آراز مطلبزاده، منتقد سینما:اساسا «سفر» در قصهگویی همیشه واجد کارکرد و اهمیت خاصی برای درامپردازان بوده است. در سینمای جهان و حتی سینمای ایران نمونههای مهم و ماندگاری از فیلمها وجود دارند که داستان در بستر یک سفر اتفاق میافتد و این سفر قرار است بستری باشد برای مواجهه با خویشتن، کندوکاو درونی و درنهایت دگردیسی هویتی. عمده فیلمهای جادهای معروف سینمای جهان برمبنای همین الگوی مشخص ساخته شدهاند. به یک معنا همیشه سفر در قصه واجد کارکرد استعاری برای توضیح و تبیین مفهوم سیروسلوک درونی بوده است. قهرمان داستان در بدو امر در دل روزمرگی به ظاهر امن و امان خود غرق است، اما یک سفر همه چیز را به هم میریزد و بهواسطه امکان مواجهه آیینهای قهرمان داستان با خود وی به ورطه بحران هویت و تحول میکشاند. بهنظر میرسد فیلم «جنگل پرتقال» هم تلاشی بوده برای رعایت این الگوی شناختهشده درامپردازی. اما آیا محصول نهایی موفقیتآمیز بوده است؟ برای پاسخ به این پرسش باید کمی مفصلتر درباره فیلم صحبت کرد! فیلم جنگل پرتقال روایت 72 ساعت از زندگی رضا بهاریان (با بازی میرسعید مولویان) است. رضا برای گرفتن مدرک کارشناسی خود مجبور به بازگشت به شهر تنکابن، شهری که دوره دانشجویی خود را در آن گذرانده، است. سفر به تنکابن ظاهرا قرار است ما را با رضا، گذشته و روندی که او را به اینجا رسانده، آشنا کند. فیلمساز در تلاش است شمایلی از رضا برای مخاطب ترسیم کند که کاملا مطابق با مختصات شخصیتپردازی یک «لوزر» است. اما این تلاش تا حد زیادی ناموفق از آب درآمده است. سکانسهای ابتدایی فیلم یعنی سکانس مواجهه با دانشآموزان و عدمپذیرش از سمت آنها و سکانس گفتوگوی مدیر مدرسه با رضا اگرچه مساله نارضایتی رضا از زندگیاش را تا حدی نشان میدهد اما برای ترسیم یک کاراکتر لوزر و باورپذیری یک شخصیت شکستخورده کافی نیست! درواقع موقعیتهای طراحیشده چندان که باید قوی نیستند. درحالی که چنین موقعیتی هم باید نشانگر تباهی زیست شخصت باشند، هم دیتاهایی از گذشته وی را آشکار کنند و هم یک تصویر نسبتا جامع از مناسبات ارتباطی او با اطرافیانش را ترسیم کنند. برای فهم بهتر این گزاره لازم نیست به نمونههای مهم جهانی رجوع کنیم. فیلم «شعلهور» ساخته حمید نعمتالله را به یاد بیاورید. در فیلم هم ما با یک شخصیت لوزر سروکار داشتیم که تقریبا در تمام ساحتهای زندگیاش شکستخورده بود. چند سکانس ابتدایی فیلم تقریبا این شکست در تمام ساحتها را با ظرافت و دقت خاصی ترسیم میکرد. هم وضعیت عاطفی وی را نشان میداد، هم تصویری از شکست در شغل ارائه میکرد و هم تقلا و ناتوانیاش در پدرانگی را بازنمایی میکرد. اما در جنگل پرتقال خبری از ساحتهای مختلف زندگی رضا نیست! از سکانسهای ابتدایی که بگذریم، در طول خود سفر هم چندان این تصویر لوزر بودن ساخته نمیشود! صرفا در دیالوگها به رویاهای جوانی رضا اشاره میشود و گویی همین که اکنون ما این شخصیت را در داستان ناکام در دستیابی به این رویاها میبینیم برای باورکردن شکست وی کافی است! درحالیکه ما به چیزهایی فراتر از اینها نیاز داریم. بهطور مثال روی موضوعات و موقعیتهایی از قبیل چگونگی ارتباط رضا با خانوادهاش، علت گرفتار شدنش به اعتیاد، وضعیت عاطفیاش، علت تغییر نام، سرخوردگیهای تئاتری و... اصلا تمرکز نمیشود. یکی از کارسازترین موقعیتها که میتوانست در شخصیتپردازی بسیار کمککننده باشد و در ترسیم لوزر بودن به مثابه نقطهعطف عمل کند موضوع نمایشنامه رضا است. نمایشنامه رضا که چندینبار به آن تاکید میشود قاعدتا باید حدیث نفس وی باشد از سرخوردگیها، فقدانها و ناکامیهایش. فیلمساز بهراحتی میتوانست در چند موقعیت با اشاره به داستان نمایشنامه رضا و تقارنیابی بین آن و زندگی شخصی رضا گریزهای مهمی به گذشته شخصی او بزند، اما در کمال ناباوری فیلمساز چنین موقعیتی را رها میکند و بدون اشاره به محتوای نمایشنامه از آن خیلی ساده میگذرد. به زبان سادهتر فیلمساز خیلی سادهانگارانه از معرفی رضا در سکانسهای ابتدایی میگذرد و سفر را آغاز میکند. در طول سفر هم مجددا قهرمان داستان برای مخاطب شمایل پیدا نمیکند. فیلمساز از ظرفیتهای موجود شهر استفادههای مفیدی نمیکند. ما در طول فیلم عمیقا نیاز به چند «لحظه» داریم که برای رضا «تداعی» به بار بیاورد. این تداعیها هم میتواند سویههایی مبهم از روزگار گذشته رضا را آشکار سازد و هم نسبت آغشته به عشق و نفرت رضا با این شهر را تبیین کند. فیلم جنگل پرتقال متاسفانه سراسر تهی از «لحظه» است. علیالقاعده رضا در نسبت با تنکابن باید دارای یک تعارض عاطفی عمیق باشد. یک سر این تعارض گرایش رضا به این شهر بهواسطه دوران اوج، محبوبیت و موفقیتهایش است و سر دیگر آن اجتناب رضا از این شهر بهواسطه اشتباهات و خطاهایش است. این تعارض به زیبایی در بازی میرسعید مولویان پدیدار شده، اما چون فیلمنامهنویس گویی چندان به اهمیت این موقعیتها واقف نبوده است، بازی میرسعید مولویان هم چندان نتوانسته این خلا و ایراد اساسی را جبران کند. عمده موقعیتهایی که در طول سفر برای رضا پیش میآید جز بار طنز که خوب هم اجرا شدهاند، کارکرد دیگری ندارند. شهر در طول روایت عینیت پیدا نمیکند. درحالیکه اساسا فیلمساز میتوانست با بهرهگیری از امکانات بصری شهر از خود شهر یک کاراکتر برای فیلم بسازد. منتها شهر تماما در نگاه فیلمساز پنهان مانده است. فیلم در ترسیم رابطه علی با مریم هم چندان موفق نیست. به نسبت عاطفی رضا با مریم نه گذشته و نه در اکنون به اندازه کافی پرداخته نمیشود. اصلا اهمیت این رابطه برای رضا در تمام این سالها چه بوده است؟ آیا اجحافی که رضا در حق مریم کرده است، در تمام این سالها برای او مساله بوده است؟ این ظلم دقیقا از چه زمان و موقعیتی برای رضا مساله میشود؟ از پیش از سفر یا در طول سفر؟ ندامتی که در چهره رضا میبینیم محصول چیست؟ محصول بینشی است که در طول این سالها به عمق فجیع بودن کارش پیدا کرده یا محصول شکستهای مختلفی که در زندگی خورده؟ فیلمساز هیچ پاسخی به این پرسشها نمیدهد. همه چیز خیلی سریع و سرسری پیش میرود و اتفاق میافتد! مریم بهراحتی رضا را میبخشد. درحالیکه این سهولت در بخشش نسبت چندانی با سرسختی اولیه ندارد! سکانس بخشش در باغ چنان دمدستی و سادهانگارانه است که حتی بهنظر میآید رضا درحال فریب دادن مریم است! در ارتباط رضا و مریم فیلمساز تلاش کرده به یک چیز هم اشاره ویژهای کند: پرتقال! اما این ایده هم خام میماند. درحالیکه پرتقال میتوانست واجد کارکرد در شخصتپردازی و پیشبرد درام باشد. رنگ، عطر و شمایل پرتقال میتوانست برای رضا یک عنصر یاد یار از مریم باشد. «لحظه» خلق کند و فراتر از آن بیس درام را بسازد. پرتقال میتوانست اصلیترین عامل تحریک وجدان رضا باشد. شور و رنج در او ایجاد کند و کلیت فیلم را بهسمت و سوی دیگری ببرد. این موضوع را مقایسه کنید با نهایت استفاده شاعرانه و درخشانی که صفی یزدانیان در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» از پرتقال میکند تا روایت بسازد. فیلمساز همانطور که «شهر» را هدر داده، «پرتقال» را هم متاسفانه هدر میدهد. در پایان فیلم ظاهرا ما باید با تحول رضا روبهرو شویم، اما چون تمام امور بدیهی لازم برای شخصیتپردازی، فضاسازی و حتی دراماتیزه کردن قصه ناکام مانده، تحول پایانی شخصیت هم ملموس و باورپذیر نیست. فیلمساز به یک کلیشه تکراری یعنی تراشیدن مو متوسل شده است، اما چون اساسا در تبیین «مساله» ناکام است، طبیعتا در رفع و جمع کردن مساله هم موفق نیست.