مهران زاعیان، خبرنگار:ابتدای دهه پنجاه میلادی در نیوجرسی، پسرک با آن چشمان درشت آبی، در کنار پدر و مادرش ایستاده و در شرف تماشای نخستین فیلم عمرش در سینما، با اضطراب از پدر و مادرش درباره چگونگی این تجربه سوال میپرسد.
نیمه دهه شصت میلادی در لسآنجلس، پسرک که حالا جوانی خوشقریحه شده، با همان چشمهای زیبا، در انتظار دیدار با پادشاه ژانر وسترن، به پوسترهای رنگارنگ شاهکارهای جان فورد که بر دیوار دفتر این مرد افسانهای تاریخ سینمای جهان نقش بسته مینگرد و اضطرابی خوشایند دارد.
پسرکی که وصف کردم، استیون اسپیلبرگ معروف است و این دو مقطع از زندگی او، آغاز و پایان درخشان فیلم اتوبیوگرافیکال «خانواده فیبلمن» را تشکیل داده است. فیلمی به کارگردانی همین پسرک خندان که البته این روزها دهه هفتاد زندگیاش دیگر دارد به پایان میرسد.
«خانواده فیبلمن» یک فیلم شیرین و پرانرژی است، با آن لحن سرخوشانه و بانمکی که از اسپیلبرگ انتظار داریم. این فیلم در کارنامه اسپیلبرگ جایگاه خاصی پیدا میکند چراکه شخصیترین تجربه سینمایی او محسوب میشود. روایتی از کودکی و نوجوانی آقای فیلمساز که هم روند عاشق سینما شدنش را مقابل دیدگان ما میگذارد و هم رازهای خانوادگیاش را افشا میکند. روایتی که قرار است نسبت میان سینما و خانواده را در زندگی او واکاوی کند. شاید انتخاب نام خانوادگی مستعار «فیبلمن» به جای «اسپیلبرگ» نیز به همین دلیل بوده که رابطه خانواده اسپیلبرگ با سینما را بارزتر کند. (فیبلمن در انگلیسی تقریبا به معنای قصهگوست).
اکنون دیگر شاید بتوان اسمش را موج گذاشت. موجی از فیلمهای اتوبیوگرافیکال با محوریت نوستالژیهای دوران کودکی یا جوانی فیلمسازشان. به گمانم از «روما» آلفونسو کوارون شروع شد و پارسال با فیلمهای مهمی مثل «بلفاست» کنت برانا، «دست خدا» پائولو سورنتینو و از جنبههایی «لیکوریش پیتزا» پل توماساندرسون، به اوج رسید. «خانواده فیبلمن» اسپیلبرگ نیز در همین راستا قابل بازخوانی است. در بین این فیلمها، «دست خدا» و «بلفاست» به خاطر تاکیدی که روی سینما دارند، بسیار به «خانواده فیبلمن» شبیه هستند. فیلمهایی که همگی از الگویی مشابه با فیلم محبوب «سینما پارادیزو» پیروی میکنند. مثلثی از کودک معصوم، سینما و رمانس.
البته این الگوی یکسان نشاندهنده شباهت کودکی این فیلمسازان هم هست که علیرغم رشد و نمو در موطنهای مختلف و شرایط خانوادگی متفاوت، حال و هوای مشابه و مایههای عاطفی کموبیش یکسانی در زندگیشان تجربه کردهاند.
از همان فصل ابتدایی فیلم اسپیلبرگ، فربهی تجربه فیلم دیدن و تاثیرپذیری او از سینما به خوبی نمایان است. پسرکی که با چشمانی لرزان، برخورد قطار با اتومبیل در فیلم «بزرگترین نمایش روی زمین» را نگاه میکند و از فرط بدیع بودن این تجربه که خیلی واقعی به نظرش میرسد، شب از ترس خوابش نمیبرد.
اسپیلبرگ در بازنمایی این ترس و این عمده بودن تجربه فیلم دیدن در دوران کودکی خودش، چنان هنرمندانه عمل میکند که احتمالا هرکسی را به یاد تجربیات مشابه در کودکی میاندازد. مثلا خود من به یاد دارم که دیدن بعضی سریالهای ماه رمضانی صداوسیما دقیقا همین تاثیر و ترس را برایم ایجاد میکرد که شب به سختی بتوانم بخوابم. جملات مادر اسپیلبرگ جوان را به یاد بیاوریم: «فیلمها رویا هستند، رویایی که هرگز فراموش نمیکنی.»
درباره استیون اسپیلبرگ
استیون اسپیلبرگ در ۱۸ دسامبر ۱۹۴۶ در شهر سینسیناتی در ایالت اوهایوی ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد. مادرش که نواختن پیانو را بهصورت یک حرفه جدی دنبال میکرد، صاحب یک رستوران بود و پدرش بهعنوان مهندس برق با یک شرکت توسعهدهنده فناوریهای کامپیوتری کار میکرد. او در خانوادهای یهودی بزرگ شد که ازجمله یهودیانی لقب میگرفتند که در اوایل قرن بیستم از اوکراین به شهر سینسیناتی مهاجرت کرده بودند. او که از کودکی به سینما علاقهمند شده بود در ۱۲سالگی نخستین فیلم زندگیاش را کارگردانی کرد؛ این فیلم کوتاه تنها به حرکت یک قطار اسباببازی کوچک اشاره میکرد. خانواده استیون اسپیلبرگ در سالهای پایانی دهه ۱۹۵۰ به شهر فینیکس در ایالت آریزونا نقل مکان کردند. زندگی در شهری که بزرگتر بود و امکانات بیشتری داشت به استیون کمک کرد تا بیشتر از قبل به جدیترین سرگرمی زندگیاش یعنی سینما بپردازد. استیون در سال ۱۹۶۳ اولین فیلم سینماییاش را نویسندگی و کارگردانی کرد؛ فیلم .Firelight این فیلم که در ژانر علمی تخیلی قرار میگرفت با بودجه ۶۰۰ دلاری [که توسط پدرش تامین شده بود] ساخته شد. اسپیلبرگ این فیلم را که بعدها آن را منبع اقتباس فیلم Close Encounters of The Third Kind هم معرفی کرده بود در یک سالن سینمایی محلی اکران کرد. تابستان سال ۱۹۶۴ فرصت بینظیری برای اسپیلبرگ فراهم شد تا بهعنوان کارآموز در دپارتمان تدوین استودیوی یونیورسال حضور داشته باشد.
خانواده اسپیلبرگ که استعداد و پشتکار پسرشان را میدیدند، یک سال بعد به ایالت کالیفرنیا مهاجرت کردند تا استیون در کالجی در این ایالت درس بخواند. اما تنها یک سال زمان کافی بود تا زندگی شیرین استیون دستخوش تغییرات جدی شود. پدر و مادر او از یکدیگر طلاق گرفتند و به همین دلیل استیون تصمیم گرفت همراه پدرش در لسآنجلس زندگی کند. در حالی که سه خواهر او برای زندگی با مادرشان به شهر دیگری رفتند. استیون اسپیلبرگ تنها یک رویا داشت؛ او میخواست کارگردان شود. پسرک اهل سینسیتانی که نمیخواست رویایش را ببازد تحصیلات سینماییاش را در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا ادامه داد. او که جدیتر از همیشه با هنر هفتم در ارتباط بود، پیشنهاد یک همکاری جذاب را از سوی استودیوی یونیورسال دریافت کرد. اسپیلبرگ قرار بود کارگردانی و نویسندگی فیلمنامه یک فیلم کوتاه را برعهده بگیرد. موفقیت همین فیلم او را وارد هالیوود کرد.
تعداد قابل توجهی از فیلمهای کارنامه هنری اسپیلبرگ مانند بسیاری از کارگردانهای موفق و شناختهشده تحت تاثیر وقایع زندگی شخصیاش ساخته شدهاند. او کودکی سختی را پشت سر گذاشته است. در شرایطی که استیون اسپیلبرگ و خانوادهاش به کالیفرنیا مهاجرت کرده بودند تا زندگی جدیدی را آغاز کنند، پدر و مادر او از یکدیگر جدا شدند. این جدایی زندگی اسپیلبرگ را برای همیشه تحت تاثیر قرار داد.
در تعدادی از فیلمهای اسپیلبرگ میتوانید خانوادههایی را پیدا کنید که تحت تاثیر مشکلات خانوادگی یا شخصی وضعیت شکنندهای پیدا کردهاند. آسیبهای روحی اعضای خانواده روی شخصیتپردازی آنها هم تاثیرگذار بوده و به همین دلیل شخصیتهای فیلمهای اسپیلبرگ واقعیتر بهنظر میرسند. حتی اگر در فیلمهای او نشانی از خانواده نباشد همچنان کودکانی به تصویر کشیده میشوند که باید به اندازه کافی امید و قدرت برای ادامهدادن را به بزرگترها منتقل کنند.
او بخش مهمی از حرکت سینمای تجاری آمریکا در دهههای ۱۹۸۰، ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ بود و به کارگردانی صاحبسبک تبدیل شد که فرانچایزهای ارزشمندی را برای هالیوود به یادگار گذاشت. او اگرچه این روزها کمتر از قبل در صدر اخبار دیده میشود و بهنظر میرسد که از دوران طلاییاش فاصله گرفته اما هنوز هم یکی از بهترین کارگردانهای قرن بیستم است که عناوین خیرهکنندهاش برای دههها در ذهنها باقی میماند.
همان سکانس ابتدای فیلم به نوعی آینده اسپیلبرگ را به شکل استعاری بازگو میکند. پدر با زبان علمی، فرآیند پخش شدن فیلم را توضیح میدهد و توضیحی مکانیکی دارد. مادر اما با زبان عامهفهم، حسی که فیلم دیدن میتواند برانگیزد را وصف میکند. جدا از اینکه این تفاوت در نگرش، در انتهای همین فیلم به جدایی این زوج ختم میشود، دو وجه از کارنامه سینمایی اسپیلبرگ نیز در همین دوگانگی عیان است. تسلط به وجه فنی، تکنیکال و صنعتی سینما (سختافزار)، در عین مهارت بالا در انتقال احساسات و بازگو کردن قصههای جذاب برای مخاطب وسیع (نرمافزار).
«خانواده فیبلمن» دو محور اصلی دارد؛ «روایت ماجرای خانوادگی اسپیلبرگ و روایت علاقهمندی اسپیلبرگ جوان به سینما». تلاش اصلی اسپیلبرگ و همکار فیلمنامهنویسش، تونی کوشنر در این بوده که به شکلی منسجم، متوازن و مرتبط بین این دو محور پل بزند و درامش را پرورش دهد.
در جایی، دوراهی انتخاب فیلمسازی و رشته مهندسی که چالش بین اسپیلبرگ جوان و پدرش بود، معبر دو محور فیلمنامه است و در جای دیگر، ورود افسانهوار دایی بوریس که به اسپیلبرگ جوان تلنگر میزند که در مسیر هنر با خانواده به مشکل خواهد خورد. بعدها وقتی اسپیلبرگ جوان هنگام تدوین فیلم پیکنیک خانوادگی، متوجه راز مادر میشود، این ارتباط غیرسازنده بین سینما و خانواده خودش را بیشتر نشان میدهد. در ادامه نیز وقتی اسپیلبرگ جوان میخواهد موضوع را با مادر در میان بگذارد، این ابزار سینماست که به کارش میآید؛ مشابه راهحل مادر در ابتدای فیلم که پسرک ترسان از برخورد قطار را با فیلم گرفتن و نمایش درون کمد یاری میدهد، این دفعه پسر که بزرگ شده، با نمایش فیلم برای مادر، حقیقت توام با تلخی و ترس را برای او منعکس میکند و شاید همین امر است که سنگ بنای انتخاب پایانی مادر و جدایی او از پدر اسپیلبرگ را میگذارد.
رابطه خانواده و سینما حتی در خردهداستان کوتاهی در میانه فیلم نیز خودش را نشان میدهد. جایی که اسپیلبرگ جوان، ناراضی از مصنوعی بودن شلیک اسلحه در فیلم مبتدیانهای که ساخته، از سوراخ شدن کاغذ نتهای پیانوی مادر الهام میگیرد تا نوعی تروکاژ خلاقانه برای واقعی شدن شلیکها طراحی کند.
بهطور کلی اسپیلبرگ موفق میشود روایت سرگرمکنندهای از قصه کودکی و نوجوانی خودش بازگو کند و آن دو محور درام که ذکرش رفت را در حدی که پیکره فیلم جذاب بماند، به هم ربط دهد و پیگیری کند. اما یک ضعف قابل ملاحظه در کار وجود دارد که مانع میشود نتیجه نهایی به فیلمی ممتاز و درجه یک تبدیل شود؛ اینکه خطوط تماتیک فیلمنامه کمی تشتت دارد و به مفاهیم و دغدغههای گوناگون ناخنک میزند بیآنکه بتواند به خوبی از پس همه بربیاید.
مثلا یک ایده جذاب در اواخر فیلم، جایی است که اسپیلبرگ جوان علیرغم نفرتی که نسبت به لوگان دارد، برای جلب نظر او، در فیلم فارغالتحصیلی دبیرستان شمایلی قهرمانگونه به این پسر نژادپرست و قلدر میدهد. بااینحال، لوگان دچار احساسی توام با شرمندگی و سرافکندگی میشود و برداشت نامطلوبی نسبت به فیلم اسپیلبرگ جوان پیدا میکند. در بحثی که بین او و لوگان میشود، ما اشاراتی به تئوری «مرگ مولف» و تفسیرپذیر بودن اثر هنری مستقل از نیت سازنده میبینیم که خیلی هم تفکربرانگیز و جذاب از آب درآمده، اما چون فقط در همین یک صحنه به آن پرداخته شده و در کلیت فیلم، جایگاه گذرایی دارد، نمیگذارد که این دغدغه تماتیک به قدر کفایت جا بیفتد و عمیق به نظر برسد.
یک لحظه جالب دیگر، زمانی است که اسپیلبرگ جوان فیلمهایش را برای دیگران نمایش میدهد و در حالیکه همه خیلی مسحور شدهاند یا با چشمان دریاییشان تحت تاثیر فیلم قرار گرفتهاند، خود او منزوی و تکافتاده شده و در لاک خود فرو رفته است. این حس را هم در نمایش فیلم فارغالتحصیلی دبیرستان داریم، هم در نمایش فیلم جنگی ستایشبرانگیز او (احتمالا خودارجاعی و ادای دینی هم به نجات سرباز رایان از همین فیلمساز است) و هم در نمایش فیلم خانوادگی پیکنیک. شاید بسیاری از فیلمسازان خودآگاه یا ناخودآگاه این تجربه را داشتهاند که موقع نمایش فیلم خودشان، نمیتوانند به اندازه تماشاگران از آن لذت ببرند. بااینحال این ایده نیز بدون تاکید پیاده شده و شاید بسیاری از مخاطبان اصلا ادراکش نکرده باشند.
یک نمونه دیگر از این عدم تاکیدها که به نظرم پایان درخشان و ناب فیلم را کماثرتر از استحقاقش کرده، حضور جان فورد در فیلم است. از آنجایی که قرار است از دیدار نهایی اسپیلبرگ جوان با این غول سینمای وسترن ذوقزده شویم (که فینفسه به خاطر بازی افتخاری دیوید لینچ دوستداشتنی در نقش جان فورد این هدف قطعی و حتمی و تماما محقق میشود) جا داشت که در طول فیلم، روح جان فورد بیش از این حضور پیدا میکرد و ادای دین به او را دائما میدیدیم. در حال حاضر انتظار و ذوقزدگی اسپیلبرگ جوان هنگام دیدار با جان فورد، مطابق چیزی که ساختار کلاسیک «همه چیز معطوف به پایانبندی» ایجاب میکند، طراحی نشده و این پایان حس جداافتادگی و نوعی از الصاقی بودن را نسبت به کلیت روند فیلم به ما منتقل میکند که حق مطلب را ادا نکرده، گرچه ذات این ایده، حجت را بر هر سینمادوستی تمام میکند.
«خانواده فیبلمن» چه در فیلمنامه و چه در اجرا، به خاطر ذوق و هنر اسپیلبرگ، تجربه شیرین و دلچسبی برای مخاطب فراهم میکند. رشتهکوهی دارد از ایدههای جذاب، خاطرات شنیدنی با شوخیهای بامزه و اسپیلبرگی. مطمئنم که چهره مخاطب موقع دیدن این فیلم، مثل چهره خود اسپیلبرگ میشود؛ خندان و شاداب.