سیدجواد نقوی، خبرنگار:برای اینکه ایده طباطبایی را نقد کنیم باید نسبت او با مساله ایران را از چهارچوبی ویژه نگاه کنیم. اگر ما در سفری تاریخی به سالهای بین ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۹ بازگردیم و به ایدههای محمدعلی فروغی توجه کنیم -که به نوعی نزدیکی بین او و طباطبایی در فراروایت آنها از ایران دیده میشود- چند مساله نمایان میشود. فروغی در روز افتتاح موزه یک سخنرانی دارد و درباره چرایی و چیستی موزه حرف میزند. او موزه را تاریخی در نظر دارد که اگر به درستی نشان داده شود، حقیقت ایران و تاریخ را به سوژه خودش نشان میدهد که انسان ایرانی را با آن میتوان تربیت کرد و به تعبیری آن را ساخت تا به عضوی از یک جامعه ایرانی بدل شود که خودآگاهی دارد که ایرانی کیست و به کجا باید حرکت کند. اشتباهی که فروغی در این لحظه میکند صرفا نه تاریخی است بلکه در نوعی توجه به تربیت است؛ چراکه فروغی ظاهرا پروش و تربیت و ذوق جامعه ایرانی برای ایرانی بودن را صرفا در افلاطون فهم کرده است و توجهی به عنصر زیباشناختی از قرن ۱۸ به این سو و نکاتی که برگرفته از کانت و دیگران است نمیکند. یعنی زیباشناختی که سوژه جدید برگرفته از سوبژکتیویته عصر جدید است را فهم نکرده است. به همین خاطر او در نطق دیگری در سال ۱۳۱۷ بیان میکند که مردمشناسی چیست؟ مردمشناسی را در ابتدا نوعی تودهشناسی فهم کرده است که شکلی ضعیفی از فهم سوژههای جدید برای ملتسازی است.
حال اگر به ایده طباطبایی هم با همین منطق توجه کنیم، طباطبایی هم مشابه فروغی چند اشتباه جدی دارد و متوجه نیست که برای تربیت سوژه برای دولت ملت در عصر فعلی باید به آنها توجه کرد. اشتباه اولی که طباطبایی دارد این است که در عصر فعلی اصالت مدرنیته و پستمدرن سیالیت وسیعی دارد. او بیتفاوت به این شرایط دوست دارد امر کلی را امر ملی در نظر بگیرد و توجه ندارد سوژههای جدید به علت آنکه نفیکننده شرایط خاصی و نفیکننده فراروایتها هستند به راحتی به امر ملی او نزدیک نمیشوند.
اشتباه دوم طباطبایی عدم فهم منطق امر ملی او در گفتمانها و لنزهای مختلفی است که به ایران نظر دارند. یک مساله که در جامعه ما شفافتر است این نکته است که عدالت اجتماعی و عدم آن باعث میشود هرکسی درکی از ملت و امر ملی داشته باشد و نمیتوان از طبقات فرودست گفتمانی را توقع کرد که طبقات فرادست دارند؛ چراکه آنها قبل از اینکه به ایران به سطح فلسفی فکر کنند به مدل ایرانی که آنها در آن سطحی از خواستهها را داشته باشند توجه میکنند. همین روایت را برای جامعه مذهبی و سنتی هم میشود بیان کرد. طباطبایی با نقد به امثال شیخ فضلالله یا عدم توجه به اشکال سکولاریسم اسلامی و حتی بیتوجهی به گفتمان انقلاب ۵۷ مثل همان اشتباه فروغی، جامعه را امر ملی تودهای فرض میکند که دیگر افکار را نمیتواند در بحث خود دخالت دهد و نوعی طرد را ایجاد میکند.
اشتباه بعدی که طباطبایی دارد این است که متاثر از ایدهآلیسم آلمانی است اما وجه رمانتیسم این بحث را اصلا دقت نمیکند و درنتیجه تخیلی که او از گذشته در حال ترویج است با فردگرایی که در شرایط ما در جریان است، نتیجه عکس میدهد. تخیل طباطبایی از گذشته نوعی تخیل تاریخی رمانتیک است که انسانهای امروزی آن را -به خاطر اینکه سریع همه موارد را ابژه خود میکنند- هیچگاه نمیتوانند متوجه شوند؛ چراکه فردگرایی در این دوره رمانتیسم را برای زیست روزمره میخواهد تا بتواند به کنشی علیه وضعیت سخت سرمایهداری بدل شود، نه مدلی برای تربیت او که بتواند انسانی را با یک امر کلی و بدیهی تربیت کند.
اما به نظر بزرگترین اشتباهی که طباطبایی انجام داده بیرون ماندن از تحولاتی است که در تاریخ رقم خورده است؛ چراکه او برای ساخت موزه خود -که بتواند امر ملی خود را براساس آن پروبلماتیزه کند- مثل فروغی عمل میکند، اما این بار نه از آثار گذشته بلکه به افکار گذشته سنت ما هم بهشدت بیدقت است و با بیدقتی از آن عبور کرده است. طباطبایی برای نشان دادن اینکه وقتی ایرانیان در اصفهان در حمله افغانها بیتفاوت بودند به این مساله توجه میکند که چون آنها در امر ملی و تخیل ملیشان، حکومت وقت را ایرانی -با آن شکل متعالی- درک نمیکردند درنتیجه پنجره خانه خود را باز میکردند و بیتفاوت به لشکر دشمن آن را میبستند. او به نوعی سقوط اصفهان را از زوال امر ملی میفهمد اما پرسش مهمی که میتوان مطرح کرد این پرسش است؛ چرا در حکومت رضا خان که اتفاقا برگرفته از روشنفکران دوره مشروطه بود -که طباطبایی ایده بسیاری از آنها را محترم و خوب توصیف کرده است- بعد از ۲۰ سال پرورش امر ملی با افکار خودشان، مجدد در ۱۳۲۰ که با حمله دشمن و تسخیر ایران روبهرو شده است باز هم مقاومتی شکل نمیگیرد و حتی همراهی و سکوت در جریان است! این نقطه دقیقا همان جایی است که نشان میدهد روایت طباطبایی به این خاطر که انتخابی است، بسیاری را طرد میکند؛ چراکه برای ایران تجددیافته ارزشی ذاتی بیشتری در نظر گرفته است و ایران اسلامی را در حاشیه آن متن جای داده است درحالیکه این مدل نوعی، باز هم بیتوجهی به بخشی از جامعه و تاریخ ما در دل تاریخ بوده است. درحالیکه در دفاع مقدس که اتفاقا برگرفته از نوعی از اسلام سیاسی بود و طبق ایده طباطبایی دستکاری غیردقیق در مفهوم ایران صورت گرفت و ایران در حاشیه اسلام قرار گرفت، ایده همان انقلاب توانایی ۸ سال دفاع از وطن را دارا است که البته فراگفتمان آن مذهبی است. درباره ایده طباطبایی با محمدرضا قائمینیک، عضو هیاتعلمی دانشگاه علوم اسلامی رضوی به گفتوگو نشستیم که بخش اول آن را در ادامه میخوانید.
فلسفه تاریخی که آقای طباطبایی ذیل بحثهایش دارد ظاهرا ارزشی اضافی به تجدد میدهد. با اینکه معتقد است باید ایران را مساله بدانیم ولی این شکل از مساله کردن تجددگویی سادهانگاری را به وجود میآورد. گویی در همین لحظه که مساله ایران و تجدد را مطرح میکند به نوعی عبور از بافت یا گفتمان اسلامی ایران میشود و حداقل آن دقتی که در وجه مساله تجدد او است در اسلامش کمتر است، درحالیکه خود ایشان معتقد است که وزنهای اینها همیشه باید یکی باشد. سوال دیگر این است که تفاوت دیدگاه سیدجواد طباطبایی در رابطه با فلسفه تاریخش با دیگر متفکران در این سالها چیست؟
آقای طباطبایی تجدد را لزوما منحصر در غرب نمیفهمد. البته افراد دیگری نظیر آقای موسی نجفی، در روایتی کاملا متفاوت با طباطبایی، انواع تجدد را صورتبندی کردهاند. آقای طباطبایی معتقد است که این تجدد غربی به یک معنا ریشه در تجدد ایرانی دارد. اتفاقی که از نظر آقای طباطبایی افتاده این است که ما یک تجدد ایرانی داریم و سرمنشا و شروع آن و به یک معنا اوج آن در جهان قدیم در دوران هخامنشی بود. این تجدد ایرانی به دلایلی ناکام مانده و نتوانسته استمرار پیدا کند و در تحولات تمدنی به سمت غرب رفته است و ما در دوره مشروطه دوباره به این خودآگاهی رسیدهایم. لذا تجددی که در غرب ظهور کرده، روایتی غربی از تجدد ایرانی ما است و ما از دوران مشروطه، همان تجدد ایرانی را البته در شکل جدیدش درک کردهایم. به همین دلیل طباطبایی از خلال تجددِ غربی، به دنبال احیای همان تجددِ ایرانی است.
از همین جا میتوان به قسمت دوم سوال شما پل زد به این معنا که اگر از نظر طباطبایی، تجدد ایرانی در دوره هخامنشی، نقطه آغاز و مطلوب تجدد بوده است، بنابراین بعد از آن دچار انحطاط شدهایم؛ هرچند در نقاطی از این تاریخ، آن اندیشه دوباره احیا شده است. تمام نظریههای فلسفه تاریخ یا تمام نظریههای تاریخی همیشه دورههایی از تاریخ را دورههای انحطاط و افول میدانند و دورههایی از تاریخ را مطابق منطق خود، دوره پیشرفت و ترقی میفهمند. مثلا ابنخلدون و شهید مطهری هم به این دورهها اشاره کردهاند. حتی در بحثهای سنن قرآنی تاریخ هم این بحث مطرح است که در دورههایی از تاریخ انبیا، افول رخ داده و در دورههایی پیروزی به دست آمده است. این هم براساس قاعده جبر و اختیار، در سنت دینی توضیح داده میشود.
در نظر طباطبایی بعد از اوج دوره هخامنشیان در تجدد ایرانی، شاهد افول هستیم که نقطه اوج این افول، پس از حمله اعراب و دو قرن سکوتی است که جامعه ایرانی آن را تجربه کرده است. در دوره بعد طباطبایی با برجستهکردن چهرههایی نظیر خواجه نظامالملک، تداوم اندیشه ایرانشهری را دنبال میکند و به همین جهت، به آنچه دیگران عصر طلایی تمدن اسلامی میگویند، ایشان با عنوان عصر زرین تمدن ایرانی از آن یاد میکند. این روند سینوسگونه -که منحصر در این فلسفه تاریخ نیست و در جاهای دیگری هم دیده میشود- نشاندهنده ادوار مختلف تجدد ایرانی است.
براساس این منطق، روایت ایشان از وجوه سنت اسلامی هم بازخوانی میشود. در روایت ایشان حتی برخی از وجوه نادیده گرفته میشود و بهشدت به حاشیه برده میشود. مثلا روایت ایشان از فارابی در کتاب زوال اندیشه سیاسی در ایران، در چهارچوب همین منطق است. ایشان میگوید فارابی چیزهایی از تمدن یونانی فهمید و به این نتیجه رسید که اگر قرار است پیشرفت و ترقی تمدنی داشته باشیم، احتمالا باید به فکر یونانی نزدیک شویم ولی اشتباه فارابی این بود که دوباره منطق یونانی را در ذیل منطق اسلامی و دینی بازخوانی کرد و به این معنا نتوانست مسیر ترقی تاریخی ما را بفهمد و آن را صورتبندی کند.
بهزعم طباطبایی، منورالفکرها در دوره مشروطه درک خوبی از این تحولات تاریخی داشتند. آخوندزاده در کتاب مکتوبات کمالالدوله به تصریح همین را میگوید. اگر مکتوبات کمالالدوله را ببینید فهم طباطبایی برای شما تا حد زیادی روشن میشود، زیرا در آنجا علیرغم اینکه ترقیِ تمدن غربی را میستاید و هیچ ترقی و پیشرفتی را با آن قابل قیاس نمیداند، اما جلوهای از این ترقی را در تمدن ماقبل از ظهور اسلام در ایران، برجسته میکند. از نظر طباطبایی این اتفاق میتوانست در دوره فارابی بیفتد و ما بعد از آن دوره ظهور اسلام در ایران که دوره افول تمدنی ما است، دوباره بتوانیم در دوره فارابی احیا شویم و اتفاقی که در دوره مشروطه برایمان رخ داده، آنجا رخ بدهد. اما فارابی و متفکران آن دوره این امر را نفهمیدند و باز دوباره دچار افول شدیم؛ روشن است که مهمترین دلیل، غلبه منطق اسلام یا آموزههای اسلامی و منطق دینی بر منطق ایرانی بوده است. در دورههای بعدی هم همینطور است و فیالمثل توضیح طباطبایی در نقش خواجه نصیر در جریان حمله مغول با روایت معمول از آن بسیار متفاوت است. او معتقد است در این بین چهرههایی مثل خواجه نظامالملک بودند که فهمیدند رمز و عامل ترقی تاریخی ما، تمدن ایرانی است. در سرتاسر کار ایشان دورههای پیشرفت و ترقی تمدنی، دورههایی است که منطق فکر اسلامی یا آموزههای اسلامی در ذیل فرهنگ ملی ایرانی فهمیده میشود و هر جایی که این منطق و درک و نگاه اسلامی بر فهم ملی ما غلبه پیدا کرده یا محور قرار گرفته است، باعث گسستهای ملی شده و ما دچار افول تمدنی شدهایم. در ادوار دیگر هم مثلا در دوره ملاصدرا یا خواجه نصیر یا محقق دوانی یا هر کسی از این قبیل هم همینطور بوده است.
بنابراین از نظر ایشان دورههای ترقی و صعود ما دورههایی است که امر طبیعی تاریخی ملی ما توانسته نظم امور را در دست بگیرد و دورههای انحطاط ما دورههایی است که منطق امر طبیعی ملی به حاشیه رفته و منطق امر دینی -بهطور مشخص امر اسلامی- بر صدر نشسته است. ایشان در تفسیرش از فردوسی و حافظ و حتی سهروردی، مدعی است که آنها در فکرشان توانستهاند امر طبیعی ملی را مبنای فهم اسلام و تشیع قرار بدهند. ایشان این نکته را در میزگردی که با دکتر کچویان هم داشت مورد اشاره قرار داد. به زعم او این متدینان اسلام و تشیع هستند که باید خودشان را با این منطق امر طبیعی ملی سازگار کنند، همانطور که احتمالا متدینان مسیحی، یهودی یا زرتشتی در ایران باید این کار را بکنند. از نظر ایشان عامل انسجام تمدنی که عامل پیشرفت تاریخ ایران بوده، امر ملی طبیعی تاریخی است. این امر ملی طبیعی تاریخی اگر مبنا قرار بگیرد، متدینان به دینهای مختلف باید تفسیری از دیانت خود ارائه بدهند که با این منطق سازگار باشد. هر جایی که یکی از این متدینان به آیینها و دینهای مختلف –هرکس که در این گستره ملی زندگی میکرده- خواسته منطق فهم دینی خود را بر آن منطق امر طبیعی ملی تاریخی غلبه بدهد ما دچار افول تمدنی شدهایم.
چرا طباطبایی با این دیدگاه فلسفه تاریخی که دارد وقتی به انقلاب اسلامی رسیده از روی انقلاب اسلامی پرش کرده و آن را یک پازل ساده دیده است، درحالیکه ما چه از منظر فلسفه سیاسی و چه از منظر جامعهشناسی سیاسی اگر به انقلابها نگاه کنیم، انقلابها مقاطع مهمی در دگرگونیها، حتی در فلسفههای تاریخ بودهاند. چرا آقای طباطبایی از این عبور میکند؟
با توجه به مجموعه یادداشتهایی که سیدجواد طباطبایی در این اواخر در مورد حوادث مهر 1401 نوشت، کاملا روشن میشود که از نظر ایشان چون نهضت مشروطه با روایت روشنفکری و منورالفکری آن دوره، انقلاب اصیل تاریخ معاصر ایران است، بنابراین از نظر ایشان مسیری که شیخ فضلالله نوری در مقابل مشروطه آغاز کرد اشتباه است و در همان یادداشتها نسبت به شیخ فضلالله نوری و اقدام او با صراحت تمام نقدهای جدی مطرح میکند.
از نظر طباطبایی مفهوم قانون در معنای مدرنش در اوج مجلس اول و مصوبات و بحثهای آن مطرح میشود و هرچه جلوتر میرویم آن مفهوم توسط فهمهای شریعتمحور و فقهمحور به محاق رفته و تاریخ ایران دچار خسران شده است. او میگوید هرجا بتوانیم آن مفهوم مشروطه را در معنای قانون سکولارش برجسته کنیم، درواقع تاریخ ایران در مسیر حقیقی خودش قرار گرفته است. به این معنا انقلاب اسلامی محصول جمع دو دسته نیرویی بود (نیروهای چپ مارکسیستی و نیروهای دینی-مذهبیِ اسلامی) که یکی از آنها یعنی نیروی دینی و مذهبی، بدون درک درست از مشروطه، از دوره انحطاط تاریخی ماقبل از مشروطه باقی مانده بود. لذا به این معنا انقلاب اسلامی از اساس اشتباه است و مطابق منطق طبیعی تاریخ ایران نیست. منطق طبیعی تاریخ ایران روایتی از مشروطه است که در منورالفکرهای این دوره شکل گرفته و حقیقت تاریخی ایران را -که در دوره هخامنشی به ظهور رسیده بود- در دوره مشروطه در مفاهیمی جدید احیا میکند. طباطبایی معتقد است این نیروهایی که انقلاب ایران را در سال 57 به نام انقلاب اسلامی رقم زدند، استمرار نامبارک نیروهای دوره انحطاط تاریخی ایران، قبل از مشروطه هستند که مشروطه را بهدرستی درک نکردند. میدانید که در هر فلسفه تاریخی دورههایی از انحطاط و دورههای پیشرفت و ترقی داریم. او میگوید این نیروهای مذهبی که انقلاب ایران را رقم زدند، باقیماندههای دوره انحطاط ایران هستند که قبل از مشروطه وجود داشتند و انقلاب کردند و تاریخ ایران را مرتبا از تاریخ جهان عقب نگه داشته و به همین جهت این انقلاب از نظر ایشان خلاف مسیر تاریخی رو به پیشرفت ایران است.
ایشان در آخرین یادداشتهایی که درباره حوادث 1401 به نام انقلاب ملی در انقلاب اسلامی، نوشته است، مفهومی به نام امر طبیعی تاریخی ملی دارد که مکررا در آن یادداشتها این را تکرار میکنند. امر طبیعی تاریخی دقیقا همان چیزی است که انقلاب مشروطه براساس آن شکل گرفت و انقلاب اسلامی در برابر آن قد علم کرد و به اشتباه مسیر طبیعی ملت ایران را با چالشهای زیادی روبهرو کرد که این چالشها را در وضعیت فعلی میبینیم. لذا به این معنا ایشان از انقلاب اسلامی نهتنها پرش میکند بلکه اصلا این انقلاب را حاصل شورش ایدئولوژیک غیرموثری در تاریخ ایران و محصول مجموعهای از کجفهمیهای چپها و مشخصا نیروهای مذهبی باقیمانده از دوره انحطاط قبل از مشروطه میداند.
اگر از منظر روبنایی به تفسیر طباطبایی نگاه کنیم و بخواهیم تفاوت او با دیگر متفکران، مثل مرحوم مددپور و داوریاردکانی را احصا کنیم، تفاوت کجاست؟
روشن است که ما در ایران، دورههای مختلف پادشاهی داشتهایم اما درباره همین دوره قدرتمند هخامنشیان، تفسیر مرحوم مددپور درمقابل تفسیر طباطبایی، این است که قدرت هخامنشیان به دلیل وجود آیین زرتشت و همراهی این پادشاهی با آن بوده است. به این معنا که شاهان هخامنشی در دورههای رونق تمدنی ایران، مغانهای زرتشتی را در امور اداره کشور برجسته میکردند و به آنها نقش میدادند و اصطلاحا به حرف آنها گوش میکردند و اداره امور را براساس فهم آنها سامان میدادند. بنابراین مساله این است که این بستر تاریخی که کمابیش درباره حوادث تاریخیاش اجماع وجود دارد، به چه نحوی مورد تفسیر قرار میگیرد؟ تفسیر آقای طباطبایی تفسیر ایندنیایی و مطابق با فهم تجدد و با نگاه سکولار و خرد این دنیایی و خرد خودبنیاد ایندنیایی است. در مقابل تفسیر طباطبایی، نظریات دیگری هم درباره فره ایزدی هست. مثلا برخی نظریه فر ایزدی را به معنای اطلاق سلطنت و نوعی استبداد ایرانی و عامل استبدادزدگی ما میدانند و از آن طرف برخی دیگر همین پادشاهان را جور دیگری میدیدند که دو نوع ویژگی دادخواهی و تسلیم بودن در برابر خداوند -یعنی نبود شرک و قبول توحید- میدانند. به این معنا هر جایی که این دو ویژگی از شاهی برداشته میشد، آن شاه دیگر شاه نبود. در اصل شکست شاه و عدم استمرار پادشاهی او را به معنی از میان رفتن این دو ویژگی میفهمیدند و در ذیل نگاه دینی تفسیرش میکردند.
از همین تفاوتهای تفاسیر است که منظرهای مختلف فلسفه تاریخ و به معنای عامتر نظریههای تاریخی مطرح میشود. طباطبایی معتقد است انسان با تمسک به عقل خودبنیاد خودش، میتواند امور را سامان بدهد و هر جایی که این عقل خودبنیاد گرایش به فهم دینی پیدا میکند و فهم دینی یا فهم الهیاتی یا به معنای دقیق کلمه فهم اسلامی بر فهم ایندنیایی غلبه پیدا کرده است، ما دچار افول تمدنی میشویم. این نظر ولتر هم هست. ولتر هم در آثار خود برخلاف تاریخنگاریهای مسیحی که از دوره آگوستین تا بوسوئه وجود داشته، تاریخ را تفسیر میکند. ولتر معتقد است اینکه تاریخ براساس نگاه ادیان یا مسیحیت تفسیر شده، اشتباه است.
تاریخنگاری از زمان آگوستین تا بوسوئه در نگاه مسیحی این بود که تاریخ بشر براساس نگاه دینی و نظریه هبوط آغاز میشود و تاریخ انبیا بعد از آن، تمهیدات و مقدمات ظهور مسیح بود و تاریخ بعد از مسیح نیز تاریخ رجعت مسیح بود. بنابراین تاریخ تمدنها و پادشاهان و سلسلههای مختلف در قرب و بُعد مسیحیت سنجیده میشد. مثلا شارلمانی از نظر تاریخنگاری مسیحی، پادشاهی مطلوب و قدرتمند و پادشاهی مصلح بود، چون مسیحی بود و به آیین مسیح گرایش داشت. ولتر این مسیر را معکوس کرد و برخلاف آن گفت تمدنهای بشری آنجاهایی در مسیر رونق و پیشرفت قرار گرفتند که از تاریخ ادیان فاصله گرفتهاند. در برابر تمدن یهودی، تمدن چینی قرار دارد که برخلاف تمدن یهودی سعی کرده براساس فهم خود بنیاد انسانی مسیر تاریخ را طی کند. از نظر ولتر هر جا که ما گرفتار فهم دینی شدهایم به درجات مختلف از رونق تمدنی و پیشرفت تمدنی باز ماندهایم. طباطبایی به یک معنا این روایت را در تاریخ ایران بازخوانی میکند.