روشن میکردیم.»
از چندهلا تا جنگ
انگار کردستان و روایتهایش قبل و حین جنگ، متفاوت از روایتهای دیگر میشود. شمسی سبحانی در کتاب «از چندهلا تا جنگ» خاطراتش را از قبل انقلاب شروع میکند. خاطرات تلخ و شیرینی از دوران انقلاب و کودکیاش و حضورش در کردستان. او در آغاز جوانی به نیروهای انقلابی میپیوندد. پس از پیروزی انقلاب هم آموزش نظامی میبیند و سپاه را انتخاب میکند. در عملیاتهایی مثل فتحالمبین، بیتالمقدس و والفجر۱ حضور داشته. در بیمارستانهای سنندج، کرمانشاه و گروههای امداد مناطق پرخطر انجام وظیفه میکند. پس از آن، به اهواز و اندیمشک میرود و در بیمارستانهای این شهرها به کمک مجروحان میرود و تا اواخر سال ۱۳۶۴ در آن مناطق جنگى حضور دارد.
آنقدر خاطرات مستند و واقعی بیان شده و چنان به جزئیات پرداخته شده است که خواننده تصویر ماجرا را مانند فیلمی داستانی در ذهن خود بازسازی میکند. یکی از ویژگیهای خاطرهنویسی، معرفی کامل شخصیتها، موقعیتها و تاریخ وقوع رویدادهاست که گلستان جعفریان، نویسنده این کتاب، به درستی چنین مواردی را رعایت کرده است. این کتاب، بازگویی جریان دوستیها و رفاقتها و ارتباط بین پرستاران همچنین ارتباط آنها با رزمندگان، غمها، شادیها، تحولات و ازدواج آنها در جبهههای جنگ تحمیلی است. او در بخشی از خاطراتش میگوید: «جاده پُرگِل و چکمههاى ما لاستیکى و سنگین بود. با این وضع باید یککیلومتر سربالایى مىرفتیم. بالاخره یک روز صداى دوستعلى درآمد و گفت: «من دیگر حاضر نیستم کتابهایتان را بیاورم. هرکسى بیاید پلاستیک کتابهایش را بگیرد والا همینجا مىگذارمشان، بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم.» گفتم حرف نزن، تو کتابها را مىآورى. بعد از سربالایى، یک سراشیبى بود که به مدرسه مىرسید، وقتى بهمدرسه رسیدیم، گفتم کتابهایم را بده.»
فرنگیس
«همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه میدیدم با خودم فکر میکردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. میگفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلانغرب زندگی میکند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. میدانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر میکردم...» این حرفهای مهناز فتاحی است که در ابتدای کتاب «فرنگیس» نوشته است. در سال ۱۳۵۹ عراقیها به محل تولد فرنگیس حمله کردند. مردم به درههای اطراف فرار میکنند. او تنها ۱۸ سال داشت و در نیمههای شب با برادر و پدرش برای تهیه غذا به روستا برمیگردند، ولی برادر و پدرش با عراقیها درگیر شده و شهید میشوند. فرنگیس نیز بدون داشتن سلاح گرم با تبر پدرش با دو سرباز درگیر شده و یکی را میکشد و دیگری را اسیر کرده و به ارتش ایران تحویل میدهد. مهناز فتاحی در این کتاب به ما نشان میدهد که فرنگیس حیدرپور با روحیه استوار و پرقدرتش دلاورانه و با زبانی صمیمی با نوشتن این کتاب با ما سخن گفته است. تمامی گرسنگی و خسارتهایی که در روستاهای مرزی به وجود آمده را صادقانه گفته است. ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست فرنگیس نیز داستانی جذاب و خواندنی است.
در بخشی از خاطرات فرنگیس آمده است: «شب آرام آرام از راه میرسید. همه کنار هم، پشت صخرهها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمیدانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، داییام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آنها هم آرام و قرار نداشتند. میخواستند برگردند ده. عدهای از زنها نگذاشتند. با یک دنیا ترس میگفتند اقلکم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقیها تا اینجا جلو بیایند، دستتنها چه کنیم؟ در دل شب، صدای زنجیر تانکها و انفجار توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. از سمت گیلان غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب میکردند. آوهزین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه!»