میلاد جلیل زاده ، خبرنگار: بازی امروزین در نقشهای تاریخی اگرچه ممکن است در جاهای دیگر دنیا هم باب باشد، اما در ایران با شدت و غلظت بالا جریان دارد. هر رویداد مهمی که رخ میدهد، کنشگران صحنه آن را به یک رویداد تاریخی مشابهتسازی میکنند و خودشان را در نقش آدمهای آن روزگار میبینند. بارزترین نمونه برای این قضیه بازآفرینی هزارانباره قیام عاشورا در اتفاقات معاصر و جانمایی برای بازیگران صحنه امروز در نقش یزیدیان و حسینیان زمان است. ما بلافاصله یک رویداد امروزی را با معادلی در گذشته مشابهتسازی میکنیم و خودمان را جای یکی از طرفهای دعوا در آن رویداد تاریخی میگذاریم و از روی تاریخ فکر میکنیم پیشبینی رویدادها هم در دست ماست. این به معنای آن نیست که ما تاریخ را خوب میخوانیم. متاسفانه هرگز چنین نبوده، بلکه کنشگران امروزی، رویدادهای گذشته را همانطور که به نفع اطفاء احساساتشان و موافق با جهت فکریشان است، گزینش میکنند و بیشتر از این در بطن حوادث فرو نمیروند. مثلا امروز با عدهای مواجهیم که متوهمانه خودشان را تکرار تاریخ قلمداد کردهاند و فکر میکنند انقلاب ۵۷ را در ۱۴۰۱ دارند در جهت خلاف آرمانهای ۵۷ بازآفرینی میکنند. دعوت از آنها برای مطالعه تاریخ بیهوده است چون آنها از قبل تصمیم گرفتهاند که اینطور نتیجهگیری کنند و هر چیزی که با تصمیم و هدف نهاییشان همخوان نباشد را به دیوار میکوبند. اما کسی که به واقع در جستوجوی حقیقت است، اتفاقا بد نیست به تاریخ نگاهی بیندازد و هم شباهتهای وقایع امروز را با یک رویداد پیشین ببینند و هم تفاوتها را و البته باید بدانند که سرانجام نهایی تمام اتفاقات لزوما یکسان نیست. یک همسانسازی دیگر بین اتفاقات امروز و رویدادهای گذشته هم ما را به وقایع دهه ۶۰ میرساند. در آن دوره، یک جریان سیاسی به نام مجاهدین خلق، خودش را به اولین رئیسجمهور ایران نزدیک میبیند. دختر ابوالحسن بنیصدر، همسر مسعود رجوی، رهبر مجاهدین بود. بعد از عزل این رئیسجمهور، آن گروه شبهنظامی که احساس کرد دارد از چهارچوب سیستم سیاسی حذف میشود، زیر میز بازی زد و خواست کل چهارچوب را به هم بریزد. این شد که خیابانهای ایران را آشوب و ترور و خشونت برداشت. حالا هم هواداران یک جریان سیاسی که گروههای متعددی با درجات مختلف آن را صدای خودشان میدانستند، احساس میکنند که از صحنه حذف شدهاند. اینکه چنین حذفی به دست مردم است یا باقی کنشگران رسمی سیاست و اینکه آیا اصلا آنها حذف شدهاند یا چیزی که فکر میکنند بر اثر ناامیدی بیمورد خودشان است، به موضوع بحث ما مرتبط نیست. ما درمورد یک تاکتیک مشترک بین آشوبگران آن روز و امروز حرف میزنیم. اینکه هر دو گروه وقتی با کمتر شدن تعداد هوادارانشان مواجه میشدند، برای اینکه حضورشان در صحنه از ریتم نیفتد و به لحاظ تبلیغاتی قافیه را نبازند، دست به آشوبهای کور میزنند. البته در آن دوران مجاهدین خلق پس از این اقدامات به منافقین معروف شدند، اکثر آنچه که میکردند را گردن میگرفتند تا وجودشان و فعال بودنشان به چشم بیاید و حالا با جماعتی طرف هستیم که دقیقا برعکس، هرچه میکنند را گردن نمیگیرند و قبول ندارند حتی در یک مورد هم ترورها کار خود جمهوری اسلامی نبوده است. معنی حرف آنها این میشود که وقتی آشوبگران کف خیابان با بستن راه و حمله به مغازهها و روشن کردن آتش در حال قدرتنمایی هستند، حکومت به جای سرکوب آنها میرود و یک دختر ۱۷ ساله را در یک پسکوچه از بالای بام روی زمین پرت میکند، یا به یک زیارتگاه حمله میکند یا وقتی فرمانداری یک شهرستان کردنشین به آتش کشیده شده و آشوبگران دور آن هلهله میکنند، حکومت میرود به داخل یک خانه که چند کیلومتر آنطرفتر است و به زن خانهداری در آنجا شلیک میکند یا به جای دفع حملهای که به حوزه علمیه یک شهرستان شده، میرود چند کیلومتر آنطرفتر به پسربچهای که داخل خودروی پدرش نشسته شلیک میکند. سناریوسازیشان چنان است که خطای انسانی و دیوانگی یک مأمور هم اتهامی نیست که وارد کنند، مستقیما میگویند به عمد و از روی برنامه چنین کردهاند و از آن عجیبتر اینکه حتی یک مورد را هم قبول ندارند که اصطلاحا کار خودشان نباشد.
پشتصحنه ترورهای کور در سینما
یکی از سکانسهای «ماجرای نیمروز» که یادآوریاش در این روزها میتواند هم هشداردهنده باشد و هم توضیحی برای بخشی از وضعیتی که در آن هستیم، جایی است که کمال، شخصیت امنیتی فیلم که بعدا محبوبیت فراوانی هم بین مخاطبان پیدا کرد، در یک ساندویچی است و به یک درگیری در خیابان برمیخورد. دخترکی خردسال در یک ترور کور شهید میشود و دیدن این صحنه ما را به آنجا میرساند که فکر کنیم واقعا هیچ هدفی ارزش چنین جنایتی را نداشت. اما گروهی که بهطور جدی سر لج افتادهاند، ممکن است تا بیش از این هم پیش بروند. یک صحنه تاثیرگذار دیگر مربوط به ایست و بازرسی نیروهای بسیج است که بعدا معلوم میشود توسط منافقین و با لباسهای مبدل بسیجی برپا شده تا مردم را یک گوشه جمع کنند و به رگبار ببندند. اما برای اینکه این دو سکانس و باقی سکانسهای تاثیرگذار فیلم قابل نتیجهگیریهای دقیق و حکیمانه شوند، بد نیست به یک سکانس دیگر آن نگاهی بیندازیم که دختر و پسری باهم در ساندویچی نشستهاند و بحث میکنند. آنها قبلا همکلاسی بودند و دختر جوان حالا سمپات پروپاقرص منافقین است و فکر میکند همکلاسیاش هم همینطور است. پسر که همکلاسی او بوده اما درواقع یک نیروی امنیتی است و سعی دارد که اگر بتواند این دختر را از سمپات بودن بیرون بیاورد و گرنه از طریق او به سازمان نفوذ کند. او به دختر مجاهد میگوید:
_ میگم تو فکر میکردی برای تشییع جنازه بهشتی اینهمه آدم جمع بشه؟
_ مگه چند نفر بودن؟ یه جوری عکس میگیرن که زیاد به نظر برسه. این رژیم از این ترفندها زیاد بلده.
_ بالاخره اون جماعتی که اومدن خلق بودن یا نبودن؟
_ خلق اونایی هستن که ما داریم براشون مبارزه میکنیم.
_ زیادی داری رژیم رو پیچیده میکنیها.
_ رژیم اگه پیچیده نبود، من و تو الان تو حاکمیت بودیم نه تو خونه تیمی، بعد از اینهمه مبارزه.
_ مگه میشه همه مردم رو فریب داد؟
_ مردم؟ از کدام مردم حرف میزنی؟ این مردم پشت تور اختناق گیر کردن. وقتی با مسلسل تور رو پاره کنیم، اونوقت میبینی این خلق ستمدیده طرف کدوم ور هستن...
شاید تمام سکانسهای احساسبرانگیز قبلی در صورتی که این سکانس آرام و تحلیلی نبود، حتی میتوانست معنایی بر ضد هدف اصلی و اولیه سازندهاش داشته باشد. اما نهتنها برای فهمیدن اتفاقات دیروز، بلکه برای درک صحیحتر آنچه در امروز رخ میدهد هم بد نیست به تکتک پاسخهای دختری که سمپات مجاهدین است توجه کنیم.
هرچه طرف مقابل میگوید دروغ است و هر چه ما میگوییم راست است. مردم یعنی طرفداران ما نه آنها و نکته طلایی قابل توجه جایی است که میگوید ناراحتیاش از کجاست؛ من و تو باید الان در حاکمیت باشیم نه در خانه تیمی، آن هم بعد از اینهمه مبارزه. گروهی که از قدرت حذف میشوند، معمولا به صراحت دلیل لجبازیهای بعدیشان را توضیح نمیدهند اما از خلال کلماتشان میشود اینها را کموبیش فهمید.