مروری بر کتاب «روزهای پیام‌بری» به قلم روح‌الله شریفی
در دهه 60 که سایه جنگ ناخواسته‌ای بر سر کشورمان سنگینی می‌کرد، علاوه‌بر نیروهای مسلح و گروه‌های پشتیبانی که به‌طور مستقیم درگیر حوادث جنگ بودند و در مناطق جنگی حضور و تردد داشتند.
  • ۱۴۰۱-۱۰-۲۱ - ۰۰:۰۰
  • 10
مروری بر کتاب «روزهای پیام‌بری» به قلم روح‌الله شریفی
روایتی از پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا
روایتی از پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا

علی‌الله سلیمی، خبرنگار:در دهه 60 که سایه جنگ ناخواسته‌ای بر سر کشورمان سنگینی می‌کرد، علاوه‌بر نیروهای مسلح و گروه‌های پشتیبانی که به‌طور مستقیم درگیر حوادث جنگ بودند و در مناطق جنگی حضور و تردد داشتند، برخی مشاغل ساده و روزمره در دیگر شهرها هم به‌نوعی تحت‌تاثیر تبعات جنگ بودند و به قولی، ترکش‌های جنگ آنها را هم در شهرها و روستاهای دور از مناطق جنگی زخمی می‌کرد. یکی از این کارهای ساده و روزمره، شغل کارمندی بود که گاهی به اقتضای شرایط زمانی در دهه 60 باید با اثرات و تبعات جنگ ارتباط مستقیمی پیدا می‌کرد. مانند سرگذشت غلامحسن حدادزادگان، که به ظاهر یک کارمند ساده در شهری دور از مناطق جنگی قزوین بود، اما با اصابت هر تیر یا ترکشی به رزمنده‌ای در میدان‌های جنگ، کار او هم در شهر قزوین شروع می‌شد و باید به سراغ خانواده آن رزمنده که حالا به شهادت رسیده بود، می‌رفت و خبر شهادت فرزند را به خانواده‌اش می‌داد. گاهی هم خبر شهادت پدری را به اطلاع فرزندان، همسر و اقوام شهید می‌رساند؛ کاری به ظاهر ساده اما سخت که باید جای چنین آدمی باشی تا درک کنی که چگونه باید قاصد خبری باشی که شنونده را با کلامی دردناک به قعر اندوه فرو ببری و همچنان خونسرد باشی، چون کارِ تو این است و باید به آن عادت کنی که دچار احساسات در هنگام اعلام خبر نشوی. طوری رفتار کنی در موقع دادن خبر شهادت رزمنده‌ای به خانواده‌اش که گویی تو فقط ماموری و معذور، اما در دلت غوغایی به پا شود از دیدن حالت چهره پدر یا مادری که خبر شهادت فرزند خانواده را می‌شنوند و حتی تو را فراموش کرده‌اند که حالا می‌خواهی برگردی سرکار خودت تا حامل خبر دیگری برای خانواده‌ای دیگر باشی. 
سرگذشت غلامحسن حدادزادگان دستمایه تالیف کتابی با عنوان «روزهای پیام‌بری» به قلم روح‌الله شریفی شده است. روایتی از زندگی مردی که پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا در دهه 60 در شهر قزوین و شهرهای و روستاهای اطراف آن بوده است. کتاب «روزهای پیام‌بری» در چهار فصل؛ «ماشین داماد»، «در برابر امواج»، «روزهای پیام‌بری» و «شهر باران» و ۴۳ بخش نوشته شده است. در ابتدای اثر و در بخش«اشاره» شرحی کوتاه از موقعیت کاری و زندگی راوی به قلم نویسنده کتاب آمده است: «این کتاب روایت زندگی غلامحسن حدادزادگان است؛ کارمند بنیاد شهید شهر قزوین، راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیام‌رسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانواده‌هایشان. عده‌ای می‌گویند که خبر شهادت هزار شهید را برده رسانده. عده‌ای دیگر می‌گویند بیش از صد خانواده نبوده. اما او یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن در مواجهه با خانواده شهدا را برعهده گرفته. برخی می‌گویند خودش است! همین بود که داغ بر دل‌مان گذاشت. همین بود که خبر را تمام ‌نکرده فلنگ را بست و یاعلی. خودش است که مثل غریبه‌ها رفتار کرد. برخی می‌گویند حدادزادگان آدم بامزه‌ای است. ماجراهای او و جنازه‌ها گاه وهمناک است و گاه خنده‌دار. معلوم نیست حدادزادگان چطور توانسته این تلخی را از خاطرات بگیرد و آنها را به یک نحو شیرین و به‌یادماندنی برای دیگران تعریف کند. راوی کتاب در بخش‌های اول اثر به پاییز سال 1360 اشاره می‌کند که طعم اولین شغل را چشیده اما به مذاقش خوش نیامده است. 
زندانبان زندان چوبیندر قزوین بوده که مدام بچه‌محل‌ها را، که ناملایمات روزگار به بند کشیده بوده، دیده و مدتی با دلش مدارا کرده اما عطای این شغل را به لقایش بخشیده و مدتی هم شغل گچکاری را تجربه کرده است. اما سرنوشت برای او شغل دیگر و متفاوتی در نظر داشته که سرانجام غلامحسن در آن شاغل شد؛ کارمند بنیاد شهید قزوین. در ابتدا کارمند ساده انتظامات بنیاد شهید قزوین بوده اما به اقتضای نیاز در آن روزها، پشت فرمان آمبولانس هم نشست و پیکر شهدا را حمل کرد، اما وقتی قرار شد پیام‌بر این عرصه هم بشود، خواست به‌جای آمبولانس، با یک ماشین ساده در آن روزگار حامل خبر شهادت رزمندگان به خانواده‌شان شود. استدلالش هم این بود که وقتی با آمبولانس به جلوی خانواده‌ای که منتظر شنیدن خبری از رزمنده‌ای است می‌رویم، پیش از دادن خبر، دل‌های منتظر را آشوب کرده‌ایم و دیگر نمی‌شود خبر شهادت رزمنده‌ای را با آرامش و ذره‌ذره به خانواده‌اش منتقل کرد. استدلالش پذیرفته شد و ماشین پیکان وسیله‌ای شد زیر پایش تا همچنان خبر ببرد برای خانواده شهدا که چشم‌انتظار عزیزشان در مناطق جنگی بوده‌اند؛ هرچند خبری که هیچ قاصدی دوست ندارد حامل آن باشد.»
 غلامحسن از مدت زمان نسبتا طولانی که به‌عنوان پیام‌بر بین بنیاد شهید و خانواده شهدا انجام‌وظیفه کرده، خاطرات بسیاری دارد که هر کدام ماجرای جداگانه‌ای دارد و او تا جایی که حافظه‌اش یاری کرده، خاطرات را با جزئیاتش برای نویسنده کتاب تعریف کرده و قلم توانای نویسنده هم به خاطراتی که اغلب دور و در شُرُف فراموشی بوده‌اند جان تازه‌ای بخشیده و خواندنی‌تر کرده است.
 کتاب حاضر بخشی از تاریخ شفاهی زندگی مردم خطه قزوین در دهه 60 است که به‌خاطر ارتباط وقایع این خطه با رویدادهای جنگ در آن زمان، که به اشکال گوناگون در استان‌ها و شهرهای دیگر کشور هم تکرار شده است، به‌نوعی تصویر و روایتی از زندگی مردم ایران در آن ایام است که جنگ و تبعات ناشی از آن هم به بخشی از زندگی روزمره مردم تبدیل شده بود. برای آشنایی با نثر نویسنده و فضای خاطرات در آن سال‌ها، بخشی از کتاب را مرور می‌کنیم: «حالا نه پیکان بنیاد شهید لازم بود نه دفتر و دستک من بودم و کوچه‌ای که برای پیام‌بری به هیچ آشنایی نیاز نداشت لازم نبود همسایه‌ای سر از پنجره دربیاورد لازم به شورا یا هیات‌امنای مسجد نبود کوچه آشنا بود سر تا پایش را بارها گز کرده بودم از کودکی، در جوانی، در خوشی و ناخوشی من بودم و خانواده شهیدی که نمی‌توانستم پیام را داده نداده بگذارم و فرار کنم به این نیندیشم که بعدش چه می‌شود طرف چه می‌کند آیا می‌توانستم کثرت کارهای بنیاد در روزهای تشییع را بهانه کنم و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم؟ نمی‌توانستم. این دومین مادر شهیدی بود که بی‌واسطه خبر را می‌شنید. هیچ‌کس دل نداشت به مادرم از برگ گل نازک‌تر بگوید. پدرم نمی‌توانست خبر بدهد کار پدرم نبود آیا می‌توانستم دست یکی از اعضای این خانه را بگیرم و قدم زنان تا سردخانه ببرم و بگویم پسرتان، برادرتان اینجا راحت خوابیده؟ نمی‌توانستم. از همه اینها غم‌انگیزتر این بود که اگر درباره بقیه شهدا نمی‌دانستم که آنها چگونه شهید شده‌اند اینجا حاج ناصر همافر و حاج حسن درافشان همه را با تمام جزئیات تعریف کرده بودند با چه جزئیات وحشتناکی که دل مردها را می‌ترکاند. بچه‌های بنیاد تا سر کوچه مرا رساندند. همه‌شان مهربان بودند. خانه من و مادرم یکی بود یک حیاط مشترک داشتیم و یک حوض خاطره‌انگیز که حالا می‌رفت که آینه دق شود همیشه تا در می‌زدند می‌دوید دم در. شاید خود محمد باشد یا نامه‌اش باشد. حتی این شانس را نداشتم که خانه‌ام جای دیگری باشد. بروم و بزرگ‌ترهای فامیل، یا حتی برادرها و خواهرهایم را در جایی دور از مادرم توجیه کنم. باید بی‌هیچ نقاب و پوششی، بی‌دفاع با صورتی عریان و گویای درد به خانه می‌رفتم. اگر مادرم پشت در بود چه می‌کردم؟ لال می‌شدم.» 
چاپ اول (1401) کتاب «روزهای پیام‌بری»؛ روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا، به قلم روح‌الله شریفی، با ویراستاری سپیده شاهی، طرح جلد مهرداد موسوی، در 320 صفحه با شمارگان 1250 نسخه و قیمت 110000 تومان توسط شرکت انتشارات سوره مهر در تهران چاپ و منتشر شده است. 

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰