ریحانه ابراهیمزاده: هرسال نزدیکیهای ماه مبارک رمضان دل شاعرها طوفانی است؛ خوف و رجا موج میزند و شور و دلشوره به جانشان میافتد که آیا امسال دیدار روی ماه حضرت آقا رزقشان خواهد شد یا نه؟ دیدار رهبر با شاعران را اگر صمیمیانهترین دیدار ایشان ندانیم بدون شک میتوانیم یکی از صمیمانهترین دیدارهایشان بدانیم. اصلا کسی هست که فیلم این دیدار را از تلویزیون دیده باشد و دلش کمی از آن صمیمیت را نخواهد؟ یا جرعهای از تحسینها و همراهیهای حضرت آقا با شاعرانی که شعر میخوانند را...
من سالها در آرزوی این دیدار بودم. راستش را بخواهید وقتی فهمیدم قرار است میهمان این ضیافت باشم درک کردم چرا این همه سال آرزویش را در دلم پرورده بودم، هرسال غبارش را زدودم و هرگز رنگ کهنگی نگرفت.
وقتی فهمیدم بالاخره رزق این دیدار نصیبم شده در بهت ناباوری بودم، میترسیدم خواب باشم اما بیدار بودم، نوبتم شده بود! با خودم مرور میکردم چه بپوشم و از میان روسریهایم کدام را انتخاب کنم. من آسانپسند آسانگیر، ساعتها درگیر انتخاب یک روسری ساده بودم و با درگیر کردن خودم با پوشش، روی فوران احساسات و هیجانم سرپوش میگذاشتم.
همان موقعی که کارت شناسایی و وسایلم بررسی شد و درهای حیاط بیت به رویم باز شد متوجه شدم بیدلیل نیست چنین آرزویی، وجه اشتراک همه شاعرهاست. اینجا خود بهشت است. ما به ضیافت بهشت آمدهایم! هوای چهارشنبه ضیافت بهاری بود. باد مطبوعی میوزید و حالم از همیشهام بهتر بود. بعد از چند مرحله بررسی وارد حسینیه شدیم و سر سجادهها نشستیم تا وقت نماز برسد.
تا اذان خیلی مانده بود و دور هم نشسته بودیم و از هیجان و شوقمان میگفتیم. آنهایی که قرار بود شعر بخوانند تازه متوجه شده بودند و گونههایشان از ذوق گل انداخته بود. خبرنگاری با دوربین در میان گعدهها میچرخید و سوالهایی میپرسید و لحظههای شیرین و شورانگیزشان را ثبت میکرد.
برای من که دورتر نشسته بودم، همهمه و قیام ناگهان میهمانان نشانه ورود حضرت آقا بود.
«لحظه دیدار نزدیک است... باز میلرزد دلم، دستم!
باز گویی در جهان دیگری هستم.»
همهمهها آرام شد و دستها کمکم پایین میآمدند که دیدار ماه نصیبم شد. هرگز حضرت آقا را آنقدر از نزدیک ندیده بودم. به خودم جرات دادم و کمی دیرتر از جمع دستم را بلند کردم و در کمال تعجب دیدم حضرت آقا دستشان را بلند کردند. همان لحظه، دقیقا همان لحظه متوجه شدم چرا این همه سال آرزوی این دیدار را داشتم، با همه دیدارها فرق داشت.
شاعرها به شوق آمدند و بینوبت و بیمقدمه میایستادند و چند بیتی به عربی، به ترکی به فارسی میخواندند و ارادتشان را به آقا ابراز میکردند.
اذان دادند و به صف ایستادیم و دلچسبترین نماز عمرم را پشت سر حضرت آقا خواندم.
بعد از نماز ما را به سمت سفرههای افطار هدایت کردند. کاش کلمهها عرضه داشتند ذوقم را بیان کنند وقتی دیدم در میان چند ردیف سفرهای که پهن بود، حضرت آقا آمدند بالای سفره ما نشستند. اولش فکر میکردم مگر میشود در این موقعیت چیزی خورد؟ اما صمیمت و آرامش حضور حضرت آقا همه معادلات را عوض کرد. خودشان نشستند و مشغول میل کردن افطار شدند و ما هم در جوارشان. دست خودم نبود، با خوردن هر لقمه سرم را بلند میکردم و مشغول تماشای رهبر میشدم. به همدیگر یادآوری میکردیم که وقتی دارند افطار میکنند بهشان نگاه نکنیم تا معذب نشوند اما حقیقتش را بخواهید نمیشد! چطور میتوانستم مجال تماشا را از دست بدهم؟
صمیمیت این ضیافت از همه تصاویر پیداست. شاعران دور حضرت آقا مینشینند و شعر میخوانند. آقا گاهی با آنها شوخی میکند. آقایان فضایی دارند که بتوانند بروند آنجا سیگار بکشند. در حین برنامه همراه حضرت آقا چای مینوشیم و انگار آمدهایم خانه پدری، میهمانی. همینقدر ساده و صمیمی.
فکر میکردم با این دیدار، قلبم آرام میگیرد اما حقیقتش را بخواهید مشتاقتر شدم و آرزویم برجا ماند تا رزق هرسالهام باشد.