زینب مزروقی، خبرنگار: ما جوانان جنگندیده تصویر همیشگیمان از مادران شهدای مفقودالاثر دفاع مقدس پیرزنی با چادر نماز گلدار است که یک طرفش را میان دهانشان گرفته و سمت دیگرش را زیر بغل گذاشتهاند. توی دستشان هم عکس جوانش است و مدام قربان صدقه قدوبالایی میروند که معلوم نیست در دل خاک است یا عمق آب یا همراه آتش، به خاکستری مقدس تبدیل شده است. خیلیهایمان ممکن است در تشییع شهدای گمنام شهرمان، پا به پای این مادران قدم برداشتهایم و گریستهایم. نه برای جاودانگی شهید بلکه برای ثانیههای انتظار مادرانشان و فرآیند زایش دلتنگی از این دوری و آوار شدنش روی دل مادران شهدای مفقودالاثر.
شما را نمیدانم اما من بارها به مادرانی فکر کردهام که روی سنگ مزار پسرانشان جایی به دور از زادگاه مادریاش نوشتهاند: شهید گمنام_ فرزند روحالله و تفحصشده در فلان منطقه عملیاتی. غم است که روی دلم از خواندن مزار شهدای گمنام آوار میشود. برای مادرانشان و این بیخبری و سالها انتظار دلم میگیرد و جهان برایم تنگ میشود. میگویند هر دختری بالفطره دختر است. شاید تصور مادرانشان برایم سخت باشد اما خواهر که هستم. چیزی از رنج انتظار کم نمیکند.
اواخر اسفندماه 1401 اکانت انجمن آشوریان ایران تصویر شهیدی آشوری به نام «جانی بت اوشانا» منتشر کردند و از اقلیت آشوریان ایران درخواست کردند تا با انتشار تصویر و نام این شهید، آنها را در پیدا کردن خانوادهاش کمک کنند. با دیدن این خبر تمام خطوط بالا برایم مرور شد و با خودم میگفتم: ممکن است مادرش از انتظار برای آمدنش دق کرده باشد؟ سوال بود که برایم ردیف میشد. یعنی غربت اینگونه است که پس از 38 سال بازگشت چند استخوان باقیمانده از یک پیکر هیچ کس را نداشته باشی که برایت اشک بریزد؟ بازگشت در ذهنم همیشه همراه باامید بود. بازگشت به خانه، شهر، استان و وطن. مثل حس تازه متولد شدن اما همراه با مرور خاطرات. حالا اما بازگشت طعم گسی بود که دلم را میسوزاند. دلشوره میانداخت و نگران بودم که اگر از خانواده و اقوام این شهید آشوری هیچکس در ایران نمانده باشد یا زنده نباشد چند مادر ایرانی به جای مادرش برایش اشک میریزند؟ نمیدانم چرا از زمان انتشار آن پوستر دلم آرام نمیگرفت. میدانستم که در دفاع مقدس کم شهید ندادهایم اما روحم برای شنیدن قصه «جانی بت اوشانا» بیقرار بود. همیشه کشورم را خانه دیدهام. هیچ وقت ایران جان را نگفتهام کشور. برایم خانه است. با تمام چالشها و خستگیها اما جانپناه است. جان آدمیزاد فقط در خانهاش آرام میگیرد و من برای همین، کشور را خانه صدا میزدم. در چهارچوب دین اسلام جایگاه شهید و شهادت مشخص است. برای همین براساس ارزشهای اسلامی شهادت، جهاد و دفاع از کشور در مقابل متجاوز بعثی امری دور از انتظار نبوده و نیست. اما برای یک شهید آشوری تعاریف متفاوت است و احساس میکردم دقیقا او هم کشور را خانه دیده بود. خانهای که برای آبادی و آزادگیاش دیگر فرقی نداشت چه دینی داری.
تقریبا دو روز بعد جهت تهیه گزارش برای رسانهام از طریق انجمن آشوریان ایران شماره تماسی از دخترعمو و دخترعمه این شهید پیدا کردم. تقریبا هیچ کس از قصه جانی بت اوشانا خبر نداشت و اغلب اطلاعات، اطلاعاتی ساده مانند رشته تحصیلی و سال تولد او داشتند. تا اینکه متوجه این شدم که والدین و برادران جانی فوت شدهاند. لحظه به لحظهام غربت این شهید آشوری شده بود و اشکهایم بدون هیچ بغضی آرام جاری بودند. برای همین مدام با خودم این بیت از «حزین لاهیجی» را تکرار میکردم:
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
بالاخره با دخترعموی شهید تماس گرفتم. اول ابراز ارادت بود و تبریک و تسلیت. عید را تبریک گفت و بعد برای تمام شهدای امنیت مسلمان کشورمان برای ایجاد امنیت، تشکر کرد. بالاخره حرف پسرعمویش را پیش کشید. «زن عمویم، مادر جانی با اینکه کیف سربازی جانی را برایشان آورده بودند اما تا لحظه آخری که فوت شد، میگفت شاید جانی اسیر شده و یک روز بازگردد.» این جمله تکانم داد. از آن روز از خودم میپرسم: چند مادر شهید تا لحظه آخر رفتنشان، امید به بازگشت پسرانشان داشتهاند؟ یعنی مادر شهید جانی بت اوشانا چندبار در چند مراسم تشییع شهدای گمنام به دنبال جانی بود؟ حالا در این غربت و بیکسی این شهید آشوری، ما هموطنان مسلمانش برای استقبال و تسویهحساب غیرتی که به خرج داد برای تشییع پیکرش چه خواهیم کرد؟