میلاد جلیلزاده خبرنگار گروه فرهنگ: سالها بود که پایان خوش قصهها و تحول مثبت شخصیتهای منفی در آنها مورد نقد مخاطبان جدی قرار میگرفت. میگفتند این شانسباوری با واقعیت جهان همخوان نیست و جز فریب مخاطب و تخدیر ذهن او نمیتواند چیز دیگری باشد. از قصههای پریان و افسانههایی که در آن شاهزادهای با اسب سفید لب چشمهای میآمد و دختری فقیر و مظلوم را خوشبخت میکرد تا سینمای عامهپسند ایتالیا، مصر و هند و فیلمترکی و فیلمفارسی و از سریالهای سوپاپرا در آمریکایشمالی و تلهنولا در آمریکایجنوبی تا سریالهای کرهای و ترکی و سوری در سالهای اخیر، این خوشبختی تصنعی ذهن هر مخاطبی که در واقعیت چیزهایی مغایر با آن را دیده بود، آزار میداد. در واقعیت نه آدم بدها ناگهان چنین متحول میشوند و خودشان عامل تغییر وضع بد به وضع خوب هستند، نه ورق اتفاقات چنان برمیگردد که نهایتا همیشه خوبی و خیر برنده شود و نه اساسا دغدغهها و موضوعات مبتلابه مردم همان دغدغههایی است که در این داستانها طرح و سپس حل میشوند. دیدن واقعیت، رفتن به استقبال کشف سیاهیها و شکافتن عمق دردها، هم صادقانهتر است و هم مفیدتر. از این جهت هنر سیاه میتواند هنری شریف باشد. آنچه که رنجهای عینی و عمیق بشر را نادیده نمیگیرد و به رسمیت میشناسد، آنچه در پیچیدگیهای نفس انسان، رذائل اماره به سوء و اراده معطوف به سود را میبیند و از لابهلای روزنههای نقاب بشر متعارف، نقبی به چهره حقیقیاش با همه ضعفها و قوتها و خوبیها و بدیها میزند، به بزرگ شدن روح و فکر مخاطبش کمک کرده است. اما در مقابل این هنر واقعگرای شریف، فقط قصههای پریان و سریالهای ترکی و کرهای با پایانهای خوش و پر از شانس قرار نمیگیرد. چیز دیگری هم هست که از تخدیر آن قصههای شانسباورانه ضرر و خطر بیشتری دارد. قصههای سیاهی که بهطرز غیرواقعگرایانهای هستی، زمان و انسان را بسیار سیاهتر و ناامیدکنندهتر از چیزی که هست نشان میدهند. تفاوت هنر سیاه شریف با هنری که سیاه است اما غیرانسانی به انسان نگاه میکند در میزان نمایش یا روایت فلاکت نیست. ممکن است اثری پر از نمایش رنج و فلاکت باشد اما به طرز غیرواقعگرایانهای هستی را یکسره و بدون استثناء غوطهور در جریانی که به سمت بدی و شر میرود نبیند اما اثری دیگر کمتر چنین فلاکتهایی را نشان بدهد حال آنکه جهان ساختهشده توسط خالق قصه جهانی است یکسر تباهی؛ چنانکه اگر واقعیت هم مثل همان چیزی بود که این اثر هنری نشان میدهد صدها سال پیش بشر باید نسل خودش را منقرض میکرد یا کار انسانها تا به حال به خوردن همدیگر کشیده بود. تاکید روی این عبارت، این نوع آثار را بهتر توضیح میدهد نمایش غیرواقعگرایانه سیاهیها. باید روی «غیرواقعی بودن» بیشتر تاکید کنیم تا قضیه را بهتر بفهمیم. اینکه هیچ استثنایی به نفع خیر وجود نداشته باشد واقعی نیست. در عالم واقعیت حتی ممکن است شرورترین انسانها هم ویژگیهای مثبتی داشته باشند، حال آنکه در این نوع آثار حتی متعادلترین افراد هم بنا به یک قاعده ماشینی متعادل هستند نه تخلق به اخلاق یا عاطفهای به خیر. این نوع آثار را در سینمای دهه نود ایران و دو-سه سال پس از آن میشود با بسامد نسبتا بالا دید و کارهای دو فیلمساز جوان، هومن سیدی و سعید روستایی، نمونههایی برای آن هستند. بهطور خاص سیدی در دو اثر اخیرش و روستایی در «برادران لیلا» کاملا از این قاعده پیروی کردهاند. جهانی که آنها ساختهاند از منطقی پیروی میکند که هزارپله نسبت به جهان واقعی غیرانسانیتر است. هیچکس در این فیلمها فطرت ندارد و همه به دنبال منفعت هستند. آدمها مولد نیستند و همه بسان انگل زندگی میکنند. حتی پدر میخواهد فرزندانش را بدوشد و فرزند میخواهد والدینش را فریب دهد و بچاپد.
این منطق هستی معرفی میشود؛ منطق بیرحمانه انگلها. حتی در این فیلمها هیچوقت انتقام را هم بهعنوان دادخواهی یک فرد بابت حق ضایعشده فردی دیگر نمیبینیم. مثلا شخصیت شاهین در مغزهای کوچک زنگزده (با بازی نوید محمدزاده) انتقام میگیرد اما برای حقوق ضایعشده خودش و شکیب در جنگ جهانی سوم (با بازی محسن تنابنده) انتقام میگیرد چون تنها داراییاش در زندگی را که یک کارگر جنسی کر و لال بود از دست داده است، نه برای خود آن زن و رنجی که کشید. جهان در واقعیت اینقدر عادلانه نیست، همانطور که به اندازه داستانهای پریان و سریالهای ترکی و کرهای عادلانه و پر از سفیدی و پایان خوش نیست. آدمها هم در واقعیت اینقدر یکخطی و ساده نیستند که جز به سود و منفعت مادی و فردی به چیز دیگری فکر نکنند. آدمها در روحیهشان به درجات کم یا زیاد، حسادت دارند، گذشت دارند، دلسوزی دارند، غرور دارند و در کل به چه چیزی بیشتر از زیست مادی فکر میکنند. آثار هومن سیدی و سعید روستایی به دلیل همین رویکرد غیرواقعگرایانه که بیشتر از هرچیز، از واقعیت نفس انسان با زشتیها و زیباییهای توأمانش دور است، هیچگاه جهان را از چشمانداز یک شخصیت به ما نشان نمیدهند. نام فیلم آخر روستایی برادران لیلا است اما ما صحنه را از چشم لیلا نمیبینیم و پرسپکتیو روایت بیرونی و متشتت است. در مغزهای کوچک زنگزده یا جنگ جهانی سوم هم با اینکه دوربین به لحاظ متریک زمان زیادی را کنار یکی از شخصیتها طی میکند، در مغزها همراه با شاهین و در جنگ جهانی سوم همراه با شکیب، با این حال ما ماجرا را از چشمانداز آنها نمیبینیم. راوی نمیتواند وارد نهاد شخصیت قصه شود و جهان را از چشم او به ما نشان دهد. برای همین است که از تصمیم نهایی آنها در پایان هر دو فیلم بهشدت غافلگیر میشویم. همچنین برای همین است که وقتی لیلا در گوش پدرش میزند، جا میخوریم. ما این آدمها را از بیرون دیدیم، نه اینکه درونشان برویم و دنیا را از مردمک چشم آنها ببینیم وانگیزههایشان را بفهمیم. اساسا چون جهان چنین فیلمسازانی به شکلی غیرواقعی و تصنعی سیاه است، انسان واقعی هم در آنها وجود ندارد که فیلمساز بتواند مخاطب را داخل نهاد آن انسان ببرد و همذاتپنداری ایجاد کند. انسان واقعی نمیتواند به اندازهای که انسان غیرواقعی این فیلمسازان تکخطی و منفعتگرا نشان میدهند غیرپیچیده باشد. چنین آثاری را معمولا افرادی میسازند که به لحاظ روانشناختی دچار کمپلکسهای آزاردهندهای شدهاند و اثری که برونداد معضلات روحی و روانی باشد، اثر سالمی نیست. از آنجا که سالهای سال آثار شانسباورانه با پایان خوش و چرخشهای مثبت شخصیتی بهعنوان آثار عامهپسند و مخدر معرفی شدهاند، ممکن است تصور شود که هرچه در نقطه مقابل آن قرار گرفته و حکم به فروپاشی و پایان تلخ و محتوم امور و انحطاط شخصیتها داد، لابد نخبهگرایانه و عمیق است. نه لزوما چنین نیست. اگر چنین باشد که هر آدم بیاستعدادی میتواند با ردیف کردن یک جهان پر از سیاهی و تلخی، جایگاه ادبی داستایوفسکی را کسب کند یا مقداری بیشتر جهان را سیاه نشان بدهد و از داستایوفسکی هم معتبرتر شود. اگر فرمول ساده و ابلهانه «هرچه سیاهتر، روشنفکریتر» درست بود، تبدیل شدن بیاستعدادترین نویسندهها به مهمترین چهرههای ادبیات جهان بسیار راحت میشد. به واقع نمیتوان اثری که تخلیه روحی یک فرد از کمپلکسهای روانی اوست را واجد ارزشهای عمیق در جهانبینی دانست. از جمله معضلاتی که بیماریهای روحی و روانی ممکن است برای افراد ایجاد کنند، ایجاد اختلال در نگاه درست، واقعی و منطقی آنها به دنیاست. همانطور که آدم مست یا کسی که داروی مخدر صرف کرده، ممکن است توهم بزند و جهان را به شکلی غیرواقعی خوب ببیند، اختلال روحی و روانی هم میتواند باعث شود که یک فرد جهان را به شکلی غیرواقعی بد ببیند. از همین رو نمیتوان اثری که تخلیه روحی یک فرد از کمپلکسهای روانی او بوده را واجد ارزشهای عمیق در جهانبینی دانست. بدتر از آن اما این است که این بروندادها از معضلات روحی و این تخلیه اختلالات و کمپلکسهای روانی، بهعنوان نقد سیاسی و اجتماعی فروخته شوند؛ چیزی که در آثار روستایی بیشتر و در کارهای هومن سیدی شاید کمی محتطانهتر دیده میشود.
در ادامه به چند مورد از آثار سیاه اما شریف در سالهای اخیر سینمای جهان اشاره میشود تا آن جنبه از این آثار که ماهیتشان را با تخلیه روانی و سیاهبینی غیرواقعگرایانه متمایز میکند، مورد توجه قرار بگیرد. این آثار اگرچه جملگی جزء آثار مهم و بسیار معتبر سینمای جهان هستند و شاهد بهترین نمونههای سینمای سیاه شریف باشند، اما بهعنوان بهترین نمونهها از سینمای سیاه شریف انتخاب نشدهاند. این آثار تنها مثالهایی هستند برای فهم موضوع و همگی متعلق به قرن ۲۱ و همگی آثاری مشهورند؛ چنانکه میشود حدس زد مخاطبان بیشتری آنها را دیده باشند. «پیرپسر» یا چنانکه بین فیلمبازان ایرانی معروف است اولدبوی، به کارگردانی پارک چان-ووک، «تعقیبکننده» به کارگردانی نا هانگ-جین، «متأسفیم جا ماندی» به کارگردانی کن لوچ و «بینوایان» به کارگردانی و نویسندگی لج لی، این چهار فیلم هستند.
«پیر پسر» ۲۰۰۳ کرهجنوبی
شاید برای تلخ نامیدن فیلمی مثل پیرپسر چالش چندانی وجود نداشته باشد اما در مورد شریف نامیدن آن بحثهایی مطرح شود. البته کسی هم آن را ناشریف و غیرانسانی نمینامد. این خاکستری بودن مواضع در مورد قضاوتی که فیلم کرده، در حقیقت به قضاوت نکردن فیلم و تراژیک بودن آن برمیگردد. فردی لاابالی و فضول در دوران تحصیل باعث لو رفتن راز گناهآلود یکی از هممدرسهایهایش میشود که به خودکشی خواهر آن فرد میانجامد. گناهکار رسواشدهای که خواهرش را هم از دست داده، نقشه عجیبی میکشد تا انتقام بگیرد. انتقام او این است که باعث میشود آن آدم فضول و لاابالی در موقعیت انجام همان گناه قرار بگیرد. این فرآیند ۲۰ سال طول میکشد و از این شخصیت شنگول و فضول، مردی عبوس و جدی و کاریزماتیک میسازد که وقتی فهمید خودش همان گناه را مرتکب شده، زبانش را میبرد. زبانی که بیموقع باز شده بود و راز دیگران را فاش کرد. در این فیلم نه دنیا کاملا سیاه است، نه آدمها کاملا بد هستند؛ اما اتفاقات تلخی رخ میدهد که با رازداری و نادیدهانگاری میشد شرشان را دفع کرد. البته پیرپسر مطابق عرف فیلمهای موج نوی کره که ملیگرا هستند و مسیحیت را دین استعمار میدانند، به دو سنت اعتراف و انگیزیسیون در آیین مسیحیت هم طعنه میزند.
«تعقیبکننده» ۲۰۰۸ کرهجنوبی
تعقیبکننده فیلم عجیبی است. کلیشههای شخصیت مثبت و منفی در این فیلم بهشدت شکسته میشوند و جز قاتل بیرحمی که انگیزهاش برونداد معضلات روحی و روانی است، باقی شخصیتها را نمیشود بهطور تیپیکال در گروه خوبها و بدها قرار داد. حتی همان قاتل هم دچار اختگی جنسی است و اگر چه کارش قابل پذیرش نیست، قابل فهم است. مردی که قبلا پلیس بوده حالا دلال محبت شده و زنی را که درحال حاضر مریض است مجبور میکند سراغ یک مشتری برود. تا اینجا ما اوج دنائت، پستی و سودجویی را از یک نفر دیدهایم. او پس از مدتی مشکوک میشود که چرا کارگر جنسیاش مفقود شده. این بار چندم است که چنین اتفاقی میافتد. جستوجو برای یافتن آن کارگر جنسی و اطلاع از سرنوشت موارد قبلی، پای این مرد منفعتطلب که سابقا پلیس بود را به پرونده یک قاتل زنجیرهای باز میکند. تقاصی که این مرد بابت سودجویی محض خود باید بپردازد، ناکامیاش در نجات دیگری و حمایل شدن احساس سنگین گناه بر گردن اوست. این احساس مثل پتکی بر سر مخاطب همذاتپندار با این پلیس سابق فرود میآید. در نهاد او هم سودجویی وجود داشت، هم حقیقتجویی و میل به نجات دیگران. اینها در نهاد هر مخاطبی وجود دارند و برای همین همذاتپنداری راحت میشود. این پلیس ابتدا نهاد منفعتطلب را انتخاب کرده بود و حالا چنین تنبیه میشود.
«بینوایان» ۲۰۱۹ فرانسه
بینوایان فیلمی فرانسوی است و از آنجا که ماجرای بینوایان ویکتور هوگو، یکی از معروفترین رمانهای جهان قبلا در فرانسه واقع شده بود، ابتدا بسیاری از مخاطبان منتظر یک اقتباس امروزی از داستان هوگو بودند. فیلم اما نه اقتباس، بلکه طعنهای به آن رمان معروف بود. اصلیترین گرهای که هوگو از روزگار خودش به داستان آورد، ظالمانه بودن قانون است. اینکه برای دزدیدن چند تکه نان، یک نفر را سالها به زندان بیندازند، قانون نیست ظلم است. حالا در فرانسه قرن ۲۱ هستیم و دوربین به محلههای فقیر و مهاجرنشین پاریس رفته است. پسرکی به نام عیسی از روی کنجکاوی و لاتبازی، یک تولهشیر را از سیرک میدزدد. یکی از دوستانش عکس او و بچه شیر را در اینستاگرام میگذارد و پلیس از این قضیه باخبر میشود. دخالت پلیس در موضوع طوری است که نهایتا به یک شورش نفسگیر خیابانی از جانب کسانی که عمدتا نوجوان هستند منجر میشود. در این روایت اگرچه رفتار مأمور قانون باعث برهم خوردن نظم شهری و گسترش بیقانونی شده اما وجود ذاتی چیزی بهعنوان نظم و قانون و ابزاری برای اجرای آن به نام پلیس، زیر سوال نمیرود. ما با یک فاجعه طرف میشویم که میتواند نمونهای از موارد متعدد مشابه خودش باشد اما قاعده هستی و تمدن بشری را زیر سوال نمیبرد.
«متاسفیم جا ماندی» ۲۰۱۹ انگلستان
نه کسی میمیرد و نه عشقی نافرجام میماند. متاسفیم جا ماندی شاید یکی از تلخترین فیلمهای جهان باشد که در آن نه فراقی بین عاشق و معشوق هست، نه شکستی در یک جنگ، نه حبس شدن فردی بیگناه و نه هر چیزی از این قبیل. با فیلمی طرفیم که امیدواری یک کارگر ساده برای بیرون آمدن از منجلاب مادیاش را نشان میدهد. او یک اتومبیل باربری قسطی میخرد و شغلی پیدا میکند که با همین اتومبیل میتواند انجام دهد. روی کاغذ همه محاسبات چنین نشان میدهد که او پس از مدتی خواهد توانست مدارج ترقی را به لحاظ مالی طی کند اما طراحان بازی اقتصادی در جامعه، جوری بازی را نمیچینند که خودشان ببازند و شما بهعنوان یک شهروند یا رعیت ساده برنده شوید. تلخی فیلم بابت فهمیدن همین حقیقت به مخاطب دست میدهد. کن لوچ ازجمله فیلمسازانی است که بهعنوان متخصص در نقد جریان سرمایهداری شناخته میشود. او در این فیلم هم مثل بسیاری از آثار دیگرش سیاهی را از پشت نقاب شکیل و براق که زده هویدا میکند و تلخی فیلمش بابت راستگویی آن و توهمزدایی است. هستی، زمان و انسان هم در آثار او تخطئه نمیشوند و این سرمایهداری است که به قناره نقد بسته میشود.