میلاد جلیلزاده، خبرنگار:نیلوفری که در مرداب و لجنزار میروید، یک تضاد کوچک اما بسیار زیبا با کلیت موجود میسازد که جلب توجه بسیاری میکند. از پهنه یک مرداب مسطح و گلآلود، نیلوفری که اندازه یک کف دست است بیشتر از همه گلولای لجنها جلوهگری میکند. این خاصیت تضاد و استثنا است. اگر برعکس هم بود و در یک دشت پرگل یک تکه لجن متعفن وجود داشت، این بخش کوچک بود که سمت نگاهها را میربود. ملاقات خصوصی داستان آن نیلوفری است که در کف لجنزاری بزرگ محاصره شده و امید به اینکه در حرکتهای نرم و بیگاهش نهایتا به ساحل برسد، تقریبا محال است. با این حال در آن میانه همچنان عطر و زیباییاش را برخلاف لجنهای اطراف حفظ میکند. روایت عاشقانه ملاقات خصوصی مثل همان نیلوفر است و شرایط اجتماعی حول و حوش عاشق و معشوق، به مرداب و لجنزار میماند. با مردی طرف هستیم که از ابتدا براساس یک نقشه وارد این رابطه میشود و هدفش سوءاستفاده اقتصادی است و برعکس زنی را میبینیم که این رابطه را با تمام وجود باور کرده و وفاداری زن نهایتا باعث میشود مرد قصه هم از آن سودمحوری و خودخواهی بیانتها دست بردارد و دلش در برابر این عشق نرم شود. عاشقانهها معمولا از جایی شروع میشوند که یکی به دیگری علاقهمند است و دیگری نه. درام همین جا شکل میگیرد و روند قصه را کوششهای آدم عاشق قصه که معمولا طرف مذکر ماجراست تشکیل میدهد. گاهی هم هر دو نفر هم را میخواهند و موانعی سر راهشان قرار دارد. این موانع دستمایه درام میشوند و روند قصه، چگونگی برخورد این دو نفر با شرایط است.
ملاقات خصوصی از این جهت کلیشهشکنی کرده است؛ اولا از ابتدا عشقی در کار نیست و مرد در سرش یک نقشه دارد و زن را ابزار رسیدن به آن قرار میدهد و در این مسیر حتی از قربانی کردن فجیع زن و به باد دادن زندگیاش ابایی ندارد. اما زن باورش میکند و همین مرام و وفا طرف سوءاستفادهگر ماجرا را در انتها در دام عشق میاندازد. آخر قصه، آن نیلوفر خوشبو پدید میآید؛ یک عشق واقعی. این نیلوفر اما همچنان در دل لجنزار است و امیدی نیست که به ساحل برسد. این قصه امیدوارانه است یا تلخ و پوچگرا؟ شاید بشود گفت خوشبینانهترین نگاه به تلخترین شرایط است. این فیلم برای اولین بار همراه «علفزار» در فجر چهلم نمایش داده شد و از این لحاظ هر دو روایت یک چشمانداز داشتند. هیچکدام در نمایش تلخی و تباهی کم نگذاشتند اما چیزی که بوی مطبوعی از آنها بلند میکرد، اراده یک یا دو یا چند انسان مبنیبر این بود که در این شرایط هولناک و در شرایطی که قانون جنگل حکمفرما شده انسان باقی بمانند. همین که در این جنگل گرسنه شرف، فطرت و عاطفه را رها نکنید و به قاعده بقاء به هر قیمتی تن ندهی یک عمل قهرمانانه است. قبلا ابراهیم حاتمیکیا شخصیتهایی مثل حاج کاظم در «آژانس شیشهای» یا حاج حیدر در «بادیگارد» را نمایش داده بود که در دوران خشک و منجمد واقعگرایی همچنان به آرمان معتقد بودند. این شخصیتها باقی ماندن بر اصول انسانی را براساس تغییرناپذیریشان و عطف به دورهای که هنجارها متفاوت بود به دست آوردهاند. یعنی حماسه آنها این بوده که عوض نشدهاند. آنها در دورهای دیگر که ظاهرا باز نخواهد گشت ساخته شده بودند و بخشی از زندگیشان با این عصر معراج پولاد همزمانی پیدا کرد تا آدمهای امروز به یاد بیاورند که روزگاری دیگرگونه هم بود. از این حیث حاتمیکیا رویارویی آرمان و واقعیت را مقداری نوستالژیک نشان میدهد اما شخصیتهای علفزار و ملاقات خصوصی بعد از آن عصر شروع شدهاند و فطرت و عدالتجویی است که به این اصول انسانی هدایتشان میکند. دیگر مثل جهانی که حاتمیکیا ساخته به این فکر نمیکنیم که آن عصر بهخصوص یعنی عصر آرمانگرایی گذشت و روی همین حساب، از این به بعد میتوان با چنین مردان و زنانی ملاقات کرد و افرادی را دید که قانونی غیر از قانون سودمحور جنگل را میشناسند. حالا اما در علفزار و ملاقات خصوصی شخصیتهایی به آن اصول انسانی رجوع میکنند که خارج از مدرسه دههشصتی عشق و آن کارخانه انسانسازی که محل ارجاع حاتمیکیا است تکوین پیدا کردهاند. اگر حاتمیکیا محصول همان کارخانه و خروجی همان مدرسه است، راویان علفزار و ملاقات خصوصی از نسل فرزندان هستند و در همین دوره سودمحوری و واقعگرایی مدرسه رفتهاند و کار آموختند. این تلقی که آرمانگرایی یک درخشش موقت بود که در تاریخ ما حلول کرد و دیگر باز نخواهد گشت، غلط است. طرفداران عصر واقعگرایی این را گفتهاند و آرمانگرایانی مثل حاتمیکیا هم ظاهرا باورش کردند. اما فیلمهایی که جوانترها ساختند، نشان میدهد که لزوما چنین نیست.
چه کسی گفته حتما باید این فردگرایی سودانگار که در این روزگار مد شده، اصل و اساس هر تصمیمگیری باشد و چه کسی گفته حتما همه طبق همین قاعده عمل میکنند؟ افرادی را میبینیم اتفاقا تصمیم فردیشان چیز دیگری است. این را هم علفزار نشان میدهد هم ملاقات خصوصی. از آنجا که با آدمهای اسطورهای طرف نیستیم و قبل از لحظات حساس تصمیمگیری، زندگی معمولی و حتی لغزشهای این افراد را دیدهایم، با آنها همذاتپنداری هم میکنیم. نه اینکه مثل حاج کاظم یا حاج حیدر بگوییم ما شبیه این آدمها را دور و برمان دیدهایم، بلکه میتوانیم بگوییم اینها خود ما هستند. چه بلا روزگاری است که اگر کسی قاعده آدمخوارانه جنگل را نپذیرد و خیلی عادی و معمولی بخواهد آدم باقی بماند، عملش قهرمانانه و غریب است.
اینکه فیلم دوم امید شمس چطور باشد و در چه حال و هوایی روایت شود معلوم نیست. اینکه جهانبینیاش همین قدر از کلیشههای پوچگرای عصر حاضر دور بماند یا بیفتد در دام مدهای خارجیپسند، چیزی نیست که دقیق بشود از همین امروز حدس زد. رک و بیپرده باید گفت چیزهایی که به آنها اشاره کردیم، بهطور غریزی و فطری در فیلم امید شمس حلول کردهاند و از یک جهانبینی منسجم و تئوریزه شده نمیآیند. شاید در آینده جوسازیها و بعضی پاداشهای وسوسهانگیز سر راه این فیلمساز جوان قرار بگیرند و سوار ذهنش شوند اما این فیلم، یعنی ملاقات خصوصی یک لحظه ناب انسانی را بهطور ناخودآگاه از راویاش بروز داد. این سینمایی است که به درد چنین ایامی میخورد. نه امیدبخشی آن به سبک توهمفروشی است و عاشقانهاش فیلمفارسی میشود و نه نمایش تلخیها در آن نهیلیستی و کلبیمسلک است و سیاهی میفروشد. این چیزی است که به درد احوال امروز ما میخورد. نسیم خنک و مطبوعی است که بتوانیم باورش کنیم.