عاطفه جعفری، خبرنگار:در حال سرک کشیدن هستند، مدام سرشان را از در مدرسه بیرون میآوردند و منتظرند، اینجا محله امامزاده یحیی است. یکی از محلات قدیمی تهران. یکی از مکانهایی که شاید خیلیها یادشان رفته باشند که بچههایی در اینجا احتیاج دارند به خواندن کتاب به داشتن کتابخانه.
انگار قرارشان را هفته کودک گذاشته بودند که کتابخانه مدرسه را تکمیل و تجهیز کنند، البته که چیزی به اسم کتابخانه در مدرسهشان نداشتند و همان هفته کودک قرار میشود با نهاد کتابخانهها همکاری داشته باشند و کتابخانه در مدرسهشان افتتاح شود.
مدرسه برکت مکتبالامیر، مدرسهای است که برای کودکان کار در این محل تاسیس شده. البته جای مدرسه مخروبه بوده و با کمک خیرین توانستند مدرسه را سرپا کنند و برای استفاده بچهها در این محل آماده کنند.
کتابهای خودم را به مدرسه آوردم
زودتر به مدرسه رسیدم. سروصدای بچهها از همهجا شنیده میشد، در حال راه رفتن در راهرو، یک نفر تنهای زد و باعث شد بایستم، پسری که در حال دویدن بود، سرش را برگرداند و گفت: «خاله ببخشید، دارم میرم کتابخونه.» شادی و شور صدایش نشان از خوشحالیاش داشت. خواستم قبل افتتاح کتابخانه با بچهها حرف بزنم و نگاهشان را نسبت به کتابخانه بدانم.
سجاد را در راهرو دیدم و خواستم تا با هم کمی حرف بزنیم. کلاس چهارم بود، از کتاب خواندنش میپرسم و میگوید: «خیلی دوست دارم. خونهمون چند تا کتاب داشتم آوردم اینجا و گذاشتم تو کتابخانه مدرسه، تا بچهها هم بخوانند.»
وقتی میپرسم میخواهی در آینده چه شغلی داشته باشی؟ کمی فکر میکند و میگوید: «میشه یواشکی بگم؟»
گوشم را نزدیک میبرم و میگوید: «من بابا ندارم. مریض شد و رفت پیش خدا. برای همین میخوام دکتر بشم و نذارم کسی بمیره.»
سرم را به آرامی عقب میبرم و میگویم: «حتما هم دکتر خوبی میشی.»
لبخندی زد و گفت: «خانم معلممون میگه باید درس بخونم. منم همش درس میخونم ولی کتابهای قصه هم دوست دارم. میخوام همه کتابهایی که در کتابخانه داریم را بخوانم تا بتوانم قصههایش را برای خواهر و برادرم تعریف کنم.»
حرفهایش که تمام میشود میگویم کدام یکی از دوستانت از داشتن کتابخانه خوشحال هستند. کمی فکر میکند و میگوید: «محمدحسن!»
بعد هم بلند میشود و میگوید: «بشین تا برم محمدحسن را بیارم و باهاش حرف بزنی.»
برو خبرنگار یوتیوب شو
تا سجاد بلند میشود. چند نفر را میبینم که پشت یک ستون قایم شدهاند و من را نگاه میکنند، لبخندی میزنم و میخواهم که جلو بیایند. سه نفری جلو میآیند و یواشکی میخندند.
خودم را معرفی میکنم که خبرنگارم. سریع میگویند: «خبرنگار تلویزیون؟» میخندم و میگویم: «نه من خبرنگار روزنامه ام.»
یک نفرشان که خودش را محمد معرفی کرد، گفت: «خاله مگه الان کسی روزنامه میخره؟» خندهام گرفت و گفتم:«بله میخونن.»
سری کج کرد و گفت: «باید بری توی یوتیوب. اونجا کار کنی. روزنامه دیگه به درد نمیخوره.»
میگویم: «شما با من مصاحبه کنید. من قول میدم که یک عکس دستهجمعی هم از همه شما توی روزنامه بیارم.»
شروع به دست زدن میکنند و بعد از کتابخانه میپرسم و اینکه چقدر این کتابخانه را دوست دارند. محمد میگوید: «من کتاب دوست دارم. اما بیشتر به خاطر نقاشی میخواهم به کتابخانه بروم. که بتوانم آنجا نقاشی بکشم.»
دوستانش میگویند، محمد عاشق نقاشی است، میخواهد بزرگ که شد نقاش شود. از آن دو نفر هم میپرسم قبل از اینکه کتابخانه داشته باشید، برای کتاب خواندن چه کاری انجام میدادید؟
رسول سریع میگوید: «خانم ما اینجا قصه زیاد میخوانیم. تازه مسابقه هم دادیم. همین جایی که برایمان کتابخانه درست کردند، جمع میشدیم و با معلمهایمان کتاب میخواندیم. اما حالا دیگر کتابخانه داریم.»
قرارمان برای کتابخوانی
در حال شلوغ کردن هستند که از نهاد میرسند و قرار میشود که برای افتتاح به طبقه دوم برویم. مهدی رمضانی دبیرکل نهاد کتابخانه، محمد سرشار، معاون فرهنگی اجتماعی معاون اول رئیسجمهور هم هستند و بعد از خوش و بش با بچهها میخواهند که آنها روبان جلوی در را قیچی کنند و انگار برای بچهها این کار تازگی دارد که خوشحال میشوند و دو نفرشان که مبصر کلاس هستند، جلو میآیند و در بین سوت و جیغ دوستانشان. کتابخانه را افتتاح میکنند و با سرعت کفشهایشان را درمیآورند و وارد کتابخانه میشوند.
اول به سراغ بازیها میروند و مشغول بازی میشوند. در این میان یک نفرشان نظرم را جلب کرد. سریع یکی از کتابهای کتابخانه را برداشت و با توضیحی که به رمضانی دبیرکل نهاد کتابخانهها داد، روی صندلی نشست و فارغ از هیاهوی آنجا مشغول کتاب خواندن شد.
در حال فیلم گرفتن از او بودم که سجاد صدایم کرد و گفت: «خاله اونی که در حال کتاب خواندنه. محمدحسن. خیلی کتاب دوست داره. همش داره کتاب میخونه.» سری تکان میدهم به سمت محمدحسن میروم و میگویم: «چه کتابی میخوانی؟»
به جای جواب دادن، جلد کتاب را نشان داد که یک کتاب در مورد اطلاعات ستارهشناسی بود. کنارش نشستم و خودم را معرفی کردم و گفتم: «همه میگن تو خیلی خوشحالی که مدرسه کتابخانه دارد.» سری تکان داد و گفت: «من هر روز پشت این در اومدم که ببینم کی تموم میشه و کتابخانه افتتاح میشه. آخه خیلی کتاب دوست دارم. مامانم سواد نداره من همه کتابهایی که اینجا هست و میخوام ببرم خونهمون و برای مامانم بخونم. چون خیلی قصه دوست داره.»
لبخندی میزنم و میگویم: «بیا با هم قراری بذاریم. اگر در ماه 10 تا کتاب بخونی و بعد داستان کتابها رو برای دوستهات هم تعریف کنی، من هم قول میدم هر ماه جایزه ویژه برات بگیرم.» سری تکان میدهد و دستش را جلو میآورد و قول میدهد که کتاب بخواند.
همه برای مراسم باید به نمازخانه برویم. مجری برنامه بچهها را با چند کار سرگرم میکند و بعد مدیر مدرسه برای توضیح در مورد شرایط این مدرسه پشت بلندگو قرار میگیرد، بچهها تشویقش میکنند که سروصدایشان نشان از دوست داشتن زیاد مدیر دارد و او هم سعی میکند کوتاه صحبت کند تا حوصله بچهها سر نرود.
1700 جلد کتاب در کتابخانه مدرسه
بعد از صحبتهایش به سراغش میروم و در مورد مدرسه میپرسم و میگوید: «محله امامزاده یحیی، یکی از ۲۰۲۰ محله محروم شناسایی شده در سطح کشور است؛ ما تحت عنوان گروه جهادی حضرت ابوطالب، پیشنهاد اجرای طرح ارتقای محله امامزاده یحیی را ارائه دادیم. بعد از اجاره ملک از آموزش و پرورش، سعی کردیم اینجا را به پایگاهی اجتماعی و فرهنگی که خدماتش منحصر به مدرسه نیست، تبدیل کنیم. در واقع مدرسه بهصورت خیریه اداره میشود و بهانهای برای ارتقای محله است. در این مدرسه در کنار ارائه خدمات آموزشی، واحدهای پزشکی و درمانی، مشاوره، کارآفرینی و سرگرمی نیز فعال است و خدمات این واحدها به ساکنان محله ارائه میشود.»
از تعداد دانشآموزان مدرسه میپرسم و میگوید: «مدرسه ما ۱۳۰ دانشآموز دارد اما در واقع ما در گام اول ۱۳۰ خانواده را تحت پوشش قرار دادهایم و در گام بعد قصد داریم سایر خانوادههای محله را نیز درگیر فعالیتهای تربیتی و فرهنگی کنیم. ایجاد کتابخانه را یکی از نیازهای فرهنگی محله است. سال گذشته با کمک خیرین سه دوره مسابقه کتابخوانی برگزار کردیم که با استقبال بسیار خوب بچهها روبهرو شد و بعد از آن پیگیر راهاندازی کتابخانه بودند. به همین دلیل سال گذشته در حد توان خود کتابخانه کوچکی حاوی ۳۰۰ جلد کتاب راهاندازی کردیم و منابع کتابخانه را از طریق دوستان و آشنایان جمعآوری کردیم. کتابهای کتابخانه ما چندین دور توسط بچهها خوانده شد و دیگر کتاب جدیدی نداشتیم. این موضوع باعث رایزنی ما با نهاد کتابخانههای عمومی کشور شد و آقای رمضانی برای بازدید از کارهای گروه جهادی، به مدرسه آمدند. ایشان یکی از اتاقها به مساحت حدود ۴۰ مترمربع را برای کتابخانه مناسب دانستند و قول تجهیز کتابخانه را دادند. کتابخانه از سوی نهاد به قفسه و حدود ۱۷۰۰ جلد کتاب مجهز شد و بحمدالله امروز رسما کار خود را آغاز کرد. تلاش ما این است که بعد از پایان ساعات مدرسه، امکان استفاده از کتابخانه برای ساکنان محله فراهم شود؛ چراکه هرچه ارتباط اهالی محله با مدرسه بیشتر شود، ما به هدفمان نزدیکتر خواهیم شد.»
حال خوب کتابخانه
مهدی رمضانی دبیرکل نهاد کتابخانههای عمومی وقتی پشت تریبون قرار گرفت تا صحبت کند، با بچهها حال و احوال کرد و گفت: «بسیار خرسندم که صبح را در کنار شما با افتتاح این کتابخانه آغاز میکنیم. من زمانی معلم مقطع راهنمایی و دبیرستان بودهام و خوشحالم که از امروز مدرسه شما مجهز به فضایی است که میتواند محل مطالعه باشد؛ آنجا میتوانید کتاب بخوانید، بازی کنید و سرگرم شوید. کتابها به شما کمک میکنند در آینده آدمهای مفیدتری باشید. قطعا حال کتابخانه شما زمانی خوب است که شما میهمان آن باشید. قشنگترین خاطرات کودکیام با کتاب رقم خورده، از مسئولان مدرسه خواست دانشآموزان را برای بازدید به کتابخانه کودک هدهد سفید و بخش کودک کتابخانه مرکزی پارک شهر بیاورند.»
بچهها با شنیدن این حرف، شروع به دست زدن کردند و ادامه مراسم قصهگویی بود که بچهها استقبال کردند.
مراسم که تمام شد و درحال پوشیدن کفشهایم بودم که دیدم چند نفری چادرم را میکشند و صدایم میکنند، برگشتم و همان چند نفری را دیدم که با هم صحبت کرده بودیم. نگاهشان کردم و محمدحسن به نمایندگی از آنها گفت: «خاله من سر قولم هستم، کتاب میخوانم. شما هم زیاد بیا اینجا. اما میخوام بگم، میشه عکس همهمون رو بزنی توی روزنامه تون.»
خندیم و قول دادم عکسهایشان را منتشر کنم. از مدرسه که بیرون آمدیم، دوباره در حال سرک کشیدن بودند و بیرون را نگاه میکردند. اینجا محله امامزاده یحیی است. یکی از محلات قدیمی تهران. حالا مدرسه مکتبالامیر در محله امامزاده یحیی کتابخانه دارد با بچههایی که عاشق کتاب خواندن هستند.