مارادونا؛ از زندگی تا افسانه
یک شاعر در ۲۱ سالگی می‌میرد. یک انقلابی یا ستاره راک در ۲۴سالگی، اما بعد از گذشتن آن سن، فکر می‌کنی همه‌چیز رو به راه است. فکر می‌کنی توانسته‌ای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه شش‌بانده، مستقیم به سوی مقصد خود در حرکتی. چه بخواهی باشی چه نخواهی. موهایت را کوتاه می‌کنی. هر روز صورتت را اصلاح می‌کنی. دیگر یک شاعر نیستی یا یک انقلابی یا یک ستاره راک. چهار صبح بلند نمی‌شوی. در باجه‌های تلفن از مستی بیهوش نمی‌شوی یا صدای «دورز» را ۴ صبح بلند نمی‌کنی.
  • ۱۴۰۱-۰۹-۲۶ - ۰۰:۱۵
  • 00
مارادونا؛ از زندگی تا افسانه
تا دم مرگ، ستاره راک...
تا دم مرگ، ستاره راک...

هومن جعفری، خبرنگار:«یک شاعر در 21 سالگی می‌میرد. یک انقلابی یا ستاره راک در 24سالگی، اما بعد از گذشتن آن سن، فکر می‌کنی همه‌چیز رو به راه است. فکر می‌کنی توانسته‌ای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه شش‌بانده، مستقیم به سوی مقصد خود در حرکتی. چه بخواهی باشی چه نخواهی. موهایت را کوتاه می‌کنی. هر روز صورتت را اصلاح می‌کنی. دیگر یک شاعر نیستی یا یک انقلابی یا یک ستاره راک. چهار صبح بلند نمی‌شوی. در باجه‌های تلفن از مستی بیهوش نمی‌شوی یا صدای «دورز» را 4 صبح بلند نمی‌کنی. در عوض از شرکت دوستت، بیمه عمر می‌خری. در بار هتل‌ها می‌نوشی و صورتحساب‌های دندانپزشکی را برای خدمات درمانی نگه می‌داری. این کارها در 28 سالگی طبیعی است.»
(کجا ممکن است پیدایش کنم؟ هاراکی موراکامی) 
برای نوشتن از «دیه‌گو آرماندو مارادونا» یا باید «شوریده» باشی یا «شوریده‌باز» و من خیلی کوچک‌تر از آنم که یکی از این دو باشم. من فقط مثل شب‌پره‌ای هستم که به سمت نور جذب می‌شوم. هرچه نور خالص‌تر، اشتیاق من بیشتر و فقط آنها که به دنبال نور خالص در حرکتند می‌دانند مارادونا چه کوه نوری است. 
آنچه امروز قرار است از قلم این نویسنده بخوانید را قبلا بهتر از من‌ها نوشته‌اند ولی این درس هنوز تمام نشده. یعنی هزار‌بار هزار‌نفر آدم از من بهتر، وقت گذاشته‌اند و طرف را روی کاغذ پیاده کرده‌اند و تهش نشده چیزی که باید بشود. یا شاید هم شده ولی هنوز حرف مانده برای گفتن و مطلب مانده برای نوشتن. درست عین زیباترین منظره‌های جهان که صدها نفر از آن عکس گرفته‌اند، صدها فوق‌هنرمند آن را نقاشی کرده‌اند و منظره همچنان تماشایی است. طوری که هر‌چه به تصاویر و نقاشی‌ها بیشتر نگاه کنی، بیشتر تشنه تماشای نقش اصلی شوی. مثل فرق مارلون براندو است با تصویری از مارلون براندو! تصویر نمی‌تواند او را آن‌گونه که باید به نمایش بگذارد. کاریزمایی که در تصویر براندو در پدرخوانده پیش چشم ماست، از نزدیک جلوه‌ای مجذوب‌کننده‌تر پیدا می‌کند. غیرقابل مقاومت... .
جنس مارادونا طوری است که نه کپی می‌شود نه به رشته کلام در می‌آید و نه تمام می‌شود. از همان آدم‌هایی است که نمی‌شود تمام‌قد روی کاغذ یا روی بوم نقاشی یا مقابل دوربین خلقش کرد. صد البته که می‌توانی تلاشت را بکنی و بخشی از بزرگ‌ترین‌ها چنین کرده‌اند اما این جنس آنقدر «اوریجینال» است که نمی‌شود به بازتولیدش پرداخت. هزاران نمونه «فیک» از رویش ساخته شده‌اند که مشخص است بدلی هستند. نمی توانند اصل جنس باشند. در جوهره وجودی‌شان چنین چیزی نیست. 

مارادونا از نمونه‌هایی است که تکرار نمی‌شود. چرا؟ بیایید کمی در این مورد صحبت کنیم. 
راز ماندگاری آدم‌ها در چیست؟ چه چیزی باعث می‌شود یک آدم ماندگار بماند و دیگری یا دیگران نه؟ چه چیز باعث می‌شود که یکی بشود ستاره درخشان هر مجلسی و دیگران به شاهدان فراموش شده بازاری شباهت پیدا کنند که تا نوبتشان تمام می‌شود، طوری از یاد بروند که انگار هرگز وجود نداشته‌اند؟ راز ماندگاری آدم‌ها، چه خوب و چه بد، به چندین و چند عامل بستگی دارد. یکی میزان اراده خودشان برای تحمیل کردن قواعد جدید به دنیا و دومی میزان اثر‌گذاری‌شان روی زندگی دیگران. شاید بشود ده‌ها مورد دیگر را هم اضافه کرد اما احتمالا عصاره بحث این دو مورد است. 
بگذارید با همین دو پیش برویم. با همین دو عامل؛ اراده تغییر و قدرت اثرگذاری روی دیگران. 

   قدرت تغییر

دیگو آرماندو مارادونا، مرد تغییر دنیا بود. او آرژانتین را به قهرمانی جهان رساند. امری که تا پیش از او فقط یک بار رخ داده بود. او در قهرمانی آرژانتین کلیدی‌ترین نقش ممکن را داشت و سه پاس گلش در فینال، جام را به نام آنها صادر کرد. او در ناپولی هم چنین کرد. ناپولی ضعیف و بدون رویا با مارادونا، بزرگ‌ترین مقام‌ها را کسب کرد، دو بار قهرمانی سری‌آ و یک بار قهرمانی باشگاهی در اروپا، تنها بخش کوچکی از افتخارات او با این تیم بی‌روحیه و کم‌افتخار بود. او این‌ قدرت را داشت تا موتور هر تیمی را به حرکت در بیاورد. 
برخلاف بسیاری از ستارگان بزرگ دنیا، او برای قهرمان شدن کمتر به هم‌تیمی‌هایش متکی بود. می‌توان ادعا کرد که او واقعا همان رهبری بود که تیم را به جلو هدایت می‌کرد. در عمده تیم‌هایی که بازی کرد، همبازیانی درجه‌یک داشت اما ناپولی را عمدا انتخاب کرد تا نشان بدهد هر جا برود ارزش افزوده و اثر اراده‌ای خودش برای تغییر در اوضاع را دارد.
این جمله از دکتر صدر به‌خوبی تفاوت بین پله و مارادونا و در حقیقت کیفیت مارادونا را نشان می‌دهد: 
«او برخلاف پله که همیشه متکی به یک تیم منسجم و ستارگان پرشمار اطرافش بود، یک‌تنه جام جهانی را برای آرژانتین به ارمغان آورد. همبازی‌های او والدانو و بوروچاگا تا چه حد ستاره به شمار می‌رفتند؟»
مارادونا مردی بود که قدرت تغییر و اراده تغییر را داشت و آن را همه جا همراه خودش برد. چیزی که نمی‌توان آن را دست‌کم گرفت. 

  محبوب ابدی در سوگش 

در سوگ مرگ ناگهانی‌اش نوشتم:
«برای تبدیل شدن به تیتر یک تمام رسانه‌ها، به معجونی نیاز داری از جنس همان مزخرفاتی که سر کلاس‌های مهندسی رسانه به شاگردان می‌آموزند. آمیخته‌ای از صفات اثرگذار برای دیده شدن رسانه. جمع و ضرب مکسر «چه»ها و «که»ها و «چرا»ها و«کجا»ها، به همراه ترکیبی از ارزش‌ها و ضد‌ارزش‌ها. با‌این‌همه، کسی این را نمی‌داند که رمز محبوب شدن در دل ملت‌ها را چطور باید فرمول‌بندی کرد؟ چه کنیم که رسانه‌های رسمی و رسانه‌های شخصی با هم و به یک اندازه یک چهره را دوست داشته باشند و به یک اندازه در مرگش به سوگ بپردازند یا در شادباشش از صمیم قلب بخندند؟ چه کیمیاگری رسانه‌ای یا غیررسانه‌ای دیگری نیاز داریم برای آنکه یکی تبدیل شود به شمایل زمانه و شاه و گدا از رفتنش به یکسان اشک بریزند؟ این پاسخی است که برای یافتن آن، باید راه درازی را در شاهراه زیستن پیش بروی بی‌آنکه بدانی از کدام خروجی باید مسیرت را تغییر بدهی.»
راز محبوبیت ابدی مارادونا را چگونه باید بیابیم؟ خیلی‌ها همان کردند که او کرد. ضد آمریکا بودند. خیلی‌ها مثل او فوتبالیستی نابغه بودند. خیلی‌ها مانند او مصلحت‌اندیشی پیراهن تن‌شان نبود. خیلی‌ها مانند او بچه فقر بودند و تا آخر عمر زادگاه خود را از یاد نبردند. همه این حرف‌ها درست. راز ماندگاری او در چیست؟
دکتر صدر در این سطرها به چیزی اشاره کرده که به نظر من بخشی از جواب است: 
«دیه‌گو می‌خواست خودش باشد، فقط خودش. نمی‌توانست خلق و خوی آمریکای جنوبی‌اش را نادیده بگیرد. نمی‌توانست اروپایی شود. نمی‌توانست ادا در‌بیاورد. اعتقاد داشت برای کسی که شیفته خودش نمی‌شود، معجزه‌ای رخ نخواهد داد. در او چیزی خودستایانه موج می‌زد که متعلق به خودش بود. اصرار بر «مارادونا بودن» آرژانتینی‌ها را خوش می‌آمد، ولی حال خیلی‌ها را به‌هم می‌زد. بنابراین وقتی در جام‌جهانی ۱۹۹۴ در ادرارش نشانه‌های افدرین پیدا کردند، بلافاصله بیرونش انداختند. گفتند: «برو خانه‌ات، همان‌جایی که به آن تعلق داری». انتخاب دیه‌گو مارادونا از سوی نسل جوان‌تر به‌عنوان بازیکن برتر قرن قابل درک بود. او فرزند فوتبال مدرن و امروزی دو دهه پایانی قرن بود. عصری که او قابلیت‌های حیرت‌انگیز فردی‌اش را با قدرت بدنی در‌هم آمیخت و در جام‌های جهانی این دوران و لیگ‌های دشوار اسپانیا و ایتالیا حضور یافت. رکوردشکنی‌های او در بازار نقل و انتقالات، که یکی از ویژگی‌های فوتبال آن عصر است، سه بار پیاپی تکرار شد. او در 1978 با رقم یک میلیون پوند به بوکاجونیورز پیوست که برای یک بازیکن تین‌ایجر رکورد به شمار می‌رفت. انتقال او با 3 میلیون پوند در 1982 به بارسلونا رکوردی جهانی بود و وقتی دو سال بعد با رقم 5 میلیون پوند به ناپل پیوست، رکورد جهانی دیگری به جای گذاشت. دیه‌گو برخلاف بازیکنان آمریکای جنوبی که پس از مدتی زندگی در اروپا، اروپایی شدند، خوب یا بد، اروپایی نشد. آرام نگرفت و یاغی‌گری از نوع آرژانتینی‌اش گاه و بی‌گاه زبانه کشید. وقتی شروع به حرف زدن کرد کسی جلو‌دارش نشد ولی وقتی پا به توپ دوید، مهارناپذیرتر بود. فوتبال با رفتن مارادونا آخرین یاغی‌اش را از دست داد. آخرین نافرمانش را، آخرین شورشی‌اش را، آخرین لشکر یک‌نفره‌اش را.»  مارادونا نوعی از جنون و شوریدگی داشت که سخت بشود برایش مثل و مانند دیگری به نمایش گذاشت. مسی حتی به نزدیکی‌های کوه شوریدگی او راه نخواهد یافت. نه مسی که هیچ فوتبالیست دیگری نمی‌تواند او باشد. برای او بودن، باید عضو باشگاهی بشوی که کسی را به عضویت قبول نمی‌کند. فقط ستاره‌های راک... آنهم ابدی‌هایشان!

 اثرگذاری روی زندگی مردم

دادن یک تصویر و رویا به مردم، کار هر‌کسی نیست. برای اینکه به مردم رویایی بدهی یا به رویای آنها تبدیل شوی، کارت دشوار است. باید بسیار نابغه باشی که به رویای توده‌های مردم تبدیل شوی. تبدیل شدن به «مردی فرا‌طبقه» از هر‌کس برنمی‌آید اما دیه‌گو آرماندو مارادونا این‌گونه شمایلی بود. یک شمایل بدون طبقه؛ چپ‌ها دوستش داشتند، راست‌ها دوستش داشتند، موحدان و کافران دوستش داشتند. او همان چیزی بود که می‌توانست نقطه اشتراک صحبت آدم‌هایی باشد که شاید هیچ نقطه اشتراکی نداشتند. دوست داشتن او نیاز به هیچ پیش‌نیازی نداشت. مجبور نبودی مدرک خاصی داشته باشی، صبحانه خاصی بخوری، سبک زندگی خاصی داشته باشی یا به حزب خاصی رای بدهی. اتفاقا هرچه از این تفاسیر دورتر بودی، بیشتر می‌توانستی عاشقش باشی. او جزو معدود فقرایی بود که ثروتمند شد اما به فقر و فقرا پشت نکرد. سعی نکرد شباهتش به گذشته را انکار کند. او بچه جنوب شهر بود و بچه جنوب شهر ماند. پایگاه و طبقه اجتماعی‌اش را از یاد نبرد. زندگی‌اش را هیچ وقت انکار نکرد. گذشته‌اش را هیچ‌وقت از خاطر دور نگه نداشت. یادش نرفت که از کجا آمده و چه کسی بوده و در کدام کوچه‌ها بزرگ شده. در دنیایی که خیلی‌ها با اولین ده‌هزار دلار زندگی‌شان، حاضر بودند هر چه داشتند و نداشتند را بفروشند و هرچه پشت سر بود را دفن نمایند، او همیشه بچه «لانوس» ماند؛ شهری کوچک در استان «بوینس آیرس». او هیچ‌وقت هیچ‌چیز را به ده‌هزار دلار نفروخت، به بیشترش هم.  مارادونا به خیلی‌ها جسارت داد که مثل او باشند؛ بی‌پروا، نترس و یاغی. بی‌میل به استثمار شدن و تحت سلطه قرار گرفتن. این بزرگ‌ترین درسی بود که او به مردمان جهان داد. جسارت نظر دادن برخلاف نظرات ترسناک و قدرتمند حاکم بر جهان. او ضد‌آمریکایی بود و در عین حال، سبک زندگی‌اش بسیار کاپیتالیستی. چیزی ورای توصیفات ایدئولوژیسم. او آزاد بود. یک کولی آزاد از‌بند‌فراری که همیشه در مبارزه بود و همیشه در مبارزه ماند. این ضد‌آمریکایی بودن را اگر بخواهید با نسخه امروزی خیلی از آدم‌ها مقایسه کنید، شاید باورنکردنی باشد. او مثل خیلی‌ها نبود که مرگ‌بر‌آمریکا بگویند و فرزندان‌شان را برای زندگی به آنجا بفرستند. او بارها و بارها علیه آمریکا صحبت کرد. در قاره‌ای که زیر سایه آمریکا نبودن، بزرگ‌ترین مانع برای پیشرفت به حساب می‌آمد، او بارها و بارها علیه امپریالیسم آمریکا صحبت کرد.  او به خیلی‌ها جسارت داد تا نظرات‌شان را بیان کنند. او یک‌بار علیه بوش پسر طغیان کرد و یک‌بار علیه ترامپ؛ هر بار علیه روسای جمهوری که منتهای راست‌گرایی آمریکایی به حساب می‌آمدند. جمله معروف او این بود که: «از هر چیزی که از آمریکا بیاید، بدم می‌آید.» برای یک فوتبالیست سابق محبوب، این‌گونه صحبت کردن علیه بزرگ‌ترین قدرت رسانه‌ای جهان، کار آسانی نبود. بهایی داشت که او بارها و بارها پرداخت. مارادونا بیشترین و شدیدترین ترورهای شخصیتی-رسانه‌ای را تحمل کرد فقط به خاطر شخصیت شورشی و عاصی‌اش. او واقعا ضد‌آمریکایی بود. ضد آمریکایی‌ها نبود، با مردم آمریکا هم مشکلی نداشت. او ضد سیستمی بود که این کشور را می‌گرداند، رسانه‌ها را می‌گرداند و دنیا را از پشت‌پرده‌های مخفی هدایت می‌کرد. 

مردی که با واژه مصلحت بیگانه بود

مارادونا هیچ‌وقت مصلحت‌اندیشی نکرد. هیچ وقت احتمالا از خدمات مشاوران سیاسی و رسانه‌ای بهره نبرد. او چیزی را بیان می‌کرد که به آن اعتقاد داشت. هر جا تبعیض و بی‌عدالتی می‌دید، زبانش به کار می‌افتاد. او به تنهایی یک رسانه بود و می‌دانست که باید حرفش را بزند و همین کار را کرد. او به ناپولی رفت، چهره تلخ تبعیض را در آنجا ملاقات کرد و فهمید که مردمان ناپل، مردمان محبوبی در سرزمین چکمه‌ای نیستند. مارادونا می‌توانست از ناپل دل بکند و به شهرهای دیگر برود و در تیم‌های بزرگ‌تر با پول‌های بیشتر بازی کند اما در شهر ناپل، همان زندگی‌اش در آرژانتین را می‌دید. او حتی علیه تبعیضی سخن گفت که علیه مردمان ناپل رقم می‌خورد و اینکه ایتالیا خیلی به مردمان این شهر لطف ندارد.  او آنقدر محبوب بود که آرژانتین در دیدار با لاجوردی‌پوشان در جام‌جهانی نود، در خاک ایتالیا، در ورزشگاه ناپل بیشتر از میزبان هوادار داشت. کاریزمای او باعث شد تا بسیاری از ناپلی‌ها در دیدار برزیل و آرژانتین از مارادونا حمایت کنند. مارادونا آنقدر قدرت داشت که مردمان خاک بیگانه را به سمت خود جلب کند. او به مردم ناپل احترامی را می‌داد که ایتالیا از آنها دریغ کرده بود. در آمریکای لاتین هم او به مردمان احترامی را می‌داد که بقیه از آنها دریغ می‌کردند. دلیل محبوبیت روزافزون او همین بود. 

 

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران