بعد از طرح مباحث گذشته، با دانشجویانم دیدگاه توماس کوهن1 را درباره حقیقت علمی بررسی می‌کنیم. کوهن باور دارد که اساسا حقیقت و پیشرفت جایی در علم ندارد! معمولا به اینجا که می‌رسیم، دانشجویان در شگفتی و ناباوری با من به جر و بحث می‌پردازند. یعنی چه؟ کوهن از ضرورت توضیح واقعیت علم، چنانکه اتفاق می‌افتد صحبت می‌کند، نه تبیین روش یک علم ایده‌آل (کاری که پوپر می‌کند). کوهن نشان می‌دهد که در واقعیت، علم یک نهاد اجتماعی است و درون جامعه دانشمندان اتفاق می‌افتد. در چهارچوب چنین جامعه‌ای ما یک پارادایم علمی نرمال داریم. 
  • ۱۴۰۲-۰۲-۱۱ - ۰۰:۲۱
  • 00
حقیقت ذوب می‌شود
حقیقت ذوب می‌شود

اسدالله رحمان زاده، مدرس کالج کانترا کاستا:بعد از طرح مباحث گذشته، با دانشجویانم دیدگاه توماس کوهن1 را درباره حقیقت علمی بررسی می‌کنیم. کوهن باور دارد که اساسا حقیقت و پیشرفت جایی در علم ندارد! معمولا به اینجا که می‌رسیم، دانشجویان در شگفتی و ناباوری با من به جر و بحث می‌پردازند. یعنی چه؟ کوهن از ضرورت توضیح واقعیت علم، چنانکه اتفاق می‌افتد صحبت می‌کند، نه تبیین روش یک علم ایده‌آل (کاری که پوپر می‌کند). کوهن نشان می‌دهد که در واقعیت، علم یک نهاد اجتماعی است و درون جامعه دانشمندان اتفاق می‌افتد. در چهارچوب چنین جامعه‌ای ما یک پارادایم علمی نرمال داریم. 
«پارادایم» در اینجا مثلا سرمشق املایی یا گرامری نیست که آن را رج بزنیم یا مانند مهری باشد که نقشی یا الگویی را بشود مکررا با آن کپی کرد. پارادایم علمی شبیه یک تصمیم قضایی مورد قبول در قوانین عمومی است که معمولا بیشتر و بیشتر دقیق و رسا می‌شود. 
کوهن معتقد است که علم نرمال دارای یک پارادایم فکری معین است، که شامل قانون، نظریه، کاربرد و ابزارآلات علمی می‌شود. مثلا ما یک پارادایم نیوتونی یا اینشتینی داریم. حال این پارادایم نرمال در حواشی تجربی علم، در جایی با طبیعت در تضاد قرار می‌گیرد و کوهن آن را «ناهمسانی»2 می‌نامد. معمولا پارادایم نرمال علم، خودش را با این تغییرات تنظیم می‌کند تا جایی که آنچه ناهمسان می‌نماید، همسان و نرمال می‌شود. هر نوع ناهمسانی در علم و پارادایم نرمال به ما می‌آموزد که طبیعت را به نحو دیگری ببینیم. 
کوهن نشان می‌دهد هرچه ناهمسانی‌های بیشتری آشکار می‌شوند، مفاهیم ظریف و ابزارها و اصطلاحات علمی پیچیده‌تری به‌وجود می‌آیند که کم‌کم شباهت‌شان را به پارادایم اصلی از دست می‌دهند. این حرفه‌ای شدن بیش از اندازه مدل علمی جا افتاده، هم بصیرت علمی پارادایم نرمال را محدود می‌کند و هم تغییر مدل جاافتاده علم نرمال را دشوارتر می‌کند. این روند ادامه پیدا می‌کند تا آنجا که علم نرمال به بحران می‌رسد. 
بر خلاف پوپر، کوهن نشان می‌دهد روند واقعی علم از طریق تلاش برای ابطال یک نظریه در مقایسه با طبیعت اتفاق نمی‌افتد. یک پارادایم نرمال علمی زمانی تغییر می‌کند که پارادایم دیگری آماده است که جای آن را بگیرد. کوهن روش پوپر را «کلیشه روش‌شناسی ابطال‌پذیری»3 می‌نامد. البته منظور او این نیست که دانشمندان نظریات علمی ارائه شده را آزمون و ابطال نمی‌کنند بلکه «آن داوری که دانشمندان را به رد نظریه‌ای که قبلا مقبول بوده است هدایت می‌کند، همیشه مبتنی‌بر چیزی بیش از مقایسه آن نظریه با دنیاست. تصمیم رد یک پارادایم همواره با تصمیم قبول پارادایم دیگری همراه است و برای داوری نتیجه باید هر دو پارادایم با هم و با طبیعت مقایسه شود.» (ساختار انقلابات علمی.) 
نکته مهمی که کوهن مطرح می‌کند این است که تحول از یک پارادایم به پارادایم دیگر نه به شکل کشف تدریجی بلکه به حالت تحول کلی انقلابی است. بنا به نظر کوهن پارادایم انقلابی، با پارادایم ساقط شده ناهمساز و غیرقابل مقایسه است. 
از این نقطه نظر، کوهن می‌پرسد چگونه می‌شود از «پیشرفت» در علم صحبت کرد؟ تو گویی این پیشرفت مشابه تحول در هنر و نظریه سیاسی و فلسفه و اقتصاد نیست. 
کوهن نظریه پیشرفت علم به‌سمت حقیقت نهایی را رد می‌کند. او از ما می‌خواهد که نگاه معمول از رابطه بین فعالیت علمی و جامعه علمی را بر‌عکس کنیم. این جامعه علمی است که فعالیت علمی را ممکن می‌کند، نه بر عکس. حال اگر یک پارادایم معین در یک جامعه علمی تمرین می‌شود مثلا فیزیک نیوتونی، پیشرفت فقط در درون پارادایم آن جامعه علمی معنا پیدا می‌کند. اما اگر انقلاب علمی موجب ظهور پارادایم جدیدی شود، مثلا فیزیک اینشتینی با پارادایم ساقط شده حتی قابل مقایسه نیست، بنابر‌این در انقلابات علمی نمی‌توان صحبت از «پیشرفت» از یک پارادایم به پارادایم دیگر کرد. 
سپس این نقل قول از کوهن را با دانشجویانم می‌خوانم: «آیا لازم است که در علم هدفی باشد؟ آیا نمی‌توانیم هر دو، وجود علم و موفقیتش را با تحول وضعیت علمی جامعه در لحظه معینی توضیح دهیم؟ آیا این واقعا کمک می‌کند که تصور کنیم که یک درک کامل، عینی و حقیقی از طبیعت وجود دارد و اینکه سنجه مناسب موفقیت علمی، نزدیکی به این هدف نهایی است؟ اگر ما بتوانیم یاد بگیریم که تحول «از آنچه ما اکنون می‌دانیم» را جای تحول «به‌سمت چیزی که آرزوی دانستن آن را داریم» قرار دهیم، ممکن است شماری از مشکلات پر درد سر ما در این میان ناپدید شوند. برای مثال جایی در این میان باید مشکل استقرا باشد.»4 
سپس کوهن به مساله «حقیقت» می‌پردازد و اینکه برداشت او از حقیقت داروینی است. نظریه‌های تکامل پیش از داروین، مانند لامارک،5 چمبرز،6 اسپنسر7 و فیلسوفان طبیعت آلمانی،8 تکامل را به‌سمت هدفی می‌دانستند. آنها گمان می‌بردند که: «ایده انسان و گیاهان و جانداران معاصر از آغاز خلق زندگی وجود داشته است، شاید در ذهن خدا. آن ایده یا نقشه، جهت و نیروی هدایت‌کننده تمام مسیر تکامل را تامین می‌کرد. هر‌مرحله جدید از توسعه تکاملی، تحقق کامل‌تر نقشه‌ای بود که در آغاز حاضر بود. برای بسیاری خلع آن نوع تکامل غایت‌گرانه از‌جمله مهم‌ترین و ناخوشایندترین پیشنهادهای داروین بود. «منشا انواع» داروین این را تشخیص داد که هیچ هدفی برای تکامل وجود ندارد، نه از طرف خدا و نه از طرف طبیعت. در‌عوض انتخاب طبیعی که در محیط‌زیستی معین و با ارگانیسم‌های بالفعل عمل می‌کرد، مسئول ظهور تدریجی اما با ثبات ارگانیسم‌هایی با جزئیات بیشتر، انسجام بهتر و ارگانیسم‌های تخصصی‌تر بود. حتی اعضای پیچیده‌ای مانند چشم و دست انسان که قبلا دلیلی بر قدرت خالق متعال بود، محصول روندی بود که به‌طور پیوسته از آغاز بدوی حرکت می‌کرد اما به‌سوی هیچ مقصدی.»9 
برخی از دانشجویان اعتراض می‌کنند که مگر کوهن از گشتالت سویچ10 صحبت نمی‌کند؟ مثل عکسی که از یک طرف پیرزن (یک پارادایم) و از طرف دیگر زن جوانی (پارادایم دیگر) را نشان می‌دهد. حتی اگر دو جنبه یک تصویر کلی با هم قابل مقایسه نباشند، آیا این «پیشرفت» نیست که ما هر دو سوی این عکس (هر دو پارادایم) را ببینیم؟ مجبورم دوباره مانند مورد پوپر به آنها یاد‌آوری کنم که این عکس فقط دو چهره ندارد، بلکه بی‌نهایت چهره دارد. یک بار پیرزن است، یکبار زن جوان، یک بار بچه است، یک بار گرگ است و... پیشرفت یعنی داشتن «جهت». اما بحث کوهن و داروین بر این است که جهتی در کار نیست. اما در بهترین حالت، هر‌بار که پارادایم جدیدی را کشف یا اختراع می‌کنیم، ذهن ما گسترش می‌یابد و ابزار و تکنولوژی بهتری می‌سازیم اما به‌سمت هیچ حقیقتی پیشرفت نمی‌کنیم. 
به دانشجویانم می‌گویم: «حال با این بحث مشخص می‌شود که روند تفکر مدرنیسم، با همه دستاوردهایش به‌سمت پوچ‌گرایی حرکت می‌کند. فاعل شناسایی یا سوبژه در مقابل دنیا یا ابژه، برای رسیدن به درکی عقلانی از خویش و دنیا تلاش می‌کند. سپس این فاعل شناسایی به‌تدریج از درون تهی می‌شود. از طرفی دیگر همان‌طور‌که دکارت و کانت معتقدند موضوعات فطری و پیشینی هم فقط از متعلقات عقل نظری گرفته می‌شوند و از صحنه وجود انسان پاک می‌شوند، زیرا آنها می‌گویند که انسان هنگام تولد، همانند لوح سفیدی که هیچ چیزی روی آن نوشته شده نیست، پا به این دنیا می‌گذارد و امور فطری ندارد. به‌تدریج مفهوم «خود» در دیدگاه فیلسوفان و دانشمندان غربی، به‌نوعی «اصل موضوعه استعلایی» یا «شاخص نومینالیستی» یا «روایت» یا«حواس به هم بسته» یا «اراده معطوف به قدرت» یا «محصول نظام و طبقه اجتماعی» یا غریزه طبیعی «مراقبت ژن‌های موروثی و محیط‌زیست» یا «وجود بدون جوهر» یا «دیجیتال کامپیوتر» مبدل می‌شود. 
ما به‌تدریج خویش را زیرمجموعه مرگ می‌بینیم. جهان و کهکشان‌ها مرده‌اند و زندگی ما یا موجودات دیگر در این کهکشان، تصادفی بیش نیست و ارزش‌های اخلاقی رابطه‌ای با وجود درونی انسانی و ارزش‌های کیهانی ندارند.» 
به دانشجویانم می‌گویم: «شما اعتراض کردید که پوچ‌گرایی چه اشکالی دارد، اگر «حقیقت» است. اما حال در انتهای کلاس این موضوع روشن شد که حتی در حیطه علوم، حقیقت و مقصد و جهتی وجود ندارد. پس ما بر‌می‌گردیم به پیش‌بینی نیچه در قرن ۱۹. بی‌دلیل نیست که او خود را فیلسوف پس فردا، یعنی قرن ۲۱ می‌دانست. حاصل این دیدگاه‌ها در داستان نیچه درباره پیرمردی که در شهر ملحدان با چراغ به‌دنبال خدا می‌گشت، کاملا قابل لمس است.» 
پس بد نیست حرف آن پیرمرد با چراغ نیچه را دوباره بخوانیم: «خدا کجا رفت؟ او فریاد می‌زند من هم‌اینک به شما خواهم گفت. من و شما یعنی ما، او را کشتیم. ما همه، قاتل او هستیم! ولی ما چگونه این کار را انجام دادیم؟ چگونه توانستیم دریا را بنوشیم؟ چه‌کسی به ما اسفنج داد تا افق را تماما پاک کنیم؟ وقتی پیوند میان زمین و خورشید را گسستیم چه کردیم؟ اکنون زمین به کجا می‌رود؟ ما به کجا می‌رویم؟ دور از همه خورشیدها؟ آیا ما بی‌وقفه سقوط نمی‌کنیم؟ به پس، به پهلو، به پیش، در همه جهات؟ آیا هنوز بالا و پایینی هست؟... آیا ما سرگردان نمی‌شویم، در نیستی لایتناهی؟ آیا وزش دم عدم را بر چهره خود احساس نمی‌کنیم؟ آیا سردتر نشده است؟ آیا شب متداوم ما را فرا نمی‌گیرد؟ آیا ما نباید چراغی را در صبح روشن کنیم؟...» (نیچه، دانش شاد).

  پی‌نوشت‌ها:
-1 Thomas Kuhn
-2 Anomaly
-3 The Methodological Stereotype of Falsification
4- کتاب The Structure of Scientific Revolutions، صفحه ۱۷۱.
-5Lamark
-6 Chambers
-7 Spencer
-8 German Naturphilosphen
9- کتاب The Structure of Scientific Revolutions،. صفحه ۱۷۲.
-10 Gestalt Switch

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰