• ۱۴۰۱-۰۹-۰۳ - ۰۰:۱۵
  • 10
بگو برمی‌گردی!
بگو برمی‌گردی!

هومن جعفری، خبرنگار:1- سیاوش بود که زنگ زد. داغ داغ. کله داغ. مغز داغ. مخ تعطیل. آب آتشین خورده بود! سیبیل‌هایش را مجسم می‌کردم که آویزان شده! تعطیل تعطیل! زنگ زده بود ببیند در اردوی تیم ملی آشنا دارم؟
- چطور؟
-یک پیغامی بده به فلان خبرنگار ورزشی. بگو به کی‌روش بگوید که تنها راه برگشتن به جام‌جهانی این است که تیم ملی یک عذرخواهی درست و درمان از مردم بکند. مردم را باید برگردانیم پشت تیم! حیفند به خدا!
- برادر تو مگر برای بازی با انگلیس جشن نگرفته بودی؟
-به خدا لبم خنده بود دلم خون! اصلا یک حال گندی داشتم! خودت که این روزها را می‌بینی! حالا آشنا نداری؟
- آشناها همه تهران مانده‌اند. کسی را نمی‌شناسم!
-کاش داشتی!... 
قطع کرد... سیبیل‌های جوگندمی‌اش آویزان‌تر شدند. 
2- فکر می‌کنم، این روزها تعریفم از تیم ملی فرق کرده. دقیق‌تر که فکر می‌کنم تعریفم از دنیا و زندگی و هر چیز دیگری که می‌شناختم فرق کرده. 
تیم ملی، سیبیل‌های آویزان آدم عاصی و شورشی و به سیم آخرزده‌ای است که باید آب آتشین بزند تا از خواب تب‌آلوده این روزهای مه‌ دار، بیدار شود و یادش بیاید کیست و چیست و هویتش چیست و تیم ملی‌اش کجای قصه است! سابق بر این، آدم‌ها برای رسیدن به این لحظه هوشیار می‌شدند نه مست! برای رسیدن به آگاهی باید هوشیار باشی، مگر اینکه غم چنان ویرانت کرده باشد که ناچار باشی سری بزنی به وارطان یا رازمیک یا یک بچه‌محل دیگر. نمی‌دانم این چه سری است ولی روزگار مدرن لابد از این دست بازی‌ها زیاد دارد و ما بی‌خبر هفت‌عالم، مانده‌ایم!
3 -این روزها، شبیه‌ترینم به تیم ملی! منفور و مطرود دوطرف! زخم‌خورده از هر دو سمت بازی خیابان! این طرفی‌ها گرم زدن که تو با ما نیستی و آن طرفی‌ها گرم تهدید که تو با این طرفی‌ها بسته‌ای! من تیم ملی را درک می‌کنم. من ایران امروز را درک می‌کنم. من این طرفی و آن طرفی و آنکه به او می‌گویند وسط‌باز را هم درک می‌کنم. چقدر شعورم زیادشده در این روزها! مدام مشغول درک کردن این و آنم! همه از تو می‌خواهند سمتی بگیری و تو می‌دانی که در هیچ کدام از این دو سمت، جایی نداری! جایت همیشه در میانه بازی، مشغول بازی خوردن بوده!
بخشی از ما، همیشه خدا بی‌تیم مانده‌ایم کنار زمین و حالا که در یارکشی کم آورده‌اند، انگار رونالدوییم! چنان لی‌لی به لالایت می‌گذارند که انگار گیم‌چنجر تحول بزرگ 1401 ماییم و بیاییم وسط، ماجرا حل است!
قصه تیم ملی چیزی است از همین دست! آن طرفی‌ها فکر می‌کنند اگر سرود ملی بخوانند، خیابان‌ها متنبه می‌شوند و این طرفی‌ها فکر می‌کنند، اگر زیر پیراهن‌شان هشتگ بگذارند، دست آن طرفی‌ها شل می‌شود و پایشان می‌لرزد! در این روزهای یارکشی برای دعواهای خیابانی، من چقدر تیم ملی‌ام را بیشتر از همیشه درک می‌کنم. جایی بین این و آن بودن، اگر انگ تن تیم ملی نباشد، پس انگ کیست؟ تیم ملی اگر تیم ملی همه ما با هم نباشد، پس تیم ملی کیست؟! من چقدر این روزها دلم پاره‌پاره می‌شود برای تیم ملی و هر بار بیشتر حرص می‌خورم از این کنج عزلت گزیدن و کنار ماندن و حرف نزدن و نظر ندادن! از این کناره‌گیری خودخواسته از همه‌چیز و قناعت کردن به حداقلی از حداقل‌ها!
4- .. . و من این سطرها را می‌نویسم برای هیچ‌کس! برای هیچ‌کس در هیچ جا در هیچ‌زمان! دنبال حماسی کردن چیزی نیستم که این روزها، آنقدر رستم بسته‌ایم به تنبان مردم در میدان ولیعصر و جاهای دیگر که مردم طرفدار افراسیاب شده‌اند! 
من این سطرها را می‌نویسم برای هر آنکه مثل من، در دل این روزها برای خودش جز فحش و تهمت و ناسزا، توشه دیگری نمی‌خواهد که وطن، «کالای آف‌خورده بلک‌فرایدی» نیست که زیر قیمت ردش کنی! این سطرها را می‌نویسم برای بچه‌های تیم ملی در قطر بی‌امیدی به آنکه بخوانندنش! می‌نویسم فقط برای سیبیل‌های آویزان سیاوش! برای دل خونش – و نه برای لب خندانش - به وقت گل خوردن‌های بازی ایران و انگلیس! این را می‌نویسم برای هر کسی که فارغ از دعواهای این و آن، دلش خوش است به یک زمین سبز و 11 سفیدپوش! بچه‌های تیم ملی! دم‌تان گرم! بجنگید! برای هر چیزی که اعتقادتان است! برای هر چیزی آرزویتان است! برای هر چیزی که برایتان مقدس است! برای وطن به هر مفهومی که در دل دارید! برای عطر قیمه‌های مادربزرگ... برای گل‌کوچک‌بازهای توی خیابان! برای مادر آلزایمرگرفته من که نمی‌داند در خیابان‌های تهران، کردستان، سیستان‌وبلوچستان و شیراز چه خبر است اما نشسته بود مقابل تلویزیون که بازی شما را ببیند! برای هر قطره خونی که در این روزها روی زمین ریخت... برای هرکه این روزها دیگر درکنار ما نیست... برای تک‌تک لحظه‌هایی که به اینستاگرام خیره شده و مشغول بودید به خواندن توهین‌هایی که به شما شده بود... برای بچه‌هایی که دوشنبه‌عصر، مقابل تلویزیون درحالی در آغوش پدرهایشان گریه می‌کردند که پیراهن شما تن‌شان بود! نه برای تاریخ بجنگید نه برای افتخار! برای مفهوم از یاد رفته وطن بجنگید، بلکه از جادوی شما مست شویم و هوشیار شویم و یادمان بیاید که زندگی دوماه قبل، رنگ و بویش چگونه بود!
5- که وطن، «کالای آف‌خورده بلک‌فرایدی» نیست که زیر قیمت ردش کنی! که وطن، همیشه پرچم آغشته به خونی بوده که تو باید جان بدهی که زمین نخورد. این آخرین سطرهایی است که در جان این قلم مانده پس «قبل از آنکه غرق در اشک شوم چیزی بگو»... .

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰