سیدجواد نقوی، خبرنگار گروه اندیشه:بیژن عبدالکریمی در سالهای اخیر مثل رضا داوریاردکانی طرح بحثی درباره بیتاریخی در کشور و ظهور نسل بیتاریخ داشته که در کتاب «غروب زیست جهان ایرانی» بهتازگی نشر پیدا کرده است. هرچند طرح بحث ایشان و دغدغههایی که مطرح میکند باید مورد تقدیر قرار گیرد؛ چراکه چنین تلنگرهایی همیشه مفید بوده اما اخیرا او در گفتوگویی با روزنامه «فرهیختگان» مدعی شده که گفتمان انقلاب اسلامی فاقد مبانی فلسفی است و صرفا سیاسی مطرح شده و ایضا اسلام سیاسیاش هم شبیه به ولایتفقیه که مطرح شده نیست.
در اینجا هرچند باید به نقدهایی که همیشه دلسوزانه بوده، توجه کرد اما به نظر میرسد جناب عبدالکریمی دو سادهسازی انجام داده که اولی مربوط است به خنثی کردن سیاست و امر سیاسی و دومی هم لحاظ نکردن تفاوت اسلام سیاسی شیعی و اهلسنت.
به تعبیری آنطور که دورکیم در بحث خود در کتاب صور بنیانی حیات دینی مطرح میکند انقلاب اسلامی توانست نوعی ذهنیت اجتماعی را از طریق گفتمان بازگشت به قرآن و بازاندیشی به سنت شکل دهد و سالها یعنی بیش از ۲ دهه زمان بُرد که توانست وارد سرشت سیاسی ملت شود. بهنوعی آنطور که فردریک جیمسون بیان میکند ناخودآگاه سیاسی بیرون از فرمی که ذهنیت جمعی تولید میشود نیست و آنجا است که ایدئولوژیهای متعددی میتوانند مدام خود را بازتولید کنند به شرط آنکه سیاست وجود داشته باشد. ظهور و پیوند جامعه با امر سیاسی شکلی دشوار است؛ چراکه جوامع در دوره مدرنیسم و پرسرعت مدرنیزاسیون در حکومتهایی که قصد دارند شتاب را سرعت دهند به سختی ایجاد میشوند و این نکته که گفتمان انقلاب سیاسی صرف گرفته شده نمیتواند درحقیقت بیرون از ساحت امر سیاسی و ظهور سیاست فهمیده شود که خود این موضوع بحث بااهمیتی است؛ چراکه همانطور که بالاتر بیان شد ظهور امر سیاسی در عرصه اجتماعی و در شکلگیری جامعه سیاسی کار سادهای نیست. به تعبیری انقلاب ۵۷ توانسته امر قدسی را با امر سیاسی و سیاستی همگن کرده و کنش سیاسی را به کنش غالب اجتماعی تبدیل کند به گونهای که عنصر سیاست در لحظه وقوع و در امتداد گفتمان انقلابی پویا بوده و این خود گونهای مترقی است که عبدالکریمی آن را خنثی فرض گرفته است. در اینجا به نظر خوانش عبدالکریمی صرفا آنتولوژیک (هستیشناسی صرف) است که این خوانش هرچند تا حدودی در مواجهه با سیطره نیهیلیسم جهانی کمککننده است اما نوعی گسست از امر سیاسی را در خود حمل میکند و درواقع متوجه پیوند امر قدسی و امر سیاسی نیست که اینجا سیاست توانسته هستیشناسی جدیدی حتی برای گفتمان انقلابی ایجاد کند که به جهت نوع پیوند با اجتماع و سیاست روزمره و حتی زندگی روزمره بهشدت خاص است.
شاید به همین جهت است که جناب عبدالکریمی مجدد دوگانهای بین سیاست اسلام و ولایتفقیه قائل شده است؛ چراکه احتمالا ایشان مجدد خوانشی هستیشناختی از سیاست در اسلام دارد که نوع گفتمان فلسفی است اما جوهره سیاست شیعی مجددا خنثی فرض شده است. ارنست نولته درباره سقوط امپراتور عثمانی نکته بارزی را اشاره میکند و معتقد است شریعتی که در زندگی روزمره در جریان بود ونوعی ذات سکولار داشته به علت ماهیت آمیختگی بوده است که با زندگی روزمره داشته، و گویی فقیه در آن عصر حکمش در زندگی روزمره در جریان بوده اما آنچه باعث عدم مشروعیت شده این نکته است که خلیفه اینجا خودش مشروع نیست، چون خلیفه نمیتواند جایی باشد که سنت پیامبر یا سیاست شبیه به آن را انجام دهد. به همین جهت سیاست آنجا هرچند تلاش میکند با ذاتی هستیشناختی و سکولارگونه خود را از دایره نوعی سخت بودن شریعت خارج کند اما چون مشروعیت اصلی در عدم شکلگیری امر سیاسی بهعنوان یک وضعیت سیاسی است با بحران مشروعیت و فروپاشی روبهرو میشود. اینجا میتوان گفت هرچند میتوان درباره خوانشهای دیگری از اسلام و سیاست بحث کرد اما نظریه ولایتفقیه حداقل پیوند مجددی بین سیاست و امر قدسی برای خروج از بحران عدم مشروعیت در عصر مدرن است.
به نظر میرسد عبدالکریمی به این درهمتنیدگیها دقت نکرده و صرفا در ساحت بحث خود بیانی را طرح کرده است.