نگاهی به پدیده مرگ با تمرکز بر نمایشنامه «مرگ در می‌زند» اثر وودی آلن
یکی از «موقعیت‌های مرزی» هنگامی رخ می‌دهد که ما تماس یا ارتباط نزدیکی با پدیده مرگ داشته باشیم، در معرض خطر و تهدید آن قرار بگیریم و به‌یکباره خود را در آستانه فروافتادن در آن احساس کنیم.
  • ۱۴۰۲-۰۱-۱۵ - ۲۳:۵۸
  • 00
نگاهی به پدیده مرگ با تمرکز بر نمایشنامه «مرگ در می‌زند» اثر وودی آلن
مرگ در می‌زند یا اضطراب مرگ؟
مرگ در می‌زند یا اضطراب مرگ؟

عرفان خیرخواه، دانشجوی روانشناسی:زندگی عادی و روزمره اغلب ما معمولا با دلمشغولی‌های ساده و روتین سپری می‌شود. بدون توجه به مسائل بنیادینی که می‌تواند ما را به تامل واداشته، دچار بحران کند یا نوع نگاه جدیدی به زندگی ببخشد. اما در این میان رویدادهایی اتفاق می‌افتد که به طرز تکان دهنده‌ای می‌تواند نظم کلیشه‌ای زندگی را بشکند و به قول یاسپرس به نوعی ما را با «موقعیت مرزی» مواجه کند. ‌موقعیت مرزی‌‌ که بعد از مواجهه با آن ممکن است تغییری هستی‌شناختی، معرفت‌شناختی یا روان‌شناختی در ما‌ حاصل شود. یکی از این «موقعیت‌های مرزی» هنگامی رخ می‌دهد که ما تماس یا ارتباط نزدیکی با پدیده مرگ داشته باشیم، در معرض خطر و تهدید آن قرار بگیریم و به‌یکباره خود را در آستانه فروافتادن در آن احساس کنیم. یکی از این تجربه‌های احساس خطر مشترک زمان فراگیری پاندمی کرونا بود که همه انسان‌ها را با این موقعیت مرزی درگیر کرده بود و فرصتی برای مرگ‌اندیشی و غورکردن درباره این پدیده را فراهم آورده بود. موقعیت دیگری که می‌توان به آن اشاره کرد زلزله قریب به ۷ ریشتری بود که در شهر خوی دامن‌گیر هم‌وطنان ما شد. همچنین زلزله‌های مهیبی که در ترکیه و سوریه به وقوع پیوست و آثار تخریب، فقدان عزیزان، نجات از مرگ پس از چند روز و... همگی بستری را مهیا می‌کند که ما چه آن را از نزدیک لمس کرده باشیم و چه درجریان اتفاقات آن قرارگرفته باشیم می‌توانیم درباره‌اش بیندیشیم و ببینیم اندیشیدن درباره مرگ چه آورده‌ای می‌تواند برای ما داشته باشد. در طول تاریخ تفکر بشر هم فیلسوفان، متفکران و نویسندگان زیادی درباره پدیده مرگ تعمق نموده و آثاری را در این‌باره منتشر کرده‌اند که گویای نوع نگاه و مواجهه هریک از آنها با این پدیده است که هرکدام تاثیر متفاوتی در نوع زندگی انسان می‌تواند داشته باشد. در این نوشتار قصد دارم با رویکردی اگزیستانسیالیستی به نمایشنامه ‌مرگ در می‌زند‌ اثر وودی آلن بپردازم و این پرسش را پیش کشم که وودی آلن چگونه با این موقعیت مرزی روبه‌رو می‌شود. 
وودی آلن طنزپرداز، نمایش‌نامه‌نویس و کارگردان آمریکایی که کارنامه مفصلی در هرکدام از این عرصه‌ها دارد و بارها نامزد و برنده جوایز اسکار شده است در نمایشنامه کوتاه «مرگ در می‌زند» تلاش می‌کند ما را به اندیشیدن درباره مرگ ترغیب کند. مرگ، این پدیده مرموز و نامرئی که می‌تواند به شیوه‌ای مخوف و سهمگین خود را بنمایاند یا با به چالش کشیدن فرصت زندگی به محدودیت آن غنای بیشتری ببخشد. اما وودی آلن در این اثر چگونه به سراغ مرگ می‌رود و چه مواجهه‌ای با آن در پیش می‌گیرد؟ 
مرگ در می‌زند، که در یک پرده با دو پرسوناژ به اجرا درمی‌آید روایت مردی است که با مرگ روبه‌رو شده، ترسیده و آماده پذیرش آن نیست و درنهایت با بازی دادن مرگ از او وقت می‌گیرد. این نحوه رویارویی وودی آلن، با پدیده مرگ است که با او به بازی می‌نشیند و شرط می‌کند درصورت پیروزی یک روز از او فرصت بگیرد و درنهایت با برد در بازی می‌تواند مرگ را به تعویق اندازد. حال اگر بخواهیم نوع مواجهه با مرگ را به زبانی فلسفی ترجمه کنیم خواهیم دید که نمایشنامه ‌مرگ در می‌زند‌ چه نوع برخوردی با این پدیده دارد و آیا برای یک زندگی پرمعنا به کمک ما می‌آید؟
مرگ به‌عنوان یکی از اضطراب‌های وجودی انسان که ریشه در ذات هستی آدمی دارد و سایه‌اش بر حیات هر انسانی درحال گذر است بیش از همه درمیان اندیشمندان و نویسندگان اگزیستانسیالیست مورد بررسی قرار گرفته و آنها بودند که شیوه‌های متفاوت روبه‌رو شدن با مرگ را نمایانده‌اند. براساس همین رویکرد حداقل دو نوع رهیافت در برخورد با پدیده مرگ میان آدمیان وجود دارد. 
نگاهی گذرا به فلسفه اگزیستانسیال و ادبیاتی که در این‌باره خلق شده است نور روشنی‌بخشی بر این صحنه وجودی می‌افکند. 
رهیافت اول که نوعی گریز و به فراموشی افکندن حقیقت مرگ است به شکلی ناسازگارانه درصدد خنثی کردن، بازی دادن و فرارکردن از جوهر مرگ است که اندیشه آن را از ساحت آگاهی انسان کنار می‌گذارد و توان روبه‌رو شدن به شکل اصیل و واقعی با آن را ندارد. دقیقا همان کاری که «نات آکرمن» در مرگ در می‌زند وودی آلن انجام می‌دهد و با بازی دادن آن از سیطره‌اش می‌گریزد. او از اینکه با مرگ روبه‌رو شده رنگ باخته و به‌هیچ‌وجه آماده پذیرش آن نیست. در دیالوگ‌هایی که بین «آکرمن» و «مرگ» ردوبدل می‌شود به خوبی می‌توان نشانه‌های آن را دید. «صبر کن... من احتیاج به زمان دارم... من اصلا آمادگی مردن رو ندارم.»۱ هراس دیگر آکرمن از آینده پس از مرگ و انتظار نوع وجودی است که در پی او نشسته است؛ «آها... پس مرگ یه درِ بسته نیست؟ ظلمت ابدی هم نیست... قراره من یه چیزی ببینم؟ بعدش... بعدش خبری هست؟»۲ شاید اضطراب آکرمن درواقع نه ازخود مرگ، بلکه از آن چه است که پس از مرگ با آن روبه‌رو خواهد شد. او نمی‌داند پس از مرگ ظلمت ابدی یا دیواری بسته در انتظارش نشسته یا خواهد توانست دوباره چیزهایی ببیند و بشنود. این نوع هراس را کارل یاسپرس به زیبایی بیان کرده است؛ «هرگونه نظری از وضعیت مرده بودن بیهوده و ذهنی است. هیچ نوع تجربه و نشانی از آن به ما نرسیده است. کسی از آنجا بازنگشته است. بنابراین، این نوع تصور که مرگ نیستی است، پوچ است. ترس از مرگ ترس از نیستی است. با این همه این نظر را نمی‌توان نادیده گرفت که وضعیت پس از مرگ وضعیت دیگر هستی است. آن «نیستِ» پس از پایان در واقع «نیست» نیست. یک وجود آینده در انتظار انسان است. هراس از مرگ، هراس از آن چیزی است که پس از آن پیش می‌آید»۳ اضطراب و گم‌گشتگی آکرمن از آینده نامعلوم و نامعین که ریشه در نپذیرفتن حقیقت مرگ دارد را مقایسه کنید با سخنان سقراط که بر «چرامرگ» خود‌آگاه بود و در واپسین لحظات عمر خویش وقتی از او درباره نحوه خاکسپاری‌اش می‌پرسند این‌گونه پاسخ می‌دهد که «ما می‌میریم و به خیل درگذشتگان دوست‌داشتنی می‌پیوندیم. آنها مارا به جرگه خود می‌پذیرند. یک «نیستِ» تهی ما را پذیرا نمی‌شود، بلکه غنایی از زندگیِ به حقیقت زیسته (درانتظار ماست). ما گام به فضایی می‌گذاریم که انباشته از عشقی است که نور حقیقت بر آن پرتو افکنده است.» سقراط در واپسین دَمِ زندگی از ایقان به جاودانگی صحبت کرد و در پاسخ به پرسش «کریتون» که چگونه بهتر است او را به خاک سپارند با لبخند گفت: «کریتون نمی‌خواهد باور کند که سقراطی که الان با شما سخن می‌گوید، «منِ» راستین من است. او درواقع می‌پندارد که من آنی‌ام که او آن را اندکی پس از مرگ لاشه‌اش را خواهد دید. از همین رو است پرسش او که چگونه مرا به خاک سپارند. او ادامه می‌دهد و می‌خواهد وقتی که دوستان پیکر او را در حال سوختن یا دفن شدن می‌بینند نباید دستخوش این توهم شوند که گویا پیشامد دهشتناکی در انتظار سقراط است و نگویند سقراط آنی است که او را به گورستان برای به خاک سپردن می‌برند. این تنها کالبد اوست که آن را بنابر آداب و رسومی که برازنده می‌دانند، به خاک می‌سپارند. خودِ سقراط مدت‌ها است که کالبد را ترک کرده است.»۴
رهیافت دوم در مواجهه با مرگ که شکلی اصیل و استعلایی دارد با پذیرفتن مرگ (تاناتوس) در کنار زندگی (اروس) به‌عنوان دو وجه حقیقی هستی نسبت به آن خودآگاهی می‌یابد و این اضطراب وجودی را در جهت غنای بیشتر زندگی خویش به‌کار می‌گیرد و شیوه‌های باشنده‌ای را برمی‌گزیند که درخدمت استعلای وجود به‌کار می‌رود. چه اینکه اروین یالوم در این‌باره می‌نویسد: «مرگ بخش جدایی‌ناپذیری از زندگی است، و در نظر داشتن دائمی مرگ بیش از آن که زندگی را فقر‌زده کند، به آن غنا می‌بخشد. اگرچه نفس مرگ آدمی را نابود می‌کند، اندیشه مرگ نجاتش می‌دهد.»۵
اما آکرمن به قدری جا خورده که گویی حتی لحظه‌ای در زندگی خویش به این حقیقت محتوم اصلا نیندیشیده و مرگ را گرچه می‌داند چیست اما همیشه آن را برای دیگران واقعی می‌شمرده نه چیزی که ممکن است گریبان‌گیر خودش نیز بشود. آنجا که می‌گوید: «چه جوری اجلم رسیده؟ من تازه دارم به زندگیم سروسامون می‌دم... تازه حقوقم اضافه شده. تو هیچ حالیت هست با کی داری حرف می‌زنی؟ من آدمی هستم که پول درآوردن برام مثل آب خوردنه. من خونه دارم، یه کرایلر شیک دارم. زنم هرچی رو اراده کنه در یه چشم به هم زدن براش جور می‌کنم. تو داری یه جوری با من رفتار می‌کنی که انگار یه ولگرد یا یه گدای گوشه خیابونم.»۶ انگار مرگ مخصوص گداهای گوشه خیابان و ولگردهاست و امکان ندارد سراغ آدم‌هایی که برای خود زندگی دست‌و‌پا کرده‌اند و مشغول بهره بردن از آن هستند بیاید. اما مرگ هیچ اهمیتی به اینکه ما کجاییم، که هستیم و چه می‌کنیم نمی‌دهد. این فرافکنی مرگ به‌عنوان واقعیتی که همواره برای دیگران رخ می‌دهد و قرار نیست روزی ما را نیز دربربگیرد به خوبی توسط لئو تولستوی در «مرگ ایوان ایلیچ» زمانی که ایوان ایلیچ از بیماری مرگبار خود آگاه می‌شود ولی نمی‌تواند حقیقت فانی بودن خود را بپذیرد بیان شده است؛ «مثالی را که در کتاب منطق کیتسه وتر برای قیاس خوانده بود، به این قرار که کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است، در تمام عمرش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایره شمول آن نگذاشته بود.
آدم بودن کایوس جنبه کلی داشت و در فانی بودنش هم حرفی نبود. اما او که کایوس نبود و آدم بودنش هم جنبه کلی نداشت. او آدم خاصی بود و همیشه حسابش از عام جدا بوده. او برای مادر و پدرش، برای والودیا و می‌تیا و دایه‌اش، برای همبازیان و سورچی‌شان و بعدها برای کاتینکا «وانیا» بود. وانیایی با شادی‌ها و اندوه‌هایش و شوری که از کودکی تا جوانی در هر دوران کیفیت خاصی داشته بود. مگر کایوس بوی چرم توپ کوچک نونواری را که وانیا دوست داشت می‌دانست چیست؟ مگر کایوس دست مادرجانش را مثل وانیا می‌بوسید؟ مگر کایوس عزیز کرده همه بود؟ مگر کایوس می‌توانست جلسات دادگاه را به خوبی او اداره کند؟ البته کایوس فانی است و البته می‌بایست بمیرد، ولی من، وانیا، ایوان ایلیچ با این همه احساس‌ها و اندیشه‌ها... برای من مساله شکل دیگری پیدا می‌کند. مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟چنین چیزی خیلی وحشت‌انگیز می‌شد.»۷ ایوان ایلیچ مثل نات آکرمن مرگ را برای خود پذیرفتنی نمی‌داند و آن را مخصوص کایوس‌ها، ولگردها و گداهای خیابان می‌شمارد. این نوع هراس از مرگ و گریز از آن باعث می‌شود «اضطراب مرگ» سایه‌ای دائمی در زندگی داشته باشد و هر نشانه‌ای از وقوع آن به‌عنوان تهدیدی زمین‌گیر‌کننده و مخوف بر جان آدمی بنشیند. اما اگر لحظه‌ای درنگ کنیم می‌توانیم دریابیم که زندگی بدون حضور مرگ ملال‌آور، بیهوده و وازده می‌شود. وقتی مرگ انکار شود زندگی بخشی از شور و هیجانش را از دست می‌دهد و نقصان می‌یابد. چه اینکه فروید نیز معتقد بود «محدودیت در امکان بهره‌مندی از لذت، به ارزش لذت می‌افزاید.» 
اما وودی آلن ما را به این حقیقت رهنمود نمی‌شود تا مرگ را به‌عنوان مولفه مقوم بخش هستی انسان درک کنیم و این دلهره وجودی را با پذیرش و فراروی از آن درخدمت شور و نشاط بیشتر زندگی به کار گیریم. در پایان نمایشنامه نیز از زبان نات آکرمن که مرگ را بازی داده و از او وقت خریده است چنین می‌شنویم: «سلام مو؟ منم نات... می دونم دیروقته؛ اما امشب واسه من یه اتفاق جالب افتاد... مرگ اومده بود سراغم... نه بابا باور کن نگرفتمت... خود مرگ بود، خود خودش یا حداقل کسی که ادعا می‌کرد خود مرگه... باور نمی‌کنی که بازی دادن مرگ چقدر آسونه.»۸ و پس از آن پرده می‌افتد و نمایش پایان می‌یابد. وودی آلن مرگ را بازی می‌دهد اما غفلت از این حقیقت دارد که با فراموشی، به بازی گرفتن، برون‌افکنی، جابه‌جایی و گریز از مرگ اضطراب آن به صورت دائمی در وجود ما باقی می‌ماند و امکان بهره‌مندی از زندگی اصیل را دریغ می‌کند. آلن در «مرگ در می‌زند» این امکان را برای ما ایجاد نمی‌کند که به‌جای آنکه با مرگ «بازی کنیم» یا او را «بازی دهیم» بتوانیم با حقیقت مرگ «به گفت‌وگو بنشینیم» و به‌جای آنکه از او فرار کنیم یا مغلوبش شویم، آن را بشناسیم و با «مرگ آگاهی» که پس از آن به دست می‌آوریم اضطراب مرگ را به جان بخریم تا به زندگی خود غنای بیشتری ببخشیم و زندگی ارزشمندتری را نسبت به گذشته تجربه کنیم. از این‌رو در دنیای وودی آلن آن که در می‌زند «مرگ» نه، بلکه «اضطراب مرگ» است که همواره در را می‌کوبد. 
۱- مرگ در می‌زند، وودی آلن، ترجمه حسین یعقوبی
۲- همان
۳- عالم در آیینه تفکر فلسفی، کارل یاسپرس، ترجمه محمود عبادیان
۴- همان 
۵- روان‌درمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم، ترجمه سپیده حبیب
۶- همان
۷- مرگ ایوان ایلیچ، لئو تولستوی، ترجمه سروش حبیبی 
۸- همان

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰