محمد قربانی، منتقد:اینکه مردم ما دهههاست با سینما قهرند خیلی ناراحتکننده است، اما گاهی با دیدن بعضی فیلمها، خدا را بابت این مساله شکر میکنم. «جنگ جهانی سوم» یکی از همین فیلمهاست. فیلمی که جنایتهای زالوهای سرمایهدار در جنگهای جهانی را گردن طبقات فرودست میاندازد و در عین حال که میخواهد ژست ضدفاشیسم بگیرد، فاشیستی است.
فیلم ماجرای یک کارگر (با بازی محسن تنابنده) است. کارگری که فیلمساز قبل از به تصویر کشیدن کار و زحمت کشیدنش، او را در یک فاحشهخانه نشانمان میدهد. او کارگر بیکسوکاری است که معلوم نیست چه بر سر زن و بچهاش آمده. فیلمساز آنقدر به او بیاعتناست که نه توضیح میدهد زن و بچهاش در کدام زلزله مردهاند، نه عشق جدیدش را میسازد و نه حتی یک میلیمتر به عمق شخصیت او میرود و به این ترتیب، نقش اول فیلمش را پلاستیکی رها میکند. نگاه فیلمساز به بقیه آدمهای همطبقه تنابنده هم همین است. تنابنده برای یک گروه فیلمسازی کار میکند. فیلمی که قرار است ساخته شود، درباره هیتلر و یهودیکشی است. عوامل فیلم، از کارگرها بهعنوان اسرای یهودی استفاده میکنند. تنابنده هم یکی از آنهاست. جالب است که هیچکدام از کارگرها، با اینکه تجربه بازیگری ندارند، اعتراضی به وضعیتشان نمیکنند. آنها رامند، توسریخورند و از انسانیت تهی شدهاند. هیچکدام از آنها با هم فرقی ندارند و تا انتها نه شخصیت میشوند و نه تیپ، کاملا بیمصرفند. آنها حتی در کار خودشان هم خنگند، مثلا در چند ثانیهای که الوارکشی آنها را میبینیم، یکیشان با الوار به سرمایهگذار فیلم میزند و یکی دیگر را هم تنابنده جاخالی میدهد. تهیدستان فیلم، حتی به خودشان هم رحم نمیکنند، نمونهاش سرکارگر که حتی اجازه نمیدهد تنابنده در اتاقش بخوابد و او را در اتاقی که برق ندارد و سقفش چکه میکند، رها میکند.
نگاه فاشیستی هومن سیدی در «مغزهای کوچک زنگزده» به فقرا، در این فیلم هم ادامه دارد. در آن فیلم تنها یک نفر در بین گروه گنگستری خرابهنشینها انسانیت داشت و او هم یک بچه سرراهی بود که «ژن»ش با دیگران فرق میکرد. البته در این فیلم، فیلمساز با سیاه نشان دادن نمایندگان طبقات بالاتر جامعه، سعی میکند ژست دلسوزی برای تهیدستان را بگیرد. اما یک نفر را بین آنها نگه میدارد؛ زنی که دستیار کارگردان است و پشت تنابنده درمیآید. اتفاقی که در سمت کارگرها نمیافتد. فیلم میگوید که در طرف بورژواها و خردهبورژواها میتوان آدم حسابی پیدا کرد، اما در بین فقرا غیرممکن است. هرچند فیلمساز پای همان زن هم نمیایستد و انگار ناخودآگاه طرفدار عوامل فیلمسازی است که با کارگرها مثل حیوان برخورد میکنند. به یاد بیاورید صحنهای را که زن از تنابنده در مقابل تحقیرهای کارگردان دفاع میکند؛ دوربین روی تنابنده ایستاده و همزمان که زن در مقابل کارگردان میایستد و تندترین حرفها را به او میزند، چهره زن فولو است و نیمی از صورتش از قاب بیرون گذاشته شده.
تنابنده بعد از سکته بازیگر نقش هیتلر، با نظر کارگردان جای او را میگیرد و در لوکیشن خانه هیتلر ساکن میشود و بقیه به هتل میروند، بدون هیچ توجیهی. این نوع نمادگرایی آبکی هم اعتیاد دیگرِ فیلمسازان ماست. قرار است اینکه تنابنده در مسیر هیتلر شدن است، شیرفهم شود. تنابنده که دلباخته زنی کر و لال در فاحشهخانه شده، او را پنهانی به محل سکونت خود میبرد. بماند که دخترک آنقدر معصوم است که هیچ تماشاگری فاحشه بودنش را باور نمیکند. این هم بماند که عشق مفروض است و ساخته نمیشود. تنابنده دخترک را زیر کف خانه هیتلر قایم میکند. این را هم هومن سیدی از فیلم «حرامزادههای بیآبرو»ی تارانتینو گرفته. البته از این لحاظ نسبت به مثلا «اعترافات ذهن خطرناک من» که تلفیقی از چند فیلم بد هالیوودی بود، خودداری بیشتری نشان داده که این میتواند تنها نکته مثبت فیلمش باشد. دخترک یک روز که تنابنده برای باج دادن به پااندازها میرود، در خانه میماند و طی فیلمبرداری صحنه انفجار خانه هیتلر، به نظر میرسد که در آتش میسوزد. بعد از این حدود ۵۰ دقیقه، فیلم، «درباره الی»وار دور سر خودش میچرخد و با شلوغبازیهایی مثل صحنههای کتککاری تنابنده که تصنعی و بیمنطق، حتی تا ۶-۷ دقیقه کش میآیند، نوار خالی پر میکند. معلوم نمیشود چه بر سر دختر آمده. فیلمساز به تنابنده دستور میدهد اینطور فکر کند که عوامل فیلم برای آنکه برایشان دردسر نشود، با پااندازها دست به یکی کردهاند. در صحنهای که دختر را در لوکیشن اتاق گاز میبینیم، قرار است دختر مظلومنمایی شود و مابهازای یهودیها باشد. اما شواهدی وجود دارد که متاسفانه از ناخودآگاه فیلمساز بیرون زده و دخترک را هم در تیم پااندازها میگذارد. یک مثال از میزانسن و یک مثال از فیلمنامه میزنم.
در صحنهای که دو پاانداز شبانه به خانه هیتلر میآیند و شروع میکنند به کتک زدن تنابنده، در لحظه اخاذی، تنابنده در قاب توسط مثلثی تحت فشار قرار میگیرد که یکی از اضلاع آن، دخترک است. مورد فیلمنامهای هم این است که دختر تا آرنج النگوی طلا دارد، اما حاضر نیست همه آنها را برای فروش به تنابنده بدهد تا آنها را بفروشد و از دست پااندازها خلاص شوند. فقط یکیشان را به او تعارف میزند و عجیبتر اینکه تنابنده قبول نمیکند. عشق آنها هم لق است، مثل همه چیز تهیدستان فیلم. هیچ چیز در طرف بدبختهای فیلم، برای فیلمساز مهم نیست، حتی جان تنابنده. روی مچ دست او جای چند زخم عمیق است که نشان میدهد قبلا خودکشی کرده؛ اما فیلمساز حتی یک جمله درباره این مساله توضیح نمیدهد و خودکشی سومش را هم جلوی دوربین برگزار میکند. بیآنکه این خودکشی هیچ فایده و اثری در درام داشته باشد. خودکشی هم برای فیلمساز و هم برای فیلم، بیاهمیت است.
اما مهمترین نکته فیلم، نسبتی است که فیلمساز بین تنابنده و نقشی که ایفاگر آن است _نقش هیتلر_ برقرار میکند. تنابنده شدیدا منفعل است. این انفعال با تاکید دوربین روی تنابنده در همه لحظاتی که هیچ کنش دراماتیکی ندارد، ضریب میخورد و مضاعف میشود.
انتظار میرود که او در مقابل پااندازها و عوامل فیلم بایستد، اما تا ناپدید شدن دخترک، هیچ کاری نمیکند. وقتی «کاراکتر» اینقدر منفعل و توسریخور است و همزمان نقش یک دیکتاتور قدرتمند را بازی میکند، خودبهخود تماشاگر کنشگریای را که از او انتظار دارد، در نقشش جستوجو میکند. به این ترتیب در جنگ جهانی سوم، تماشاگر در موضع دفاع از هیتلر قرار میگیرد. این خیلی خطرناک است و سیدی را لو میدهد. فیلمساز میخواهد بگوید که تنابنده مراتب تبدیل شدن از یک کارگر ساده به یک آدمکش را همزمان با بازیاش در نقش هیتلر طی میکند؛ تا جایی که همه عوامل فیلم را مسموم میکند و میکشد. او هیتلر را با خود به واقعیت و تاریخ برمیگرداند و این بار هیتلر نمایندگان طبقات مرفه را که فیلمساز در خارج و داخل فیلم طرفدار آنهاست، میکُشد. هیتلری که از تهیدستان است. به این ترتیب جای قاتل و مقتول تاریخی عوض میشود. این فیلم تلویحا تبرئهگر هیتلر و نازیسم است.
اما اوضاع از این هم بدتر است. هیچ سیری در کار نیست، تنابنده از ابتدا هیتلر است. اولین باری که بازیگرِ نقش هیتلر را قبل از سکته میبینیم، دوربین از پشت سر تنابنده و در اکستریملانگ ورود او را میگیرد. وقتی تنابنده هیتلر میشود، دقیقا همان پلان با بازی او تکرار میشود و اینبار دوربین ورود تنابنده را در مدیوم و با تاکید روی او میگیرد. دوربین، هیتلر قبلی را به رسمیت نمیشناسد و انگار هیتلر را در تنابنده «کشف» میکند. غیر از این، وقتی تنابنده برای اولین بار لباس هیتلر را در رختکن میپوشد، فیلمساز او را بین سه آینه به تصویر میکشد و از سه طرف چهره و قامتش، تصاویری نشانمان میدهد. مثل عکسهایی که از جهتهای مختلف زندانیان هنگام ورودشان به زندان، از آنها گرفته میشود. سیدی با ژن تهیدستان مشکل دارد و این تأسفبار است. به نظرم اسم فیلم سوم فیلمساز یعنی «اعترافات ذهن خطرناک من»، برای این فیلم برازندهتر بود. از دوربین روی دست بیمنطق و هیچکاره بودن دوربین در روایت و... هم بگذریم که میشود مثنوی هفتاد من.
در آخر میخواهم از کلافگیام در اصرار سینمای ایران برای تهی کردن فرودستان از انسانیت بگویم. معلوم نیست کی قرار است فیلمسازان نقرس گرفته با پول سینمای دولتی ایران، دست از سر طبقات محروم بردارند. جای مسئولان فرهنگی بودم (هم مسئول و هم فرهنگ در گیومه)، فیلم ساختن درباره فقرا را تا اطلاع ثانوی ممنوع میکردم، حداقل تا زمانی که این رسمِ «دیدن خود از چشم دیگری»، نزد فیلمسازان عشقِ جشنواره ما که ذهنهایشان مستعمره است، ور بیفتد.