فیلم با یک کلاس درس شروع می‌شود. معلم ادبیات یک دبیرستان پسرانه در سومین جلسه کلاس به دانش‌آموزان می‌گوید که ورقه‌هایشان را روی میز بگذارند تا از آنها امتحان بگیرد. صدای اعتراض‌ها بلند می‌شود؛ آقا شما نگفته بودید امتحان می‌گیرید... این که معلم قبل از امتحان به دانش‌آموزانش اطلاع دهد، اگرچه قانون نیست، اما عرف است.
  • ۱۴۰۱-۱۱-۱۷ - ۰۰:۰۰
  • 00
نسبتی میان کچل شدن و آدم شدن مردها
نسبتی میان کچل شدن و آدم شدن مردها

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار:فیلم با یک کلاس درس شروع می‌شود. معلم ادبیات یک دبیرستان پسرانه در سومین جلسه کلاس به دانش‌آموزان می‌گوید که ورقه‌هایشان را روی میز بگذارند تا از آنها امتحان بگیرد. صدای اعتراض‌ها بلند می‌شود؛ آقا شما نگفته بودید امتحان می‌گیرید... این که معلم قبل از امتحان به دانش‌آموزانش اطلاع دهد، اگرچه قانون نیست، اما عرف است. معلم اما خشک و نامنعطف همچنان تاکید می‌کند که من حق دارم هر وقت خواستم امتحان بگیرم و شما هم موظف هستید که همیشه آمادگی داشته باشید. این هم از آن حرف‌های منطقی است که کاملا غیرمنطقی هستند. چنین اتکایی به حکم بی‌شفقت قانون یعنی دور شدن از هنجار و عرف. بله اگر اتومبیلی از یک کوچه فرعی بیرون می‌آید و ما در خیابان اصلی سواره هستیم، طبق قانون حق داریم به او بکوبیم و خسارت هم بگیریم. حکم خشک و بی‌شفقت قانون همین است اما کسی که بدون هیچ انعطافی روی بخش‌هایی از قانون یا منطق پا می‌فشارد، درحقیقت حصاری از فردگرایی متفرعن و از خودمتشکر را دور خودش کشیده است. جلوتر که برویم، با شخصیت این معلم بیشتر آشنا خواهیم شد. او آدمی است بسیار ازخودراضی و متکبر که این تکبر بیجا باعث ‌شده در زندگی‌اش عقب بیفتد. 15 سال از روزی که او لیسانس ادبیات نمایشی گرفت می‌گذرد اما کسی که جزء نابغه‌های دانشگاه بود، تابه‌حال نه نمایشنامه‌ای چاپ کرده و نه چیزی روی صحنه برده است. فقط یک متن نوشته که آن را پیش خودش نگه داشته و هیچ‌کس را نه لایق اجرای آن می‌داند و نه مخاطبان را مستحق خواندن یا تماشای آن حساب می‌کند. مدیر مدرسه یک روز می‌گوید که این معلم جوان باید مدرک لیسانس خودش را برای ثبت در پرونده بیاورد وگرنه عذرش را می‌خواهند. معلم جوان قصه هم علی‌رغم میل باطنی‌اش مجبور می‌شود به شهرستانی که در آن دانشجو بود برود و مدرکش را بگیرد. این طبق الگوهای معروف داستانی به «سفر قهرمان» تعبیر می‌شود؛ چیزی که شاید معروف‌ترین نمونه‌اش در سینمای ما «لیلی با من است» باشد. 
قهرمان داستان به‌طور ناخواسته و اتفاقی در ماجرای سفری می‌افتد که وقتی برگشت، همه‌چیز ذهنش را تغییر داده و او دیگر آن آدم سابق نیست. این آدم مغرور هم وقتی به تنکابن می‌رود تا مدرکش را از دانشگاه آزاد اسلامی آنجا بگیرد، همین وضع را تجربه می‌کند. خانم تقریبا مسنی که مسئول آموزش دانشگاه است، از او می‌خواهد که برای تحویل مدرک، کارت پایان‌خدمتش را نشان بدهد و حتی می‌گوید نیم‌ساعت بیشتر از وقت اداری صبر می‌کنم تا یکی کارت شما را از تهران بفرستد ولی این آقا شروع می‌کند به زدن حرف‌های تحقیر‌آمیز زشت که بیان‌شان کاملا غیرلازم و حتی غافلگیر‌کننده و عجیب است. وقتی کارت او بالاخره از تهران رسید و پشت در اتاق آموزش دانشگاه رفت، می‌بیند که خانم مسئول آموزش، امروز یک‌ساعت زودتر رفته و او مجبور است در تنکابن بماند. این خانم به‌شکلی قابل‌فهم و معقول، بداخلاقی زننده معلم جوان را تلافی کرد. 
چنین وضعی به‌طور نمادین و خصیصه‌نما نشان می‌دهد که یک آدم مغرور چطور با نگاه از بالا و لحن تحقیرآمیز حتی زندگی خودش را عقب انداخته. او ناچار می‌شود یک روز دیگر در تنکابن بماند و همین توقف یک‌روزه بنیادهای ذهنی‌اش را به هم می‌ریزد. نگاه متفرعن یک بچه‌تهرانی مرکزنشین نسبت به بچه‌های شهرستان از دل مرور خاطراتش مشخص می‌شود و می‌بینیم که همین نگاه، چقدر آدمی مثل او را از زندگی طبیعی دور کرده است. به‌علاوه او با غرور بسیار بالایی نسبت به زن‌ها نگاه و فکر می‌کرد همه عاشقش هستند و تا ابد فرصت دارد که این عشاق را پس بزند. دختر بسیار ثروتمندی که پدرش هم باغ پرتقال داشت و هم کارخانه تولید اسانس، در دوره جوانی به او علاقه‌مند بود اما او مرتب تحقیرش می‌کرد و حتی صدای دخترک را که از پشت تلفن ابراز علاقه می‌کرد، روی اسپیکر تلفن همراه گذاشت تا در خوابگاه دانشجویی باقی بچه‌ها بشنوند و تمسخرش کنند. حالا همین آدم از لحاظ مالی در وضعیت شکننده‌ای افتاده که او را ناچار می‌کند درمقابل مدیر مدرسه، متواضع و آرام باشد، حتی گوشی تلفن همراهش خراب شده و وقتی کسی زنگ می‌زند، فقط روی اسپیکر می‌تواند صدایش را بشنود. لابد پول ندارد که این گوشی را تعویض یا لااقل تعمیر کند. او ریزش مو پیدا کرده و با وسواس فراوان پودرهایی به سرش می‌زند که فکر کرده جلوی ریزش را می‌گیرند اما همین هم وضع چندش‌آوری درست می‌کند. با اولین باران پودرها خمیر می‌شوند و روی سرش سر می‌خورند یا وقتی در جایی میهمان است، براده‌های این پودر متکا را سیاه می‌کنند. به‌وضوح یک آدم له‌شده و رو به زوال را می‌بینیم که کم‌کم می‌فهمد اگر یک مقدار متواضع‌تر بود و خودش را قطب عالم نمی‌دانست، امروز وضعیتی داشت که هزار پله بالاتر از وضعیت فعلی بود. 
باقی ماجرا را باید در خود فیلم ببینید اما همین‌قدر برای اینکه بدانیم مغز و محتوای قصه چه بوده کفایت می‌کند. با یک فیلم کارت‌پستالی از شهرهای شمالی ایران طرف نیستیم که این خوب است و حتی به‌عنوان انتقاد می‌شود گفت امکان بهره‌برداری بیشتر از محیط بصری تنکابن وجود داشت ولی در کل فیلم عالی از آب درآمده کلی حرف و ایده هم در آن مطرح می‌شود که شاید بشود گفت درمجموع یک جوان دهه شصتی مرکزنشین را با تمام خصوصیات منفی‌اش در مواجهه با دو چیز قرار داده؛ اولی پیرامون و نقاط خارج از پایتخت و دیگری نسلی که از لحاظ سنی، همسایه نسل اوست. این مرد که در آستانه میانسالی است، از خلال تقابل با این دو پدیده، می‌فهمد که اگر در زندگی بازنده است، چرا کارش به اینجا کشیده. لحظه‌های بانمک در فیلم زیاد هستند، بی‌اینکه هیچ‌کدام کمدی باشند. ظرافت قابل‌تحسینی در نمکین کردن این لحظات وجود دارد و نوع نسبت مخاطب با قهرمان قصه هم وضعیت غریب و جالبی درست کرده. مخاطب همزمان از این قهرمان هم متنفر می‌شود و هم همراهش است. بعد وقتی او تغییر کرد، این دوگانگی حسی هم حل می‌شود و غیر از روابط بیرونی، فضای روانی قصه هم فرود می‌آید. غیر از کارگردانی خوب و قصه‌پردازی روان، چیزی که با دیدن «جنگل پرتقال» ما را نسبت به یک فیلم‌اولی امیدوار می‌کند این است که فکر و ایده بکری داشت. او یک جهان‌بینی قابل‌توجه نسبت به بسیاری از موضوعات داشت و به‌خوبی توانست همین‌ها را تبدیل به قصه کند. همین چیزی که قبل از قصه‌گویی و قبل از روشن شدن دوربین در پس ذهن خالق اثر می‌چرخیده، ثروت اصلی اوست که می‌تواند ادامه کارش را تا مدت‌ها تضمین کند. 

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰