ابوالفضل کاظمی، راوی کتاب درخشان کوچه نقاش‌ها عروج کرد فاتحان جنگ از کدام طبقه و مرام بودند؟
​​​​​​​هرجا می‌رفت از مرام و معرفت می‌گفت، برایش خیلی مهم بود که بدانند هنوز «داش‌مشتی» است.
  • ۱۴۰۱-۰۹-۳۰ - ۰۰:۱۵
  • 00
ابوالفضل کاظمی، راوی کتاب درخشان کوچه نقاش‌ها عروج کرد فاتحان جنگ از کدام طبقه و مرام بودند؟
کوچه مردها
کوچه مردها

عاطفه جعفری، خبرنگار:هرجا می‌رفت از مرام و معرفت می‌گفت، برایش خیلی مهم بود که بدانند هنوز «داش‌مشتی» است. خاطره‌ای از محمدعلی کلی تعریف می‌کرد و می‌گفت: «با کلی یک مصاحبه‌ کردند و او در این مصاحبه گفت به 150 کشور سفر کرده‌ام و مرام مردم ایران را هیچ‌جا ندیده‌ام.» سیدابوالفضل کاظمی تا مدت‌ها از ناشناخته‌ترین رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس بود. وقتی جنگ شروع شد، او تهران را به مقصد جبهه‌ها ترک کرد، فرمانده گردان میثم بود. کتاب «کوچه نقاش‌ها» که حاوی خاطرات این فرمانده است، در حوزه کتاب‌های دفاع مقدس، کتابی مشهور است. این جانباز جنگ دوشنبه این هفته به یاران شهیدش پیوست و به آرزوی دیرینه‌اش- که شهادت بود- رسید. همه او را با مرام داش‌مشتی می‌شناسند. از سال 1390 که کتاب کوچه نقاش‌ها منتشر شد، خیلی‌ها او را شناختند و با کارهایی که در زمان جنگ انجام داده بود، آشنا شدند. به بهانه شهادت این بزرگمرد تصمیم گرفتیم کمی از او بگوییم و یادی کنیم از رشادت‌هایی که داشت، تا همیشه در ذهن‌ها یاد و نامش باقی بماند.

روایت از کوچه‌ای خاطره‌انگیز
کوچه نقاش‌ها دربرگیرنده زندگی‌نامه و خاطرات سیدابوالفضل کاظمی از دوران کودکی تا پایان سال 1367 و با تمرکز بیشتر بر سال‌های حضور وی در جبهه‌های دفاع مقدس است. این عنوان برگرفته از نام کوچه‌ای است که کاظمی کودکی‌اش را با بسیاری از همرزمانش در آن گذرانده است. اصل مهم در مستند بودن کتاب، لهجه اصیل تهرانی سیدابوالفضل است که حفظ آن در تالیف کتاب رعایت شده است.
او از رزمندگانی است که درکنار شهید دکتر مصطفی چمران و در گروه شهید اصغر وصالی با عنوان «دستمال‌سرخ‌ها» در کردستان فعال بوده است. با شروع فعالیت‌ ضدانقلاب  در کردستان همراه شهید قاسم دهباشی و شهید محمد بروجردی به آنجا رفت. آنها به گروه شهید چمران در درگیری‌های سنندج و پاوه پیوستند و بعد از آن در گروه «دستمال ‌سرخ‌ها» با شهید وصالی همکاری داشتند. وی همچنین در فعالیت‌های انقلابی شرکت داشته و عضو کمیته استقبال از امام‌‌ خمینی(ره) در زمان ورود ایشان به کشور بوده است.
کاظمی تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حضور داشت و بارها در عملیات مختلف مجروح شد. کاظمی سال 1365 فرماندهی گردان میثم لشکر 27 محمد‌رسول‌ الله(ص) را برعهده گرفت و همراه شهید اصغر ارسنجانی در عملیات‌های کربلای 5 و 8 حضوری فعال داشتند. او در دوره‌های مختلف زندگی، تجربه‌های متعدد و متنوعی داشت که البته همه این خاطرات در کتابش نیامده است. خیلی دوست داشت از آن دوران صحبت کند. برای همین روایت را انتخاب کرد، همیشه سعی می‌کرد در هر محفلی روایتگری را داشته باشد تا بتواند خاطرات و یاد دوستانش را زنده نگه دارد.

کودکی‌ای که با ماشین‌دودی گذشت
ابوالفضل کاظمی متولد سال 1335 در تهران و از خانواده‌ای سنتی بود. خودش می‌گوید: «در محله «گارد ماشین‌دودی»، بین خیابان صفاری و خیابان خراسان، در کوچه نقاش‌ها به‌دنیا آمدم. پدرم، آسیدابوتراب کاظمی‌طباطبایی، از طایفه کلاه‌مخملی‌ها بود. آقا، روزگار جوانی را در شهر زواره، نزدیکی‌های اصفهان گذرانده و جد اندر جد کشاورز بود، اهل ریا نبود، جوانمرد بود و میهمان‌نواز و سفره‌دار. خانه‌اش همیشه پر از مهمان‌های خوانده و ناخوانده بود. او راهی تهران می‌شود و به شغل کاروانسراداری روی می‌کند. آقا، خانه‌ای در محله گارد ماشین‌دودی می‌خرد و مادرم و همه خانواده‌اش را به آنجا می‌برد. حقیر در همان خانه قدیمی به دنیا آمدم. ما هفت بچه‌ایم و من بچه پنجم هستم.»
وقتی صحبت می‌کرد، با لحنی ساده و صمیمی و به تعبیری ادبیات پهلوانی صحبت می‌کرد. حضورش در سال‌های قبل از انقلاب و توانایی در بیان تفاوت‌های سال‌های قبل و پس از انقلاب از نقاط مهم صحبت‌های او در کتاب است. آن‌طور که از خلقیات او انتظار می‌رود، او تمام خانواده و خاندان خود را با لحنی به‌اصطلاح «داش‌مشتی» معرفی و تمجید می‌کند. از دایه و مادر و پدر گرفته تا برادر و خواهر و دایی. در میان خاطرات کودکی‌اش نگاهی به اوضاع اجتماعی تهران دارد و ما را با واژه‌هایی مانند: «ماشین‌دودی، کلاه‌مخملی، اوضاع‌واحوال کاروانسراهای پایین‌شهر تفریحات مردم نیم‌قرن پیش تهران، میدان‌های ورودی شهر، وضعیت تکایا و...» آشنا می‌کند. سیدابوالفضل کاظمی وقتی به خاطرات خود در سال 1342 می‌رسد کمی دقیق‌تر می‌شود. ابتدا از آداب پهلوانی و زورخانه‌های تهران در آن دوران صحبت می‌کند، سپس به القاب و عناوین عزاداران امام‌حسین(ع) و رسوم چوب‌داری و قمه‌زنی می‌پردازد. آنگاه خاطرات خود، خانواده و یکی از نزدیکان‌شان به نام محمد باقریان را از خرداد 1342 و زندان‌های شاه تعریف می‌کند.

موتوری‌های مشتی که چمران دوست‌شان داشت
ابوالفضل کاظمی در پس به وجود آمدن ناامنی‌های کردستان، راهی آنجا می‌شود. در خاطراتش شرح مختصری از حوادث کردستان می‌دهد و سپس به خاطرات شخصی خود می‌پردازد. کاظمی خاطرات خود را خیلی دقیق و جزء‌به‌جزء تعریف می‌کند. این امر نشان از حافظه خوب و خصلت «داش ـ مشدی»‌های قدیم تهران دارد. انگار پای صحبت یک نقال کهنه‌کار نشسته‌اید که با حرکات دست صحنه حادثه را ترسیم می‌کند و با بالا و پایین آوردن آهنگ کلام شما را به هیجان می‌آورد. او با پرش‌هایی که در جریان تعریف خاطرات انجام می‌دهد، مخاطب را با محیط اهالی فرهنگ، شرایط خود و دوستان و حتی جاذبه‌های طبیعی محل وقوع حوادث آشنا می‌کند. به‌عنوان مثال وقتی به شهر پاوه می‌رسد، مکث می‌کند و در این مکث جهشی به وضعیت سوق‌الجیشی شهر می‌کند و حتی توضیح می‌دهد که ساختمان‌های پاوه از چه مصالحی ساخته شده‌اند و دوباره به سر خاطراتش بازمی‌گردد. 
او در کردستان با شهید شیرودی، شهید صیاد شیرازی، شهید وصالی، شهید چمران و... هم‌رزم می‌شود. در کردستان از محاصره، گرفتار شبیخون کومله‌ها شدن و اسارت به دست ضدانقلاب می‌گوید. تا دم اعدام می‌رود و سپس آزاد می‌شود و به تهران برمی‌گردد.  یکی از خاطرات جالب ابوالفضل کاظمی در همان زمان، وقتی است که موتورسوارانی می‌گویند که از مولوی به جبهه اعزام شدند، کسانی که مانند خودش لوطی‌مسلک بودند و با همان مرام و معرفت وقتی دیدند به حضورشان نیاز است، عازم شدند، کاظمی در بخشی از خاطراتش با اشاره به می‌گوید: «آن روز، بعد از سلام و احوالپرسی، قضیه شکار تانک را برایش توضیح دادم. جلیل را راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه‌های مولوی رفتیم. جمع‌شان کردم و گفتم که فردا صبح ساعت 8 بیایند نخست‌وزیری. بعد به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم. فردا صبح زود به نخست‌وزیری رفتم. 50 نفر آمده بودند که همه‌شان موتور پرشی داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست‌وزیری، وقتی قواره بچه‌ها را دید، نخ آمد که «این قواره‌ها به درد جنگ نمی‌خورند. اینها کی هستند جمع کرده‌ای آورده‌ای؟ مگر جبهه جای کفش قیصری و سوسول‌بازی است؟»  بالاخره سید کار را ردیف می‌کند و بچه‌های مولوی با موتورهایشان راهی اهواز می‌شوند. دکتر چمران تا بچه‌ها را دید، تک‌تک‌شان را بغل کرد و با همه‌شان مدل مشتی‌ها، سلام‌علیک کرد. همان سلام‌علیک و خوش‌وبش باعث شد دکتر تو دل بچه‌ها نفوذ کند و بچه‌ها برای همیشه حرفش را بخرند. 
دکتر رو به من گفت: «چه ورق‌هایی آورده‌ای، سید! بارک‌الله، باباجان.»

روبه‌رو شدن با گاردی‌ها
لوتی بودن کاظمی یکی از خصوصیت‌های بارزش بود. خاطره‌هایی هم که تعریف می‌کرد، بالاخره ربطی به این لوتی بودنش پیدا می‌کرد. یکی از خاطره‌هایی که همیشه از او شنیده می‌شد، از محله قدیمی‌شان و روبه‌رو شدن با گاردی‌ها بود و این‌طور می‌گفت: «یک‌شب بارانی دیگر، با بچه‌محل‌ها ریختیم تو خیابان ری و شعار دادیم. به‌طرف تیر دوقلو می‌رفتیم که گاردی‌ها افتادند دنبال‌مان و ما پا به فرار گذاشتیم. پیچیدیم تو یک کوچه تنگ. گاردی‌ها که فهمیده بودند من یک‌عده را هدایت می‌کنم و بهشان خط می‌دهم، آمدند به‌طرف آن کوچه. من می‌دویدم و جمعیت هم دنبالم می‌آمد. پیچیدم تو یک بن‌بست تاریک و از آن جمعیت فقط پنج- شش نفر با من آمدند و هر کس یک‌گوشه پناه گرفت.  ... سرک کشیدم و وقتی از رفتن‌شان مطمئن شدم. رو به زن گفتم: «حاج‌خانم، رفتند!» هر دو از پناه دیوار بیرون آمدیم. تو تاریکی، رخ زن پیدا نبود. فقط چادرش به سفیدی می‌زد. قدم‌زنان آمدیم تا وسط کوچه. یک‌دفعه نگاهم به پاهای زن افتاد و دیدم که کفش ندارد و پابرهنه راه می‌رود. گفتم: «ئه... خانم، شما چرا پابرهنه‌ای؟» گفت: «داشتم می‌دویدم، از پام کنده شدن. فرصت نشد برگردم و برشون دارم.» بی‌معطلی کفش‌هایم را درآوردم و جفت کردم جلوی پاش... .»

خاطره‌ای با حاج‌احمد متوسلیان
در کتاب کوچه نقاش‌ها کاظمی روایتی دارد از آزادسازی خرمشهر و حاج‌احمد متوسلیان می‌گوید: «مدتی از شروع درگیری در جریان عملیات بیت‌المقدس می‌گذشت که روی بیسیم فهمیدم سلمان کارش گیر است. فرمانده گردان، حسین قجه‌ای بود که تا حدی می‌شناختمش. بچه اصفهان بود؛ کشتی‌گیر، پهلوان و مشتی. از آن آدم‌ها که هم فرماندهی‌اش عالی و هم شجاعتش بی‌نظیر بود. وقتی برگشتم به‌قرارگاه تاکتیکی. تو قرارگاه هنوز قصه درگیری گردان سلمان و حسین قجه‌ای سر زبان‌ها بود. حاج‌احمد متوسلیان با بیسیم حرف می‌زد. از قیافه‌اش پیدا بود خیلی ناراحت است. داشت به یک نفر می‌گفت که: «حسین و بچه‌هاش در محاصره هستند...» تا مرا دید، گفت: سید، خدا خیرت بده، برو سراغ حسین. چند نفر را بردار برو، حسین را بیار عقب. معطلش نکردم با موتور رفتم سمت محور گردان سلمان. گردان سلمان، روی محور نعل اسبی موضع گرفته بود و بچه‌هاش از شدت آتش روی یال خاکریز جمع شده بودند و دوطرف، خالی بود. کار بدجوری گره خورده بود. وقتی درگیری طولانی شود، اعصاب نیرو تلیت می‌شود و به هم می‌ریزد. آنجا فقط حسین را دیدم که عین کوه ایستاده بود. خداوکیلی ذره‌ای ترس در صورتش ندیدم. آنقدر زخمی زیاد بود که امدادگر به همه‌شان نمی‌رسید. محشری دیگر بود. همه‌چیز می‌دیدی؛ دست و پای قطعی و رفیق بی‌سرودست. یک‌چیز اما نمی‌دیدی؛ آن هم ترس از مردن بود. همه یکدل بودند. این‌طرف، قشون حق بود. آن‌طرف، قشون باطل. می‌بایست می‌جنگیدیم. هرکس یک‌گوشه‌ کار را چسبیده، و حسین هدایتگر بود. خداوکیلی خوب هدایت می‌کرد. کشتی‌گیری پهلوان و دلاور بود. سکوتش بجا بود و عربده‌اش بجا. تو گیرودار آتش و خون، حاج ‌همت و علی میرکیانی آمدند. قصه، همان قصه‌ برگشتن حسین و اصرار به حسین و انکار از حسین بود. حسین پیکر بچه‌ها را نشان می‌داد و می‌گفت: چطور بچه‌هام رو بگذارم و بیام؟ بعد از یک ساعت، حاج همت و میرکیانی برگشتند عقب. حسین در یکدست، قبضه آرپی‌جی و در دست دیگرش بیسیم داشت. پشت بیسیم می‌گفت: اگه می تونستم بیام عقب و محاصره رو بشکنم، خوب، می‌رفتم جلو...
مرا که دید، گفت: سید، تو نیروی آزادی. هر کس را می‌تونی، بردار و برو عقب... گفتم: عشق است، داش حسین. من رفیق نیمه‌راه نیستم. فعلا که جفت‌یک شده برای ما. اما لات‌ها می‌گن گر جهنم می‌روی مردانه رو. من به هر کی یا علی گفتم، تا ته خط باهاش هستم. دم‌دمای ظهر، آب جیره‌بندی شد. قمقمه‌های همدیگر را گرفتیم و لبی ‌تر کردیم. حسین می‌رفت روی خاکریز، یک آرپی‌جی می‌زد و دوباره می‌پرید پشت خاکریز.  بعدازظهر، تو دل آتش و خون، حسین رفت بالای خاکریز. گلوله آرپی‌جی را نشانه گرفت طرف تانک‌ها؛ اما هنوز شلیک نکرده بود که یک گلوله خورد و حسین مزدش را گرفت. افتاد روی خاکریز، غلت خورد و آمد توی سینه خاکریز و شهید شد بعد از مدتی بچه‌ها حلقه محاصره را شکستند و آمدند تو دل محاصره و بعد از مدتی حاج‌احمد آمد. من روی شانه خاکریز نشسته بودم؛ خسته و خاک‌آلود. نای بلند شدن نداشتم. حاج‌احمد رفت بالای سر حسین نشست و گریه کرد.  بعد از چند روز خبر آزادی خرمشهر را که شنیدم با چند تا از بچه‌ها رفتم دم مسجد جامع خرمشهر خیلی شلوغ بود. حاج‌احمد آمد. یک عصا زیر بغلش بود و می‌لنگید. جمع شدیم دورش حاج‌احمد گفت: از همه تشکر می‌کنم. یاد بچه‌های لب تشنه که تو بیابون جون دادند، بخیر باشد. آنها خرمشهر را آزاد کردند. محسن وزوایی، حسین قجه‌ای، مردانه جنگیدند. باید قدر شجاعت آنها را بدانیم.» 

گردانی ویژه 
بخشی از خاطراتی که در کوچه نقاش‌ها آمده است، روایت‌هایی است که نزدیکان، دوستان و هم‌رزمان کاظمی می‌گویند، روایت گردان میثم، گردانی که او در آن حضور داشت و فرمانده‌اش بود. گردانی خاص و ویژه. سعید‌الله کرم با تعریف خاطره‌ای از او می‌گوید: «اوایل بهمن ۱۳۶۳، وقتی بوی عملیات آمد، به دوکوهه رفتم. در ایستگاه اندیمشک، سیدابوالفضل کاظمی از روی بزرگواری آمد پی‌ام. ایشان از طریق سعید مجلسی خبردار شده بود که به منطقه می‌آیم. برای همین، به اتفاق عباس پوراحمد و عباس رضاپور به ایستگاه قطار ‌آمد و از حقیر استقبال کرد و از آنجا به اتفاق هم به موقعیت گردان میثم رفتیم. سیدابوالفضل کاظمی هم از آن فرماندهان قَدَر و کاربلد جنگ بود. بچه‌ خیابان باغ بی‌سیم و تقریبا با اصغر ارسنجانی هم‌محلی بود. من از حوادث انقلاب با ایشان آشنا بودم و به کفایت و لیاقتش در فرماندهی ایمان و اعتقاد داشتم. در اردوگاه شهید بروجردی، حاج‌عبدالمجید همت‌علی، مجتبی هادیان، حجت امیرصوفی، علی رمضانی، اکبر پشت‌کوهی، سعید طوقانی و... که همه از مشتی‌ها و بچه‌های قدیم محل‌مان و تهران بودند، جمع‌ صمیمی و یکرنگی تشکیل دادند. روزگار این‌طور رقم خورده بود که ناخودآگاه بچه‌های نترس و بی‌کله و اهل دل و عشق می‌آمدند گردان میثم. آن جمع، صفای خاصی داشت که من در هیچ یک از چادرها و گردان‌ها ندیدم. البته همه‌ گردان‌ها خوب بودند. دل پاک داشتند و نیت خیر. ازجان‌گذشته و برای جنگ و شهادت آمده بودند. گردان میثمی‌ها می‌بایست خلق‌وخویشان به هم می‌خورد تا زیر یک سقف جمع بشوند. بیشترشان بچه‌ تهران و داش بودند؛ جسور، شجاع و قاعده‌ناپذیر. همه‌شان اهل روضه، نوحه و سینه‌زنی و ارادتمند به اهل‌بیت بودند و اهل عشق و صفا. پی منصب و فرماندهی و مسئولیت نبودند. گردان میثم یعنی برای عشقت زندگی کن. رو این حساب، خودبه‌خود مداحان معروفی مثل محمود ژولیده، جذب گردان میثم ‌شدند.»

روایت از شهید رجایی 
او در بخشی از خاطراتش از انفجار دفتر نخست‌وزیری و شهادت رجایی و باهنر می‌گوید و در کنارش یادی می‌کند از شهید رجایی زمانی که در نمازجمعه کردستان سخنرانی داشت و این‌طور روایت می‌کند: «ساعت حدود 10 صبح جمعه به شهر سنندج رسیدیم. قرار بود آقای رجایی، همان روز در نمازجمعه برای مردم سخنرانی کند. وارد شهر که شدیم، دم یک فشاری آب توقف کردیم تا آبی به صورت‌مان بزنیم و نفسی بگیریم. یکی از اهالی، لیوانی آب کرد و داد دست آقای رجایی. بعد با لهجه کردی رو به آقا گفت: «شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید؟»
آقای رجایی خندید و گفت: «من فامیل دور آقای رجایی هستم.» 
مرد گفت: «کیِ آقای رجایی هستی؟»
گفتم: «پسر عموی باباشه!»
آقای رجایی گفت: «نه آقاجون، من خود رجایی. خادم شما هستم.» طرف یک‌هو جا خورد! این پا و آن پا کرد. انگار باورش نشده بود، نیم‌خنده‌ای کرد و گفت: «خب، آقا! سلامت باشید... و رفت پی کارش.»

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۱