محمدحسن امانی، خبرنگار:یکی از منتقدان سیدجواد طباطبایی در سالهای گذشته سیدجواد میری، عضو هیاتعلمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی است. وی در گفتوگوی پیشرو معتقد است اگر تصور کنیم که ایده ایرانشهری سازمانیافته و محقق شود و در حوزه سیاست و امر سیاسی شکل پیدا کند، یقینا ایران را دچار چالشهای بسیار خطرناکی میکند. واقع امر این است که ایده ایرانشهری بهنوعی که طباطبایی و دیگران صورتبندی میکنند، خود مایه تفرقه و تجزیه ایران است. میری بر این باور است که صرفا یکی از مولفههای هویتی ایران -باستانی، دینی و متجدد- را نباید به جامعه متکثر ایران تحمیل کرد که این امر خود مایه تفرقه و تجزیه در کشور خواهد شد. وی میگوید جریانهایی در دهه 90 تلاش میکردند این تفکر را بر وزارت علوم یا وزارت فرهنگ و ارشاد و وزارت آموزشوپرورش حاکم کنند. اگر همین روند در حوزه امر سیاسی و سیاستگذاری ادامه پیدا کند، بسیار خطیر و خطرناک خواهد بود.
مشروح گفتوگوی «فرهیختگان» با سیدجواد میری را در ادامه از نظر میگذرانید.
طرح کلی اندیشه طباطبایی و اهمیت تفکر ایشان چیست؟
میتوان گفت دغدغه کانونی ایشان مفهومی بهعنوان انحطاط است و قائل به این بود که در فرهنگ و تمدن ایرانی، ما دچار یک انحطاط شدهایم. رنسانسی در گذشته و در قرون سوم و چهارم داشتهایم و بعد از آن آرامآرام دچار انحطاط شدهایم. تمام تلاش ایشان این بود که راهکاری پیدا یا آسیبشناسی کند که چه عوامل و مولفههایی ما را در وضعیت انحطاط قرار داده و راه برونرفت از انحطاط و ایجاد رنسانس جدید یا نوزایش جدید در فرهنگ و تمدن ایران چیست؟
نکتهای که به نظر من در کارهای ایشان قابلتامل بود، بحث مفهوم ملت در اندیشه ایشان بود. به نظر من نگاه ایشان به مفهوم ملت و مشخصا ملت ایران، یک نگاه جوهرگرایانه بود، یعنی بر این باور بود که مفهوم ملت یا nation که یک مفهوم مستحدثه هست، در تمدن و فرهنگ ایران اینطور نیست، بلکه ملت یک مفهوم بسیار قدیمی بوده و این مفهوم از گذشتههای دور در تاریخ و در سیر تحولات تمدن ایرانی وجود داشته است. در این بین وقتی میخواهد در باب ورود اسلام و تعامل اسلام در جهان ایرانی صحبت کند، بر این باور بود که جهان ایرانی، اسلام را قبول کرده اما هیچ گاه در مدار امت اسلامی قرار نگرفته است. اینها مفروضاتی بود که در کار سیدجواد طباطبایی وجود داشت ولی واقعیات تاریخی اینها را نشان نمیدهد، یعنی ما وقتی از منظر تاریخی، سیر تحولات تاریخی پهنه ایران درطول 1400 سال را نگاه میکنیم، ایران بخشی از جهان اسلام است و ایران موجودیت مستقلی از جهان اسلام ندارد.
ما یک «ملت» تاریخی نبودیم بل یک «رعیت» تاریخی بودیم. ملت یعنی «خود-آگاه»، «گاه-آگاه» -گاه به هر دو معنای زمان و مکان- و «تاریخ-آگاه». ایرانیان پیش از «عصر جدید» هیچگاه واجد چنین صفاتی نبودند و جز پادشاهان هیچ کس به «مقام سوژهوارگی» حق نداشت برسد و به همین خاطر هم بود که گفتمان «انسان کامل» در عرصه اندیشه سیاسی نمیتوانست ظهور کند، بل در «وادی عرفان» زاییده شد. آنچه دکتر سیدجواد طباطبایی «ملی» قبل از پیدایش ایدئولوژی ناسیونالیسم و «عصر ایدئولوژیها» میخواند «چیزی» نیست جز «مُسکن خوابآوری» برای رجعت به «عصر ساسان».
اگر از منظر مستندات تاریخی نگاه کنیم، اینطور بهنظر میآید که سخنان دکتر طباطبایی بیشتر جنبه ایدئولوژیک داشت. ایدئولوژیک بهمعنای آگاهی کاذب و بهمعنای اینکه اساسا به امر واقع و امر عینی اعتنایی نمیکرد و امر ذهنی و ایدهها را بهنوعی اصالت میداد، یعنی اصالت ایده را بر اصالت امر واقع ترجیح میداد. اگر اینطور نگاه کنیم و با ادبیات فلسفه قارهای حرف بزنیم، میتوان گفت ما هگل را داریم و بعد هگلیهای راست و چپ را داریم. بهنظر میرسد ایشان در یک دورهای حامی ایدئولوژی چپ بود و مارکسیست و سوسیالیست بود و از پیروان علیرضا نابدل در تبریز بود ولی آرامآرام بهسمت هگلیهای راست میرود، یعنی از اینکه در ذیل مارکس تاریخ تحولات را ببینید بهسمت لودویگ فویرباخ و هگلیهای راست به تغییر و تحولات جهان و ایران نگاه میکند.
یکی از دغدغههای دکتر طباطبایی، ضدیت او با سنت روشنفکری در ایران بود؛ سنتی که به روشنفکری دینی معروف شده است. دو نفر از کسانی که ایشان دائما تلاش میکرد بدون مطالعه دقیق آنها و بدون صورت بندی به آنها حمله کند، یکی مرحوم جلال آلاحمد و دیگری مرحوم دکتر علی شریعتی بود. البته بعدها هم حملاتی به آقای مطهری کرد. ضدیت با شریعتی و آلاحمد نشان میداد که ایشان از مساله اندیشه و تفکر در حوزه عمومی ذهنیتی دیگر داشت که آن دو نفر بهگونهای مانع از این تلقی میشدند و شاید جمهوری اسلامی را پدیدهای میدانست که از درون روشنفکری دینی بیرون آمده است و با اینکه بهطور مستقیم نظام جمهوری اسلامی را نقد نمیکرد اما تلاش میکرد به حساب خود ریشهها را نقد کند که آن ریشهها روشنفکری دینی است. در کتاب نقد ایرانشهری و کتاب نظریه عام اصلاح دینی تلاش کردهام نشان بدهم که دغدغه و مساله ایشان درمورد شریعتی درست نبود و مبتنیبر متن نبود و مبتنیبر مشهوراتی است که شنیده است. او هیچگاه به متن شریعتی و مجموعه آثار شریعتی و جلال ارجاع نمیداد.
نکته دیگری که بهنظر من قابلتامل است، این است که تقریبا در 150 ساله اخیر ما سه کلان جریان در باب فهم از ایران و ایرانیت و هویت ایرانی داشتهایم؛ جریان باستانگر، جریان اسلامگرا و جریان تجددگرا. در جریان باستانگرا، امر باستانی نقطه کانونی فهم از ایرانیت است. وقتی در این سنت میخواهند هویت جمعی ایرانیان را صورتبندی کنند؛ امر باستانی یعنی دوران پیش از اسلام خیلی اهمیت دارد، مثلا قائل به این هستند که ایرانیان از ازل تا امروز هویتی واحد داشتهاند و زبان آنها یک زبان بوده و تبدیل به پهلوی شده و بعد تبدیل به زبان فارسی شده است. هویت اصلی ایرانیان بر این ایده و زبان بنا شده است.
جریان دوم جریان دینگرا و اسلامگراست و قائل به این است که دروان طلایی از دورانی آغاز شده که اسلام بخش لاینفک جهان ایرانی میشود و اساسا ایرانیت قوامش به دین و اسلام است.
جریان سوم هم تجددگراست که قائل به این است که ایرانیان قبل از مشروطه در وضعیت اسفناکی بودند و مواجهه آنها با غرب و تمدن اروپایی آنها را احیا میکند و از انحطاط نجات میدهد.
هرکدام از این جریانها بهنوعی جهانبینی و استعارهها و اسطورههای خاص خود را داشتهاند و هرکدام هم بخشی از واقعبودگی ایرانیان را برجسته میکنند.
میتوان آقای طباطبایی را در ذیل جریان باستانگرا و با المانها و مولفههایی از جریان تجددگرا صورتبندی کرد. در این نگاه امر باستانی در هویت ایرانی پررنگ است اما بخشی از المانهای دنیای جدید را میپذیرد تا بتواند هویت باستانی را تقویت کند. بهنوعی در رقابت با جریان اسلامگرا، نوعی ائتلاف بین امر متجدد و امر باستانگرایانه صورت میگیرد.
اگر بخواهیم گفتمان طباطبایی را صورتبندی کنیم شاید بتوان گفت او به جریانی تعلق دارد که تلاش میکند افکار و اندیشههای باستانگرایانی مثل محمود افشار، پورداود، سیداحمد کسروی، عباس اقبالآشتیانی، مهندس ناصح ناطق، جواد شیخالاسلامی و... را برجسته کند. اینها بهنوعی از باستانگرایان نسل اول بودند و میتوان سیدجواد طباطبایی را بهنوعی بنیانگذار نوباستانگرایی تلقی کرد.
اما نکتهای در نگاه طباطبایی برجسته است که او را به هانری کربن نزدیک میکند. طباطبایی مترجم برخی آثار کربن هم بوده است. کربن فیلسوف و مستشرقی است که در ایران روی تفکر بسیاری از اهل فلسفه تاثیر میگذارد، مثلا بر نگاه فردید یا نوفردیدیها در ایران تاثیرات زیادی گذاشته است؛ چه آنهایی که مذهبی هستند و چه کسانی که گرایشهای مذهبی ندارند.
آن نکته مفهوم امر ایرانی است. هانری کربن -و به تبع آن طباطبایی- بهنوعی تلاش میکند بگوید ایرانیان موجودیتی جدا از بقیه جهان اسلام و مشخصا عربها و ترکها دارند و امر ایرانی خود را در ساحت دین اسلام هم نشان میدهد، یعنی ایرانیان در اسلام هم تصرف میکنند و آنچه بهعنوان تشیع در ایران شناخته میشود، امری ایرانی است و ربطی به اسلام و جهان عربی ندارد. اما اینجا واقعیات تاریخی وجود دارند که باعث میشوند این نوع نگاه نقد جدی شود. هم هانری کربن و هم طباطبایی را میتوان از این منظر نقد کرد. آنها ذیل مفهوم Ras Iranica تلاش میکنند، ایرانیت و تشیع و سنت شیعی را صورتبندی کنند.
اولین نکته در نقد این دیدگاه این است که متون ائمه شیعی و امامان ما چه از نظر اعتقادی و چه از منظر حکمی و بنیانگذاری چشم اندازها و سنت شیعی، مثل نقشه راه است. نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه و اصول کافی، اینها دستاوردهای فرهنگ ایرانی نیستند و نمیتوان گفت تشیع یک امر ایرانی است، بلکه تشیع، صورت محمدی اسلام در آینه مرتضوی است و اگر از این منظر نگاه کنیم، بخشی از جهان اسلام است و نمیتوان این را Ras Iranica تلقی کرد.
هانری کربن تلاش میکند بگوید که تشیع امری باطنی است ولی تسنن امری ظاهری است و به همین خاطر فرق تشیع و تسنن را در همین میداند. امام موسی صدر در مقالهای که در نقد هانری کربن مینویسد و در مجله العرفان در 70 سال پیش چاپ شد، آنجا متکی بر آرای علامه طباطبایی میگوید استاد فیلسوف ما –یعنی علامه طباطبایی- چنین تصور و تصویری از تشیع را ارائه نمیدهد و بهنظر میرسد خوانشی که هانری کربن از تشیع ارائه میدهد، خوانشی اسماعیلی از مذهب و نوعی از صورتبندی شیخیه از مکتب تشیع است. به همین نسبت وقتی دکتر طباطبایی تلاش میکند با نگاه کربنی، تشیع را بخشی از ایرانیت ببیند، دچار شکافهای جدی در خوانش الهیات اسلامی -که مشخصا تشیع یکی از نمودهای جدی آن است- میشود. در اینجا با نوعی از ایدئولوژی روبهرو هستیم که ریشهاش در نگاه نژادی یا خوانش نژادی است که هانری کربن در سنت اروینتالیستی -که در فرانسه شکل گرفته- میبیند. این نگاه به فرهنگ و مذهب و تمدن متاثر از خوانشهای راسیسمی از فرهنگ و تمدنهای عربی و ترکی و ایرانی است.
یکی از دلایلی که گفته میشود تشیع یک نشانه خاصی از تداخل ایرانیت و اسلامیت بهشمار میرود، زبان است، اسلام در هاضمه فرهنگی ایرانی اسلام حل شد و عربی نتوانست جای زبان فارسی را بگیرد، یعنی یک دلیل زبان است.
در باب زبان هم، واقع امر این است که در اینجا هم دکتر طباطبایی همانطور که من در کتاب نظریه عام اصلاح دینی توضیح دادهام، تئوری یا نظریه خاصی در باب زبان ندارد. وقتی در باب زبان فارسی صحبت میکند و آن را تعمیم میدهد که زبان تمام ایرانیان زبان فارسی است، معلوم است که در باب زبان نیندیشیده است.
در موقعیت پسامشروطه که مفهوم ملت- دولت زاییده میشود و ایرانیان هم بخشی از این تحول جهانی هستند، ملت بهمعنای مدرن که شکل میگیرد، در این موقعیت، زبانها و آیینها و دینها و مذاهب تمامی ایرانیانی که در دایره ملت دولت ایران قرار میگیرند، زبانها و آیینهای مختلف، ایرانی میشود، یعنی ایرانیانی که ترکی صحبت میکنند یا ایرانیانی که ارمنی، گرجی، آرامی، کردی و بلوچی صحبت میکنند، بخشی از مفهوم ایرانیت هستند. اما چون فهم دکتر طباطبایی از ایران، فهمی مبتنیبر نگاهی غیرمتکثر بود، نمیتوانست تکثرها را بخشی از ایرانیت بداند. در جایجای اشاره میکند مثلا میگوید اینها جزئی از ایرانیت هستند ولی در فهمش از مفهوم زبان و مفهوم دین و مفهوم مذهب و مفاهیم دیگر، نگاهی حذفی دارد. درست است که در جاهایی اشاره میکند که نگاه من وحدت در کثرت است و کثرت در وحدت است، اما این را در فهمش از مفهوم ملی و ملیت صورتبندی دقیق نمیکند.
اگر بخواهیم تلقی دکتر طباطبایی از ایران را بگوییم باید چه بگوییم، ایران از منظر ایشان بهطور کلی چگونه است؟
ایشان ایده ایرانشهر را مطرح میکند. ولی در عمل در نگاه شاگردان و پیروانش وقتی ایرانشهر تبلور پیدا میکند، ایران به واحدی به نام پارسی تقلیل پیدا میکند. یعنی ایشان نوعی پانفارسیسم را تئوریزه میکند و میگوید ایران مساوی با پارسیت است. درحالیکه اگر بخواهیم ایرانشهر را صورتبندی کنیم، ایرانشهر واحدی متکثر است و این تکثرها نسبت به هم پیوستگی فرهنگی و تاریخی پیدا میکنند که از قضا در طول تاریخ حافظه تاریخی ناخودآگاهی در ایرانیان ایجاد کرده که اتفاقا این تکثر، نماینده ایرانیت است. هم تکثر مذهبی و هم تکثر دینی و هم تکثر زبانی و هم تکثر هویتی که به صورت برآیندی توانسته سنتزی به نام ایران در طول تاریخ ایجاد کند. از قضا تشیع، تصوف، ترکیت، اسلام نقش داشته و بسیاری از مولفههای گوناگون به ایران قوام داده است. هربار خواستهایم تکثر را بشکنیم و به یک جزء تقلیل بدهیم ایران را دچار تلاطم کردهایم.
به نظر من در این 100 تا 120 سال اخیر یکی از خبطهای معرفتی روشنفکران و اندیشمندانی که به باستانگرا و نوباستانگرا معروفند، این بود که خواستهاند ایرانیت را به زبان تقلیل بدهند. مثل شاهرخ مسکوب. یا اینکه ایرانیت را به یک مذهب یا فقط به یک دین یا فقط به مدرنیت تقلیل بدهند. آنچه که ما به آن نیاز داریم مفهومی است که فیلسوف شهیر ایرانی، مهدی حائری، درباره ایرانیت دارد و از ایرانیت به مثابه ملک مشاع یاد میکند. یعنی تمامی ایرانیانی که در پهنه ایران زاییده میشوند و به دنیا میآیند، به ایرانیت حق مشاع دارند. یعنی اگر کسی کرد یا سنی یا یهودی یا شیعه یا ترکمن یا ترک است، اگر در پهنه ایران متولد میشود زبان و فرهنگ و هویتش و... حق مشاع است و باید بتواند در نهادهای ایرانی و جامعه ایرانی، نمود خود را ببیند. یعنی نمود خود را در صدا و سیما و در رسانههای جمعی و آموزشوپرورش و آموزش عالی و مجلس و دولت و... ببیند. همانطور که در مجلس نمایندههای کلیمی و ارمنی و... داریم. ایرانیت در عرصه فرهنگ و زبان و... و همه ابعاد باید متبلور شود. البته این یک آرزو نیست و یک ایدهآل است و باید رفتهرفته به منصه ظهور برسد.
وقتی میگوییم ایرانی، ایرانی مساوی با فارسیت نیست. ایرانی مساوی با مجموعه این اضلاع متکثر و متنوع است. به نظر من انسان ایرانی انسانی چندزبانه و چنددینی و چندمذهبی و چندفرهنگی است. ایرانیت به معنای واقعی کلمه مساوی با چندفرهنگی است. عملی شدن و عملیاتی شدن این واقعیت، نیازمند سیاستگذاری و ورود سیاستمدارانه به عرصه سیاستگذاری است. دکتر طباطبایی متاسفانه به این جنبهها توجه نکرده است.
به عبارت دیگر، نقد طباطبایی، نقد گفتمان ناسیونالیسم رادیکال در ایران است و به نوعی احیای گفتمانهای موازی در باب هستی اجتماعی در نسبت با جامعه ایران است که موجودیتی یکپارچه، ولی نه یکسان، دارد و مبتنیبر امر متکثر در ساحات گوناگون است. این سخن به این معناست که ایران را چگونه بیندیشیم؟ آیا برای اندیشیدن در باب ایران میتوان سخن از منظرهای متفاوت ولی ذیل یک هستی اجتماعی و وجود تاریخی به میان آورد؟ بهعنوان مثال، من معتقدم که ما حداقل دارای 4 منظر در باب ایران هستیم؛ منظر کویری، منظر دریایی، منظر اقیانوسی و منظر کوهستانی. البته هرکدام از این منظرها میتوانند مصداقهایی داشته باشند که شاید دارای تفاوتهایی نیز باشند. ایران از منظر اصفهان/کرمان/یزد، ایران از چشمانداز بلوچستان، ایران از دورنمای خراسان، ایران از نظرگاه گیلان/طبرستان، ایران از افق کردستان و ایران از نمای آذربایجان. برای یک لحظه تصور کنید اگر مرکز ایران در بلوچستان بود و انسان ایرانی از منظر اقیانوس به ایران و جهان و مناسبات آن مینگریست، یقینا هستی اجتماعی ایرانیان و شیوه زیست آنها و مدل تعاملات آنها با دیگران و در داخل ایران بسیار متفاوت از آنچه امروز هست میشد. اما آیا این سخن به معنای فدرالیسم است؟ بحث من در ساحت سیاسی و اجرایی نیست بل موضوع من افق فهم ایران از منظرهای متفاوت است که تاکنون مورد بحث و بررسی در فهم منطق تحول جامعه ایران قرار نگرفته است و این خود موجب سرکوب تکثر و تنوع در مواجهه با زبانها و فرهنگها و دینها و مذهبهای ایرانی شده است. خوانش طباطبایی بهگونهای تشدید آیین سرکوب افقهای وجود ایرانی در چهار ساحت کویری و دریایی و اقیانوسی و کوهستانی است. این سرکوب آیینی خود موجب شده است که ما در مواجهه با همسایگان خویش نیز دچار عدم فهم و خطای محاسباتی شویم و بهجای تمرکز بر مشترکات واقعی به دنبال برساخت مفترقات جعلی بگردیم.
امکان یا امتناعی برای اندیشه ایرانشهری میتوان متصور بود؟
اگر تصور کنیم که ایده طباطبایی، همانطور که آقای آخوندی در دوران آقای روحانی دنبال آن بودند، سازمانیافته شود و در حوزه سیاست و امر سیاسی شکل پیدا کند، یقینا ایران را دچار چالشهای بسیار خطرناکی میکند. یعنی کسانی که طرفدار دکتر طباطبایی بودند میگفتند هر کسی خلاف ایرانشهری حرف بزند او تجزیهطلب است. ولی واقع امر این است که ایده ایرانشهری بهنوعی که آقای طباطبایی و کسانی مثل حمید احمدی و دیگران صورتبندی میکنند، خود مایه تفرقه و تجزیه ایران است. آنچه که ما به آن نیازمندیم تقلیل ایران به یکی از سنتهای سهگانهای که گفتم، یعنی سنت باستانگرایی و سنت اسلامگرایی و سنت تجددگرایی نیست. بلکه راه پیشروی ما در آینده ایران باید بتواند از امر باستانی و امر اسلامی و امر مدرن، در یک فضای جهانیشده در عرصه پساجدید، سنتزی ارائه بدهد. اگر نتواند سنتزی ارائه بدهد و یکی از اینها را به جامعه متکثر ایران تحمیل کند خود مایه تفرقه و تجزیه در کشور خواهد شد. نقد من به دکتر طباطبایی از این منظر است. امیدوارم این ایده اجرا نشود در غیر این صورت آینده خطرناکی را میتوان پیشبینی کرد. جریانهایی در دهه 90 تلاش میکردند این تفکر را بر وزارت علوم یا وزارت فرهنگ و ارشاد و وزارت آموزش و پرورش حاکم کنند. اگر همین روند در حوزه امر سیاسی و سیاستگذاری ادامه پیدا کند، بسیار خطیر و خطرناک خواهد بود.
این بحثها در باب «چندملیتی» بودن ایران این روزها در رسانههای بیگانه میشود روی دیگر سکه حرفهای دکتر محمود افشار و دکتر طباطبایی و... که میگویند ایرانیان از زمان هخامنشیان «یک» ملت بودند. هر دو گروه سخنان ناصواب میگویند. واقع امر این است که ملت و نه «ملة» پدیدهای حقوقی و مستحدثه (نهفقط در ایران که کل جهان) است. اما هر دو گروه به نوعی تلاش در تخریب امر متکثر در وحدت ملت ایران دارند.
به نظر شما اندیشه دکتر طباطبایی بدیع بود یا نگاهی ارتجاعی بود که در ادامه باستانگرایی قرار میگرفت؟
ایشان خلاقیتهایی داشت و زحمت کشیده بود ولی اگر بخواهیم کلیت کار ایشان را صورتبندی کنیم من در ذیل سنت باستانگرایانه صورتبندی میکنم. یکی از آخرین کارهای دکتر طباطبایی، در باب جنبش زن، زندگی آزادی بود. او گفت این یک انقلاب ملی در انقلاب اسلامی است. این نشان میداد که او مفاهیم را دقیق صورتبندی نمیکرد. مفهوم انقلاب ظهور سوژه است. سوژه یعنی انسان خودآگاه، تاریخآگاه، جامعهآگاه و انسانی که اراده معطوف به تحول دارد. انسان ایرانی در سال 57 از رعیتوارگی خارج شد و وارد سوژهوارگی و سوژه شد اما روایتهایی که از این انقلاب شد و روایتی که غالب شد روایتی بود که مذهبیون و اسلامگرایان فقاهتی داشتند که ذیل نگاه آیتاللهخمینی به انقلاب نگاه میکردند. در روایت آنها انقلاب، انقلاب اسلامی شد و نظامی که شکل گرفت نظام جمهوری اسلامی است. اما دکتر طباطبایی تمایزها بین مفهوم انقلاب و روایت از انقلاب و مفهوم نظام را از هم تمیز نمیداد و بهجای اینکه جنبش زن زندگی آزادی را به جای اینکه دقیقا در آن بستر تاریخی و در امتداد ظهور سوژه ایرانی صورتبندی کند، گفت انقلاب 57 ملی نبود، یعنی ملت ایران در آن شرکت نداشتند! اگر 57 انقلاب ملی نبود پس انقلاب چه بود؟! آیا انقلاب آمریکاییها بود؟! انقلاب انگلیسیها بود؟! انقلاب چه کسی بود؟! ملت ایران حضور داشتند. این انقلاب ملی بود و سوژه ایرانی ظهور کرده بود و مانند تمامی انقلابها دچار شکستها و فراز و فرودهایی شد. نمیتوانیم بگوییم آن انقلاب، انقلاب ملی نبود و اینکه امروز اتفاق میافتد این انقلاب ملی است. درحالیکه این جریان اخیر هم انقلاب نبود، بلکه یک تحول اجتماعی بود که در جامعه ایران رخ میدهد.
از چه منظرهایی میتوان اندیشه سیدجواد طباطبایی را بررسی کرد، در برابر این اندیشه چه مواجهههایی میتوان داشت؟
این نیازمند بررسی جدی است. برخی از نظر تاریخی مباحث او را نقد میکردند، مثل دکتر آقاجری. برخی از منظر اندیشه سیاسی بحثهای او را نقد میکردند مثل مرحوم فیرحی. برخی از منظر فلسفی اندیشههای او را نقد میکردند مثل دوست ما مرحوم دکتر محمدعلی مرادی. برخی از منظر جامعهشناسی ایشان را نقد میکردند مثل مرحوم دکتر سیدمحمدامین قانعیراد. برخی از منظر علوم سیاسی ایشان را نقد میکردند. ولی جالب است که بسیاری از طرفداران و هواداران ایشان بیشتر در حوزه علوم سیاسی یا در حوزه زبانشناسی و باستانشناسی یا از اصحاب تاریخ بودند که هوادار ایشان بودند و میتوان گفت مجموعا میتوان هواداران ایشان را ذیل مفهوم باستانگرایی و نوباستانگرایی صورتبندی کرد. از طرف فقها و عالمان شیعی هم نقدهایی بر ایشان وارد شد، از جمله اقای پارسانیا که نقدهایی بر ایشان داشتند. من دیده بودم که از منظر حقوق هم نقدهایی بر ایشان شده است.
اما اینکه متفکری بتواند نظراتی ارائه بدهد که نظراتی له و علیه او وجود داشته باشد خود به نظر من پدیده مبارکی است و درگذشت ایشان ضربهای به حوزه اندیشه و تفکر بود و مایه تاثر است.