به بهانه تولد ۸۹ سالگی دکتر علی شریعتی
درشرایطی که ایران به‌تازگی فضای ملتهبی را پشت‌سر گذاشته و «اعتراض» هنوز هم حلقه مفقوده‌ حل مسائل جامعه ایران است، خواندن متن این پادکست خالی از لطف نیست.از طرفی زادروز علی شریعتی هم مضاف برعلت شده تا این متن را منتشر کنیم.
  • ۱۴۰۱-۰۹-۰۳ - ۰۰:۳۴
  • 00
به بهانه تولد ۸۹ سالگی دکتر علی شریعتی
معلم اعتراض، استاد استعاره‌ها
معلم اعتراض، استاد استعاره‌ها

«من اعتراض می‌کنم، پس هستم! اعتراض نمی‌کنم تا مخاطبی بیایم یا مسئولی را بیدار کنم و یا سرزنش کنم، اعتراض می‌کنم چون نمی‌توانم اعتراض نکنم، اعتراض می‌کنم که اگر نکنم، نظامی را که بر انسان حاکم است، و وضع موجود را پذیرفته‌ام و بدان تسلیم و با آن همراه شده‌ام. درحالی‌که می‌خواهم نفی‌کننده باشم، نه تسلیم‌شونده و پذیرنده. و جز اعتراض کردن - حتی بی‌ثمر - راه دیگری نمی‌شناسم.» اینها که خواندید بخش‌های ابتدایی پادکست «علی شریعتی» است که اوایل پاییز سال جاری(1401) توسط رادیو مضمون منتشر شد. درشرایطی که ایران به‌تازگی فضای ملتهبی را پشت‌سر گذاشته و «اعتراض» هنوز هم حلقه مفقوده‌ حل مسائل جامعه ایران است، خواندن متن این پادکست خالی از لطف نیست. از طرفی زادروز علی شریعتی هم مضاف برعلت شده تا این متن را منتشر کنیم. در ادامه، متن کامل پادکست شریعتی را می‌خوانید که کاری از گروه پادکست‌هاى «همیشه در میان» است که با همکارى روزنامه «فرهیختگان» آماده می‌شود.

   داستان شریعتی؛ از نوستالژی تا آگاهی
نمی‌گم همه‌چیز، اما خب بخش اصلی داستان از سفری شروع شد که هیچ‌گاه مسافرش نبودم. همه‌چیز از مصر شروع شد. کشوری که حالا سالیان ساله خواب‌ ویزایش رو می‌بینم، سوءتفاهم نشه، علاقه‌ای به دیدن این اهرام و شکوه‌شون که کوله‌پشتی فراعنه رو به دوش خود می‌کشن ندارم. من به دنبال برادرام می‌گردم، آشنایان بی‌شناسنامه و بی‌تاریخ و بی‌نشان و بدسرانجامم. ما داستان مشترکی داریم، در جوار ده‌ها قرن تاخیر و فراموشی. من دنبال برادرام می‌گردم.
داستان من با علی شریعتی از کتابچه‌ای کوچیک و مندرس و بارها دست‌به دست شده و رنگ‌و‌رو رفته‌ای آغاز شد، احتمالا داستان بیشتر مردم هم با او از یه جمله، یه جزوه یا یه کاست شروع شده. 
داستان سفرش بود، به مصر، سرزمین تمدن و تاریخ و مذهب، سفرنامه‌ای که تو اون پیش از مقصد به مقصود رسید، اون طور که خودش نقل می‌کنه گویا چند کیلومتری مونده به اهرام ثلاثه، یقه تورلیدر رو می‌گیره که اون دخمه‌های دور و غریبی که به سختی دیده می‌شن چیه؟ تورلیدر هم هرچه میاد دست به سرش کنه نمی‌تونه و آخر سر می‌گه اونجا مدفن صدهاهزار برده‌‌ایه که عمرشون زیر سنگینی سنگای این اهرام، وقت جابه‌جا کردن بارِ تمدن، به پایان رسیده. شریعتی زانوهاش می‌لرزه و از جمعیت جدا می‌شه و می‌ره بالای اون خراب‌آباد و شروع می‌کنه با این برده‌ها حرف زدن، این کارگران عمارت تاریخ رو برادر خطاب‌شون می‌کنه، شِکوه می‌کنه که میراث‌دار زمین بودن و مدفن‌شون فراموشخانه علم و اندیشه شده.
آری، این چنین بود برادر، داستان من با شریعتی از سفر نرفته‌ام به مصر شروع شد، سفری که باید قبل از مرگ یک بار تجربه‌اش کنم، می‌خوام مقابل اون اهرام و عظمت‌شون که از چند فرسخی نمایان می‌شه بایستم و ببینم توان اندیشیدن به بردگان رو دارم؟ و بیشتر به این سوال فکر کنم که آیا می‌شه شریعتی رو تکرار کرد؟
شریعتی حالا اون قدر شعبه تو خیابون‌ها و ساختمون‌های شهر داره که نامش، مثه جزواتی که سال‌ها مخفیانه، تو زیرزمین منتشر می‌شد، از دل و روده دستگاه زیراکس و پلی‌کپی ادارات خارج می‌شه و مثل برچسبی روی پیشونی ساختمون‌هایی هزار برابر کوچک‌تر از اهرام مصر می‌چسبه. حالا اسم شریعتی دیگه به حسینیه ارشاد محدود نمونده اما داستان اون و حرف‌هاش شاید هنوز محل بحث و دعواست. تو طوفان حوادث سیاسی شاید بعضی جاها شریعتی مخاطب زنده‌باد و مرده‌بادهاییه که به گوش می‌رسه.

20ماه تا پیروزی انقلاب اسلامی زمان باقی مونده بود که پیکر بی‌جان شریعتی را ساعت 8 صبح 19 ژوئن 1977 در آستانه در ورودی اتاق اقامتگاهش، تو ساوتهمپتون انگلیس پیدا کردن، بینیش سیاه شده بود و باد کرده بود و چندساعتی از مرگش می‌گذشت. تو 44سالگی جون داده بود،  44سالی که 5 سال پایانی‌اش رو تو زندان و محدودیت سپری کرده بود. مرگ او اون قدر برای علاقه‌مندانش غریب بود که دنبال ردپایی از ساواک و احتمال شهادتش بگردن. فرضیه‌ای که هیچ‌گاه اثبات نشد و حتی از سوی نزدیک‌ترین افراد بهش، تکذیب هم شد. علی شریعتی‌مزینانی با نام‌های مستعار علی امیدوار، علی راهنما، علی معلم، علی متقی، علی سبزواری، علی اسلام‌دوست، علی سربداری، علی دهقان نژادی و ده‌ها نام دیگه که تقریبا تو تمام‌شون علیِ مشترکی وجود داشت، سرانجام حیات دنیوی رو بدورد گفته بود. مرگ او طبیعی و بر اثر ایست قلبی بود. اما طبیعت مرگ او شباهتی به دیگر مرگ‌های مرسوم نداشت. شریعتی تو یکی از آرام‌ترین ایام دهه 50 و در فاصله تقریبا 5200کیلومتری تهران و حسینیه ارشاد به پایان زندگی سلام کرده بود، روزایی که با شناسایی و سرکوب عمده گروه‌های مبارز مسلح و غیرمسلح و سکوت به‌ظاهر رضایت‌آمیزی که تو فضای عمومی شنیده می‌شد؛ حتی انقلابیون هم امکان انقلاب رو بسیار دور می‌دیدن. مرگ شریعتی بعضی چیزا رو تغییر داد. پیکرش بیش از 7روز روی زمین موند تا نهایتا، به رغمِ تلاش‌های ساواک برای بازگردوندن پیکر مرد پرسروصدایی که حالا آرام گرفته بود، خانواده و دوستاش اون رو به زینبیه دمشق، منتقل و دفن کنن. جایی که بارها پیش از مرگ گفته بود که آرزوی دفن شدن تو اون جا رو داره. برگزاری مراسم بزرگداشت برای معلم فقید و خطیب پرآوازه حسینیه ارشاد یکی از کنش‌های برخی از نیروهای انقلابی شد. نفس شریعتی به روزهای داغ انقلاب نرسید اما نماد و نشانش رو برخی جاهای انقلاب می‌شد دید. میشل فوکو فیلسوف فرانسوی پس از پیروزی انقلاب به تهران سفر کرد و تو مشاهداتش نوشت: «اینجاست که با سایه‌ای روبه‌رو می‌شویم که بر همه زندگی سیاسی و دینی ایران امروز افتاده است. سایه علی شریعتی، که مرگ او 2 سال پیش به وی منزلت وجود حاضرِ غایب را که در تشیع مقامی ویژه به حساب می‌آید، بخشیده.» فوکو اون روزا مبهوت انقلاب ایران بود و این وصف شاعرانه رو باید به حساب اون احوال گذاشت. هرچند کمی که گذشت سرخورده شد و یکی یکی اونایی که گفته بود رو پس گرفت.

شریعتی  میون نسلی که در انقلاب کارنامه عملیاتی پرگیروداری داشتند بیش از هرچیزی با کلامش شناخته میشد و زندگیش رو باید در پراکندگی کلماتش بررسی کرد که هیچ‌گاه سیر روشنی پیدا نکرد. اواخر عمرش، زندگیش رو به 6 دوره 5ساله تقسیم کرده بود و گفته بود: «زندگی من مجموعا عبارته از چندین برنامه 5ساله، همیشه کاری رو شروع کردم و به اوج می‌رسوندم و آخرِ پنج سال درهم می‌ریخته و هربار از سر! از اول نوجوانی تا 28مرداد 32 و سقوط دکتر مصدق و آغاز دیکتاتوری شاه، پنج سال
از این دوره تا تشکیل نهضت مقاومت ملی مخفی که از 1337 به هم خورد و دستگیر شدیم، پنج سال از 38 تا 43 در اروپا پنج سال از 43 تا 48، دوره خاص آوارگی و زندان و مقدمه‌چینی و زمینه‌سازی دانشکده، پنج سال دوره کنفرانس‌های دانشگاه‌ها و ارشاد، پنج سال تا 51 پس از اون، زندان و خانه‌نشینی و خفقان، پنج سال»
دوم آذر 1312 تو روستای کاهکِ سبزوار و در مجاورت کویر علی شریعتی به دنیا اومد. پیوندش با زادگاهش هیچ‌وقت قطع نشد و امضایی از کویر تو تمام مراحل بعدی زندگیش باقی موند. مذهب از ابتدا تو خونه و خانواده رو سرش سایه انداخته بود. پدرش محمدتقی شریعتی از فعالای سیاسی و مذهبی خراسان بود که در فضای نسبتا باز دهه 20 و برای مهار موج قرائت‌هایِ ضددینیِ جریاناتی مثه کسروی و حزب توده، کانون نشر حقایق اسلامی رو تاسیس کرد. محمدتقی شریعتی به رغم تحصیلات حوزوی لباس روحانیون را به تن نمی‌کرد و جامعه هدف خودش رو دانش‌آموزان مدارس جدید و دانشجویان می‌دونست. چشم‌اندازی که بعدها با شدت و تمرکز بیشتری از سوی فرزندش پی گرفته شد. اعتبار پدر بر آینده فعالیت پسرش و جسارتش در طرح مباحث دینی، بیرون از فضای حوزه‌های علمیه موثر بود. علی شریعتی تو 15 سالگی وارد کانون نشر حقایق اسلامی شد. سال 29 سیکل اول دبیرستان رو به پایان رسوند و وارد دانشسرای مقدماتی شد که مخصوص تربیت‌معلم بود. 2 سال بعد با دریافت دیپلم به‌عنوان معلم وارد مدرسه‌ای تو مشهد شد. تمرکزش به تدریس تو کلاس درس محدود نموند و با راه‌اندازی انجمن اسلامی دانش‌آموزان و دانشجویان مسئولیت جلسات هفتگی انجمن را تا 8 سال بعد و قبل از خروج از ایران به عهده گرفت. 25تیر همون سال وقتی که محمد مصدق، در اعتراض به عدم مدیریت ارتش از سمت نخست‌وزیری استعفا داد، علی هم به جمع معترضان نخست وزیری قوام السلطنه پیوست و در 19سالگی پیه نخستین دستگیری به تنش مالیده شد. قیام 30تیر و بازگشت قدرتمندانه مصدق اون رو هم بیش از پیش نسبت به آینده نهضت سیاسی شکل گرفته امیدوار کرد. سال32 به عضویت نهضت مقاومت ملی در اومد. کودتای 28مرداد32 سطرهای سیاست ایران رو به صفحات جدیدی رسوند و هر صدا و حرکت معترضانه‌ای با سرکوب شدید حکومت شاه مواجه شد. چند ماه بعد 16آذرماه 32 اعتراض دانشجویان دانشگاه تهران به ورود نیکسون رئیس جمهور آمریکا با گلوله پاسخ داده شد و 3دانشجوی معترض به شهادت رسیدند. یکی از اونها مهدی شریعت رضوی، برادر پوران شریعت رضوی بود که 5 سال بعد از حادثه با علی وصلت کرد. شریعتی 22سال بعد از واقعه در رثای این 3 دانشجوی شهید نوشت:
«اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان‌جایی که 22 سال پیش، «آذر» مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش‌پای «نیکسون» قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیل‌شان فراغت نیافته‌اند، نخواستند - همچون دیگران - کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را می‌آید، بیاموزند، هرکه را می‌رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمی‌روند، همیشه خواهند ماند، آنها شهیدند.»

سال35 وارد دانشگاه مشهد شد تا رشته ادبیات فارسی بخونه. یه سال بعد همراه پدرش حین اعتراض به معاملات نفتی دولت تو تهران دستگیر شد و یه ماهی رو به حبس گذروند تو زندان قزل‌قلعه. سال37  همزمان بود با کسب عنوان شاگرد اولی کارشناسی دانشکده ادبیات و ازدواج با بی‌بی فاطمه شریعت‌رضوی که بعدها مشهور شد به پوران. وصلت با پوران مصادف شد با رفتنش از وطن برای ادامه تحصیل در فرانسه؛ البته با بورس دولتی!
 تو فرانسه به عضویت سازمان جوانان نهضت ملی ایران دراومد. غوغای اعتراضش محدود به ایران نموند و عضو سازمان آزادی‌بخش الجزایر هم شد تا برای استقلال یه ملت دیگه هم، از چنگال استعمار، قدمی برداشته باشه.
تو همین فضاها بود که تو درگیری با پلیس فرانسه مجروح شد و تو بیمارستان بستریش کردن. 2 سال بعدم در اعتراض به کشته شدن پاتریس لومومبا، رهبر آزادی‌خواهان کنگو، تو تظاهراتی که جلوی سفارت بلژیک تو پاریس برپا شده بود حاضر شد؛ که این بار نتیجه کارش این شد که زندون رفتن و حبس کشیدن رو یه جای دیگه غیر کشور خودش هم تجربه کنه. این زندان دردسرهای زیادی براش داشت و تا مرحله اخراجش از فرانسه هم پیش رفت؛ اما نهایتا با حمایت قاضی، حکم اخراجش به حالت تعلیق دراومد.
واقعه 15خرداد 42 که نخستین حرکت اعتراضی جدی تو سال‌های پس از کودتا، اون هم به رهبری یه مرجع تقلید بود فضا رو تغییر داد و در میان گروه‌های معترض چنددستگی به وجود آورد. عمده چپ‌گراها با حرکتی که رهبرش یه روحانی باشه مخالف بودن و بسیاری از ملی‌گرایان هم به دیده تردید بهش نگاه می‌کردن. تو همین فضا شریعتی هم دانشجوی اسلام‌گرایی بود که نمی‌تونست برای مسلک‌های غیردینی جذاب باشه. تو این ایام مدتی مسئول مجله ایران آزادِ جبهه ملی شد. اون جا با نام مستعار «شمع» می‌نوشت که مخفف «شریعتی مزینانی علی» بود. شمع پس از قیام 15خرداد سرمقاله‌ای با عنوان «مصدق رهبر ملی، خمینی رهبر مذهبی» نوشت. سرمقاله از سوی هیات تحریریه رد شد، اونا گفتن اگر ایران رهبری داشته باشد تنها و تنها مصدقه. اختلاف نهایتا به جدایی اون از مجله ختم شد. حالا فهمیده بود که تو خط‌‌‌‌کشی‌های موجود جایی نداره. آغاز تنهایی بود، مسیری که بارها براش تکرار شد. حتی بعدها، تو روزهایی که جلساتش رونق داشت؛ بازم، اون خودش رو تو خط‌‌‌کشی‌های موجود تنها می‌دید. بعدها بسیاری از جزواتش رو با نام مستعار شمع منتشر کرد. شریعتی شمع رو با شکل و شمایل دیگه‌ای هم وارد آثارش کرد. تو کویرش بارها از پروفسور شاندل نام برد. بعدها مشخص شد که هیچ وجود خارجی‌ای ندارد، شاندل ساخته و پرداخته ذهن او برای بازگویی بسیاری از حرف‌هایش بود. شاندل ترجمه فرانسوی کلمه شمع بود و آنچنان که او می‌گفت متولد 1933 میلادی بود، سالی که خودش در مجاورت کویرِ مزینان به دنیا اومده بود.

سال 42 تحصیلش تو رشته ادبیات فارسی و نه جامعه‌شناسی و نه اسلام‌شناسی رو در فرانسه زیر نظر ژیلبر لازار با موضوع تصحیح و ترجمه فضائل بلخِ صفی‌الدین بلخی، با دردسر به سرانجام رسوند و دکتریش رو گرفت. سال 43 به ایران برگشت؛ تو مرز بازرگان دستگیر شد. او از اداره ساواک ماکو به زندان خوی و بعد زندان رضاییه و نهایتا زندان قزل‌قلعه منتقل شد و بیش از یک ماهی رو حبس کشید. بعد تقاضای تدریسش تو دانشگاه رد شد و برای تدریس به هنرستان کشاوری در روستای طُرُق مشهد منتقلش کردن. سال 44 فشارها کمتر شد و با انتقالش به تهران موافقت شد و نهایتا پس از موفقیت در امتحان استادیاری، بعنوان استاد تاریخ مشغول شد تو دانشگاه مشهد. سر پرشورش کلاس‌های درس بی‌حضور و غیاب و جلسات سخنرانی‌اش رو شلوغ کرد سال47 برای تدریس و سخنرانی به حسینیه ارشاد دعوت شد توسط 
مرتضی مطهری. 5سال پنجم زندگی او فرا رسیده بود. سال‌هایی که پیش و پس از اون هرچند در شکل‌گیری شخصیت شریعتی و بازخوانی‌های متفاوت او و نقش تاریخی‌اش موثر بود اما اونچه که شریعتی رو شریعتی کرد تو همین سال‌ها اتفاق افتاد. 4 سال برگزاری جلسات سخنرانی در حسینیه ارشاد، 3 سفر حج و یک سفر به مصر، سخنرانی‌های پرشماری که در موضوعات مختلف از تاریخ ادیان تا جهان‌بینی و ایدئولوژی بعدها بدل به کتاب شد، اجرای نمایش ابوذر و سربداران در مشهد و تهران، جمع‌آوری کمک برای مبارزان فلسطینی تو همین برهه کوتاه اتفاق افتاد. پایان این سال‌ها اون تنها 39 سال سن داشت و اونی که با عنوان میراث شریعتی شناخته می‌شه مربوط به پیش از 40 سالگی‌اش می‌شه. 
اون تو سنی که عمده نظریه‌پردازان و اندیشمندانِ آینده، مشغول مطالعه و یادگیری و سبک و سنگین کردن نظریات دیگران هستن تا به رای و نظر تازه ای برسن؛ به یکباره با استمداد از سنت پرگویی در جایگاه تئوریسین قرار گرفت و تونست ادبیات جدیدی رو تو بخشی از فضای سیاسی به وجود بیاره. بهار علی شریعتی خیلی زود خزان شد و با تعطیلی حسینیه ارشاد، سال 51 برای فرار از تور ساواک 8 ماهی رو مخفیانه تو خونه یکی از بستگانش در سرآسیاب دولاب گذروند. دستگیری پدرش که موقعیتی شبیه به گروگانگیری داشت اون رو وادار به تسلیم کرد و ناچار 18 ماهی پشت میله‌های سرد زندان سپری کرد. 15ماه زندان انفرادی از او آدم جدید و سرخورده و دردکشیده‌ای ساخت که ردش تا پایان عمر روی زندگی‌اش سایه انداخت. آزادی از زندان و مراقبت‌های شدید ساواک چاره‌ای براش نذاشت و اون رو به مسیری انداخت که میل ساواک بود و نهایتا اردیبهشت56 از کشور رونده شد. هرچند اطرافیانش فکر می‌کردند مخفیانه تونستن با پاسپورت «علی مزینانی» ساواک رو فریب بدن و اون رو راهی یونان و سپس بلژیک و انگلستان کنند. بعد از رفتن او ساواک مانع از خروج همسرش پوران و فرزند خردسالش مونا شد. 28خرداد و تنها چند ساعت مونده به مرگ، سوسن و سارا دو دخترش به او پیوستند. بامداد 29خرداد نفس‌های آخر رو تو شرایطی می‌کشید که ترس از گروگانگیری همسر و فرزند وجودش رو تسخیر کرده بود. مرگ که زورش از همه‌چیز بیشتره این بار بر ترس او غلبه کرد و تمام.

زندگی شریعتی در عصر انقلاب و انقلابی‌گری چندان نمونه عجیبی برای یه فعال سیاسی به حساب نمیاد. برای نسلی که میون زندگی مخفیانه، زندان، تبعید یا فرار از کشور و غوطه خوردن در مکاتب و ایدئولوژی‌های مختلف نسبتی هندسی پیدا کرده بودن؛ فراز و نشیب‌های زندگی شریعتی چندان مورد متمایزی نبود. مقطع کوتاهی که او در مقام خطیب دینی غیرحوزوی در فضای روشنفکری جامعه ایران میدون‌دار شد جایگاه ویژه‌ای میون مبارزان انقلابی براش به وجود اورد. نگاه خاص او به مفهوم دین و روایتی که از اسلام و مسلمونی ارائه می‌داد به تولید یک تیپ و زبان جدید در پانتومیم سیاست ایران ختم شد. او از برخی چیزها سخن گفت که عمده هم‌مسلکان معاصرش، اگر هم به اون می‌اندیشدند در بیانش لکنت داشتند. تعابیر شریعتی گرامر زبان چپ‌های اسلامی شده بود و شوربختانه یا شاید خوشبختانه با پیروزی انقلاب هم بلاموضوع نشد. ابتدا تصویر او در برخی قاب‌های انقلابی ثبت شد و مدتی بعد انتشار تعدادی از آثارش ممنوع شد. طنین صدای او و ادبیاتش به مرور بخشی از نوستالژی تجربه انقلاب شد.
با هم بخشی از کتاب تصویری ناتمام از زندگی دکتر علی شریعتی رو می‌خوانیم:
«چرا هستم؟دلیل «هستن» را از «آلبر کامو» می‌پرسند، - برخلاف دکارت که معتقد است «من می‌اندیشم، پس من هستم و برخلاف «آندره ژید» که می‌گوید «من احساس می‌کنم، پس من هستم و به قول آقای تنکابن یه جمله سومی هم هست که گویندگان بی‌شماری دارد: «من پیکان دارم، پس هستم»! آلبر کامو می‌گوید: «من اعتراض می‌کنم، پس هستم»! چون علیه جهان، علیه طبیعت و علیه نظامی که انسان در آن قربانی است و علیه بودن، اعتراض می‌کنم، پس هستم. و چون از او کامو – می‌پرسند: «تو که در جهان مسئولی را نمی‌شناسی و به خدا معتقد نیستی، و برای خودت طرف مقابلی قائل نیستی که اعتراضت را بشنود، پس فریاد اعتراضت، چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ وقتی معتقدی که گوشی برای شنیدن نیست، چه دلیلی هست برای اعتراض کردن و فریاد کشیدن؟» می‌گوید:
«اعتراض نمی‌کنم تا مخاطبی بیایم یا مسئولی را بیدار کنم و یا سرزنش کنم، اعتراض می‌کنم چون نمی‌توانم اعتراض نکنم، اعتراض می‌کنم که اگر نکنم، نظامی را که بر انسان حاکم است، و وضع موجود را پذیرفته‌ام و بدان تسلیم و با آن همراه شده‌ام. درحالی‌که می‌خواهم نفی کننده باشم، نه تسلیم‌شونده و پذیرنده. و جز اعتراض کردن - حتی بی‌ثمر- راه دیگری نمی‌شناسم.»
و من سخن «کامو» را در زندگیم - براساس همان رسالت و مسئولیت کوچک و حقیری که نسبت به آگاهی و شعور و اعتقادم، حس می‌کنم - سرمشق قرار دادم. و در تمام عمر هر فریادی که زدم و هر کوششی که کردم و هر فعالیتی که همراه با هیجان و دلهره و شور و خطر و ضرر داشتم، بر همان اساسی بود که تشریح کردم، و به این دلیل بود که پذیرفتن و تسلیم شدن را نمی‌توانستم. و همواره این اعتقاد را داشته‌ام که به هیچ امیدی فریفته نشدم و چراغ‌ها و برق‌های دروغین امیدم نبخشید و به موفقیت‌های شخصی امیدوار نگشتم و با اعتقاد به اینکه درنهایت، ظلمت و سکوت و تنهایی، شکست و خفقان و خفه شدن است، باز تا آنجایی که حلقوم اجازه داده است فریاد کشیده‌ام، حرف زده‌ام و کاری کرده‌ام، که اگر این همه را نمی‌کردم پذیرفته بودم و تسلیم شده بودم. و این همه اندکی آرامش می‌بخشد که آرامش نیز سیاه و سپید دارد، که سپیدش آرامش کسی است که خویش را موفق و برخوردار احساس می‌کند، و آرامش سیاه، ناامیدی مطلق است به خویش و موفقیت‌های شخصی و دلهره و اضطراب و هیجان و هراس از آن کسی است که ندارد، اما امید داشتن» را دارد و منتظر موفقیت است، در پایان راهی که رفته است، در انتظار رسیدن به نتایجی است. اما آنکه راه بی‌برگشت و بی‌فرجام را گزیده است، هرگز از هیچ عاملی شکست نمی‌خورد، و هیچ عالمی نمی‌تواند او را بشکند.»

   مردی میانه تاریخ و تئوری
«قدرت قلم، روشنی اندیشه، رقت روح، اخلاص نیت، آشنایی با رنج مردم و زبان زمان ما و جبهه بندی‌های جهان و دانستن فرهنگ انسانی شیعه... همگی در شما جمع است و می‌دانید که این صفات بسیار کم با هم جمع می‌شوند... اکنون بدترین شرایطی را که یک انسان ممکن است بدان دچار شود، می‌گذرانم و سرنوشتی جز مرگ یا بدتر از مرگ ندارم. با این همه، تنها رنجم این است که نتوانستم کارم را تمام کنم، و بهتر بگویم ادامه دهم؛ و این دریغی است که برایم خواهد ماند. اما رنج دیگرم این است که بسیاری از کارهای اصلی‌ام، به همان علت همیشه، زندانی زمانه شده و به نابودی تهدید می‌شود. آنچه هم از من نشر یافته به دلیل نبودن امکانات و کم بودن فرصت، خام و عجولانه و پرغلط و بد چاپ شده است و تمامی آن را نه به‌عنوان کارهای علمی-تحقیقی، که فریادهایی از سر درد، نشانه‌هایی از یک راه، تکانه‌ای برای بیداری، ارائه طریق، طرح کلی از یک مکتب، یک دعوت، جهات و ایده‌ها و بالاخره نوعی بسیج فکری و روحی در جامعه باید تلقی کرد... آنها همه باید تجدیدنظر شود، از نظر علمی غنی شود و خورشت بخورد، غلط‌‌‌‌گیری معنوی و لفظی و چاپی شود. اینک من همه اینها را که ثمره عمر من و عشق من است و تمام هستی‌ام و همه اندوخته‌ام و میراثم را، با این وصیت شرعی، یکجا به دست شما می‌سپارم... بغض هزارها درد مجال سخنم نمی‌دهد و سرپرستی و تربیت این عزیزتر از کودکانم را به تو می‌سپارم و تو را به خدا و خود در انتظار هرچه خدا بخواهد.»
نزدیک به 6ماه پیش از مرگ، آذر 1355، شریعتی این کلمات را در وصیتنامه‌ای به دوست نزدیکش محمدرضا حکیمی نوشت. شاید اگر خیلی شاعرانه نگاه کنیم میشه بگیم کلمات این وصیتنامه نشان از این احساس در او بوده که در سراشیبی قرار گرفته، سرازیری زندگی به سمت مرگ. این وصیت در پیچ‌و‌خم حوادث و میون پرسش‌های متعدد، هیچ‌وقت عملی نشد تا اونچه که از آثار شریعتی برای تاریخ باقی موند 
دست نخورده و کپی برابر اصل باشه. حکیمی تو خاطراتش از سفری در بهمن55 می‌گه،2 ماه بعد از نگارش وصیتنامه و 4 ماه پیش از فوت شریعتی؛ بهش پیشنهاد داده بود که محمدتقی جعفری و مرتضی مطهری هم در اصلاح و ویرایش آثار، او رو یاری کنند. شریعتی با ورود جعفری موافقت می‌کنه و می‌گه که ایشون هیچ‌گاه اذیتش نکرده؛ اما با ورود مطهری سخت مخالفت می‌کنه، حکیمی دلیل میاره که وجهه مثبت مطهری میون حوزویون و پشتوانه حضور او باعث اثرگذاری بیشتر آثارش می‌شه. این دلیل رو که میاره شریعتی راضی میشه به حضور مرتضی مطهری. کمتر از 2 سال بعد از مرگ شریعتی، اردیبهشت 58 مطهری، این طور که اعلام شده توسط گروه فرقان که خودشون رو تحت‌تاثیر آثار شریعتی می‌دونستن، ترور می‌شه تا هیچ‌گاه پروسه اصلاح آثار شریعتی با حضور مشهورترین منتقدش عملی نشه. حکیمی هم بعدها این وصیت رو به دلایلی عملی نمی‌کنه و می‌گه: «من اشتباهی که شخصیت‌شکن باشد و عقاید دکتر شریعتی رو زیر سوال ببرد در آثار دکتر ندیدم.» بعدها هم به رغم تایید لزوم تصحیح و ویرایش آثار شریعتی، بهانه گرفتاری بابت تالیف دایره‌المعارف الحیاه و همین طور نیاز فوری برای دسترسی نسل جوان و دانشگاهی به آثار شریعتی رو از دلایل اجرا نکردن وصیت رفیقش می‌گه.  داستان اصلاح نشدن آثار هرچه که بود نهایتا ما رو با قضاوت نهایی و بی‌پروای او از آثار به‌جا‌مانده‌اش تنها گذاشت. شریعتی بسیاری از آثار خودش رو «خام و عجولانه و پرغلط» می‌دونست که نه «به‌عنوان کارهای علمی-تحقیقی، که فریادهایی از سر درد، بود. کنکاش در آثار کسی که از یک‌سو نفوذی قابل توجه در بخشی از جامعه زمان خودش داشت و از سوی دیگه خودش اقرار به ناقص بودن میراثش داشت شاید امری ساده و در عین حال دشواره.
اسلام‌شناس، جامعه‌شناس، روشنفکر، مورخ و عنوان‌های دیگه، بخشی از لقب‌هایی هست که تو این سال‌ها نصیب شریعتی شده. او به تمامی این عناوین نزدیک شده و راجع بهشون حرف زده و جمع‌بندی‌های خودش رو مطرح کرده هرچند نگاهش تخصصی نبوده و برداشت‌های بیشتر شاعرانه خودش رو با مخاطبش در میون گذاشته. او کمابیش با آثار معدودی از فیلسوفان مسلمان و فلسفه مدرن آشنایی سطحی داشته و نوشته‌ها و گفته‌هاش فاقد یک سیر منطقی و معنایی متقن بوده، دوران حضور در فرانسه در کلاس‌های جامعه‌شناسی ژرژ گورویچ شرکت کرده بود اما نه مدرک تحصیلی جامعه‌شناسی داشت و نه در آثارش به روش تحقیق و پژوهش جامعه‌شناسی نزدیک شده بود، او درباره دین سخنان بسیاری گفت اما مهم‌ترین اثرش یعنی جزوه اسلام‌شناسی، به تعبیر مرتضای مطهری بیش از اسلام‌شناسی «اسلام‌سرایی» بود که توش تمثیل و توصیف، جانشین تعریف مستدل شده بود. با قبول این موارد نخستین گام برای شناخت شریعتی، خارج کردن او از ظرف عناوین موجوده. شاید بشه گفت روشنفکری عمومی بود که مهم‌ترین هدف خودش رو ارائه روایتی جدید از زمانه با نگاه به اسلام و تاریخ می‌دونست. شریعتی یه انقلابی مسلمان تو زمانه‌ای بود که از نظر اکثر نیروهای مبارز، دین نسبتی مستقیم با تثبیت شرایط موجود داشت. اون تو چنین فضایی به‌دنبال الهیاتی رهایی‌بخش می‌گشت، الهیاتی که پیش از این در آمریکای لاتین و توسط برخی از کشیش‌های انقلابی هم نمایان شده بود. شناخت و قضاوت شریعتی در مسیر خلق نگاه کلامی و تاریخی جدید که توی اون «عدالت» و «ظلم‌ستیزی» مهم‌ترین وجوه دینی و شرط مسلمانی به حساب می‌اومد ما را به یافتن پرسش‌هایی که درباره او داریم نزدیک می‌کنه.
روشنفکر عمومی تو نقطه‌ای می‌ایسته که نقد عوام رو ضرورت کار خودش می‌دونه اما جهان خودش رو از جهان مردم و سرنوشت خودش رو از سرنوشت مردم جدا نمی‌بینه. تو این فضا تندترین نقدها به سنت و باورهای عمومی نه برای طرد کردن عموم و نه برای ارتقا بخشیدن به جایگاه خوده، بلکه برای برقرار کردن پیوند میون اندیشه و زندگی روزمره مردمه. شریعتی هم در جست‌وجوی چنین آموزه‌های به تصور خودش الهیات رهایی‌بخشی، جایگاه روشنفکری عمومی رو برای خودش انتخاب کرد. جلسات حسینیه ارشاد و ادبیات و زبون پراستعاره‌ای که برای انتقال روایت دینیش انتخاب می‌کرد هم تو این فضا قابل‌فهمه. تا اون جا که تقریبا در هیچ اثری از او نمی‌شه رد حرف‌های الهیات رهایی‌بخش رو نادیده گرفت، در عین حال نمیشه سنت پرگویی او را پروژه‌ای علمی دونست. پراکندگی مباحث شریعتی، برخی تناقض‌های آشکار در آثارش و نهایتا فقدان یک سیر منسجم در 15000 صفحه‌ای که از خودش به میراث گذاشته دلایلی برای اثبات کارویژه اصلی اون و به تعبیر خودش مخاطب قرار دادن وجدان انسان‌ها برای هدایت‌شون به سمت رهایی. 
تغییر شرایط موجود و حرکت به سمت موقعیتی مطلوب‌تر ماموریتی بود که شریعتی فکر می‌کرد داره انجام میده. ستیز کلامی او با فلاسفه که اون‌ها رو پفیوزهای تاریخ خطاب می‌کرد شاید از همین نقطه آغاز می‌شد؛ چیزی که نمی‌فهمیدش و شناخت درستی ازش نداشت. اون می‌خواست همه‌چیز رو به خدمت بیداری عمومی دربیاره، هر تفسیری از جهان که به تغییر اون منتهی نمی‌شد رو سخت رد می کرد، تا آنجا که در تعبیری خام طبعانه علیه فلاسفه گفته بود: «ایدئولوژی اگر بی‌خودی بود از فلسفه باید سر می‌زد. اگر ایدئولوژی از فلسفه سر می‌زد رهبران ایمان‌ها باید فلاسفه می‌بودند و مجاهدان راه حقیقت، فیلسوف‌ها. در‌صورتی‌که فلاسفه چهره‌های پفیوز تاریخند و این توده‌ها هستند که به‌عنوان بهترین سربازان ایدئولوژی‌ها مبارزه را در تاریخ آغاز کرده‌اند، جان داده‌اند و می‌دهند. بنابراین می‌بینیم این فلاسفه نیستند که ایدئولوژی می‌سازند، مردمند که ایدئولوژی به‌وجود می‌آورند و این است که برجسته‌ترین و سازنده‌ترین پیشوایان و طراحان و پیام‌آوران ایدئولوژی، پیامبرانند.» البته او بعدها در وصیتش خطاب به خونواده خودش نوشت: «من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه می‌خواندم و هنر. تنها این دو است که دنیا برای من دارد. خوراکم فلسفه و شرابم هنر و دیگر بس!» فاصله میون این 2 تعبیر او نشونه‌ای برای درک بهتر پریشانی‌های زبانی اونه. شریعتی با این حرفاش در جست‌وجوی چه جایگاهی بود؟ حرکت به سمت استعاره‌های رهایی‌بخش اقتضائاتی داشت که شریعتی بیش از همه، تو دل تاریخ اسلام دنبالش می‌گشت. چهره‌هایی که هم برای خودش نوستالژی داشت هم مردم کم سواد کوچه و بازار باهاش ارتباط برقرار می‌کردن. او زمان حال حاضر و شرایط ویژه اش رو با استعاره‌هایی که بنا به هر ضرورت، در تاریخ اسلام پیدا می‌کرد به عنوان شاهد مثالی همراه حرفاش می‌کرد. از علی، فاطمه، حسین و زینب بسیار گفت، مثه یه نقال و مناقب خون، چهره تثبیت‌شده از اولیا رو را با مبنا قرار دادن عدالت و بیداری از نو تعریف کرد، این میون یکی از شخصیت‌هایی که به واسط او دوباره سر زبان‌ها افتاد ابوذر بود. مشهورترین اثر هنری منسوب به او هم نمایشی در پاسداشت ابوذر بود. تئاتر ابوذر که اولین بار در دانشگاه مشهد و سپس در حسینیه ارشاد به کارگردانی داریوش ارجمند اجرا شد، به قلم داود دانشور و برگرفته بود از کتاب «ابوذر سوسیالیست خداپرست» نوشته جودة السحار که شریعتی اون رو به فارسی ترجمه کرده‌ بود. او برداشت‌های خودش رو می‌گفت و ابایی نداشت تشخیص خودش رو حتی نسبت به تشخیص پیامبر اسلام برتری بده صریح می‌گفت:«امروز ابوذر بیشتر از همه اصحاب پیغمبر و اصحاب علی، حتی بیش از سلمان که پیغمبر او را بر ابوذر ترجیح می‌دهد، فوریت و ضرورت و حساسیت دارد. ابوذر و سلمان هردو بهترین نمونه‌های پرورده‌شده اسلام و بهترین چهره‌های تشیع علوی در آغاز کارند، اما هریک از اینها برای یک زمان و در یک نسل اهمیت و حساسیت بیشتری پیدا می‌کند. ابوذر یک شخصیت اجتماعی و عملی بوده و سلمان یک شخصیت فکری و علمی. امروزه برای غرب ارزش یک اسپارتاکوس رهبر نهضت آزادی بردگان که خود یک برده بوده بیشتر است تا صدها دکارت و کانت و ارسطو و افلاطون و سقراط. و برای شرق و بالاخص برای جامعه الان اسلامی یک ابوذر ارزشش فوری‌تر و حیات‌بخش‌تر است تا صدها ملاصدرا و ابوعلی سینا. گرچه اینها باارزشند و من درباره ارزش‌شان حرفی ندارم.»
تضاد رکن اصلی تعریف او از مفاهیم بود. مذهب علیه مذهب شکوائیه‌ای علیه دین و دینداری نبود اما به تعریف دو اسلام متفاوت می‌پرداخت. اسلامی که وضعیت نابرابر موجود رو تایید می‌کنه با اسلامی که دنبال تغییر مناسبات اقتصادی و سیاسیه، اسلامی که توجیه‌کننده است و اسلامی که انقلاب می‌کنه، هرچند این حرف از مارکس نیست و به غلط به او منتسب شده اما شریعتی اون رو می‌پذیره و می‌گه که دین از قضا در اکثر تاریخ افیون توده‌ها بوده اما تلاش می‌کنه که مقابل مذهب، صورت دیگه‌ای از مذهب دادگرانه نشون بده که به توحید و عدالت ختم می‌شه. اسمشم می‌ذاره اسلام ابوذر. تشیع علوی و تشیع صفوی یه وجه دیگه از این تضادهاست که از ناآگاهی تاریخی شریعتی ناشی می‌شه. اینکه یه فرضی رو بگیری و بری برای خودت شواهد جمع کنی تا اثباتش کنی یه مصداقش همین تشیع علوی و تشیع صفویه. اونجا میگه اسلام حرکت یا شیعه علوی دربرابر اسلام نظام یا شیعه صفوی، تضادیه که این بار فراتر از مفاهیم و تعاریف در تاریخ رخ داده. خب کوچک‌ترین مطالعه و آگاهی نسبت به دوره صفوی به وضوح نشون می‌ده که ماجراها هیچ این جوری نبوده که او برای اثبات فرضش بازخونی کرده. اون می‌گه شیعه علوی که به سمت احقاق حق و عدالت در حرکته در برابر شیعه صفویه که به قدرت رسیده و همه سرمایه‌های معنوی شیعه رو برای تثبیت موقعیت خودش به کار می‌گیره. شریعتی با مشی‌ای که اسمش رو دیالکتیک می‌ذاره و تضادهایی که مانند دو قطب مقابل همدیگه قرارشون میده، نظری به تجربه دیگر مکاتب و به‌خصوص کمونیسم واقعا موجود در زمان خودش داشت. به نظر اون اگه شیعه علوی مثه تعریف خالص و اولیه دین در رفتار و گفتار علی بود و شیعه صفوی حاصل قدرت گرفتن شیعیان، چنین نسبتی میون ایده اولیه مارکسیسم با شوروی کمونیستی هم برقرار بود.

الهیات رهایی‌بخش اون با تعریف تیپ‌های جدید دینی و نشون دادن تضاد میون قرائت‌های مختلف از این دین و دین داری شروع می‌شه و نهایتا به عمل سیاسی و انقلابی که هدف اصلیش بوده ختم می‌شه. تو این مسیر تضادها به نقطه اصلی خودش یعنی تضاد میون واقعیت و حقیقت هم ختم می‌شه. به قول خودش او واقعیت موجود رو حد می‌زنه اما حقیقتی حتمی رو براساس وعده‌های دینی، پیش‌رویِ انسان می‌ذاره. تعبیرش هم یه جورایی اینه که دینداری تو نقطه اصلی خودش، به عملی گفته می‌شه که فاصله واقعیتِ اسلامِ موجود رو با حقیقت اسلام محتوم کم می‌کنه. به این حرفا که می‌رسه دیگه وقتشه که جهاد و قیام رو تو این نقطه تعریف کنه. 
انتظار مذهب اعتراض جاییه که به فاصله میون واقعیت و حقیقت نظر می‌اندازه: واقعیتی که مسلمونا از اسلام ساختن، در برابر حقیقتی از اسلام که انسان مسلمون باید بهش برسه. انتظار بعنوان والاترین عقیده شیعه بار دیگه در کشاکش یه تضاد منفی و مثبت قرار می‌گیره. انتظار منفی مخدر و آرام‌بخشه، انتظاری که تو مواجهه با ظلم به آینده‌ای امید می‌بنده که توی اون منجی، عدالت رو به‌عنوان هدیه‌ای آسمونی به زمین میاره. اون میگه انتظار مثبت اما پویا و محرکه، انتظاری که به پشتوانه ایمان به سرنوشت جبری بشریت که رسیدن به عدالت مطلقه گام برمیداره و ظهور موعود رو نقطه پایانی مبارزات خودش می‌بینه.
پراکندگی مباحثی که شریعتی طرح می‌کنه مانع از اون میشه که بیش از این برای پروژه‌ای که در جلسات حسینیه ارشاد پیش می‌بره مبدا و مقصدی تعیین کنیم. اما اونی که واضحه اینه که حرکت شریعتی برای تبدیل کردن عنصر دین، به محرک اصلی برای عمل انقلابی و اقامه قسط و عدله. این حرفا رو که می‌زنیم حتما توجه دارین که اینا پیرنگ کلی‌ای هست که تو ذهن مخاطب ترسیم می‌کنه و دیگه جزئیات و روش و راه‌های تحققش تو این حرفا پیدا نیست و بسا که اگه فرصت پیدا می‌شد برای اجراش، وقتی وارد عمل می‌شد می‌دید ناچاره به کل توی حرفاش تجدید نظر کنه. او انتظار رو هم تبدیل به کانون مبارزه برای تغییر شرایط می‌کنه و تو این مسیر به دنبال نظمی سیاسی، برای پیشبرد اهداف دینی خودش می‌گرده. البته نظمی که تو فکرشه اینه، در عین توجه به فتح قدرت، به تجربه محافظه کاری و مصلحت‌اندیشی صفوی ختم نشه. 
مهم‌ترین سخنان شریعتی در تبیین این شرایط تو نخستین جلسات حسینیه ارشاد در فروردین 48 اتفاق می‌افته و تحت عنوان «امت و امامت» مطرح می‌شه. جایی که اون به دنبال احیای نهاد امامت در عصر غیبت می‌گرده. یعنی یه جور بازگشت به سنت و تجربه‌های پیشینی. شریعتی از دموکراسی لیبرال که اون رو دموکراسی راس‌ها و نه دموکراسی رای‌ها می‌خوند عبور می‌کنه و میره تا دنبال نمونه‌ای از ایده امامت در عصر غیبت بگرده. ایده‌ای که در انتظار مذهب اعتراض با تاثیر گرفتن از مفهوم تقلید و اجتهاد درباره‌ش میگه: «در این دوره غیبت کبرا یک نظام انتخاباتی خاص به وجود می‌آید و آن یک انتخابات دموکراتیک است برای رهبر... اگر چه این انتخاب شونده به وسیله مردم انتخاب می‌شود، اما در برابر امام مسئول است و در برابر مردم نیز. برخلاف دموکراسی که منتخب به وسیله مردم، فقط در برابر خود مردم که انتخاب کنندگان و موکلین او هستند مسئول است. این است که مردم، نایب عام را خودشان، با تشخیص و آرای خودشان، براساس این ضوابط انتخاب کرده و رهبری او را می‌پذیرند، و او را جانشین امام تلقی می‌کنند و این جانشین امام دربرابر امام و مکتب او مسئول است یعنی برخلاف نماینده‌ای که با نظام دموکراتیک انتخاب شده، مسئول این نیست که ایده‌ها و ایده آل‌ها و نیازهای مردمی که او را انتخاب کرده‌اند بر آورده کند، بلکه مسئول است که مردم را براساس قانون و مکتبی که امام و رهبر و هدایت‌کننده آن مکتب است هدایت کرده و آنها را براساس آن مکتب تغییر و پرورش دهد.»
دقت کردین چقدر شبیه ولایت‌فقیهی هست که شماها راجع بهش امروز آگاهی دارین؟ تو اون دوره این یه آرزوی دست‌نیافتنی بوده که روشنفکر دینی به عنوان نسخه نوین پیش روی مخاطبانش می‌ذاشته. نگاه منتخبی که تا اینجا به آثار شریعتی داشتیم نمی‌تونه خلاصه‌ای از تمام مباحث مطرح شده از سوی اون باشه، اما قالب کلی درس‌ها، پرسش‌ها و تا حدودی پاسخ‌هاش رو براتون نمایان می‌کنه. شریعتی در عین حالی که تلاش می‌کرد سنت دینی رو از معرفت دینی جدا کنه؛ ایده بازگشت به خویشتن رو که پیش از او از سمت فردید و آل‌احمد مطرح شده بود پی می‌گرفت. البته باید بدونیم این یه‌جور نیاز زمانه بوده که داشته از دل جامعه بیرون می زده، راه‌حلی که روح جمعی رسیده بوده در پی ابتلائاتی که پیامد ماجراهای مشروطه و اومدن پهلوی و سلطه روس و انگلیس و مبارزات ملی شدن نفت و ورود فکر چپ و خیلی چیزای دیگه به ایران داشته. البته از زبون خیلی‌ها هم مطرح میشه منتها تو گذر زمان به نام آل‌احمد و فردید معروف می‌شه. خیلیای دیگه مثه شایگان و نصر و احسان نراقی و بسیاری از هنرمندا و دانشمندای اون دوره هم از این حرفا زده بودن و شکی نیست که هم از محیط و زمانه و جامعه‌شون ایده گرفته بودن و هم مردم از اونا تاثیر پذیرفته بودن. شریعتی نقدهای تندی به صنف روحانیت وارد می‌کرد اما هنوز با غضب بخشی از روشنفکران روبه‌روئه بابت شباهت حداکثری ایده امت و امامتش با نظریه‌ای که همون ایام از سوی آیت‌الله خمینی، مرجعِ مبارزِ در تبعید با عنوان ولایت‌فقیه مطرح شد. شریعتی نه به عنوان فیلسوف، جامعه‌شناس، مورخ، اسلام‌شناس، دین‌پژوه و عناوین دیگه بلکه تو قالب یه روشنفکر عمومی افق نوینی رو طرح کرد که به رغم تمام ایراداتی که بر آثارش وارد شد بیشترین چسبندگی رو با آرمان‌های مردم زمان خودش داشت. او به‌عنوان یک روشنفکر متعهد دغدغه‌مند، به‌دنبال تئوری و ایده‌ای برای انقلاب و حرکت می‌گشت؛ اما به سیاق دانشگاهیان ایدئولوژی رو به کلمات روی کاغذ محدود نمی‌کرد. ایدئولوژی برای او برساخت و سنتزی از طرح بازخوانی‌های جدید در میون مردم و بازخورد عملی مردم پس از دریافت بازخوانی‌های او از دین و تاریخ  بود. الهیات رهایی‌بخش اون شاید زبان و نظام معنایی جدیدی رو خلق کرد که کماکان رد اون رو در اندیشه انقلابی گروه‌های هواخواهش می‌شه پیدا کرد.
پژواک صدای او و ادبیات جدیدی که خلق کرد رسم‌الخط مبارزاتی شد که کمک کرد انقلاب اسلامی به پیروزی برسه. در ادامه این سفر در جست‌وجوی راز ماندگاری او در حافظه جمعی و علت اعجاز کلماتش بر روح و روان بخشی از مردم می‌گردیم. شاید حسینیه ارشاد نوارخانه انقلابی بود که صداش بعدها در خیابان‌ها شنیده شد.
با هم اعتراف آغازین شریعتی درباره مفهوم امامت رو از سخنرانی «امت و امامت» او  رو می‌خونیم که خالی از لطف نیست:
«اعتراف می کنم که پیش از این، آنچه درباره امامت و ارزش و اصالت امام و اعتقاد به امام می‌شنیدم و در کتب شیعه می‌خواندم همه برایم مبهم بود. به‌شدت مبهم بود، به‌طوری‌که هیچ‌وقت حاضر نشدم درباره امامت حرفی بزنم و یا چیزی بنویسم. زیرا برایم روشن نبود نمی‌توانستم هضم کنم. بفهمم که یعنی چه؟ آنچه که در این مورد می‌خواندم و می‌شنیدم با منطق امروز و بینش اجتماعی و حتی روح آزادی‌خواهی و انسان‌دوستی سازگار نبود. تا اینکه یک مرتبه، مثل یک کشف، یک مکاشفه، دریچه‌ای به‌سوى یک دنیای کاملا تازه -که برایم بیگانگی مطلق داشت ـــ دربرابرم گشوده شد. باتوجهی به متد تحقیق درباره امت و امامت بود که این دریچه بازشد و به دنیایی تازه راه یافتم. آنگاه دیدم که مساله امامت که از طریق فلسفــــــی و کلامی برایم قابل پذیرش نبود، بادید علمی جامعه‌شناسی سیاسی چنان شکوه و عمق و عظمت و ضرورت حیاتی و اجتماعی و انسانی پیداکرد که هرگز هیچ مساله‌ای در برابر من این اندازه قدرت و قاطعیت نداشته است. بعد از این توجه -که به‌راستی نوعی الهام بود و گونه‌ای توفیق و بی‌نهایت تحت‌تاثیر این توجه تازه هستم- حتی بسیاری از مسائلی را که می‌گویند نمی‌شود طرح کرد -که شاید خوب نپسندند و به‌گوش‌ها سنگینی کند و به‌خصوص جوان‌ها امروز و روشنفکران بد تلقی کنند - نیز براى من یک معنى صد درصد علمی امروزی پیداکرده است. در این فرصت چندشبه، امیدوارم آنچه را که یافته‌ام، بگویم و از گفتن این نکته ناگزیرم که من به‌عنوان یک عالم مذهبی نیست که صحبت می‌کنم بلکه به‌عنوان محققی ساده که برای فهمیدن مسائل مذهبی –به‌قدری کــــــه هر کس در خودش احساس مسئولیت می‌کند- می‌کوشد و مطالعه می کند، می‌اندیشد واندیشه‌‌هایش را بعنوان معلم ساده‌ای بیان می‌کند. این است که گفتارم نه به این معنی است که «این است و جز این نیست». بلکــــــه می‌خواهم بگویم حالا که برایمان مسلم است که بسیاری از آنچه که به نـــــــام اسلام در جامعه امروزمان هست باید اصلاح شود، و برگردیم به سرچشمه‌های نخستین مذهب‌مان، پس باید تحمل حرف تازه را داشته باشیم. خودمان را آماده کنیم برای شنیدن و فهمیدن، نه پذیرفتن -این مساله بعدی است- شنیدن حرف تازه، تعبیر تازه، توضیح تازه و استدلال تازه‌ای که محققان و اهل مطالعه و اندیشمندان این راه می‌گویند. آنچه من می‌گویم مسلما تازه هست، اگرچه ممکن است درست هم باشد. بنابراین هرچه می‌گویم نظریه است و به‌عنوان جزم و قطع نیست. فقط به اندیشیدن دعوت می‌کند و همین! 
در این مطالعه به نتایجی رسیده‌ام، اما نه شما باید معتقد باشید که آنچه می‌گویم صددرصد درست است و نه من خود معتقدم که صـــددرصد درست است. از نظرگاه علمی جامعه‌شناسی که رشته تخصصی من است تحقیقی شده است، که می‌‌شنوید. شما خود با تفکر و جست‌وجوی بیشتر با پرسش و طرح در مجامع علمی باید کاری کنید که این مسائل پخته و حلاجی شود. و این یادآوری را به عنوان مقدمه‌ای بر همه سخنرانی‌ها و نوشته‌هایم بپذیرند.»

   حسینیه ارشاد؛ کاست انقلاب 
بنابراین اسلام الآن در دو جبهه در خطر قرار گرفته: یکی جبهه قدرت‌های ضدانسانی و یکی جبهه ایدئولوژی‌هایی که به انسان و به نجات و آزادی انسان تکیه می‌کنند و شعار می‌دهند و آنها هم خودشان را به‌عنوان یک دعوت و یک انگیزه و یک حرکت در برابر استعمار و قدرت‌های ضدانسانی جهان معرفی می‌کنند. نسل جوان ما که براساس اسلام و تشیع و با تکیه به آن و اسلام و آن انقلاب راستین اسلام حرکتش را آغاز کرده و مدعی شده و حالا به میدان آمده الآن خودش را در برابر این دو خطر تنها احساس می کند، برای اینکه تمام پایگاه‌های فکری سیاسی، تمام قدرت‌ها (اقتصادی، سیاسی، جمعی، حزبی، فکری)،  هرچه که در دنیا -معنوی و مادی- وجود دارد از شعر و هنر و فکر و فلسفه بگیر تا پول و زور و اسلحه و همه‌چیز [برای] توطئه در اختیار ابرقدرت‌هاست که دست‌اندرکار تمام دنیا هستند. بنابراین خود به خود این نسل جوانی که تمام سلاحش آگاهی خودش است و تمام مایه ماندنش احساس مسئولیت فردی اش است و در تمام دنیا نه تنها دشمن و نه‌تنها رقیب بلکه همفکر ظاهری‌اش و هم‌کیشش و هم‌ملتش و هم‌ملیتش او را درک نمی کند، نمی‌فهمد، تنهایش می‌گذارد، حتی از پشت خنجر می‌زند، وقتی که این اندازه در برابر این همه یورش دائمی آگاهانه علمی فنی قوی ریشه کن کننده تنها می‌ماند، طبیعتا باید احساس آسیب‌‌پذیری و احساس خطر و ترس بکند.
از آن طرف دیگر، ایدئولوژی‌ای که برایش از مسکو تا واشنگتن خوراک فکری تهیه می‌شود و استعدادهای بزرگ فلسفی، هنری، ادبی، تاریخی علمی در خدمت آن قرار می‌گیرد و هر جا ممنوع می‌شود از هزار جای دیگر خوراک تهیه و به آن رسانده می‌شود، دربرابر این گروه اندکی قرار می‌گیرد که روی پای خودش و براساس رابطه با ایمان خودش تنها ایستاده و چند تا نویسنده یا گوینده یا متفکر تنهاتر از خودش و بی‌امکان‌تر و بی‌پول‌تر و بی‌زورتر و خوب، چه مساله‌ای در اینجا مطرح است؟ ما که در دنیا نه قدرت داریم، نه جایی داریم نه یک پایگاهی داریم، نه سرمایه‌ای داریم و هیچ کس به ما کمک می‌کند نه هیچ یار و همدردی داریم و حتی کسانی که هم دین و هم مذهب ما هستند نه‌تنها دست ما را نمی‌گیرند و همدردی نمی‌کنند - حتی لفظی - بلکه آنها حتی جلوتر از آن رقیب و آن خصم پوست خربزه زیر پای ما می‌گذارند و سیل تهمت و نفرت و کینه‌توزی و آشوب ذهنی و سیاه‌انگاری و سمپاشی و امثال اینها را به این نسل، به این گروه و به این امت کوچک روانه می‌کنند، طبیعتا در اینجا این مساله مطرح می‌شود که من به عنوان یک جوانی وابسته به این نسل بچه من به عنوان یک نوجوانی که می‌خواهد در این راه بیاید، دختر من به عنوان یک کسی که جز خانه و مدرسه [جـایی ندارد، چه باید بکنیم؟] [برای دختر من] در خانه هیچ چیز وجود ندارد و در مدرسه هم چیزهایی که وجود دارد اصولا ضد اعتقاد من است و ضدانسانیت و ایمانی است که به آن معتقدم و ضد آرزویی است که برای انسان شدن و انسانیت دارم و به او تلقین می‌شود. جای دیگری هم که برایش وجود دارد آن چیزهایی است که بین مدرسه و خانه به او عرضه می‌شود که می‌بینیم چه عرضه می‌شود، و تمام دستگاه‌های فکری و تبلیغاتی‌ای که به‌هر‌حال روح انسان را می‌سازند اینها همه دراختیار دیگران و دیگران و دیگران هستند و اگر هم مخفیانه و یواشکی بخواهد با لیاقت و مسئولیت خودش خوراک فکری و انسانی پیدا کند، باز آن خوراک‌ها ساخت یک کارخانه دیگر است و با یک مارک رقیب یا دشمن به خوردش داده می‌شود که باز از درون جور دیگر با ما بیگانه می شود و رابطه‌اش با ما قطع می‌شود.
این، در جو داخلی. 

یا اینکه این بچه امکاناتی دارد یا ندارد، به‌هرحال هرچه هست، از اینجا می‌رود به یک کشور دیگری و آنجا می‌بیند امکانات بیشتری برای خودسازی پیدا می‌کند اما از همه این امکانات نیروهای دست اندرکار خوراک‌ساز و انسان‌ساز دیگر استفاده می‌کنند، برای اینکه آنجا خوراکی گیر نمی‌آورد بخورد جز آنچه که دیگران ایدئولوژی‌ها و کانون‌های فکری و فرهنگی دیگر برایش می‌سازند. طبیعتا او که الآن رفته آمریکا، فرانسه، انگلیس، آلمان، همین جاهایی که بچه‌ها می‌روند می‌داند که به مثلا پیگار رفتن و مولن روژ رفتن و اینها خوب نیست، می‌گوید نمی‌روم. می‌داند که نباید فقط درس بخواند، یک مهندس و یک دکتری بشود و بعد به جامعه‌اش برگردد که اگر هم برنگردد، با پول می‌شود از هر جای دیگر دنیا دکتر و مهندس به اندازه کافی خرید و آورد و جانشین این آقا کرد. خوب، می‌داند این هم کافی نیست. رسالت و مسئولیت انسانی و خودسازی و جهت فکری و اینها می‌خواهد بعد می‌بیند که این جهت فکری را از کجا بسازد؟ از آن فیلمها و سینماها و رادیو تلویزیون و آن کانونهای فکری و فرهنگی اروپا که اصلا با آن بیگانه است و اصلا ریشه‌کن کننده است؟ خوب خودش را در برابر آنها محفوظ نگه می‌دارد.
می‌رود به سراغ ایدئولوژی‌ها. از چپ و راست با ساده‌ترین [شکل] مثل خریدن یک ساندویچ هر کتابی را در دنیا راجع به یک ایدئولوژی خواسته باشد می‌تواند بخرد و بخواند. اما می‌خواهد از فرهنگ خودش اسلام خودش و این ایمان خودش چیزی بیاموزد. در اینجاست که فاجعه دامنه خودش را نشان می دهد. می‌پرسد چه بخوانم؟ می‌بیند جوابی از مخاطب‌های خودش نمی‌شنود. [می‌گویند] از اینجا پسته می‌خواهی برایت می‌فرستیم، روغن زرد می‌خواهی برایت می فرستیم ،کت و شلوار می‌خواهی می‌فرستیم، اما کتاب، فکر؟ نمی‌دانیم چه بفرستیم. اگر گاهی تک و توک چیزی هـم فرستاده می‌شود، قطره‌ای در برابر آن هجوم‌ها و آن سیل‌ها چه قدرت مقاومتی می‌تواند داشته باشد؟
خوب به قرآن و نهج‌البلاغه و اینها برگرد! یک جوان دیپلمه‌ای که از ایران با این فرهنگ رفته آنجا، قرآن و نهج‌البلاغه را باز کند چه گیرش می‌آید؟ در برابر آن همه مسائلی که از اطراف برایش مطرح می شود و مطرح می‌کنند با بهترین قلم، با بهترین هنر و با بهترین سلاح علمی و با عالی‌ترین و عمیق‌ترین مسائل فلسفی روز، او چطور می تواند پادزهر آنها را از قرآن و نهج البلاغه دربیابد. یعنی قرآن و نهج‌البلاغه‌ای که برای علمایی که 60-50 سال در حوزه کار کرده‌اند و تحصیل کرده‌اند و خوب هم تدریس کرده‌اند و خوب هم شکفته‌اند و خوب هم عالم و جامع و مجتهد شده‌اند، دارو نمی‌تواند دربیاورد و نمی‌تواند به اندازه کافی هدایت بیاورد، چطور برای یک دیپلمه‌ای، یک لیسانسیه‌ای، یک نسل جوانی در آنجا می شود توقع داشت که چنین اجتهادی بکند؟
بنابراین این مساله مطرح است که حالا این نسل جوان در چنین شرایطی یعنی فقر فکری، فقر کتاب، فقر محیط، فقر جو و اصلا فقر هر منبعی و هر سرچشمه ای که برای او الهام‌بخش ایمان یا الهام‌بخش اندیشه باشد، و از طرفی غنا و وفور همه‌جانبه و حاکم فکری که از یک سو می‌آید و فسادی که از سوی دیگر، و هر جوانی یا یک تیپ لش است که به دامن دام‌های استعمار می‌افتد یا یک تیپ مسئول و خودآگاه جدی و عزیز و انسان است که به دامن ایدئولوژی‌ای که بیگانه با ماست می‌افتد، چگونه این نسل بین این دو دریا و این دو عدم خودش را حفظ کند؟ چه‌کار کند؟ به نظر من مساله اساسی این است. چه راهنمایی‌ای وجود دارد؟ چه جور توصیه‌ای وجود دارد؟ و چه برنامه‌ای به این بچه می‌شود داد که الآن در شرایط فعلی در خارج یا در داخل براساس آن برنامه یک صیانت فکری، ذاتی لااقل برای خودش پیدا بکند.
الآن مساله به قدری حساس شده که مساله چه کردن و چه نکردن تابع مساله فوری‌تری است و آن چگونه ماندن است. الآن باید به اینجا برگشت و دید که چگونه بمانیم؟ چگونه همین جوری که -اقلا- بمانیم؟ برای اینکه خود مسلمان ماندن و شیعه ماندن حتی برای آدم‌های آگاه و مترقی و روشن یک مسئولیت و یک ضرورتی است که هر روز به یک جهادی نیاز هست، و هرگز نمی‌شود از نسل جدید و از جوانها انتظار داشت که هر روز یک جهادی بکنند. باید یک بستر فکری و یک زمینه اعتقادی و یک برنامه خودسازی برایشان وجود داشته باشد تا آن کسی که دلش می‌خواهد خودش را نگه دارد و هراس از مبتذل شدن و پوچ شدن هم دارد [راهی برای نجات خود بیابد.] او به این مرحله از خودآگاهی رسیده و واقعا هم علاقه و دلبستگی‌اش به این ارزش‌های اسلامی هنوز به مرحله عشق است، اما از حالا احساس خطر کرده که خودش عوض بشود یا خانواده‌اش تغییر پیدا کند. خودش را هر جور باشد با رودربایستی هم شده نگه می‌دارد، اما نسل بعدش از دست می‌رود. سر یک سفره می‌نشینند، در یک خانه زندگی می‌کنند و با هم چهار کلمه حرف ندارند که رد و بدل کنند، زبانشان کم کم از هم دور می‌شود، همین طور احساس‌شان و دردهایشان و بعد می‌بیند این بچه هنوز در خانه اوست و هنوز تازه به سن بلوغ رسیده اما از درون کوچک‌ترین رابطه خویشاوندی و فکری انسانی با او ندارد. قوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ ناراً الآن بی‌نهایت دامن و عمق بیشتر و سهمگینی و خطر بیشتری را پیدا کرده تا موقعی که این سخن گفته شده: خودتان را و خانواده‌تان را از این آتش حفظ کنید. ای کاش پیغمبر می‌بود و آتش‌های امروز را می‌دید که چگونه به دامن ما و به درون ما پیچیده‌اند و هیچ‌کس هم نیست یک قطره‌ای، یک آب سردی بر این آتش بپاشاند تا لااقل نیروی مقاومت و رنج این نسل را تخفیف بدهد.
حالا من این را می خواستم بپرسم که واقعاً فرض کنید بچه‌های شماها [درچنین شرایطی باشند] مثلا برادر کوچک‌تان که یک دانشجویی است، به‌خصوص آنهایی که درست در همان جبهه رویاروی هم مبارزه و هم خطر هستند و خودشان را مسئول احساس می‌کنند -و امروز مسائل به قدری شدید و حساس است که روزمره دارد عوض می‌شود- برای حفظ او چه‌کار باید بکنیم و چه برنامه‌ای(لااقل خیلی ساده نه کلیات) باید داشته باشیم؛ یک برنامه عملی که یک مقدار به او جهت و راهکار بدهد و حتی راه خودسازی را بدهد در جوی که همه عوامل برای فریب و مسخ و تغییر و فرو ریختن او از درون و جذب و هضم او در سطح جهانی بسیج شده‌اند. فکر می‌کنم اگر همین حرف مطرح بشود، بیش و کم [مفید خواهد بود.] البته هیچ وقت تقاضای خیلی ناشیانه‌ای نـداریـم کـه یکمرتبه مثلا جناب آقای خامنه‌ای، جناب آقای مطهری یا آقای حجازی یا از رفقا یک نسخه‌ای از جیبش دربیاورد و بگوید که این شربت را بخور و بعد این آمپول را بزن و بعد این قرصها را بخور! چنین فرمول جادوگرانه‌ای از کسی نمی‌خواهیم ولی به هر حال به میزانی که در این باره حرف زده شود که بیشتر جنبه فکری عملی توأم با هـم دارد، ما را برای یافتن یک راهی یا نزدیک شدن به آن راه کمک خواهد کرد.»
 اونچه که خوندید بخش‌هایی از سخنرانی دکتر شریعتی در یکی از جلسات حسینیه ارشاد بود که سه سخنران بعد از او، آقای خامنه‌ای، آقای مطهری و آقای فخرالدین حجازی بودن.

منتقدان شریعتی تو سه دهه گذشته آثار اون رو کالبدشکافی کردن. بسیاری از اندیشمندا یا دانشگاهی‌ها و حوزه‌ای‌ها، آثار اون رو فاقد ارزش علمی می‌دونن و حتی حرف‌هاش رو که ظاهر فرزانه‌واری داره اما صرفا قشنگ و شاعرانه‌س رو با زبان کوبنده یا مسخره‌کننده مورد طعن قرار دادن. اما این میون کمتر کسی تونسته زبان و ادبیات او رو که با بخشی از عموم تونسته ارتباط بگیره به چالش بکشه. البته شایدم خیلی این مولفه برا منتقدا حائز اهمیت نبوده. شاید بشه شریعتی رو هم یکی از موفق‌ترین روشنفکرای ایرانی در ارتباط گرفتن با توده مردم گفت. جدی‌ترین منتقد او، مرتضی مطهری، جایگاه روحانیت رو در نوسان می‌دید میون دو موقعیت قدرت و حریت... می‌گفت هروقت روحانیت به نهاد قدرت نزدیک شده با زبان بُرنده‌ای مقابل خرافه‌زدگی عوام و بدعت‌های دینی ایستادگی کرده اما در مطالبه عدالت به لکنت می‌افتاده. هروقتم به حریت و رهایی از قدرت رسیده با پشتوانه عمومی‌اش زبون تیز کرده و حاکمان رو به نقد کشیده؛ اما برای کسب رضایت عوام سخنی در نقد مردم به زبون نیاورده. تجربه حسینیه ارشاد شریعتی یه نمونه مینیاتوری و کوچیکی بود که نسبتی با الگوی تعریف شده از روحانیت نداشت. نقدای اون به رفتار مردم و سنتای تثبیت شده؛ اگه بیشتر از نقد قدرت نبود کمترم نبود، اما اون با همین زبون تونست بیشترین ارتباط رو با مخاطبای خودش برقرار کنه. هرچند اونی که مطهری می‌گفت مربوط به تمام جامعه بود و مخاطبای شریعتی تعداد معدودی بودن. شریعتی تلاش می‌کرد؛ پیچیده‌ترین مفاهیم رو البته اون قدر که خودش ازش سر درمی‌آورد؛ از حصار آکادمی خارج کنه و ساده‌سازیش کنه و به میون مردم بیارش و افق ترسیمی‌اش از دین و دینداری رو، با ادبیاتی جدید میون اونا جا بیندازه.
تو این دوره تصوری که از سخنرانی دینی وجود داشت تا حدودی دگرگون شد. این بار علی، فاطمه، حسین و زینب نه با کرامات و معجزه‌ها و نه با وعده شفاعت در سرای باقی، بلکه با ترسیم الگوی ظلم‌ستیزی‌شون به مخاطب معرفی شدن. 

عدد و رقم دقیقی از شمارگان آثار شریعتی در دست نیست. آمار چاپ و فروش آثار او از دست در رفته. آبان 52 یه گزارشگر ساواک نوشته: «اخیرا حسینیه ارشاد کتاب‌های شریعتی را هر 3روز یکبار تجدید چاپ و راسا توزیع می‌نماید. فروش آنها به حدی است که چاپخانه نمی‌تواند جوابگوی نیازمندی‌ها باشد.» نصرالله پورجوادی که سال‌ها مدیر مرکز نشر دانشگاهی بود و تو نوشته‌هاش مشهوره به بزرگ‌نمایی، می‌گه: «پرفروش‌ترین کتاب‌ها در آستانه انقلاب و اندکی بعد از انقلاب کتاب‌های دکتر شریعتی بود. تیراژ این کتاب‌ها هریک از صدهزار هم تجاوز می‌کرد. در اون ایام شنیده می‌شد که نسخ به فروش رفته بعضی از کتاب‌های شریعتی از مرز یک میلیونم، گذشته.» کریم امامی ویراستار انتشارات فرانکلین تحت‌تاثیر فضای اون زمان گفته بود: «سرجمعِ نسخه‌های چاپ‌شده، از آثار تنها یک نویسنده، شادروان علی شریعتی با یه حساب سرانگشتی به 8 میلیون نسخه می‌رسد.» محمدمهدی جعفری که اون سال‌ها تو شرکت سهامی انتشارات قلم بوده فقط درباره کتابچه «آری این چنین بود برادر» تعریف کرده  که 3 میلیون نسخه با نام شریعتی یا عناوین مستعار چاپ شده. عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسه انتشاراتی امیرکبیر که بعد از انقلاب نشر و داشته‌هاش رو مصادره شد از تجدیدچاپ سریع آثار شریعتی در 10 هزار نسخه در هر نوبت چاپ گفته.

دامنه واژگانی که شریعتی برای توصیف مجموعه ذهنیات خودش به میدون آورد گاهی به این علت برجسته می‌شد که برخی از موقعیت‌های زمانه‌ش رو که فاقد تعبیر مشهوری بودند نام‌گذاری می کرد. تعابیر او از سویی پیشینه عمدتا مذهبی و تاریخی داشتن و از سوی دیگه ملاحظات ادبی و انسانی تو اونا لحاظ می‌شد. شریعتی با تقسیم کردن آثارش به اجتماعیات، اسلامیات و کویریات، مخاطباش رو طرفدار اجتماعیات، خودش و مخاطباش رو طرفدار اسلامیات و تنها خودش رو راضی شده به کویریات می‌دونست. کویر نام مجموعه‌ای از نوشته‌های شریعتیه که خودش رو مخاطب خودش قرار داده، واگویه‌های درونی که والاترین وجه بضاعت ادبی اون رو در آثارش آئینگی میکنه. کویر فقط یه اسم روی آثار او نبود. رد کویر رو می‌شد در کلمات و حرفای اون پیدا کرد:
«در آغاز هیچ نبود، کلمه بود. و آن کلمه خدا بود.
و «کلمه»، بی زبانی که بخوانَدَش و بی‌اندیشه‌ای که بدانَدَش، چگونه می‌توان بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.
و با «نبودن» چگونه می‌توان «بودن»؟
و خدا بود و با او، عدم.
و عدم گوش نداشت.
حرف‌هایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی‌گویم.
و حرف‌هایی هست برای نگفتن
حرف‌هایی که هرگز سر بر «ابتذالِ گفتن» فرود نمی‌آرند.
حرف‌های شگفت، زیبا و اهوایی همین‌هایند.
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.»

 «حسین وارث آدم» نمونه‌ای از زبان شریعتی در بازتعریف مفاهیمیه که قرن‌ها در سنت و آئین مردم ریشه دونده بود. تعبیر شهادت به «هنر خوب مردن» و تعریف عاشورا بعنوان درس «چگونه باید مردن» تخیلی بود که تاریخ رو در خدمت الهیات رهایی بخش شریعتی در می آورد.
زبان شریعتی به موازات امروزی کردن مفاهیم و وقایع تاریخی، روی دیگه‌ای هم داشت. اون حواس‌‌جمع بود که با واژگانش میون سنت و مذهب دیوار بکشه. دیواری که تیپ‌های شخصیتی جدیدی خلق کرد، تیپ‌هایی که می‌خواست نماد انقلاب بشن. او از فاطمه و زینب سخن می‌گفت تا تعاریف و تیپ‌های تثبیت شده از الگوی زن معاصر رو بی‌اعتبار کنه. به مصاف اونی  که به قول خودش جنگ دروغین «اُمُلیسم و فُکُلیسم» بود می‌رفت تا تصویر جدیدی بسازه.
تیشه این نقد اما تنها به ریشه سنت نمی‌خورد. زن دست‌ساز بورژوازی نمونه دیگه زنی بود که در طبقات مدرن جامعه ایران الگو شده بود. زبون شریعتی برای تعریف الگوی فاطمه، سراغ این زنم می‌رفت.
تعریف تاریخ در «آری اینچنین بود برادر»، تفسیر شهادت در «حسین وارث آدم» و 
بی‌اعتبار کردن تیپ‌های موجود از زن و امر زنانه در «فاطمه فاطمه است» بُرشی از زبان شریعتی بود برای همراه کردن مخاطباش با حرکتی انقلاب گونه. 
اون که به اقرار خودش در تلاش بود تا «ترجمه نیاندیشد» حالا بازخوانی و ترجمانی از تاریخ رو به مخاطباش عرضه کرده بود که به دنبال چنین چیزی می‌گشتند. مانیفست انقلابی شریعتی تاریخ رو به خدمت امروز درآورده بود تا مخاطب مسلمونش رو به حرکت وادار کنه. شریعتی با زبان تلاش می‌کرد دین رو از موضع واکنشی و پاسخگویی به نقطه طرح مساله برای آینده برسونه. زبان مساله‌آفرین او تحسین خیلی‌ها رو که سرشون برای این چیزا درد می‌کرد برانگیخت. آیت‌الله خامنه‌ای از نزدیک‌ترین روحانیون به شریعتی بود. جلسات متعددی هم با هم داشتن و گاه جای همدیگه در محافلی که دعوت می‌شدن سخنرانی می کردن. ایشون چندسالی بعد از درگذشت شریعتی تو مصاحبه‌ای، زبان دوست خودشون رو «آغازگر طرح اسلام با زبان فرهنگ جدید» توصیف کردن. «شریعتی یک آغازگر بود. در این شک نباید کرد. او آغازگر طرح اسلام با زبان فرهنگ جدید بود. قبل از او بسیاری بودند که اندیشه مترقی اسلام را آنچنان که او فهمیده بود فهمیده بودند. چنین کسانی اما هیچ کدام این موفقیت را پیدا نکردند که آنچه را فهمیده بودند در غالب واژه‌ها و تعبیراتی که برای نسل امروز ما و یا بهتر بگویم نسل آن روز شریعتی، نسلی که مخاطبان شریعتی را تشکیل می‌داد گیرایی داشته باشد مطرح کنند. موفق نشده بودند به زبان آنها این حقایق را بیان کنند. جوری که برای آنها قابل فهم باشد این مسائل را بگویند. شریعتی آغازگر طرح جدیدترین مسائل کشف شده اسلام مترقی بود، به‌صورتی‌که برای آن نسل پاسخ‌دهنده به سوال‌ها و روشن کننده نقاط ابهام و تاریک بود.»
موضوعیت داشتن شریعتی در گذر زمان و گزند انتقادات و اتهاماتی که بهش وارد شده؛ بیش از همه مرهون زبان و ادبیاتشه. شاید بشه گفت او رسم‌الخطی برای انقلابی‌نگاری تاریخ از خودش به یادگار گذاشته. البته برخی بر این حکم که شریعتی یه معلم انقلابی بوده که بعد از مرگش به دنیا آمده تشکیک وارد می کنن. 

   انتقادات و اتهامات
«این جزوه مانند غالب نوشته‌های نویسنده از نظر ادبی و هنری اعلی است و از نظر علمی متوسط است و از نظر فلسفی کمتر از متوسط و از نظر دینی و اسلامی صفر است.» این کلمات از  دستخط مشهور مرتضی مطهری بر جزوه اسلام‌شناسی علی شریعتیه که شاید تندترین انتقاد به آثار اون نباشه اما احتمالا مختصرترین نقدیه که شرحش از سوی مطهری و طیف پرشماری از روحانیون دیگه بر آثار شریعتی گفته و نوشته شده. روحانیت کلی یکپارچه نیست که ازش توقع بشه درباره شریعتی نظر یکسان و یکدستی داشته باشه. البته که صدای حمایت گروهی از روحانیون هم نسبت به او به گوش می‌اومد اما درنهایت روحانیون مهم‌ترین صنفی بودن که باب انتقاد از شریعتی رو باز کردن. انتقاد از شریعتی با روحانیون و به‌طور ویژه توسط مرتضی مطهری آغاز شد اما به مرور از طرف روشنفکران هم انتقاداتی مطرح شد. هرچند چون دین دغدغه روشنفکرا نبود خیلی به مباحث او توجهی نشون نمی‌دادن. شاید بشه گفت انتقاد روشنفکرا هم بعد از انقلاب شروع شد. چراکه فکر می‌کردن شریعتی هم بالاخره نخودی تو آش انقلاب انداخته و بسیاری از تندروها تحت تاثیر گفته‌های او اینقدر داغ و انقلابی شده‌ن. نفوذ کلام شریعتی بر اندیشه و عمل چند نسل باب نقد او را هنوز هم که هنوزه باز گذاشته. 
مطهری اسلام‌شناسی شریعتی را «اسلامسرایی» می‌دانست و می‌گفت: «اگر ما بخواهیم اسلام را بشناسیم، مانند هر مورد دیگر باید محتوای اسلام را از کتاب و سنت قولی و عملی قطعی طرح کنیم و مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم. در این جزوه آن چیزی که طرح نشده است متون اصلی اسلام است. نویسنده از آن نظر که به متون اصلی وارد نبوده از اول خود را راحت کرده است، همانند آن‌که گفته است: «صرف و نحو 2 فرشته بوده بودند در قید، و من بر آنها منت گذاشتم آزادشان کردم.» می‌گوید اسلام‌شناسی غیر اسلام دانی است و آنگاه مساله علوم اسلامی را مطرح می کند که ممکن است کسی عالم به علوم اسلامی باشد و اسلام‌شناس نباشد و در این جهت هیچ فرقی میان علوم مسلمین از قبیل طب و ریاضی و فلسفه و علوم اسلامی که از خود اسلام مایه می‌گیرد و برای شناسایی اسلام است از قبیل تفسیر و فقه و الهیات اسلامی نمی‌گذارد. همه آنها را مصداق «العلم هوالحجاب الاکبر» می‌داند و از همان روش متصوفه در تحقیر علم پیروی می‌کند.»
مطهری تنها روحانی منتقد شریعتی نبود اما ارتباط نزدیک‌شون با هم که نهایتا به اختلاف شدیدشون و جدایی مطهری از حسینیه ارشاد ختم شد او را تبدیل به نماد مخالفت روحانیت با آثار شریعتی کرد. لحن شریعتی هم در مواجهه با روحانیت نوسان زیادی داشت. گاه از «اسلام منهای آخوند» می‌گفت و گاه طلاب رو برای بیداری جامعه مقدم بر روشنفکران می‌دونست. گاه به چهره‌های مشهور و محترم حوزه مثل علامه مجلسی حمله می‌کرد و گاه خود را مفتخر به دفاع از روحانیت بعنوان سرمایه‌ای عزیز می‌دونست. هرچی که بود تعریف و نگاه شریعتی به روحانیت ابهامات فراوانی داشت. او در این مورد هم میون واقعیت موجود روحانیت و حقیقت مطلوب روحانیت درگیر بود و رد این درگیری و تضاد در آثارش بدجوری توی ذوق میزنه و به چشم میاد.
شریعتی تو نامه‌ای که در جواب انتقادات آقای جلال زرینی منفرد از دانش‌آموخته‌های حقوق آمریکا نوشته، میگه:
«و این است که من، شعار «شیعه = اسلام منهای خلافت» یعنی اسلام ناب، خالص (نه ممتاز ) را انتخاب می‌کنم و می‌گویم شیعه همان اسلام است، تلقی مترقی ضد طبقاتی، ضدنژادی، ضدخلافتی از اسلام است، تکیه شیعه به قرآن و سنت است و دیگر هیچ، عترت اصل اضافی نیست، ملاک فهم درست قرآن سنت است و حسین وار عمل کردن و فاطمه‌وار زن بودن و زینب‌وار مسؤول بودن و امام وار مسلمان بودن است و شیعه، اسلام امامت (رهبری) و عدل و (برابری) است ... شما از این شعارها شیعه‌گری به معنی فرقه‌گرایی و سکتاریسم و نفی مطلق و طرد برادران اهل سنت تلقی می‌کنید و یک نوع تعصب تنگ نظرانه فرقه‌‌ای و درنتیجه تفرقه‌اندازی و نفی وحدت اسلامی، درحالی که درست برعکس، شیعه اسلام است و دیگر هیچ، قرآن و سنت است و دیگر هیچ نفی فرقه‌بازی و شیعه‌گری رایج است که از شیعه یک دین ساخته، از عترت یک اصل مستقل و جدا و از ولایت یک شرک و رسماً می گوید : اصول دین سه تا است اصول مذهب دو تا اضافه ! شیعه، یک نوع فهمیدن قرآن و سنت است و دیگر هیچ: از اولین قدم، شعار وحدت است و اعلام مشترک با اهل سنت، اشتراک عینی در هر چه اسلام دارد و چنانکه خود تصریح دارید و عقیده‌تان است، یعنی پس شیعه چیزی نیست و اسلام چیز دیگری، مذهب چیزی، دین چیزی دیگری جامعه نیز تکیه مرا به تشیع همین طور فهمیده هم روشنفکران و هم مرتجعین، هم موافق و هم مخالف حتی یک طرز فکر مرا به شیعه‌گری فرقه ای متهم نکرده است و این است که حق بدهید به من اگر قضاوت شما را در این باره ناشی از تنگی مجال نامه بدانم و یا حتی کمی مجال یک یا دو سخنرانی مکتوب ! راجع به ویل دورانت که در این نامه هم تکرار کرده بودید که من از طرفی از زنان بزرگی چون زینب و فاطمه سخن می‌‌گویم و به حرمت زن قائلم و از طرفی در یک سخنرانی عبارتی از «ویل دورانت» می‌آورم که در این صفت «زنانه» را برای اخلاق مسیحی به کار برده و مقصودش از این کلمه این است که می‌خواهم روح منفی سازش‌کارانه مذهبی‌های فعلی را که کارشان گریه است و رود و تسلیم و رضا و عجز، روح ضداسلامی معرفی کنم و جواب جوان روشنفکری را بدهم که مذهبی‌های مسلمان را (و نمونه‌اش پدر و مادرش را که متهم‌اند) به این صفت منسوب می کند و آن را معلول اسلام‌شان می داند. بنابراین باید به این جوان روشنفکر متجدد تحصیلکرده جدید ثابت کنم که اسلام دین پذیرش ذلت و تسلیم اسارت و عجز نیست، هرکسی قضاوت بیگانه را اگر شامل مدحی باشد تصدیق ارزش و فضیلتی، جدی‌تر تلقی می‌کند تا مدح دوست و معتقد را و از طرفی این آقا یک جوان تحصیلکرده امروزی است و با روح جدید غربی و فرهنگی غربی، مذهبی را تلقی می‌کند، مورد انتقاد قرار می‌دهد و بنابراین به نظریه یک متفکر بزرگ غربی و صاحب بزرگترین و نوترین دایرة المعارف قرن بیستم جهان، جدی می‌اندیشد و به‌خصوص اگر دوباره اسلام باشد که دین او نیست، جدی‌تر، تا اینجا ضرورت نقل قول «ویل دورانت» برای اثبات این واقعیت لازم و آموزنده و اجتماعی و حرکت بخش و اسلام دین عزت است نه ذلت، و اعتراف ویل دورانت که اسلام را از نظر نوعی اخلاقی که می‌آموزد و می‌پروراند، مثبت، جدی، قوی، سرفرازانه و عزت‌طلب و متکی به خود معرفی می‌کند و در برابر خصم تسلیم‌ناپذیر و در برابر سلطه و زور سازش ناشناس، برخلاف مسیحیت که اخلاقی منفی دارد و نرم و صلح‌جویانه و عاطفی و سازشکار و ... سخت نگیر !

صف روحانیون منتقد شریعتی صف نسبتا شلوغی بود. از سیدابراهیم میلانی که خواندن کتاب‌ها و شرکت در جلسات شریعتی رو منوط به اجازه مرجع صاحب صلاحیت کرد تا عالمِ سنتی، سیدمحمدحسین حسینی تهرانی که مورداحترام ویژه مرتضی مطهری هم بود. بیاین سندی از نوشته‌های یکی از کارگزاران ساواک رو با هم مرور کنیم که فرق فتوا و پاسخ مرجعیت به پرسش مقلدین رو که بهش استفتا می‌گن؛ نمی‌دونسته؛ تا کمی به فضای اون دوره هم ذهن تون نزدیک بشه 
تاریخ سند: 1 آذر 1351
________________________________________
موضوع: فتوای آیت‌الله سیدابراهیم میلانی بر علیه دکتر علی شریعتی
________________________________________
متن سند:
از: 20 ه 12 به: 312 
شماره: 16314/ 20 ه12 
اخیرا عده ای از مذهبیون از آیت‌الله سیدابراهیم میلانی راجع به شرکت در مجالس درس مذهبی دکتر علی شریعتی و مطالعه نوشته‌هایش فتوا خواسته‌اند و او نیز در پاسخ نوشته است چون شریعتی تحت‌تأثیر افکار فلاسفه غرب قرار گرفته و مطالبی بر علیه مذهب تشیع نوشته و در سخنرانی‌های خود نیز عنوان می‌کند لذا مطالعه کتاب‌هایش و همچنین شرکت در مجلس وعظ او جایز نیست و باید با اجازه مراجع صلاحیت‌دار باشد و شیخ قاسم اسلامی ـ سیدقاسم شجاعی ـ سید‌احمد رحمانی همدانی و سید ناصرالدین ابطحی امام جماعت مسجد امام حسین در تیر دوقلو نیز فتوای او را در بالای منبر قرائت کرده‌اند ضمنا شیخ قاسم اسلامی قبلاً به همین منظور به قم نزد آیت‌الله شریعتمداری رفت ولی شریعتمداری از دادن فتوا بر علیه شریعتی خودداری کرد و آیت‌الله گلپایگانی نیز گفته است اگر آیت‌الله خوانساری در این مورد فتوا داد من هم خواهم داد.
به همین جهت اسلامی بعضا در بالای منبر به‌صورت کنایه از آنان انتقاد می‌کند.
ضمنا یک نسخه فتوکپی فتوائیه موردبحث و یک رساله سیدابراهیم میلانی که اخیرا به چاپ رسیده به پیوست تقدیم می گردد.
نظریه شنبه: (یعنی نظر منبع نفوذی ساواک یا  گزارشگره که از طریق مشاهده مستقیم یا از راه‌های دیگه کسب خبر می کرده و گزارش می داده) نظری ندارد.
نظریه یکشنبه: (یعنی نظر رهبر عملیات که پس از گزارش منبع نفوذی اون رو را تأیید یا تحلیل می‌کنه. رهبر عملیات مسئولیت مستقیم کنترل منبع و هدایت اون رو به عهده داشته )
چون اغلب روحانیون از نحوه تبلیغ دکتر علی شریعتی ناراضی هستند و او را متهم به وهابی‌گری می‌کنند. با تعطیل شدن حسینیه ارشاد و جلوگیری از مجالس درس شریعتی باطنا خیانت می‌نمایند ولی به‌خاطر حفظ منافع مادی خود در آینده علنا این اقدام دولت را تأیید نمی‌کنند.
نظریه سه‌شنبه: (نظریه امنیت داخلی است و در اداره کل، رئیس بخش است)
نظریه یکشنبه مورد تأیید است. 

مصباح‌یزدی از دیگر منتقدان جدی شریعتی میون روحانیون بود. او در دهه 50 جلسات نقد آثار شریعتی رو در مباحثی همچون خاتمیت در مدرسه حقانی برگزار کرد. نقدهای مصباح‌یزدی اما چندان همسو با دیگر استاد معروف مدرسه حقانی یعنی سیدمحمد حسینی‌بهشتی نبود. بهشتی هرچند نقدهایی جدی به آثار رفیقش علی شریعتی وارد می‌دونست و او را بیش از یک اندیشمند، یک شاعر که از روی قریحه سخن می‌گوید می‌دونست؛ اما نگاهش به شریعتی نگاهی متمایز از بعضی از روحانیون بود. بهشتی شریعتی رو «جست‌وجوگری در مسیرِ شدن» می‌دونست و می‌گفت: «دکتر شریعتی قریحه‌ای سرشار، ذهنی تیز و اندیشه‌ای پویا بود. درباره انسان بیش از هرچیز دیگر کوشیده بود و این اندیشه را در رابطه با اسلام و ادیان الهی و آنچه فلاسفه و جامعه‌شناسان آورده‌اند، دنبال کرده و به نتایج مورد علاقه‌اش رسیده بود. دکتر شریعتی تجلی یک پویش و یک حرکت بود. یک حرکت تند و تیز. در نوشته‌هایش این تحول و نشیب و فراز را به خوبی می شود احساس کرد. در عین حال یک قریحه سرشار و یک ذوق بدیع بود. نوشته هایش کلماتش، جملاتش، اسلوب نگارشش، اسلوب سخنش و کیفیت برخوردش با مسائل و جامعه خود از ابداع فراوان برخوردار بود.»

شریعتی  خودش تو امت و امامت میگه:
«البته «مومنین ارثی» و برخی «متولیان رسمیِ» مذهب -که کمترین تحولی را در فهم مذهبی تحمل نمی‌کنند و هرگونه بینش و برداشت نوی را در عقاید دینی، کفر می‌شمارند و «حقیقت مذهب» را که مثل «طبیعت» ثابت است با «شناخت مذهب»، که مثل «شناخت طبیعت=علوم طبیعی»، درحال تغییر و تکامل است، یکی تصور می‌کنند و درنتیجه، «علوم قدیمیه‌ اسلامی» را همان «حقایق اولیه اسلام» می‌‌شمارند و بنابراین، هر تحقیق تازه و تلقی و تقسیر و حتی تعبیر تازه‌ای را که با آنچه «قدما» داشته‌اند فرق دارد، باطل می‌دانند و ابداع در شیوه‌ تحقیق و تبلیغ و تعبیر را در مذهب، بدعت می‌خوانند...»

  بهشتی، روشِ نقدِ حرف‌های شریعتی که رگه‌های نفی و تکفیر پیدا می‌‌کرد رو قبول نداشت و در جلسه‌ای که برای پاسخ به نقدهای مصباح‌یزدی به شریعتی برگزار شده بود گفت:«من مکرر به جناب آقای مصباح هم گفته‌ام. گفته‌ام دوست عزیز، چرا این بحث‌هایی که احتیاج به رسیدگی بیشتر دارد؛ باید اینطور مطرح شود؟ بحث من در اینجا بحث جناب آقای مصباح نیست. بحث من در اینجا با شما طلاب است. به ایشان هم در این 15-10 روز قبل عرض کردم. گفتم آقا! بحث، بحث روش تربیتی مدرسه است، شما طلاب مدرسه را نمی‌توانید با این اسلوب بار بیایید وگرنه لااقل بنده نمی‌توانم در چنین مدرسه‌ای ذره‌ای در کارها سهیم باشم. مدرسه‌ای که بخواهد یک مشت انسان لجوج، پرخاشگر بی‌جا و متعصب تربیت کند، نتوانند با هم دو کلمه حرف بزنند چه ارزشی دارد؟ در این صورت چه خدمتی به اسلام و به حق کرده‌اند؟ من می‌گویم شرط اول خدمت در مدرسه این است که انسان منصف، اسلام انصاف‌آور، تشیع انصاف‌آور در مدرسه پا بگیرد. برخورد باید منصفانه، منطقی، آرام، متین، روشنگر، امکان فکر گسترده دادن، باشد. تحجر، تعصب، جمود، مطالب را زود در چهارچوب‌های محدود آوردن و تاختن، هرگز نمی‌تواند آهنگ تربیت مدرسه باشد. اگر هست، بنده از این مدرسه نیستم.»
مواجهه بهشتی با شریعتی در میون طیف دیگه‌ای از روحانیون نواندیش نماینده داشت. آیت‌الله خامنه‌ای از دیگر روحانیونی بود که ضمن بازگذاشتن باب انتقاد از شریعتی به حمایت از او و مسیرش پرداخت و در چهارمین سالگرد درگذشت شریعتی در مصاحبه‌ای گفت: «بی‌گمان شریعتی اشتباهاتی داشت و من هرگز ادعا نمی‌کنم که این اشتباهات کوچک بود. اما ادعا می‌کنم که در کنار آنچه که ما اشتباهات شریعتی می‌توانیم نام بگذاریم، چهره شریعتی از برجستگی‌ها و زیبایی‌هایی هم برخوردار بود. پس ظلم است اگر به‌خاطر اشتباهات او برجستگی‌های او را نبینیم... شریعتی را ممکن است به‌عنوان یک فیلسوف، یک متفکر بزرگ، یک بنیانگذار جریان اندیشه مترقی اسلام، معرفی بکنند. اینها البته
افسانه‌آمیز و مبالغه آمیز است و چنین تعبیراتی باب مرحوم دکتر شریعتی نیست. اما متقابلا شریعتی یک چهره دردمند پرسوز پیگیر برای حاکمیت اسلام بود، از جمله منادیانی بود از طرح اسلام به‌صورت یک ذهنیت و غلفت از طرح اسلام به‌صورت یک ایدئولوژی و قاعده نظام اجتماعی رنج می برد و کوشش می کرد تا اسلام را به عنوان یک تفکر سازندگی‌ساز و یک نظام اجتماعی و یک ایدئولوژی راهگشای زندکی مطرح کند.»
انتقاد به شریعتی شاید پیش از همه با روحانیون شروع شد اما منتقدان او تنها به این صنف محدود نموند. دکتر سیدحسین نصر رئیس انجمن سلطنتی حکمت و فلسفه ایران و استاد دانشگاه از سنت‌گرایان شناخته شده ای بود که انتقادات و پشت‌پرده‌هایی رو راجع به شریعتی وارد آورد. او مسیر شریعتی رو ادامه راه جلال آل‌احمد در فهم اسلام با اقتباسی از اندیشه و مسلک چپ می‌دونست. از نظر دکتر نصر، شریعتی نه یک اسلام‌شناس یا روشنفکر دینی که یک راوی ایدئولوژیک از اسلام التقاطی برای توجیه و تفهیم ارزش های مارکسیستی به جامعه بود.

 هرچند ادعای عضویت یا همکاری شریعتی با ساواک ادعای بزرگیه، اما خیلی طبیعیه، که آزادی نسبی شریعتی در سال‌های فعالیت در حسینیه ارشاد، این فرض رو برای بسیاری به وجود بیاره که رقابت جلسات او با منبر روحانیون مشهور و برخی مواضع تندش علیه نهاد حوزه، سازمان اطلاعات و امنیت کشور، ساواک رو به این جمع‌بندی رسونده باشه که برقراری جلسات تند حسینیه ارشاد می‌تونه به افزایش درگیری داخلی میون نیروهای انقلابی منتهی بشه. چیزی که به وضوح می‌بینیم اون زمان اتفاق افتاد و اثرش متاسفانه تا سال‌ها بعد ادامه پیدا کرد. پرویز ثابتی مسئول اداره سوم ساواک و رئیس ساواک تهران هم در مصاحبه‌ای مطالب و ادعاهای مشابهی پیرامون همکاری شریعتی با ساواک مطرح کرده. 
زبان شریعتی در مدت کوتاهی تبدیل به زبان بخشی از انقلابیون و معترضان شد. بعضی از گروهک‌های مبارزی که همزمان با جلسات حسینیه ارشاد وارد فضای سیاسی کشور می‌شدن لحن نزدیکی به ادبیات شریعتی داشتند. سازمان مجاهدین‌خلق که بعدها تبدیل شد به فرقه رجوی، در بین گروهک های فعال دهه50 تلاش داشت برای تعریف خودش آمیزه‌ای از ادبیات چپ‌گرایانه و اسلامی بسازه. چیزی که شبیه به ادبیات شریعتی و استعاره‌های تاریخی‌اش بود. به همین خاطر در همون ایام شایع شده بود که شریعتی بیانیه‌های سازمان مجاهدین رو می‌نویسه. عزت شاهی از مبارزین زندان کشیده سال‌ها سلطنت، درباره این اتهام می‌گه: «برای جوسازی و جذب دانشجویان اینطور مطرح می‌کردند که مرحوم شریعتی بیانیه‌های سازمان مجاهدین را می‌نوشت. البته شریعتی بدون اینکه بخواهد نیرو برای آنها درست می‌کرد، چون با سخنرانی‌ها طبقه‌ای را جذب می‌کرد و کسی نبود حواسش به اینها باشد. می‌رفتند و جذب سازمان می‌شدند. ولی اعضای سازمان مجاهدین صریح درباره شریعتی می‌گفتند انقلابی نیست و سیاسی‌کار است. مثلا اینکه شریعتی گفته بود آنها که ماندند باید کار زینبی کنند خیلی به مجاهدین برخورده بود. آنها همین را علم کردند گفتند شریعتی مخالف مبارزه مسلحانه است. مجاهدین تلاش می‌کردند به‌صورت علنی از شریعتی تعریف نکنند کما اینکه شریعتی هم از مجاهدین تعریف نکرد. شریعتی با کار مسلحانه طبق گفته‌های خودشان موافق نبود. من بعضی از نوشته‌های ایشان را که در بازجویی‌ها بود دیدم، خودشان گفتند: من با کار مسلحانه مخالفم. او با کارهای تبلیغاتی، فرهنگی و روشنگری موافق بود. حتی یک جایی نوشته بود من وقتی یکی از این گروه‌های مسلح می‌خواستند در حسینیه ارشاد تبلیغات کند خودم به کلانتری اطلاع دادم. مجاهدین این را دست گرفته بودند برای اینکه بگویند او با ساواک همکاری می‌کند.»
 بهشتی درباره این اتهام به شریعتی می گفت: «آن زمان جوان‌هایی که با مجاهدین ارتباط داشتند، مکرر می‌آمدند و از کار حسینیه ارشاد و افکار دکتر شریعتی انتقاد می‌کردند و می‌گفتند که این جریانی است که مخالفین انقلاب به وجود آورده‌اند تا از گرایش جوان‌ها به انقلاب و قیام مسلحانه که تز مجاهدین و فدائیان خلق بود جلوگیری کنند. آنها دکتر را یک نوع حرکت انحرافی تلقی می کردند.»
قربانعلی حسین نژاد از اعضای جداشده سازمان مجاهدین‌خلق درباره نظر منفی شریعتی به سازمان، از گفت‌وگوش با او تو سال52 در زندان سلطنت گفته: «مجاهدین با این کارهای تروریستی و استفاده از سلاح برای ترور بهترین نیروها را هدر دادند. زمینه جامعه ما مذهب است، باید توده‌ها را از مذهب واقعی آگاه می کردند تا از ارتجاع کنده شوند و الا با این کارشان به متحجران مذهبی و سنت‌گراهای افراطی خدمت می کنند.»

 آیا گفته‌های شریعتی یه معضله؟ پاسخ به این پرسش مشروط به مسیریه که هر فرد، دسته یا گروهی برای آینده مطلوب ایران از منظر خودش تعریف می‌کنه. گفته‌ها و ادبیات شریعتی برای اون دسته از هواخواهان و مخاطبان اون روز او، که امروز تجدیدنظرطلب‌هایی شدن که هضم در نظم جهانی، بازار آزاد و اسلام فردی رو انتخاب کرده‌اند شاید معضل و مشکل آفرینه و نشونه این معضل رو میشه در برگشتن و تندتر شدن گفته‌ها و نقدهاشون در برابر معلم سابق‌شون پیدا کرد.
 با هم دو صفحه از کتاب بازگشت به خویش شریعتی رو می‌خونیم:
«جامعه ما مثل هر جامعه دیگری و زمان ما مثل هر زمان دیگری قالب‌ریزی شده و افکار آن قطب‌بندی و عقاید استاندارد شده است. تیپ‌ها مشخص و جهت های تعیین‌شده‌ای دارند. مذهبی، روشنفکر، تحصیلکرده، عامی، زبده، مرتجع و مترقی، هرکدام قالب‌های مشخص و رابطه‌های معلوم و زبان‌های فهمیده‌شده‌ای دارند، که همدیگر را می‌فهمند، و هر کسی در این عصر بخواهد مرد موفقی باشد و عنصری باشد که در جامعه فهمیده شود و دارای طرز تفکری موفقیت‌آمیز باشد، باید در جامعه تعیین کند که من برچسب فکریم چیست. همان‌طوری که نویسندگان مترقی امروز برای هنرمندان و نویسندگان می‌گویند که هر نویسنده یا هنرمند باید پایگاه طبقاتی خودش را مشخص کند -و این حرف بسیار درستی است- هر فردی نیز باید صف اجتماعی خودش را مشخص کند که من از گروه‌های موجود وابسته به چه گروهی هستم که اکنون در هر جامعه ای برای خودش طرفداران مشخص و معلومی دارد.
هر شاعری هر نویسنده‌ای هر متفکری که صف خودش را معلوم کرد و گفت که: من مذهبی هستم یا روشنفکر، غیرمذهبی یا معتقد به فلان ایدئولوژی می‌باشم، یا وابسته به فلان قطب یا فلان‌جناح هستم، مردم او را به سادگی خواهند فهمید و درکش خواهند کرد، و درنتیجه او هم طرفداران فکری خودش را مشخص خواهد نمود. اما بعضی ها این شانس را ندارند که از میان استانداردهای موجود بنام مذهبی بودن، ضدمذهبی بودن، روشنفکر بودن، دارای فلان ایدئولوژی بودن، یا وابسته به فلان جناح و قطب بودن، قالبی را اختیار کنند و از میان این بینش‌ها و اعتقادها و جهت گیری‌ها یکی را مشخص کنند، و به‌هر‌حال اینها کسانی هستند که اگر به مذهب تکیه کنند، بیش از هر گروه دیگر، خود مذهبی‌ها با آنها عدم تفاهم پیدا می کنند و اگر در جناح روشنفکران سخن گویند، یا مسائلی را مطرح کنند بیش از همه، خود روشنفکران سخن آنها را بد می فهمند و متهم‌شان می کنند.
چنین افرادی همیشه غریب و بد فهمیده شده می‌مانند و ضابطه‌های معلوم انتخاب کردن ندارند و قهرا باید افراد مأیوسی باشند. اینها وقتی به همه جناح‌های مختلف نگاه می‌کنند می‌بینند که نمی‌توانند صد درصد جزء هیچ یک از این جناح‌ها قرار بگیرند و وقتی ایدئولوژی‌های مد و حاکم را نگاه می‌کنند نمی‌توانند صددرصد به‌عنوان معتقد به یکی از اینها خودشان را در جامعه عنوان کنند، و وقتی که به مذهب موجود نگاه می‌کنند نمی‌توانند خودشان را تسلیم مذهبی سنتی و تخدیرکننده اعلام کنند.»

   شریعتی شریعتی است
مرداد 1375 بود. 18سال از پیروزی انقلاب و 19 سال از وفات شریعتی می‌گذشت. عصر سازندگی در دوران پساجنگ، ادبیات و هنر انقلابی را حاشیه‌نشین کرده بود، تا اینکه پخش پرسرمایه‌ترین اثر سیمای جمهوری اسلامی نمایش داده شد. سریال امام علی(ع) اثر داود میرباقری سراغ تاریخ و سال‌های پایانی عمر علی علیه السلام رفته بود. سریالی که می‌خواست راوی زندگی مولا باشه اما تصویری از حضرت به نمایش نگذاره. روایتی سخت و خاص که نهایتا سربلند از آزمون بیرون اومد. تو این کار به جای ترسیم تمثال امام، سیمای ایشونو تو بطن تاریخ و نزاع‌های سیاسیِ اون زمان، نشون داده بود. روایتی بدیع که در اون امیرالمومنین علیه‌السلام در سایه روشنی از رفتار و گفتار دوستان و دشمنانش تصویر می‌شد. موفقیت اثر دلایل بسیاری داشت. یکیش این بود که حیدر کرار تو این نمایش تله‌ویزیونی در نسبت مستقیمش با مفهوم عدالت تصویر شده بود. امام علی علیه السلام که در فرهنگ و ادبیات ایران قرن‌های متمادی با عدالت و مظلوم‌نوازی و کرامت و معجزه و نهایتا شجاعت در جنگاوری تعریف شده بود این بار صرفا در قامت خلیفه‌ای دادگر تصویر می‌‌شد. دشمنانش بیش از هرچیز از عدالت او رنج می بردن و دوستانش شیفته مرام او در دفاع از مظلومان بودن.
تاثیرپذیری میرباقری از علی شریعتی یک حدس و گمان نبود. میرباقری که در 33سالگی ساخت یکی از دشوارترین پروژه‌های تلویزیونی ایران را به عهده گرفته بود خود یکی از نتایج حسینیه ارشاد شریعتی بود. او در دهه50 و همزمان با قبولی در دانشگاه شیفته حرفای تاریخی و ادبیات شریعتی شد. بازخوانی تاریخی که مهم‌ترین میراث شریعتی برای سال‌های پس از مرگش بود. میرباقری که بعدها در مختارنامه هم نگاه شیعه در برابر تزویر رو با موفقیت به تصویر کشید درباره تاثیر شریعتی بر آثار خود می گوید: «تأثیری که شریعتی بر من داشت این بود که حرف‌‌های تازه در حوزه‌ای چون سیاست و اجتماع را با رنگ و بوی مذهب طرح می‌کرد. البته من چنین داعیه‌ای نداشته و ندارم که می‌خواسته‌ام تبدیل به شریعتی در حوزه کاری خودم شوم، اما فکر می‌کردم شاید بیان نمایشی این قبیل مفاهیم، خیلی جذاب‌تر از بیانی که دکتر شریعتی دارد هم بشود.» میرباقری که می‌خواست تمثال مولا رو در اجتماع و نزاع یاران و دشمنان امام تصویر کنه یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های سریالش رو شاید تصادفا به شخصی داد که سابقه تعامل و همکاری داشت با شریعتی.

سکانس ابوذر
بازیگری که نقش مالک‌اشتر را بازی می کرد دو دهه قبل تر کارگردانی نمایش بار دیگر ابوذر رو  تو دانشگاه فردوسی مشهد به عهده گرفته بود. نمایشی که بعدها در حسینیه ارشاد هم اجرا شد. بار دیگر ابوذر برگرفته از کتاب «ابوذر سوسیالیست خداپرست» از جوده السحار بود که علی شریعتی اون رو به فارسی برگردونده بود. داریوش ارجمند درباره همکاری با شریعتی درباره این نمایش می گه: «اولین نمایش درباره صحابی پیامبر در تاریخ تئاتر ایران رو من تو مشهد روی صحنه بردم؛ که نمایش ابوذر بود. تو اون نمایش با آقای شریعتی هم مشورت کردم. بعد از اینکه نمایش تموم شد، دکتر شریعتی اومد بالای صحنه و گفت تمام عقده‌های من ریخت. کاری که دانشگاه الازهر نتوانست انجام بده شما‌ها انجام دادین. دکتر شریعتی پشت کتاب امام علی مشعلی و دژی سلیمان کتانی که بهم هدیه داد نوشت:
 «به برادرم داریوش  که از رنگ و طرح و نور در ابوذر کلمه ساخته بود و خود در متن بازی حضور داشت.»
پشت بروشور نمایش هم یک جمله با تائید دکتر شریعتی نوشته بودیم: «در شگفتم از کسی که در خانه‌اش نان نمی‌یابد و با شمشیر آخته‌اش بر مردم نمی‌شورد.» اون اولین کسی بود که به ما گفت بازگشت به خویشتن یعنی چی، پالایش منابع تاریخی یعنی چی و زر و زور و تزویر یعنی چی.»

سکانس هجوم مردم به امام علی برای خلافت
سریال امام علی(ع) نگاهی بود به تاریخ که توی اون اساطیر اسلام و شیعه به مثابه رخدادهای پایدار روایت در نسبت‌شان با عدالت تعریف می‌شدن. تاریخی که به نقطه پایانی نرسیده و در برهه‌های مختلف می‌تونه با ادبیات و زبونی جدید یعنی رخدادهای تکمیلی در روایت، بازخونی بشه.

سکانس محمد ابن ابی بکر
شاید شریعتی در بسط یک ایده منسجم فکری و طرح یک تئوری اجتماعی بسیار ناموفق بود اما مسیری که اون شروع کرد تبدیل به مبدا حرکت برای برخی از نوجوانان و جوانان شد. شریعتی پس از مرگش دست برخی رو گرفت و به نقطه‌ای برد که خودش، مسیر حرکتش رو از اون‌جا آغاز کرده بود. پیدا کردن نسبت میان اکنونیت خود با میراث دینی گذشته و تشویق به حرکت به سمت تغییر شرایط موجود، روحی انقلابی به گفته‌های شریعتی داده بود. اما این که اون نوجوونا و جوونا درنهایت به چاه افتادن یا به راه رسیدن چیزی نیست که دیگه راحت بشه راجع بهش حرف زد.

سکانس یک دیالوگ تاثیرگذار از مالک‌اشتر
یکی از دلایل پرشماری آثار و سخنرانی‌های شریعتی اینه که یه نقد یا حرف یا ایده رو تو جاهای مختلف گفته و نوشته. مثل انتقاد تندش به نوعی از مسلمونی. تو یکی از سخنرانی‌هاش به نام پوستین وارونه میگه:
«این اصل کلی را عرض کنم، نه به عنوان فردی که به مذهب و دین خودش تعصب می ورزد و از پایگاه اعتقادات خویش مسائل علمی و تاریخی را تحلیل می‌نماید، بلکه به عنوان یک معلم بیطرف تاریخ ادیان، که هر کس و با هر مذهبی -اگر فقط با چشم منطق علمی به مذاهب بنگرد- به این نتیجه خواهد رسید که هیچ مذهبی در تاریخ بشر،به اندازه اسلام میان واقعیت موجود و حقیقت نخستینش فاصله پیدا نکرده است. در مذاهب دیگر می‌توان اصطلاح «انحراف» را به کار برد، میشود گفت که بسیاری عناصر دخیل در آن وجود دارد و بسیاری از عناصر اساسیش فراموش شده، اما در اسلام این تعبیر تعبیر دقیقی نیست و تعبیر دقیقش سخن حضرت امیر است که فرموده است: لبس الاسلام لبس الفر و مقلوباً «جامه اسلام بمانند پوستین وارونه پوشیده شده است.»
در مذاهب دیگر می‌شود گفت که بعد از دوره نبوت پیغمبرشان، جامه دین‌شان را وارونه تنشان کرده‌اند، اما در اسلام به جای قبا و ردا، پوستین به کار رفته، به خاطر اینکه پوستین تنها جامه‌ای است که میان رویه و آسترش، اختلاف میان نهایت زیبایی و نهایت زشتی است، رویه‌اش چشم‌ها را به زیبایی به خود می‌گیرد و مصداق «لونها تسر الناظرین» است و آسترش از زشتی برای بزرگسالان نفرت انگیز و برای خردسالان وحشت‌آمیز است. و باز در اسلام، از میان مذاهب مختلف -یعنی تلقی‌های گوناگونی که از آن شده است- در تشیع بیش از همه، میان «آنچه که بوده» و «آنچه که هست» فاصله است، فاصله‌ای در حد دو طرف متضاد، به‌صورتی‌که تشیع نخستین -و همچنین تشیع تاریخ اسلام پیش از این سه چهار قرن اخیر- از نظر برداشت فکری و عقلی، جبهه مترقی اسلام، و از نظر مبارزه اجتماعی و نقش و رسالت تاریخی، عمیق‌‌ترین، متعهدترین، قاطع‌ترین و انقلابی‌ترین جناح‌های اسلامی بوده است. و از میان همه عقاید شیعی و اصولی که این مذهب را مشخص می‌سازد، اعتقاد به «آخر الزمان» و «غیبت» و «منجی موعود» - که در یک کلمه می‌توان گفت اصل انتظار -بیش از همه عقاید دیگر، میان آنچه که بوده (و حقیقت این فکر است) و آنچه که هست، تضاد و تناقض وجود دارد؛ به طوری که برای خیلی از همفکران من که روشن اند و مترقی و آگاه، تعجب آور بود که چگونه من با طرز تفکری که از نظر اجتماعی دارم -مسأله «انتظار» را مطرح کرده‌ام و درباره‌اش صحبت می‌نمایم؟
اینکه عرض کردم -و مجددا تکرار می‌کنم- با کمال دقت –یعنی بیش از آنچه قاعدتا لازم است- بدین مطلب توجه فرمایید و نقص و کمبود قدرت بیان مرا در چنین مساله پیچیده و مبهم و متضادی که «اصل انتظار» باشد، با توجه ودقت خودتان جبران کنید، برای این است که مطمئنم این بحث هم -مثل همه مسائل دیگری که مطرح کرده‌ام و بیش از همه آنها- از دو سوی متناقض و متضاد، مورد انتقاد واقع خواهد شد.»

تعریف شریعتی از شخصیت‌های تاریخی با نگاهی که به ضرورت‌های زمان حاضر داشت و بازتعریف مفاهیم دینی بر مبنای ابتلائات جدیده که اون رو در قامت یه روشنفکر دینی قرار میده و از شریعتی الگویی تثبیت شده در ادبیات اعتراضی می‌سازه. شاید برخی از گروه‌ها و جریان‌هایی که بعد از پیروزی انقلاب به شکلی به دنبال زبان عدالتخواهانه می گشتند ردپای شریعتی رو در گفتارشون دنبال کردن. دامنه‌دار نشون دادن وقایع تاریخی مثه عاشورا، تفسیر نزاع‌های فکری و فیزیکی مسلمونا بر مبنای مبارزه عدالت و اشرافیت و جنگ مذهب علیه مذهب، هیچ‌کدوم برای نخستین بار از سوی شریعتی طرح نشده بود اما ادبیات خاص او و ارتباطی که با مفاهیم و موضوعات چپ‌گرایانه برقرار کرده بود به ذائقه زمانه خودش خوش نشست. 
تفکیک و مصاف سنت و مذهب شریعتی را تبدیل به یکی از نمادهای نقادی رسوم دینی با ابزار دین کرد. نتیجه این نزاع به خلع سلاح سنت منتهی نشد؛ اما تیپ دینداری جدیدی  خلق کرد که مذهب رو مانعی در برابر نقد گذشته نمی دید. 
انتظار تکرار شریعتی، بدون شناخت زمانه او، انتظاری بیجاس. اون بیش از هرچیز واکنشی به مقتضیات زمان و زمانه خودش بود. گسترش نظام آموزشی مدرن و آشنا شدن طیف گسترده ای از نسل جوان با ایدئولوژی‌های جدید، نظام پادشاهی پهلوی که در چهار سال آخر سلطنت رضاشاه بعضی از مظاهر دین رو سرکوب کرده بود و در دوره محمدرضا شاه به دنبال سیاست زدایی از امر دینی بود، دست خالی و زبان به لکنت افتاده برخی روحانیون سنتی در مواجهه با پرسش‌ها و نیازمندی‌های فکری طبقات شهرنشین، جرقه خوردن انقلاب‌های ناسیونالیستی و سوسیالیستی در جهان و عواملی از این دست شریعتی و همنسلانش رو به نقطه واکنش رسوند. او در واکنش به این عوامل، ساده‌انگارانه می‌خواست بیگانگی اندیشه‌های مدرن و دینی رو کاهش بده و حتی راه نجات رو در الهیات رهایی‌بخش اسلامی پیدا کنه، دین رو که نظام سیاسی سعی داشت به امور فردی تقلیلش بده به مرکز مبارزه سیاسی بیاره، با احیای اساطیر دینی توجه طبقات تحصیلکرده رو به دین جلب کنه و نهایتا با تعریفی انقلابی از اسلام، انقلابیونی که عمدتا شیفته ایده های مارکسیستی و ماتریالیستی بودن رو به سمت دین هدایت کنه.
شناخت موقعیت بیرونی که شریعتی از دل اون ظهور کرد و مقایسه با فضای فعلی جامعه ایران چندان نشانی از امکان برخاستن یک شریعتی جدید نمی‌ده. تاسیس نظام سیاسی اسلامی و در بطن، قرار گرفتن دین در تصمیم‌گیری‌های حکومتی، فروکش کردن آتیش انقلاب‌های ناسیونالیستی و سوسیالیستی و قرار گرفتن روحانیون در صدر جایگاه‌های اجرایی و نظارتی، موقعیتی متمایز از روزگار شریعتی رو به وجود آورده. اگه شریعتی به دنبال اون بود تا با دین از وضعیت موجود پرسشگری کنه؛ حالا دین در جایگاهی قرار گرفته که باید پاسخگوی شرایط باشه. تو این فضا زبون شریعتی شاید همچنان بتونه مطالبه‌گر و نقاد باشد اما بعیده بتونه نقطه آغاز جدیدی برای پرسش‌های زمانه باشه. 
با هم چند سطر از کتاب «چه باید کرد» و تعریف شریعتی از روشنفکر رو می‌خونیم:
«بین تحصیلکرده‌های ما رایج بود. معادل کلمه روشنفکر در زبان فرانسه «کلروایان» (clairvoyant) است یعنی «روشن بین».
آدم‌هایی که محدود و متوقف نیستند و منجمد نمی اندیشند، روشن و باز فکر می کنند و زمان و موقعیت خودشان را و موقعیت مملکت‌شان را و مسائلی را که در جامعه‌شان مطرح است، تشخیص می‌دهند، و می‌توانند تحلیل کنند، می‌توانند استدلال کنند، و به دیگری بفهمانند، این آدم‌ها روشنفکرند، «کلروایان»‌اند. برخلاف، آن آدمی که آن همه مسائل در برابرش در جامعه و در زندگی اش طرح است، ولی نمی فهمد و نمی‌داند که با زندگی او ارتباط دارد، نمی‌داند که با وضع او رابطه علت و معلولی دارد، این را درک نمی کند و می‌گوید که این به من مربوط نیست _در‌صورتی که به او مستقیما مربوط است-، این آدم روشنفکر نیست بنابراین روشنفکر به معنای کسی که کار و شغلش کار مغزی و کار فکری است، نیست. این آدمی که روشن فکر می کند، ممکن است که کار اجتماعی اش، کار بدنی و کار بدی باشد، اما خوب بفهمد. برعکس آدمی که کار مغزی می‌کند (اساس کارش، کار مغزی است)، جزء انتلکتوئل است، اما روشنفکر نیست. مگر آدم‌هایی را نمی بینیم و نمی شناسیم، و هر روز و همیشه با کسانی برخورد نداریم که تحصیلات عالی، تصدیق های خیلی بالا و حتى مقام علمی دارند و کار مغزی می‌کنند ولی به اندازه یک «دب اکبر» 
نمی‌فهمند؛ اینها کلروایان نیستند، اینها روشن‌بین و روشن فهم نیستند؛ ولی کارشان کار مغزی بازوشان است، می‌گوییم کارگر یدی و یا بدنی. بنابراین طبق یک تعریف معروفی که در تمام دنیا شناخته شده -و یک تعریف جامعه‌شناسی رسمی است_ ، طبقه انتلکتوئل (همان‌هایی که ما روشنفکران می نامیم) عبارتند از گروه‌های گوناگونی که کار فکری می‌کنند؛ از قبیل: معلمان، استادان دانشگاه، و کلای دادگستری قضات دادگستری، یا سیاستمداران و رهبران احزاب، روزنامه‌نویسان، خبرنگاران، مترجمان، نویسندگان، شاعران، نقاشان، مجسمه‌سازان، هنرمندان، کارمندان ادارات، مهندسان، پزشکان، متخصصان رشته‌های گوناگون علوم، متخصصان رشته‌های مختلف ادبیات و علوم انسانی، روحانیان، علمای مذهبی، فلاسفه و مورخان. اینها همه انتلکتوئل هستند، و همه، طبقه انتلکتوئل را تشکیل می‌دهند. وقتی که نویسندگان و مترجمان ما خواستند این کلمه را به فارسی ترجمه کنند، کلمه روشنفکر را در برابرش گذاشتند و غلط از همین‌جا شروع شد و وارد مغزها شد؛ به طوری که الان دیگر همه در ذهن‌شان این غلط وجود دارد. علی رغم تعریف علمی و منطقی‌ای که از انتلکتوئل‌ها کردم و حتی نمونه عینی و خارجی و واقعی آنها را نشان دادم آیا می‌شود به همه این گروه‌ها و همه این افراد این گروه‌ها صفت روشنفکر داد؟ نه، برای اینکه روشنفکر یک صفت دیگر است. روشنفکر احتیاج به تحلیل و تعریف ندارد، فارسی است، یعنی کسی است که فکر روشن و باز دارد. این کلمه در خود فرانسه و انگلیسی معادل دارد. این کلمات همه از فرانسه و ادبیات فرانسه آمده است، در آن موقع که ادبیات و زبان فرانسه بیشتر است، یعنی انتلکتوئل هستند، اما روشنفکر نیستند. بنابراین، کسی که کار مغزی می کند (آن کارمند بانک و آن معلم کلاس آن خبرنگار روزنامه، آن کسی که همه طور نقاشی می‌کند، آن که همه جور شعری می گوید، آن کسی که مترجم است و هر چه که دلش بخواهد ترجمه می‌کند ولو مزخرف هم باشد)، انتلکتوئل است، اما روشنفکر هست یا نه؟ باید با ملاک‌های دیگری رسیدگی بشود. آن کسی که کار بدنی می کند -یک کارگر، یک ماشین‌نویس -انتلکتوئل نیست، جزء طبقه انتلیژنزیا نیست، اما روشنفکر است یا نه؟ باید با ملاک‌های دیگری سنجید.
بنابراین، به این قانون می‌رسیم که «روشنفکر، عبارت است از صفتی برای تفکر یک فرد»، اما انتلکتوئل، «صفتی است برای شغل یک فرد» و بر اساس این قانون بعضی از روشنفکرها انتلکتوئل هستند، اما برخی نه، و برعکس بعضی از انتلکتوئل‌ها روشنفکر هستند و بعضی‌شان نیستند.
بنابراین، برخلاف تصوری که ما داریم روشنفکر ترجمه انتلکتوئل نباید باشد.»

 

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰