عاطفه جعفری، خبرنگار:این روزها اسم مراکش خیلی شنیده میشود، آن هم بهخاطر موفقیتهایی که تیم فوتبالش در جامجهانی بهدست آورده است. لازم نیست حتما از تماشاگران حرفهای فوتبال باشید تا متوجه شوید که مراکش تبدیل به یکی از شگفتیهای این دوره از جامجهانی شده است. ما قرار نیست در این صفحه از فوتبال حرف بزنیم، میخواهیم از مراکش و فرهنگش بیشتر بگوییم. از مردمی که شاید خیلی از آنها شناخت نداریم و وقتی میبینیم که در پایان بازی و شکست دادن اسپانیا با پرچم فلسطین خوشحالی میکنند، تعجب میکنیم که چطور میشود هنوز آرمان آزادیخواهی برای مردم فلسطین همچنان زنده باشد.
کشور مراکش در فرآیند تاریخی خود همواره از فرهنگی نسبتا غنی و متنوع برخوردار بوده و هر نقطه آن نیز ضمن وابستگی به این میراث فرهنگی، ویژگیهای خاص خود را دارا بوده است. جمعیت این کشور از ۲ قوم سامیعرب و بربرآمازیغ تشکیل شده که علاوهبر نقاط مشترک ازجمله دین اسلام، میراثبر فرهنگ خاص خود هستند. بربرهای مراکش در تشکیل و تداوم فرهنگ و تمدنسازی کشور خود به میزان اعراب شریک بودهاند. از لحاظ تاریخی، مراکش در زمان هارونالرشید از سلطه بغداد خارج شده و تحت تسلط ترکان عثمانی نیز درنیامد. از اینرو با حفظ عنصر اسلامی-ملی، بر فرهنگ مراکشی خود تاکید ورزیده است.
مراکش تنها کشور در جهانعرب است که از سوی امپراتوری عثمانی مورد هجوم و تسخیر قرار نگرفت. بهطورکلی میتوان اذعان داشت که مراکش در مسیر تاریخی خود، از تبادلات فرهنگی با بیگانگان جز آنچه را که خودشان خواستهاند، سرباز زدهاند و هویت فرهنگی خویش را در اولویت اول قرار دادهاند. به گفته کسانی که درمورد مردم و این کشور پژوهشهای زیادی انجام دادهاند، مردم مراکش همواره تلاش کردهاند در گذر زمان به سنتهای مذهبیـ ملی خود حتی در پوشیدن لباس سنتی خود، پایبند باشند. مطابق اصل ششم قانون اساسی مراکش، دین رسمی این کشور اسلام است.
برای اینکه از مردم و فرهنگ و ویژگیهای این مردم بیشتر بدانیم به سراغ کتاب «چای نعنا»ی منصور ضابطیان رفتیم و گفتوگویی هم با او داشتیم تا برایمان بیشتر از فرهنگ مردم مراکش بگوید؛ او با سفری که به مراکش داشته است و حدود یکماهونیم در این کشور مستقر بوده و کتاب «چای نعنا» را هم براساس این سفر مینویسد. او در بخشی از کتابش نوشته است: «شهر مراکش را میشود بارها و بارها دید و هر بار چیزی ته دل آدم فرو بریزد. میشود رفت به قصرهایش که انگار آدم را کپیپیست میکنند در روزگارهایی دور. وقتی در قصر بدیع هستی حتی در خرابههایش، حس میکنی روزگاری اینجا جای رفتوآمد اهل دانش و فرهنگ بوده. یا وقتی در قصر بیهایا هستی، عطر گلها و شکوه درختها در کنار دیوارهای سر به فلک کشیده قصر، تو را در خلسهای فرو میبرد که حتی ستمگریهای احمد بن موسی، ساکن اصلی قصر را هم به فراموشی میسپارد.»
«چای نعنا» با رسیدن نویسنده به کازابلانکا شروع میشود، با رفتن او به طنجه و شفشاون ادامه مییابد و سپس روزهایی که او در فس و شهر مراکش گذرانده، روایت میشوند. در تمام این روایت نقش اصلی در متن را تجربههای گوناگون نویسنده ایفا میکنند، از تماشای آثار باستانی و تاریخی گرفته تا امتحان کردن یا نکردن غذاهای تازه، ملاقات با آدمهای جدید بهعنوان راهنما، کشف بازارهای اصلی شهر و کوچههای فرعی، سینماهای مرموز و راز دیوارهای آبی آنجا. در جایی از کتاب او با تشریح مدل غذاهایی که در مراکش میخورند و تنوع غذایی در این کشور میگوید: «از همان پیچ اول که عبور میکنیم، بساطی را میبینم که دورش چند زن و مرد حلقه زدهاند و چیزی را با اشتها میخورند. یک مایع قهوهای رنگ، توی کاسههای کوچک سفالی رنگی. از دور فکر میکنم باقلا پخته خودمان است، اما بویش شبیه باقلا نیست. بویی است که تابهحال تجربهاش نکردهام. قبل از آنکه بو و رنگ آنچه میخورند را درک کنم، صدای آنچه به آنها فروخته میشود توجهم را جلب میکند. وقتی پیرمرد فروشنده، آنچه در دیگ بخار میکند را بههم میزند، چرقچرق عجیبی به گوش میرسد. پس باید چیز سفت و سختی بفروشد! و آن چیزهای سفت، حلزونهای درشت آبپز شدهاند؛ غذایی غیرقابلخوردن برای من بدغذا و خوراکی دلچسبی برای اهالی مدینا. چیزی که پیرمرد توی پیالهها میریزد مایع تیرهرنگی است با چندتایی حلزون که آن تهمهها شناورند. پیرمرد وقت انداختن حلزونها در پیالهها، آنقدر خساست میکند که مشتریها پیاله را دستشان میگیرند و با خلال دندانی ته ظرف را میجوند. بعد حلزون را بین دو لبشان میگیرند و محتوای داخل حلزون را با صدایی منحصربهفرد میمکند و کمی از آب را هم سر میکشند. هرچقدر یونس توضیح میدهد که این یکی از خوشمزهترین غذاهای جهان است و اگر نخوری تا آخر عمر پشیمان میشوی، نمیتوانم با خودم کنار بیایم که من هم پیالهای آب حلزون سر بکشم و مایع لزج توی صدفها را مک بزنم. راستش تا الان هم که این صفحه از کتاب را مینویسم، پیشبینی یونس درست از کار درنیامده و هنوز پشیمان نشدهام. ولی از آنجایی که در دنیا فقط احمقها هستند که حرفشان را عوض نمیکنند، ممکن است یک روز تجربه خوردن آب حلزون مراکشی را از سر بگذرانم!»
یکی از ویژگیهای کتاب منصور ضابطیان این است که مخاطب میتواند به آداب و رسوم، فرهنگ و زیست اجتماعی بخشی از مردم آفریقا پی ببرد و بهخصوص بهدلیل مسلماننشین بودن این کشور، احتمال دارد احساس قرابت خاصی با کتاب داشته باشد.
او در بخشی از کتاب در مورد این موضوع مینویسد: «حال غریبى است که چشمت به غروب آفتاب باشد و به سکه نارنجى خورشید که در قلک دریا فرو مىرود و گوشات به صداى موذن مسجد باشد که اللهاکبرش را سر مىدهد. شک ندارم این فضا حال هر آدمى را با هر سطحى از اعتقاد مذهبى دگرگون مىکند… از بس همه چیز یک جور دیگر است.» منصور ضابطیان بیشتر از آنکه در هنگام سفرهای خارجی به فکر دیدن بناهای تاریخی و... باشد، دوست دارد کوچهپسکوچه را قدم بزند و با مردم شهری که نمیشناسد و درحال آشنایی با آن است، همصحبت شود یا به دقت نظارهشان کند و به این ترتیب بهنوعی از آگاهی اجتماعی برسد که با خواندن کتابها و دیدن فیلمها بهدست نمیآید. نفس تجربهاندوزی آن لذتی است که منصور ضابطیان به ویژگیهای منحصربهفرد آن پی برده و بهنظر میرسد قصد نداشته باشد آن را رها کند.
شناخت اندک ما از مراکش باعث شده تا ضابطیان در این مورد خیلی خوب عمل کند و چند ویژگی مهم را برای آنها برمیشمرد که یکی از آنها فرارشان از دوربین و مخالفت بیدلیلشان با عکاسی است: «نمیدانم چرا مردم مراکش تا اینقدر از عکس گرفتن هراس دارند. تحمل هیچ لنزی را ندارند. جوانترهایشان اعتراض میکنند و پیرترهایشان رو برمیگردانند. زنها که بلافاصله روسریشان را بر چهره میکشند یا با دو دست صورتشان را میپوشانند. اینهمه ترس را نمیفهمم و اینکه حتی بچهها را هم نسبت به این مساله شرطی کردهاند. بچهها در همهجای دنیا سرخوشانه مقابل دوربین عکاسی میخندند، بیمضایقه خودشان میشوند و مهربانانه با لنز کنار میآیند. اما اینجا کافی است کودکی دوربین آدم را ببیند؛ فورا فریاد! No Photo! No Photo سر میدهد، تا جایی که بزرگترها را به معرکه بکشاند! این رفتار به درد روانشناسهایی میخورد که بر تاثیر محیط و خانواده بر شرطی شدن کودکان تحقیق میکنند.»
یا در جای دیگری که میگوید: «وسط میدان که میایستم اگر سرم را رو به جنوب بگردانم یک شهر معمولی میبینم با چند ده هزار نفری جمعیت. کوچههای معمولی، چندتایی مدرسه که حالا در این ساعت تعطیل شدهاند. مغازههایی که مایحتاج مورد نیاز زندگی میفروشند، حمامهای عمومی، تابلوهای راهنمایی و رانندگی و... اما صدوهشتاد درجه که میچرخم چیزی را میبینم که شفشاون را معروف کرده. محلهای با کوچههای آبی. خیابانهای تودرتو با کوچهپسکوچههایی حیرتانگیز و همه به رنگ آبی.»