کتاب «میثاق عرشیان» نوشته عباس کاظمی کتاب جدیدی است که در روزهای پایانی سال 1401 توسط انتشارات گنجور منتشر شد. این کتاب به نوع شهادت شهدای شاخص به‌صورت مستند و داستانی پرداخته است. 
  • ۱۴۰۲-۰۱-۲۰ - ۲۳:۱۱
  • 00
روایتی از یک تفحص
روایتی از یک تفحص

علی کریمی، خبرنگار: کتاب «میثاق عرشیان» نوشته عباس کاظمی کتاب جدیدی است که در روزهای پایانی سال 1401 توسط انتشارات گنجور منتشر شد. این کتاب به نوع شهادت شهدای شاخص به‌صورت مستند و داستانی پرداخته است. 
فرمانده پاسدار شهید غلامرضا کیان‌پور و فرمانده پاسدار شهید احمد عراقی از فرماندهان اطلاعات عملیات سپاه که نوع شهادت و عملکرد آنها در جنگ منحصربه‌فرد نیز بود، فرمانده پاسدار شهید مفقودالاثر کریم آخوندی، فرمانده پاسدار شهید مفقودالاثر منصور مختاری، فرمانده پاسدار شهید سلمان ایزدیار و فرمانده پاسدار شهید حسن نیاسری شهدای شاخصی هستند که شهادت آنها به قلم عباس کاظمی در این کتاب روایت شده است. این مجموعه که دارای عکس‌ها و مستندات است و مصاحبه‌ها و مداخل معتبر دارد، روایت‌های بسیار جذابی را برای مخاطب از این شهدای شاخص به ارمغان آورده است. 
در ادامه بخشی از زندگینامه شهید جاویدالاثر منصور مختاری می‌آید که مربوط می‌شود به وقتی که خانواده شهید برای تشخیص هویت پیکر شهید می‌روند و لحظات عجیبی را تجربه می‌کنند: 
«من کمالی مسئول اینجا هستم، بی‌زحمت برید راهروی سمت چپ. تابوت‌هایی که نیروهای تفحص آوردن اونجان. تقریبا اونا رو شناسایی کردن، اسامی و روی تابوت‌ها چسبوندیم. فقط یکی‌شون مونده که گذاشتیم انتهای راهرو.»
علیرضا منتظر ماند. چقدر این لحظات برای فاطمه سخت و نفسگیر بود. حس می‌کرد صدای خنده‌های منصور را می‌شنود. دلش می‌خواست به‌جای راه رفتن پَر درمی‌آورد تا سریع‌تر به او می‌رسید، ولی پاهایش به‌زحمت بدنش را به انتهای راهرو می‌کشیدند. نگاهی به علیرضا انداخت و برای لحظه‌ای به حال او که نمی‌توانست ببیند، غبطه خورد: «یعنی الان استخونای داداش منصور رو می‌بینم؟ چقدر منتظر بودم خودش بیاد، اون‌وقت باید... .»
با عالیه پا تند کردند تا از علیرضا و پرویز جا نمانند. آنها نیز حال‌شان دست‌کمی از او نداشت. با هم به انتهای راهرو رسیدند. حدودا ده- دوازده تابوت که پرچم جمهوری اسلامی ایران روی آنها کشیده شده بود در گوشه‌ای روی هم تلنبار شده و کاغذهای سفیدی که اسامی شهدا روی آن نوشته شده بودند خودنمایی می‌کردند. 
نور سبزرنگی از پنجره‌ راهرو به داخل می‌تابید و آرامش زیادی را به فضا القا می‌کرد. این صحنه در نگاه اول، آدم را یاد صحن امامزاده‌ها می‌انداخت. کمی که نزدیک‌تر شدند، تابوتی را که آقای کمالی می‌گفت، دیدند. دیدن تابوتی که تک‌وتنها در گوشه‌ راهرو بود، حس غریبی داشت. انگار یکی از درون آن صدا می‌زد: «بیایید، من اینجا هستم!»
پرویز به خیال اینکه تابوت سنگین است خم شد تا آن را بلند کند، ولی با ناباوری یک طرفش از زمین کنده و به هوا برخاست. این‌بار بیشتر احتیاط کرد. علیرضا چون نمی‌توانست ببیند، هنوز ایستاده و منتظر بود تا عالیه جای نشستن را به او نشان بدهد. فاطمه کمی ترسیده بود، ولی سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد. 
در مقابل چشمان ناباور او تابوت باز شد. علیرضا همین که احساس کرد پرویز در آن را باز کرده است شروع کرد به سوال پشت‌ سوال. استخوان‌ها را در پارچه‌ سفید کتان پیچیده بودند. او لبه‌ تابوت را گرفته بود و سعی می‌کرد از صحبت‌های آنها چیزی دستگیرش شود، ولی هق‌هق بلند پرویز در حینی که پارچه را از روی استخوان‌ها کنار می‌زد گویای همه‌چیز بود. 
فاطمه و عالیه نیز اشک‌هایشان از فرط بی‌قراری جاری بود. وقتی پارچه را کنار زدند، علیرضا با درایت سعی کرد کنترل اوضاع را به دست بگیرد: «فاطمه، عالیه حرف بزنین ببینم چی می‌بینین؟»
این جمله دل فاطمه را بیشتر به درد می‌آورد. در مقابلش استخوان‌های منصور رو در سوی دیگر علیرضا که چشمانش را در جبهه از دست داده نشسته بود. این جنگ چه چیزهایی را که از او نگرفته بود. آرامش و شادی خانه‌ای که همیشه خنده در آن موج می‌زد. لبخند پدر و مادرش که پس از این وقایع بر لبان‌شان خشکیده بود و از همه بدتر خودش که در این فراغ لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. 
پس از منصور به هر دری زده و به‌سراغ هر دوست و آشنایی که برادرش را می‌شناختند رفته بود تا بلکه اثری از او پیدا کند، ولی حالا مشتی استخوان در مقابلش قد علم کرده بودند. استخوان‌هایی که هنوز معلوم نبود برای منصور است یا نه. مانده بود در جواب علیرضا چه بگوید. آرام دستش را روی دست او گذاشت و اشک‌های حسرتش را پاک کرد: «چند تا استخون دست و... !»
پرویز دست برد و شلوار طوسی‌رنگی که سالیان دراز زیر خروارها خاک مانده و پوسیده بود را آرام بلند کرد: «ای‌کاش به مامان می‌گفتیم می‌اومد یا لااقل می‌تونستیم ازش بپرسیم منصور همچین شلواری داشته یا نه.»
فاطمه سریع جواب داد: «داداش اصلا شلوار کردی نمی‌پوشید.»
پرویز یک لنگه پوتین را که هنوز استخوان پا توی آن قرار داشت بیرون کشید. با اندوه به آن زل زده بود و اشک‌هایش را با آستینش پاک می‌کرد. علیرضا دوباره به حرف آمد: «تو کیسه دیگه چی هست؟»
فاطمه جواب داد: «یه پوتین که هنوز استخون پا توشه.»
علیرضا انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، گفت: «سایز پای منصور رو می‌دونید؟»
پرویز جواب داد: «آره، چهل و دو بود.»
«خب پس یه نگاهی بنداز ببین سایزش چنده.»
پرویز پوتین را چرخاند و خاک و استخوان توی آن روی پارچه ریخت. با دقت به کف آن خیره شد، ولی چون سال‌ها زیر خاک مانده بود، شماره‌اش معلوم نبود. فاطمه سعی کرد با گوشه‌ چادر، خاکی که به کف پوتین چسبیده بود را پاک کند. حالا تقریبا شماره‌ آن قابل‌خوانش بود. همین که عدد سی‌وهشت از دهانش بیرون آمد، علیرضا گفت: «پس این جنازه‌ منصور نیست.»
پرویز هم حرف او را تایید کرد. آنها که دوباره ناامید شده بودند، استخوان‌ها را مرتب توی پارچه چیدند و در تابوت را بستند. تمام این اتفاق‌ها در سکوت رخ داد و دیگر هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند، فقط فاطمه بود که در خیالش حرف می‌زد: «خدا رو شکر که به بابا و مامان چیزی نگفتیم.»
 علیرضا و پرویز که از در معراج بیرون می‌آمدند یاد مرد میانسالی افتادند که آن‌شب در مسجد حرف‌هایشان را شنیده بود. صدای او در ذهن هردوی آنها می‌پیچید: «حتی اگه جنازه مال خودتون نباشه، برید بگیرید تا خیال خانواده‌تون راحت بشه.»
کتاب «میثاق عرشیان» در 380 صفحه قطع رقعی توسط انتشارات گنجور منتشر شده است. 
از عباس کاظمی، نویسنده این کتاب علاوه‌بر میثاق عرشیان تاکنون کتاب‌های زندگینامه سردار شهید محمدباقر آقایی به نام «پیمان خون» و زندگینامه دو تن از شهدای شاخص استان البرز به نام «ره‌یافتگان» منتشر شده است. مقالات و دانشنامه‌های متعدد شهدای شاخص از آثار دیگر این نویسنده است. 

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰